#نوزاد
ده سال از ازدواجم میگذشت بچه دار نمیشدم با همسرم هر درمانی رو امتحان کردیم و هر راهی رو رفتیم اما هیچی به هیچی تا اینکه شوهرم ناامید شد و گفت دیگه کاری نکنیم خدا اگر بخواد میده
برادرشوهرم تازه ازدواج کرده بودن سه ماه بعد ازدواجشون خبر اومد بارداره از ته دلم زار زدم که خدایا چرا به من نمیدی شوهرم دلداریم میداد و میگفت قرار باشه خدا بده میده انقد بی قراری نکن هر روز جاریم جلوی چشمم بود و شکمش بزرگتر میشد منم اه و حسرت داشتم دیگه جلوی شوهرم گریه نمیکردم و تو خلوت خودم زار میزدم بارداری جاریم باعث شده بود کمی افسرده بشم
گذشت و زایمان کرد از ترس اینکه همه متوجه حسودیم نشن برای دخترشون ی جفت گوشواره بردم وقتی بغلش کردم از ته دلم خواستم که ای کاش مال من بود و میتونستم همین الان ببرمش ده روزش شد که برخلاف نظر همه برادرشوهرم گفت میخواد ببرشون مشهد همه میگفتن زنت تازه زایمان کرده اما به حرف کسی گوش ندادن و رفتن مشهد به جاریم گفتم از طرف من به امام رضا بگو اقا جان منم دل دارم اونم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت میگمخیالت راحت وقتی رفتن چند روز بعد خبر رسید که تصادف کردن و هر دو فوت شدن به جز بچه، از فوتشون ناراحت شدم اما ته دلم ی کور سوی امیدی روشن شد که این بچه رو من بردارم وقتی به شوهرم گفتم دعوام کرد که وقت شناس نیستی و این موضوع و الان نگو مادر و پدر جاریم از اول گفتن توان نگهداری از بچه رو ندارن و نمیتونن ببرنش افتاد سر مادرشوهرم که شصت و خورده ای سنش بود یه وقتا میرفتم خونشون به بهونه سر زدن ولی همش بچه رو بغل میکردم و میچسبوندم به خودم اونم از خداش بود چون توان نگه داری نداشت
زمان میگذشت و بچه داشت به چهل روزگی میرسید اما هر بار که به شوهرم میگفتم به مادرت بگو دعوا میکرد و میگفت حرفشم نزن اون یادگار برادرمه و مادرم قبول نمیکنه فقط باعث ناراحتی میشه منم ی روز رفتم خونه مادرشوهرم و نشستم روبروش دلمو به دریا زدم گفتم این بچه رو بده من شما سنت بالاست نمیتونی نگه داری منم بچه ندارم مادرشوهرم انگار منتظر این حرف از طرف من بود که فوری دادش بغل من و وسایلشم گذاشت جلوم میگفت مال تو خدا خیرت بده مراقبش باش سریع وسایل رو بسته بندی کرد و داد بهم گفت مادر من نمیتونمنگهش دارم برو خونتون تا پشیمون نشدی منم خوشحال و خندون بچه رو اوردم شوهرم وقتی اومد و دید ماجرا رو براش گفتم اونم خوشحال شد دو سال گذشت و حنانه تبدیل شد به قبله ما دوتا، هر دو میپرستیدیمش تا اینکه متوجه شدم ماهانه م عقب افتاده
به دکتر مراجعه کردم و برخلاف چیزی که فکر میکردم بهم گفت که باید ازمایش بارداری بدی هر چی گفتم من و همسرم مشکل داریم و نمیشه قبول نکرد اخرسر ناچارا ازمایش دادم و در کمال تعجب دیدم که مثبته وقتی چند ماه گذشت و همه متوجه شدن که دو قلو پسره خبرش عین بمب تو فامیل ترکید بعد از زایمانم مادرشوهرم اومد دنبال حنانه گفت تو دیگه خودت دوتا داری و نمیتونی اینو نگه داری من میبرمش منم ناراحت شدم گریخ کردم گفتم خدا به برکت وجود حنانه این دوتا رو به من داده اگر تو ببریش خدا اینارو میگیره حنانه بچه منه من نمیدم ببریش در کنار اینا رو چشمم بزرگش میکنم اونم منصرف شد و رفت الان من حنانه رو از دوتا بچه های خودمم بیشتر دوست دارم .
پایان.
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_چهل_ام
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_یکم
_بسه بابا حالمو بهم زدید
چقدر تظاهر ؟
چقدر فیلم ؟
بس کن...
+صبر...کن...بهت...توضیح...بدم
_هرچیزی که نیاز بود رو شنیدم
دیگه حتی صداتم نمیخوام بشنوم
چادر نمازی که سرم بود رو پرت کردم گوشه ای و با عجله زدم بیرون سریع کفش هام رو پوشیدم و رفتم وسط جایی که اکثرا اونجا ایستاده بودن و داد زدم
_تو این خراب شده یه قارقارک پیدا میشه ؟
یه مرد به طرفم اومد
×چه خبرته خانم؟
اینجا رو گزاشتی رو سرت
از پشت سرم یه صدایی اومد
+اونجا چه خبره ؟
×والا نمیدونم قربان
این خانم داد و هوار راه انداخته
برگشتم طرفش
یه مرد با لباس سپاهی بود
اومد جلوتر و با چند متر فاصله با هم ایستاد
سرشو انداخت پایین و سلام زیر لبی کرد که بی جواب موند
+چی شده خواهرم؟
_اولا من خواهر تو نیستم
دوما اولا ...
سوما با همین جانماز آب کشیدناتون مغز مردمو شست و شو میدید مرده شور همتونو ببره
با صدایی که رگه های عصبانیت توش موج میزد گفت :
+از شما سوال کردم چی شده؟
_من دیگه نمیخوام اینجا بمونم
+مگه اینجا مهد کودکه که هر وقت بخواید بیاید و هر وقت نخواید برید ؟
این خیلی حاضر جواب بود و همین اعصابمو خط خطی می کرد ...
&ادامـــه دارد
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_دوم
_نخیر
اینجا طویله هم به حساب نمیاد
منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید
ولی از صد تا حیوون بدترید ...
+لطفا مودب باشید خانم
من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه
_هه
مثلا میخوای چی بگی ریشو؟
مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت :
~ مروا تو رو خدا بیا بریم
بهت توضیح میدم
اشتباه متوجه شدی
_دهنتو ببند
من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟
~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن
_کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟...
=خانم فرهمند
برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله
بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم :
_به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی
بنده محبوب پروردگار
تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم
چه عجب ، چشممون روشن
=خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید
این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟
_مشکل تویی ، خود تو ...
تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت
شما همش تظاهرید تظاهر ...
هیچی حالیتون نیست...
این بود شهدایی که میگفتید ؟
این رسم مهمان نوازیه ؟
باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟
خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_سوم
هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد...
این سکوت منو عصبانی تر میکرد ...
رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ...
تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم:
_مگه با تو نیستم ؟؟؟
هاااا
چرا زمینو نگاه میکنی ؟
چیزی گم کردی؟
نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟
و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم
_عجب زمین قشنگی!...
رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟
اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم...
دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ...
+خانوم محترم ادب رو رعایت کنید
با آقای محمودی هم درست صحبت کنید
اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا...
دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ...
توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت .
با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم...
مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند .
صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ...
چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ...
بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ...
از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم
تصمیم گرفتم فرار کنم ...
اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم
و از طرفی حتما تلافی میکردن ...
در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ...
صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ...
ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ...
به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد
هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ...
و بعد از چند ثانیه ...
ضربه ای به بدنم خورد ...
سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_چهارم
با سردرد شدیدی چشمام رو باز کردم ...
نور چراغی باعث شد پلکام رو ، روی هم بزارم
بعد از چند ثانیه دوباره چشم هام رو باز کردم
سردرد عجیبی داشتم ...
متوجه محیط ناآشنایی که توش بودم شدم...
کمی اتاق رو برانداز کردم و متوجه شدم توی بیمارستان هستم ...
یک دفعه تمام اتفاق ها و صحنه تصادف مثل فیلمی از جلوی چشمام رد شد...
کسی داخل اتاق نبود ، فقط یه خانم پیر
تخت کناری من خوابیده بود...
سعی کردم بلند بشم ولی نمی شد
کمرم به شدت درد میکرد ...
آخی گفتم و بالاخره با هزار زحمت تونستم روی تخت بنشینم ...
نگاهم به سمت سُرمی که بهم وصل بود رفت
حدود یک چهارمش خالی شده بود و این نشون میداد تازه بهم سُرم وصل کردن
پس تا چند دقیقه ای خبری از پرستارا نیست
تصمیم گرفتم تا سراغم نیومدن از بیمارستان برم ...
ولی اول باید سُرمو از دستم در میاوردم
دست سمت راستمو گچ گرفته بودند ولی چند تا از انگشتام بیرون بود...
با انگشت هام سُرمو از دستم در آوردم و بعد از درآوردنش دستم شروع کرد به خون اومدن
بدون توجه به خونی که از دستم چکه میکرد ...
بلند شدم و دمپایی های کنار تخت رو پوشیدم و به طرف آینه ای که توی اتاق بود رفتم...
با دیدن خودم توی آینه با ترس عقب رفتم ...
دستم که گچ گرفته بود ...
سرم هم به احتمال زیاد شکسته بود
چون با ، باند بسته بودنش ...
بالای ابرم کبود و کنار لبم هم پاره بود
به طرف تخت رفتم و شالی که اونجا بود رو ، روی سَرم انداختم با قیافه ای داغون به سمت در رفتم
در رو باز کردم و به چپ و راست نگاهی گذرا انداختم ...
آروم آروم اومدم بیرون و توی راهرو بیمارستان قدم زدم ، به دنبال در خروجی بودم که صدایی باعث شد متوقف بشم...
×کجا خانوم ؟...
صدای پرستار بود.
_چیزه... یعنی... دستشویی...دستشویی کجاست ؟
×لطفا نام و نام خانوادگیتون رو بگید ...
_من ؟... من ... صدیقه ... صدیقه دهقان هستم
×یک لحظه ...
و بعد یکی از همکاراش رو صدا زد ...
در همین حین من هم شروع کردم به دویدن و با همون دمپایی و قیافه درب و داغون به طرف درب خروجی راه افتادم ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_پنجم
در خروجی رو که دیدم نفسی کشیدم ...
من اصلا نمیدونستم کی منو آورده اینجا؟
شاید کار مژده باشه !...
ولی من که اصلا روم نمیشه حتی نگاهشون کنم ...
اون سیلی که به پسره زدم و اون آبرو ریزی بزرگی که درست کردم واقعا بعید میدونم اونها حتی منو تا اینجا آورده باشن ...
اگر کار مژده هست پس خودش کجاست ؟
دیگه خواستم از در خارج بشم که صدایی باعث شد متوقف بشم
+مروااا مروااا وایساااا وایساااا
به طرف صدا برگشتم ...
آره مژده بود خود مژده ...
چادرش خاکی بود و چشماش هم قرمز ...
به سمتم اومد و دستاشو دو طرف بدنم گزاشت چند دقیقه ای بهم خیره شد و بعد هم محکم بغلم کرد و با گریه گفت
+فدات بشم ...مروای...عزیزم ...
نگفتی...نگفتی...اگه...بری...من ...
و زد زیر گریه ...
دوباره ادامه داد ...
+چرا خواستی خودکشی کنی هااا؟
مروا اون لحظه که غرق خون بودی رو هیچ وقت یادم نمیره ...
خدا بهت رحم کرده بود واقعا ...
دکترا میگفتن با اون تصادف حتما باید تمام
میکردی ولی انگار معجزه شده ...
نگفتی چرا خواستی خودتو بکشی؟
با بهت گفتم
_خودکشی؟!!
من اصلا نمیخواستم خودکشی کنم ...
من ...
حس کردم کسی پشت سرم ایستاده بخاطر همین حرفمو قطع کردم و پشت سرمو نگاه کردم با دیدن همون پسری که بهش سیلی زدم
سرخ شدم و با خجالت سرمو انداختم پایین...
_س...سلام...
×سلام خانم فرهمند ، ان شاءالله که حالتون خوب بشه .
خانم محمدی لطفا شما و خانم فرهمند برید و سوار ماشین بشید تا قبل از تاریک شدن هوا حرکت کنیم ...
من هم کارهای ترخیص رو انجام میدم ...
+بله ...چشم
در حالی که داشت به سمت پذیرش میرفت گفتم
_آ... آقای...
به سمتم برگشت و سرشو انداخت پایین
×حجتی هستم .
_آقای حجتی من ...من...هزینه ها رو پرداخت میکنم ...
×شما بفرمایید بنده حساب میکنم .
و بعدش هم رفت .
وقتی دیدم داره اصرار میکنه حرفی نزدم و با کمک مژده به سمت ماشین پرایدی رفتیم
_ماشین خودشه ؟
+آره
_مژده من واقعا شرمندم ، اصلا نمیخواستم این اتفاق ها بیفته ، اون لحظه هم ...
+نیاز نیست توضیح بدی عزیزم...
_مژده شلمچه چی شد ؟ دیگه نمیریم؟
وای به خاطر من دیگه شلمچه هم نمیتونی بری ، مژده نمیدونم چی بگم واقعا...
+نگران نباش مروا ، آقای حجتی مسئول این سفر هست ...
وقتی دید تصادف کردی و نمیتونی با اتوبوس ها بری به اتوبوس ها گفت که برن ...
من هم چون میشناخت گفت همراهت بیام بیمارستان ،الان هم با ماشین خودش میریم شلمچه
نگران هیچی نباش مروا ، باشه ؟
_خیلی خوبی مژده خیلی ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_ششم
میخواستم توی ماشین بشینم اما با دیدن سر و وضعم خشکم زد ...
به طرف مژده برگشتم
_مژده من اینجوری تا شلمچه برم ؟ !
آستین این لباس هم که خونیه ...
چی کار کنم ؟
+ای وای...
فراموش کردم بهت بگم ...
موقعی که آوردیمت بیمارستان همه ی لباس های خودت خونی شده بودن و قابل استفاده نبودن
بخاطر همین به آقا آراد گفتم برات لباس بخره ...
کلا فراموش کردم بهت بدم
بیا اول بریم لباس هاتو عوض کن ...
_آراد کیه ؟!
+ای وای ... چیزه ... یعنی ...همون آقای حجتی ...
_آها...
دوباره وارد بیمارستان شدیم و با راهنمایی یکی از پرستارا اتاقی رو پیدا کردیم تا لباسمو عوض کنم ...
+ مروا جانم این ها شاید یکم گشاد باشن این اقای حجتی هم که سایزتو نمیدونسته یه چیزی برداشته آورده ...
حالا وسایل های خودت توی اتوبوس هست
رسیدیم شلمچه لباس هاتو عوض میکنی
_فدات بشم مژی جونم، خیلی گلی
بعد هم بوسی روی گونش کاشتم و به طرف اتاق رفتم
لباس ها رو از توی پلاستیک بیرون آوردم .
یه شلوار پارچه ای مشکی بود با همون دستی که سالم بود شلوار رو پوشیدم ...
مانتومم خیلی ساده بود و باز هم مشکی ...
مانتو رو با هزار زحمت پوشیدم
بلندی مانتو تا زیر زانوم بود ...
این چه لباس هاییه دیگه ؟
اینم شد سلیقه ؟
چقدر اینا بد سلیقن ...
رفتم سراغ شال اما به جای شال روسری خریده بود ...
روسری قواره بلند و باز هم مشکی ...
هوووف ...
مروا مجبوری ...
مجبور...
بفهم...
از اتاق که اومدم بیرون مژده از سر تا پامو رصد کرد.
+وای دختر چقدر ایناها بهت میان
خیلی خانوم شدی ، ما شاءالله
فقط یکم مانتوت گشاده...
_فدات بشم من
مژی جونم اینجا لوازم آرایشی پیدا نمیشه ؟
+وا لوازم آرایشی از کجا بیارم برات دختر ؟
_پرستارا ندارن ؟
+مروا همینجوری خیلی خوشگل تری
بیا بریم تا الانشم خیلی دیر کردیم .
_اوکی ...یعنی ...چیز...اسمش ...چی بود ؟
آها همون باشه .
و بعد هم لبخند دندون نمایی زدم.
به سمت ماشین حرکت کردیم .
سرم هنوز درد میکرد و به شدت گرسنم بود .
ولی اصلا روم نمیشد بهشون بگم گرسنمه.
وقتی به ماشین رسیدیم ، آقای حجتی توی ماشین نشسته بود .
مژده در عقب رو باز کرد و سوار شد
منم هم کنار مژده نشستم .
آقای حجتی هم ماشین رو ، روشن کرد و حرکت کردیم
داشتم با خودم فکر میکردم که بهش چی بگم ؟
چه جوری ازش معذرت خواهی کنم ؟
اول ازش بخاطر اون شب معذرت خواهی کنم یا بخاطر لباس ها تشکر کنم ؟
دلمو زدم به دریا و با لکنت گفتم
_آقای ...حجتی ...من...من...یعنی...یه...عذرخواهی ...به...شما...بدهکارم...واقعا...از...اون...کارم...خیلی...پشیمونم...شر...شرمنده...
+خواهش میکنم ، مشکلی نداره .
بعد از چند ثانیه دوباره گفتم
_و اینکه بابت هزینه های بیمارستان و لباس ها هم خیلی خیلی ممنونم ، فقط اینکه ما قراره بریم مراسم ختم که لباس سیاه خریدید؟
+خواهش میکنم
و جواب جمله آخرمم نداد ...
اَخ اَخ باز اینا کتابی حرف زدن ...
با پرویی گفتم
_پس قراره بریم مجلس ختم ...
و مثل خودش گفتم ، خواهش میکنم...
مژده بزور جلوی خندشو گرفته بود
نیشگونی از بازوم گرفت و آروم جوری که آقای حجتی نشنوه گفت
+مروا زشته تو رو خدا ...
منم با خنده گفتم
_خواهش میکنم
اینبار مژده سرشو خم کرد و ریز ریز خندید
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_هفتم
سکوت عجیبی توی ماشین حاکم بود ...
تا حالا فرصتی برام پیش نیومده بود که به آقای حجتی نگاه کنم...
یه پسر چهارشونه قد بلند بود...
ریش های مشکی داشت و انگار اتو کشیده بودش از بس صاف بود ...
موهاشم صاف و لخت بود...
روی صورتش نمی تونستم دقیق بشم چون داشت رانندگی میکرد .
اما از توی آینه روی چشم هاش دقیق شدم .
ابرو های پرپشت مشکی و همینطور چشم های کشیده ی مشکی داشت...
کلا نظرم راجب چشم عسلی ها تغییر کرد بعد از اون بحثی که با آقا مرتضی و راحیل کردم ...
نگاهم رو به طرف مژده تغییر دادم ...
سرش توی موبایلش بود و داشت یه جملات عربی رو میخوند...
_مژده
+جان
_موبایل من کجاست؟
+بهار و راحیل همه وسایل هات رو با خودشون بردن توی اون لحظه هم فقط تلفنت همراهت بود که اونم دادم بهار با بقیه وسایل هات برد ...
_آها
دوباره به سمت آقای حجتی برگشتم
_میشه ضبط ماشین رو ، روشن کنید.
×بله .
بعد از روشن کردن ضبط ، تمام حواسم به سمت اون آهنگ رفت ...
لیلای منی...
مجنون توام...
هرشب تو حرم ، مهمون توام...
من با تو باشم ، آروم میگیرم ...
آرامشمو ، مدیون تو ام ...
سینه نزنم ، دیوونه میشم...
سوز عجیبی توی آهنگش بود ، برای چند دقیقه
تحت تاثیرش قرار گرفتم ...
_آقای حجتی میشه آهنگ رو عوض کنید؟
×آهنگ ؟ منظورتون مداحی هست دیگه؟
_ب ... بله
از خجالت سرخ شدم ...
یعنی خاک تو سرت مروا که فرق آهنگ و مداحی رو هم متوجه نشدی
دوباره یه مداحی دیگه گزاشت ...
ای وای...
_ببخشید ، شما آهنگ شاد ندارید ؟
×خیر
_پس لطفا ضبط رو خاموش کنید ایناهایی که میزارید همشون دارن گریه میکنن...
مژده نیمچه لبخندی زد و دوباره مشغول خوندن اون جملات عربی شد ...
_مژی داری چی میخونی ؟
+زیارت عاشورا عزیزم.
_زیارت عاشورا ؟ الان که ماه محرم نیست ؟
+ببین عزیزم ، خوندن زیارت عاشورا یه چیز مستحبه ، تو هر شرایطی بخونیش خیلی پر فضیلت هست.
و حتی میشه بارها توی روز خوندش ، خلاصه بخوام بگم برای خوندش زمان خاصی نداره ...
_آها ، ممنون
با خودم گفتم من چه چیز هایی رو نمیدونستم .
چقدر اطلاعاتم در مورد این جور چیزا پایینه .
حتی فرق بین مداحی و آهنگ هم نمیدونستم
هوووف ، چه سوتی هایی که جلوی برادر مژده ندادم .
اِ اِ اِ حلقه رو توی دستش دیدما بعد بهش گفتم یه همسر خوب گیرتون بیاد...
آخه من چقدر خنگم ...
صدای زیبای شکمم هر لحظه بیشتر می شد ...
سعی کردم بخوابم تا کمتر به گرسنگیم فکر کنم ...
سرم رو به شیشه تکیه دادم و کم کم چشمام گرم شد ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_هشتم
+مرواا مرواا ، بلند شو رسیدم ...
خمیازه ای کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم
به مژده نگاهی انداختم
_چی شده ؟!
+میگم رسیدیم شلمچه ، بلند شو
خنده ای کرد و گفت
+خیلی خوابیدی ها ! تو هر شرایطی میتونی بخوابی
منم خندیدم و گفتم
_آره دیگه ، خوابو خیلی دوست دارم
حالا واقعا رسیدیم ؟!
+آره دخمل گل ، زودی پیاده شو...
دستی به صورتم کشیدم ، لباس هامم مرتب کردم و بعد از اینکه مطمئن شدم همه چیز اوکیه ، از ماشین پیاده شدم...
آقای حجتی یکم با ماشین فاصله داشت و کتابی توی دستش بود...
+مروا من میرم تشکر کنم تو هم دنبال من بیا و تشکر کن...
_باشه باشه...
به دنبال مژده رفتم ، وقتی به آقای حجتی رسیدیم ، سرشو انداخت پایین
مژده هم خیلی با احترام شروع کرد به صحبت کردن
تمام مدتی که مژده داشت صحبت میکرد
همه ی حواس من پیش اون کتابه بود ...
_مروا ...
+ها... بله
مژده چشم غره ای بهم رفت که منظورشو متوجه شدم یعنی میگفت تو هم تشکر کن
اما من با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اع این که همون مردست ...
و به کتاب توی دست حجتی اشاره کردم.
حجتی سرشو بالا آورد و نگاهی به من کرد
برای چند ثانیه چشم تو چشم شدیم ولی خیلی زود نگاهشو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت
×ایشون رو میشناسید ؟
_آ...آره ، خودشه ، همون مردیه که عکسش روی بنر چاپ شده بود ...
نگاهم رو بین حجتی و مژده چرخوندم و رو به آقای حجتی گفتم
_آقای حاجتی
وقتی اینو گفتم لبخند پهنی زد که چال گونش نمایان شد
اوه اوه پس چال گونه هم داره ...
چقدر قشنگ میخنده...
اما خیلی زود لبخندشو جمع کرد و گفت
_حجتی هستم .
و باز هم سوتی دادم...
+بب...ببخشید
میشه این کتاب رو چند روز به من امانت بدید ؟
_بله حتما ، بفرمایید...
+م...ممنون
حجتی ظرف هایی رو به طرف مژده گرفت
و چیز هایی بهش گفت
اما من فقط به عکس روی کتاب نگاه میکردم
یک دفعه متوجه شدم حجتی رفته و من ازش
تشکر نکردم ...
_وای مژده این که رفت ! تشکر نکردم ازش
+خب دختر تو باغ نیستی هااا...
اوناهاش...
بدو تا نرفته ، بدو ...
سریع از مژده جدا شدم وبه سمت حجتی دویدم...
_آقای حجتی ...
آقای حجتی ...
یک لحظه ...
آقای حجتی ...
همونطور که می دویدم و نفس نفس میزدم
چند بار صداش کردم ولی متوجه نشد...
کسی اون اطراف نبود برای همین گفتم
_آراااااددددددد وایسااااا...
توی کسری از ثانیه سریع به طرفم برگشت
فاصلمون یکم زیاد بود ...
اون همونجوری سر جاش ایستاده بود
و به من زل زده بود ...
بهش رسیدم در حالی که نفس نفس میزدم گفتم
_آ...آقا..ی...حجتی...چ...چرا...هر...چی...ص...
داتون...می..زنم...ت...توجه...نم..نمیکنید...
نفسی کشیدم و گفتم ...
_شرمنده کلا فراموش کردم ازتون تشکر کنم
بابت همه چیز ممنونم...
و اینکه ...
برای...
اون...
شب...یعنی...اون...سی..سیلی...م...من...
ببخشید...
اینو گفتم و سریع از کنارش عبور کردم و به طرف مژده دویدم...
چند قدمی ازش دور شدم دوباره برگشتم نگاهش کردم
دیدم همونطوری سر جاش ایستاده و داره به من نگاه میکنه...
اَخ باز هم سوتی...
اخه نمی شد بهش بگی حجتی اون آراد چی بود دیگه ...
دیگه به مژده رسیدم...
_بریم مژی...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_چهل_و_نهم
+نظرت چیه اول نماز بخونیم بعد شام بخوریم؟
نگاهی گذرا بهش انداختم و گفتم
_من که نمیتونم نماز بخونم ...
با تعجب سرشو به سمتم برگردوند ...
+چرا ؟!
_هووف ...
دستم که گچ گرفته ، سرمم که باند پیچیه مژده خانم ، اونوقت چه جوری وضو بگیرم؟
مژده خندید و گفت
+برای این نمیخواستی نماز بخونی؟
خب وضو جبیره میگیرم ...
_چی چی بیره ؟
باز هم خندید ...
+جبیره ...
وضو جبیره برای وقتی هست که عضوی از بدنت زخمی باشه و روی بسته باشه ، و اگر بازش کنی ممکن هست صدمه ای ببینه .
تو این جور مواقع میشه با همون گچ و پانسمان وضو گرفت دخمل جون ...
_اُ اُ شما ها هم برای هر چیزی یه راه حل دارینا !...
میگما اگر از بچگی یکی مثل تو پیشم بود
شاید اینجوری نمی شدم ...
سرمو با تاسف تکون دادم و گفتم
شاید نمازامو میخوندم ...
شاید حجابمو رعایت میکردم ...
شاید با نامحرم گرم نمیگرفتم ...
و هزار تا شاید دیگه...
چون کسی نبود به سوالام جواب بده
منم دیگه دنبال جوابشون نرفتم ...
هوووفف،
مهم نیست ...
مژده لبخند گرمی زد و با مهربونی گفت
+بعد از نماز هر سوالی داری به خودم بگو
تا جایی که بتونم جواب سوالاتتو میدم ، باشه؟
_واقعا!؟
+آره ...
خیلی خوشحال شدم که یکی مثل مژده کنارمه
واقعا اگر یه دوستی مثل مژده داشتم
شاید اینجوری نبودم...
★★★★
بعد از وضو گرفتن و خوندن نماز به سمت مژده برگشتم
_قبول باشه
+قبول حق،
از شما هم قبول باشه .
خب حالا میتونی سوالاتتو بپرسی ...
_از کجا شروع کنم؟...
خب اولیش که ذهنمو خیلی درگیر کرده
همین نماز خوندنه ...
اصلا چرا ما نماز میخونیم ، نمیشه جور دیگه ای خدا رو عبادت کرد ؟
به نظر من اگر از ته قلب خدا رو شاکر باشیم
همین کفایت میکنه...
+خداوند خودش توی قرآن گفته : پیوسته به یاد من باشید تا شما ها رو مورد رحمت خودم قرار بدم ، و نماز خوندن هم یاد خداست ...
تا اینجا که توضیح داد سریع حرفشو قطع کردم و گفتم
_خدا که به نماز ما احتیاجی نداره ؟ ! پس چرا ما نماز میخونیم ؟
+آره درست میگی یاد کردن ما از خدایی که مالک جهانه سودی نداره اما یادی که خدا از ما میکنه ، باعث رستگاری ما تو کارهامون میشه .
ما به واسطه همین نماز هایی که میخونیم ، باعث میشیم خدا خطاهای ما رو ببخشه و دعاهامون رو مستجاب کنه.
_آخه یه بار نماز بخون ، دوبار بخون ...
نه اینکه هر روز و هر روز بخون ، تکراری میشه خب ...
مژده نگاهی به من انداخت و گفت
+ مروا جانم اولا نماز که تکراری نیست .
آره شاید در ظاهرش تکرای باشه
اما در باطن میدونی مثل چی میمونه ؟
در باطن هر نمازی که ما میخونیم مثل یه پله ای از نردبان میمونه ...
که ما با هر وعده نماز خوندنمون پله ای به خدا نزدیک تر میشیم.
خب حالا ما تکراری ترین کاری که انجام میدیم غذا خوردنه ...
درسته ؟
_آ...آره
+کسی نمیگه غذا خوردن تکراریه بلکه همه میگن برای سلامتی خوبه ...
پس ما غذا میخوریم تا سالم باشیم ...
نماز خوندن هم تغذیه روح انسانه ...
هر سوالی ازش می پرسیدم ، کامل جواب میداد...
و جای هیچ سوال دیگه ای رو برام نمیزاشت .
واقعا در برابرش کم آورده بودم.
_خ... خب... چرا ما نماز رو عربی میخونیم ؟
فارسی نمیشه خوند؟
+خب اگر قرار بود هرکسی به زبان خودش نماز رو بخوند که هزاران نوع نماز به وجود می اومد ...
از طرفی هیچ کلامی نمیتونه جایگزین کلام خدا بشه ...
چون کلام خدا در عین کوتاه بودنش ، معانی وسیع و عمیقی داره ...
_مژده یادته روز اول بهم گفتی شهید با مُرده فرق داره ؟ !
میخوام بدونم اصلا شهید کیه و فرقش با مُرده چیه ؟
خب دوتاشون نیستن دیگه ...
+شهید به کسی میگن که خودش رو در راه خدا فدا کنه و برای رسیدن به رضایت خدای خودش از هستی خودش ، تو این عالم صرف نظر کنه و از تمام لذت های مادی دست بکشه .
مُرده هم فرقش با شهید اینه که ...
مُرده وقتی هست که دفتر زندگیت به پایان رسیده و جانت رو در راه خدا ندادی...
فقط پیمانت تموم شده و باید بری ...
اما شهادت از خودگذشتگی زیادی میخواد ...
میدونی مروا وقتی کسی شهید میشه
به کمال میرسه ...
به اون هدف اصلی که داریم براش زندگی میکنیم ...
شهید خودش شفاعت میکنه و واسطه گر حاجت گرفتن هاست...
سکوتمو که دید با مهربونی گفت
+بریم شام بخوریم ؟
_ ن... نه ، تو برو بخور خیلی خسته شدی ...
من یکم دیگه اینجا می مونم
بعدا خودم یه چیزی می خورم ...
+هرجور راحتی ...
بلند شد که بره اما انگار چیزی یادش اومده باشه ، دوباره کنارم نشست ...
&ادامـــه دارد .....
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_ام
+راستی مروا...
خواستم بهت یه چیزی رو بگم ...
کلا فراموش کردم ...
می دونی چیه ، اون شب تو نمازخونه ...
ببین مروا ، نمیدونم اون شب از کجای صحبت های ما رو شنیدی اما اینو بدون که ما اصلا پشت سرت غیبت نکردیم...
راستش راحیل خیلی زود قضاوت کرد ...
منم بهش توضیح دادم که تو مرتضی رو فقط یکبار دیدی اونم توی رستوران بوده ...
و دیدنش توی دانشگاه هم کاملا اتفاقی بوده...
+تو از کجا میدونی من آقا مرتضی رو توی رستوران دیدم؟!
_راستش خودم ازش پرسیدم ...
چون توی بار اول که دیدیش متوجه شدم میشناسیش
منم ازش پرسیدم ...
اونم ماجرا رو برام تعریف کرد ...
خیلی خجالت کشیدم ...
سرمو انداختم پایین و به گل های چادر نگاه کردم ...
مژده دستشو گزاشت زیر چونم و با مهربونی گفت
+اینها رو نگفتم که خجالت بکشی عزیزم.
داشتم میگفتم ...
به راحیل گفتم که همه چیز اتفاقی بوده
و تو نمیدونستی که راحیل نامزد مرتضی هست .
در مورد حرف های اون شب هم باید یه توضیحی بدم .
راحیل که میگفت من تا آخر سفر تو فکرش می مونم منظورش این بود که میخواست از قضاوت زود هنگامش ازت عذرخواهی کنه ...
و دوست نداشت که ازش ناراحت بشی ...
چشمام پر از اشک شد ...
چقدر ایناها خوبن ...
میخواستن ازم عذرخواهی کنن اما من چی کار کردم ؟ ...
رفتم جلوی جمع آبروشون رو بردم ...
=خانم محمدی یک لحظه .
+اومدم خانم دهقان .
مژده رو به من کرد و گفت
+خب مروا جان ...
من میرم یه چیزی بخورم و استراحت کنم .
شما هم بعد از اینکه شام خوردید استراحت کنید
این روزا خیلی خسته شدید از طرفی خون زیادی هم ازت رفته خیلی خوب غذاتو بخور و استراحت کن.
+م...ممنون
فقط اینکه تا کی میتونم اینجا باشم؟
_با خانم دهقان صحبت میکنم .
تا صبح میتونی اینجا باشی
پتو و متکا هم اونجا هست ، تمیز هستن میتونی ازشون استفاده کنی .
به بچه ها هم میگم وسایلات رو بیارن همین جا.
_دستت درد نکنه مژده ...
نمیدونم خوبیاتو چه جوری جبران کنم...
لبخندی زد و بعد از خداحافظی رفت ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_یکم
جانماز و چادر رو جمع کردم و گذاشتم کنار...
رفتم سراغ غذاها ، به برنج دست زدم سرد شده بود ...
اما برای اینکه بعدا معده درد نگیرم دو ، سه قاشق ازش خوردم ...
غذا ها رو هم جمع کردم و تو همون پلاستیک گزاشتم ...
خب ...
حالا چی کار کنیم ؟! ...
مروا مگه خل شدی بهش گفتی میخوام اینجا بمونم؟...
اینجا بمونی چی کار کنی ؟...
رفتم سراغ کتاب آقای حجتی ...
( سلام بر ابراهیم )
این همون مردی بود که اون روز تو دانشگاه ، عکسشو روی بنر زده بودند...
کتاب رو باز میکنم و شروع میکنم به خوندن صفحات اول ...
ولی هدفم از خوندن این کتاب چیه؟
باخودم میگم برای سرگرمیه دیگه...
آره آره فقط و فقط سرگرمی...
خب حالا یه آهنگی بزاریم با اون شروع کنم به کتاب خوندن ...
رفتم سراغ وسایل هام ، گوشیمو پیدا کردم ...
یکم خونی شده بود ، تمیزش کردم.
گوشی رو روشن کردم حدود ۷۶ درصد شارژ داشت ، خوب بود .
رفتم سراغ موسیقی هام ...
ای خدا ...
ایناها چیه من دارم ؟!
آخه این آهنگ ها کجا این کتاب کجا...؟؟؟
باید از آهنگ هایی که بچه مذهبی ها میزارن دانلود کنم ...
توی نت سرچ کردم ( آهنگ مذهبی )
اع اع ...
آهنگ نبود که...
اسمش مداحی بود...
مروا ببین ...
مداحی
مداحی
مداحی
خب خوبه ، باید حواسم باشه این دو تا رو باهم اشتباه نگیرم...
یه مداحی دانلود میکنم و میزارم بخونه...
آه از دوری ...
آه از دوری ...
هر شب هستم ...
حرم تو...
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار...
وای از تکرار ...
من میترسم بمیرم ...
(آه از دوری _حسین طاهری)
ای وای این مداحی چقدر خوبه !!!...
چقدر خوب میخونه...
در همین حین شروع کردم به خوندن صفحه اول کتاب...
سلام حضرت ساقي سلام ابراهيم
سلام کرده ز زلفت جواب ميخواهيم
سحر رسيد و نسيم آمد و شبم طي شد
به شوق بادهي تو ما هنوز در راهيم
تبر به دست بيا که، دوباره بت شده ايم
طناب و دلو بياور، بيا که در چاهيم
هزار مرتبه از خود گذشتي و رفتي
هزار مرتبه غرق خوديم و ميکاهيم
تو از ميانه ي عرش خدا به ما آگاه
و ما که از سر غفلت ز خويش ناگاهيم
تو مثل نور نشستي ميان قلب همه
دمي نظر به رهت کن که چون پر کاهيم
زبان ما که به وصف تو لال ميماند
یه جایی گفت ( و ما از سر غفلت ز خویش ناگاهیم)
مروا ...
خسته نشدی ؟
تا کی میخوای گناه کنی؟!
به نظرت به ته خط نرسیدی ؟
هنوزم روحت با گناه آروم میشه ...؟؟؟؟
تا کی میخوای نا آروم و عصبی باشی و با قرص اعصاب بخوابی ؟
احساس پوچی و بی فایدگی میکردم
من فقط دارم اکسیژن هدر میدم
هدف ما از زندگی مگه نفس کشیدنه؟
اگه اینطور باشه که نیست،ادم بمیره بهتره تا این زندگی خفت بار و حیوانی رو تحمل کنه...
اه...
دارم دیوونه میشم...
به نظرت الان به پوچی مطلق نرسیدی؟
چرا
رسیدم
با خودم گفتم
آخرش مرگه دیگه ، میمیری...
خب حالا اگر کل جهان بهت بگن خوشگلی ، برات کافیه؟
نه نیست...
وجدان= خب چرا نیست؟.!!!
من= همگی انسانیم و کمال طلب و دنبال آرامش
غیر اینه ؟...
وجدان= نه ...
خب بیا از یه جایی شروع کن
باید سوالامو یه جایی بنویسم تا سر فرصت از مژده بپرسم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن: ...........
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_دوم
از کیفم دفترچه و خودکار در آوردم و شروع کردم به نوشتن:
۱:هدف خدا از خلقت انسان چیه؟
۲:چرا باید برای خدایی نماز بخونیم که حتی قابل دیدن نیست؟
۳:اصلا هدف خلقت ما موجودات زمینی چیه؟
۴:ما مگه با تکامل به وجود نیومدیم؟
پس چرا میگن خدا ما رو افریده؟
۵:ما از خاکیم؟
۶:مگه خاک جون داره؟
۷:اصلا خدایی وجود داره؟
۸:چطور میشه خدا رو اثبات کرد؟
۹:چرا تو زندگی هر کسی یه مشکلی هست؟
۱۰:اصلا اگه خدا هست،چرا صدای فقرا رو نمیشنوه؟
مگه اونا بنده هاش نیستن؟
۱۱:معجزه واقعیه؟
۱۲:چطوری بفهمیم قران واقعیه؟
ماشاءالله سوالاتم اینقدر زیاد بود که مجبور شدم برم صفحه بعد...
هووووف سرم ترکید
اَه
مگه اینقدر سوال جوابی هم دارن؟
مطمئنن نه...
حتی خودِ خدا هم جواب اینا رو نمیدونه چه برسه به مژده!...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_سوم
+مروا خانوم ، مروا ، مروا جانم بلند شو...
با شنیدن صداهای آشنایی سعی کردم چشمام رو باز کنم.
چند بار پلک زدم تا تصویر رو شفاف ببینم...
+ای جونم ، چشاتو باز کردی ؟! چطوری خانم خوشگله؟
با صدای خواب آلودی گفتم
_ سلام
+سلام به روی ماهت ، حال شما ؟
با دیدن بهار لبخندی زدم و سعی کردم آروم بلند بشم.
_ممنون من خوبم عزیزم ، تو خوبی ؟
+فدات بشم ، تو خوب باشی منم خوبم ، درد که نداری ؟
_ نه الان حالم خیلی بهتره ، اتفاقی افتاده این وقت شب منو بیدار کردی؟
+خانوم تو باغ نیستنا ! شب ! خوشگل خانوم الان صبحه ، چند دقیقه دیگه اذان رو میگن ، اومدیم نماز بخونیم ...
بعد با لحن بچه گانه ای گفت
+شوما اینجا چی کار میکنین؟
از لحنش خندم گرفت و گفتم
_دیشب یکم با خودم خلوت کردم
چشمکی زد و گفت
+خوب کاری کردی
با خودم گفتم از الان ماموریتت شروع میشه مروا
به ایناها ثابت میکنی طرز فکرشون اشتباهه ...
زندگیشون اشتباهه...
عقایدشون اشتباهه...
_بهار جونی ؟
همونطور که داشت جانمازشو پهن میکرد گفت
+جان بهار
_میگم هدف خدا از خلقت انسان چیه ؟
همزمان با پرسیدن این سوال اذان رو گفتن ...
+اول نمازمون رو بخونیم ، بعد جواب این سوالتو میدم، باشه؟
_باشه ، فقط ...
فقط میتونی کمکم کنی وضو بگیرم؟
+آره عزیزم ، آروم پاشو بریم وضو بگیریم.
با کمک بهار بلند شدم و باهم به سمت وضو خونه رفتیم...
وضو رو گرفتم و برگشتیم نمازخونه...
مژده و راحیل کنار هم ایستاده بودن و میخواستن نمازشون رو شروع کنند ...
مژده با دیدن من لبخندی زد و زیر لب سلامی کرد
من هم سلامی کردم و رفتم کنار بهار نشستم...
دستامو کنار گوشم آوردم و شروع کردم به نماز خوندن ...
_دو رکعت نماز صبح میخوانم بر من واجب است ، قربه الی الله ، الله اکبر...
★★★
+قبول باشه ...
روبه بهار کردم و گفتم
_از شما هم قبول باشه
الان میتونی جواب سوالمو بدی؟
+آره میتونم،
کمال فیاضیت خدا اقتضا میکنه...
با خنده گفتم
_ببین بهار یه جوری صحبت بکن که ما زیر دیپلمی ها متوجه بشیم باشه؟
بهار هم خندید و گفت
+ باشه باشه ،
فیاضیت یعنی بخشندگی ، اقتضا هم یعنی احتیاج ...
یعنی کمال بخشندگی خداوند احتیاج دونسته نیاز دونسته که هرچیزی رو که لایق آفریده شدن هست رو بیافرینه...
یعنی هدف و چرایی آفرینش در بخشندگی خداوند هست .
برای رسیدن به کمال باید مