eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،اگر زندگی را محل گذر ببینیم پایان هم برایمان شیرین خواهد شد اما وقتی پایان راه را به بدی تعبیر کنیم زندگیمان هم تلخ می شود. پایان زنگی هاتون شیرین.☺️🌹 رمان دیگر رو هم در کنار هم به پایان رسوندیم☺️ منتظر رمان جدید باشید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞 در آشپزخانه کوچکمان غذا کمی سوخت شیر سر رفت و همسرم مثل مردهای قدیم داد زد: حواست کجاست خانوم؟! و من آرام و با لبخند گفتم به تو آقا ... 😊 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🔰 *رفتارهای عجیب خانواده سر سفره!* 🔻اگر می خواهید بچه‌‌هایتان به جایی برسند، حتماً یک وعده غذایی را کنار هم بخورید. اما الان وضعیت به گونه‌ای شده که همیشه یک نفر سر سفره نیست! می‌شود یک وعده غذا مانند شام، که معمولاً همه اعضای خانواده هستند را دور هم صرف کرد. مامانها مراقبت کنند تا بابا نیامده، سفره پهن نکنند. اگر بچه هم ابراز گرسنگی کرد، کمی ته بندی کند تا بابا بیاید و وقتی بابا آمد به او بگویند ما به حرمت شما منتظر بودیم تا با هم شام بخوریم. اما در بعضی خانه‌ها اگر بچه‌ها هم می‌خواهند منتظر بابا باشند، مامان نمی‌گذارد! مثلا می‌گوید: پدرت اگر آدم بود زودتر می‌آمد!! حتما خانه مادرش غذایش را خورده!!! در بعضی از خانه‌ها هم برعکس است. خانم خانه، سه ساعت صبر کرده تا همسرش بیاد. اما وقتی آقا به خانه می‌رسد، بابا و بچه‌ها می‌نشینند سر سفره و مامان مثل کلفت دارد کار می‌کند و سفره را می‌چیند. سالاد را که می‌آورد، تا بقیه غذا راه ها را بکشد، بابا و بچه‌ها سالاد را خورده‌اند!!! اولا همه باید در انداختن سفره کمک کنند، ثانیا اگر کمک هم نمی‌کنند، حداقل صبر کنند تا مامان هم سر سفره بیاید و همه با هم غذا میل کنند. اینها را باید به بچه ها یاد داد و فرهنگ سفره انداختن را جا انداخت. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
به همون اندازه که شما از تعریف‌های شوهرتون اعم از اینکه "چه دستپخت خوبی داری" یا "تا حالا به خوشگلی تو ندیدم" خوشحال و ذوق زده میشید مطمئن باشید به همون اندازه هم شوهرتون از چنین تعریف‌های خوشحال میشه 👈پس گاهی به او بگید: "چقدر قوی هستی" ، "تو همون مردی هستی که همیشه آرزوش رو داشتم" ، "این هنره توئه که در اوج قدرت این همه مهربونی". اگه درخواستی از همسرت داری به صورت مودبانه باشه، با احترام باشه نه آمرانه و تحکم آمیز پس همیشه همراه خواسته ی خودت الفاظی مثل: "بیزحمت "لطفا" اگه میشه" "ممنون میشم"اگه زحمت نیست"روفراموش نکن مگه امتیاز مثبت نمیخوای؟ پس سعی کن کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🧔قدرت مردان: مردها قدرت اینو دارن که به یک زن انگیزه بدن، انگیزه ی اینکه خودش رو زیبا ببینه و به زیبایی هاش بپردازه. قدرت اینو دارن که در عرض چند ساعت حال ِ بد ِ یک زن ناامید و خسته رو تبدیل به حال خوش کنن، سنگینی و رخوت روحی یک زن رو به سبکی و آرامش و خلاقیت برسونن. مردها قدرت اینو دارن که زنی عاشقانه دوستشون داشته باشه. قدرت دارن که یک موجود ظریف با خیال ِ راحت بهشون تکیه کنه و از هیچ چیز آشفته و نگران نشه. مردها قدرت اینو دارن که اونو بخندونن، کاری کنن که روزهای یکنواخت و تکراری زندگیش پر از هیجان شه. مردها قدرتمندن.... لطفاً از قدرت هاتون کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💞 ﻓﻮﺍﯾﺪ ﺑﻐﻞ کردن ✨ﺑﺮ ﺗﺮﺱ ﻏﻠﺒﻪ میکند ✨ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ میبرد ✨ﺭﻭﻧﺪ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﮐﻨﺪﺗﺮ میکند ✨ﺍﺷﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﻭ مینشاند ✨ﻓﺸﺎﺭﻫﺎﯼ ﻋﺼﺒﯽ ﺭﺍﮐﺎﻫﺶ میدهد کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
از افراد خانواده همسرتون انتقاد نکنید و وقتی همسرتون به پدر و مادرش یا خواهرش ایراد می گیره یا اعتراض و انتقاد می کنه سکوت بهترین کاره👌 فقط گوش بدید و سری تکون بدید. اظهار نظر نکنین. 👈اینجوری میدونه که سوء استفاده نمیکنید درعین حال شخصیتتونم حفظ میشه😌 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
💑 جملات مخرب در روابط بین زوجین: ✖️چه افکار بچه گانه ای داری! ✖️یکم بزرگ شو. اصلأ عقایدت منطقی نیست! ✖️کمی درست و منطقی فکر کن! 🔸این پیام ها را زمانی برای همسرتان مخابره می کنید که در مورد افکار او قضاوت کرده اید و با این پیام احساس حقارت و بی لیاقتی را در او به وجود خواهید آورد. زمانی که شما افکار و نظرات همسرتان را قضاوت کرده اید باید منتظر دو نوع بازخورد باشید: 🔸شما یا آتش لجاجت را در همسرتان شعله ور کرده اید، که در این صورت باید منتظر واکنش های شدید او باشید و بعید نیست که خیلی غیرمنطقی تر از قبل هم رفتار کند! 🔸یا اینکه او را به سمتی سوق داده اید که دیگر عقایدش را برای شما بازگو نکند (که درنتیجه با سکوت و کم حرفی او و سردی رابطه تون مواجه می شوید!) کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🌹 🌷آداب جواب رد دادن به خواستگار هر خواستگاری لزوما به ازدواج ختم نمی‌شود. خیلی وقت‌ها به این نتیجه می‌رسید که باید به فلان خواستگار جواب رد داد، اما جواب منفی دادن، خودش اصول و قاعده ای دارد که باید رعایت کنید. در غیر این صورت جواب رد شما ممکن است باعث دلخوری یا حتی کینه‌هایی شود که پاک کردن اثرات آن تا مدت‌ها زمان می‌برد. به خصوص اگر پای خواستگاری‌های فامیلی یا همکاری در میان باشد. 🔹بجای طفره رفتن و آسمان و ریسمان چیدن،راستش را بگویید. 🔸حرفتان را در چت و تلفنی نگویید و ترتیب یک قرار حضوری را بدهید. 🔹مراقب واژه‌ها باشید تا غرورش نشکند 🔸بگذارید از احساسش حرف بزند و بجای متکلم وحده بودن، گفتگو کنید. 🔹با اقتدار و اعتماد بعه نفس صحبت کنید تا تکلیف او مشخص شود و بعد از گفتگو ارتباط تان را کامل قطع کنید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❤🍀 💕رابطه ی زن و شوهر مثل رابطه شما با خانواده تان نیست... یادتان هست چند مرتبه با خواهرتان دعوا کرده اید؟ یادتان هست چند بار با برادرتان بگومگو داشته اید؟! ده بار؟صدبار؟هزاربار؟ هیچکدام را یادتان نیست و به دل ندارید... با همسرتان چندبار ناراحتی داشتید؟ پنج بار؟ ده بار؟ پانزده بار؟ همه را یادتان هست... همه را کنج ذهن دارید... رابطه زن و شوهر حساس است... مواظب رابطه تان باشید... 💕هميشه يادمان باشد که نگفته ها را ميتوان گفت، ولی گفته ها را نميتوان پس گرفت ... چه سنگ را به کوزه بزنی چه کوزه را به سنگ؛ شکست با کوزه است ... دلها خیلی زود از حرفها می شکنند ! مراقب گفتارمان باشیم...... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🟣 نشانه‌های یک شریک زندگی آزارگر چیست؟ گرفتار شدن در ازدواج با یک همسر آزارگر میتواند یکی از بدترین تجربه های زندگی باشد، همسر آزارگر ممکن است دست به آزار جسمی ، آزار جنسی یا آزار روحی طرف مقابل بزند و طوری با شما رفتار کند که تصور کنید تمام بلاهایی که به سر شما آمده است حقتان بوده و مقصر خودتان هستید در صورتی که شما کاملا بی تقصیر هستید و فقط قربانی یک فرد آزارگر شده اید. 🔻ویژگی های همسر آزارگر : • کنترل گری • تهدید کردن • عدم کنترل خشم • عدم انعطلاف پذیری • مداخله و ایجاد محدودیت در روابط اجتماعی آیا من همسر آزارگری هستم؟ به سوالات زير پاسخ صادقانه دهيد. در صورتی که پاسخ شما به یک یا چند سوال زیر مثبت باشد نیاز است که برای بهبود کیفیت ارتباط خودتان با همسر و پیشگیری از رفتارهای پرخطر و بهبود شخصیت خودتان به یک روانشناس مراجعه نمایید تا بتوانید خشمتان را کنترل کرده و انعطاف پذیری بیشتری در مقابل مشکلات و شرایط زندگی نشان دهید. آیا حس می کنید همسرتان از شما می ترسد؟ آیا همسرتان به شما گفته است که او را اذیت می کنید؟ آیا به نظرتان جملاتی از قبیل : من همینم که هستم و تغییر نمی کنم " باور دارید؟ آیا هنگام دعوا و بحث ها کنترل خود را از دست می دهید؟ آیا هنگام دعوان رفتارهایی مثل هل دادن همسر، پرت کردن اشیا یا کتک زدن همسر داشته اید؟ آیا برای رسیدن به خواسته خود همسرتان را تهدید کرده اید؟ آیا کسی به شما گفته است که زیادی بدبین هستید؟ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
!! 💖 نکته های طلایی برای داشتن یک زندگی مشترک موفق 💖 این کاملاً طبیعی است که افرادی غیر از همسرتان به شما علاقه مندی نشان بدهند. اما نباید خودتان را در موقعیتی قرار بدهید که آن افراد را بیشتر ببینید و یا با آنها تنها باشید. کنجکاوی در این زمینه ها دردسرساز است. ممکن است برای خودتان جالب باشد که بفهمید هنوز هم دیگران به شما علاقمند هستند. ممکن است هدف شما ایجاد یک رابطة عاشقانه نباشد و فقط از روی کنجکاوی به فردی نزدیک شوید. دردسرها از همین جا آغاز می شوند. اخلاقیات را جدی بگیرید و پایبند باشید. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
بر اساس پژوهش های انجام شده، شادترین و موفقترین ازدواج ها آنهایی هستند که زن بتواند پس از دعوا و جر و بحث، هرچه سریعتر کنترل و آرامش خود را به دست آورد. ‎‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
❗️ فراموش نکنید ؛ در مواقعی که بشدت تحت فشار روانی هستید بیشتر از هر زمان دیگری به شریک زندگی و همسرتان احتیاج دارید ❌پس از او فاصله نگیرید . ‎‌‌‌‌‌‌‌‌کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
⏰↯ پایان هایی را در زندگی تلخ یا شیرین تجربه خواهیم کرد.اما مهم ان است که ما زندگی را چطور میبینیم،ا
❤️رمان جدید❤️ 🧡نام رمان :نیمه پنهان ماه🧡 💙تعداد قسمت : 55💙 💜با ما همراه باشید💜 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود... مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت : _خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید دلم شور میزد... نگرانی😧 ک توی چشم های «شهیده و زهرا» می دیدم  دلشوره ام😥 را بیشتر میکرد به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم✨دعای کمیل ✨و حالا امده بودیم، خانه دوستم «صفورا»... تقصیر خود مامان بود وقتی گفتم دوست دارم با جانباز کنم یک هفته مریض شد! کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی... دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند م از تصمیمم باخبر شد، کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید وقتی برای دیدنش رفتم با یک ترکه مرا زد و گفت : _اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن... اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!... چطوری زنده است!... فردا با چهار تا بچه نگذاردت! صفورا در بیمارستان 🏥مدرس کمک پرستار شده بود همانجا 👣ایوب👣 را دیده بود اورا از برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای وپدر و مادرش تعریف کرده بود.... ک انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.... رفتم بالا و توی اتاق منتظرش ایستادم اگر می امد و روبرویم مینشست،... 💎انوقت نگاهمان ب هم می افتاد و این را دوست نداشتم💎 همیشه ک می امد،تا مینشست روبرویم ،چیزی ته دلم اطمینان میداد... ایوب امد جلوی در و سلام کرد... صورت قشنگی داشت. یکی از دست هایش یک انگشت نداشت و ان یکی بی حس بود و حرکت نداشت،.. ولی سالم بود وارد شد کمی دورتر از من و کنارم نشست بسم الله گفت و شروع کرد ✨دیوار روبرو را نگاه می کردیم و گاهی گل های قالی را ✨ و از اخلاق و رفتار های هم میپرسیدیم بحث را عوض کرد؛ _خانم غیاثوند ، برای من خیلی سند است من_برای من هم _اگر امام همین حالا بدهند ک همسرتان را طلاق بدهید شما زن شرعی من باشید این کار را میکنم من_ اگر امام این را بدهند من خودم را سه طلاقه میکنم من به امام دارم _شاید روزی برسد ک بنیاد ب کار من جانباز  نکند، حقوق ندهد دوا ندهد،اصلا مجبور بشویم در کنیم من_میدانید برادر بلندی ،من ب بدتر از این هم فکر کرده ام،به روزهایی ک خدای ناکرده انقلاب برگردد ،انقدر می ایستم ک حتی بگیرند و کنند... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت این را به اقاجون هم گفته بودم... وقتی داشت از با میگفت ✨اقاجون سکوت کرد.. سرم را گرفت و پیشانیم را بوسید،✨ توی چشم هایم نگاه کرد وگفت: _بچه ها بزرگ میشوند ولی ما بزرگتر ها باور نمیکنیم بعد رو ب مامان کرد و گفت: _👑شهلا👑 انقدر بزرگ شده است که بتواند در مورد زندگیش تصمیم بگیرد از این ب بعد  کسی ب شهلا کاری نداشته باشد😊 ایوب گفت: _من دستم قطع شده و برای اینکه ب دستم تسلط داشته باشم گاهی دست بند میبندم... بازویم از بین رفته و تا حالا چند بار کرده اند و از جاهای دیگر بدنم ب ان گوشت زده اند ظاهرش هیچ کدام انها را ک میگفت نشان نمیداد... نفس عمیقی کشیدم و گفتم : _برادر بلندی اگر قسمت باشد ک شما بشوید.. چشم های میشوند چشم های ‌‌ کمی مکث کرد و ادامه داد: _ من را گرفته است گاهی عصبی میشوم،وقت هایی ک عصبانی هستم باید کنید تا ارام شوم من_اگر منظورتان عصبانیت است ک خب عصبی ام _عصبی بشوم شاید یکی دوتا وسیله بشکنم ✨اینها را میگفت ک بترساندم✨ حتما او هم شایعات را شنیده بود ک بعضی از دختر ها برای گرفتن ✈️ با میکنند... و بعد توی فرودگاه خارج از کشور ولشان میکنند و میرودند . گفتم: _اما شما این جزئیات را درباره جانبازیتان به من نگویید باید از شما باخبر میشدم که شدم. گفت: _خب حاج خانم نگفتید تان چیست؟؟ چند لحظه فکر کردم و گفتم: _ سریع گفت:_مشکلی نیست. از صدایش معلوم بود کرده است. گفتم: _ولی یک شرط و شروطی دارد!✋ ارام پرسید: _چه شرطی؟؟✌️ من_نمیگویم یک جلد !👉 میگویم 👈"ب" بسم الله قرآن تا اخر زندگیمان بین من و شما باشد. اگر اذیتم کنید ،به همان " #ب " بسم الله میکنم.☝️اما اگر توی زندگی با من خوب باشید، را به همان "ب" بسم الله میکنم. ساکت بود از کنار چادرم نگاهش کردم. سرش پایین بودو فکر میکرد... صورتش سرخ شده بود... ترسانده بودمش. گفتم:_انگار قبول نکردید. _ نه قبول میکنم ،فقط یک مساله می ماند! چند لحظه مکث کرد. _شهلا؟ موهای تنم سیخ شد... از صفورا شنیده بودم ک زود گرم میگیرد و صمیمی میشود. ولی فکر نمیکردم تا این حد باشد. نه به بار بود و نه به دار ،انوقت من را به اسم کوچکم صدا میزد..
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت پرسیدم: _چی؟؟؟؟😳😟 _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی،فقط مانده چهره ات...! نفس توی سینه ام حبس شد... انگار توی بدنم اتش روشن کرده باشند. ادامه داد: _تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط،حرفش: _از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه انطور ک شما فکر می کنید. _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد... ✨حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم.✨ _ اگر رویت نمی شود ،کاری که میگویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من... خیره به دیوار مانده بودم... دست هایم را به هم فشردم.انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت.گفت: _خب کافی است 🌷💞🌷💞 دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه. خانواده ایوب، تبریز👉 زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش «اقای مدنی» می آیند خانه ی ما. از سر شب یک بند 🌧 میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه باشد. زنگ در را زدند... اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور🏍 را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند. مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید... ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون. مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب '' پیژامه و پیراهن'' اقاجون به تن آمد بیرون 🙈 و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد. فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها درجلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...☺️🙈
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت حرف ها شروع شد... ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. 👈گفت از هر راهی رفته است. بسیج، جهاد و . 👈حالا هم توی کار می کند. صحبت های مردانه که تمام شد،.. به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی است. 😊 تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد ✨دست هایش✨ بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه بالبخند من را نگاه کرد، او هم بود.☺️ سرم را پایین انداختم... مادر بزرگم در گوشم گفت؛ _تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست،.. جوان نیست که هست،.. آن انگشتش هم که توی راه جانتان این طور شده... توکه دوست داری. توی دهانش نمیگشت اسم امام را درست بگوید... هیچ کس نمیدانست من قبلا 🙈 را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. وقتی مهمانها رفتند... هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود.😳😆 گفت: _مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید.😁حالا پیدا شدم. اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟ لپ های مامان گل انداخت و خندید.☺️ ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم😠 کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما !😅🙈 چند باری رفت و آ مد و به من چشم غره رفت.😠 کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که ارام شد برمی گردد خانه.👉 مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم.😋😊 بعد از شام ایوب پرسید: _الان در خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟☺️😌 مامان لبخندی زد و گفت؛ _خب همین جا بمان. پسرم،فردا صبح هم لباس هایت خشک شده اند، در جهاد هم باز شده است.😊
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ✿❀بِسْـمِـ الرَّبِ الشُّہَــداءِ وَالصِّدیـقین ✿❀ ✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت صدای در امد... آقا جون بود. ایوب بلند شد و سلام کرد.😃✋ چشم های آقاجون گرد😳 شد. آمد توی اتاق و به مامان گفت: _این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده🕧🌃 هم گذشته بود. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: _اولا این بنده ی خدا جانباز است. دوما اینجا غریب است، نه کسی را دارد نه جایی را ،کجا نصف شب برود؟؟😊🙏 مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.🙈 🌷💞🌷💞 سر سجاده نشسته بودم.. و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش. توی این هفته باز هم داشت و بیمارستان بود. صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: _تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل «اکرم خانم» تماس می گرفت. چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود.گفت: _شهلا چطوری بگویم، انگار که اقای بلندی منصرف شده اند.😒 یخ کردم.... بلند و کش دار پرسیدم _چیییی؟!؟؟؟ صفورا_مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رسمی به هم گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی شده بود؟ مگر به هم چه گفته بودیم؟😧😳 خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده، ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم. آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان ! آن وقت... مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟گفتم: _صفورا بود، گفت آقای بلندی منصرف شده است . قیافه ی هاج و واج مامان😳😧 را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم. "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده." یاد کار صبحم که می افتم شرمنده میشوم.😔 می دانستم از گذشته و می تواند بزند. با «مهناز» دختر داییم رفتیم تلفن عمومی.📞 شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز، و گوشم را چسباندم به آن خودم خجالت میکشیدم حرف بزنم. مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: _با کی کار دارید؟؟ مهناز گفت: _با آقای بلندی ایوب بلندی، صبح عمل داشتند. پرستار با طعنه پرسید: _شمااا؟؟😏 خشکمان زد... مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. پرستار رفت... صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت _بله؟؟! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش. رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد... 😥💗💗😨 ادامه دارد..... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
لینک گروه مشتاقان شهادت در سروش https://splus.ir/mostagansahadat
گله ها و ناراحتيهاي خود را با متانت و نرمي با شوهر در ميان بگذاريد:👇👇 👈در موقع ناراحتي گله خود را اظهار نكنيد.تحمل كنيد تا وقتي شما و شوهرتان در آرامش روحي وخيال هستيد آن وقت شكايت خودتونو بگوييد و اينكه تنها باشيد فقط شما و شوهرتان 👈اينكه لحن حرف زدن شما تند نباشد و بوي تحكم وبرتري جويي ندهد 👈اينكه طريقه گفتن شما طوري باشد كه واقعايكراست برويد سر اصل مطلب .و ساعتها مقدمه چيني نكنيد و رنجش خود را به شوهرتان بفهمانيد.مثلا بگوييد:"من از اين كه تو فلان حرف رو پيش خانوادت به من زدي رنجيده خاطر شدم." و در ادامه بگوييد" چه خوب بود كه اگر هم حرفي داري وقتي تنها هستيم به خودم بگويي" وامثال اينها . اينكه عاقل و متين و منطقي باشيد. ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ --❅ೋ❅♥️♡♥️❅ೋ❅-- https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
1_4584394215.mp3
13.85M
به وقت دلتنگی🥀 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae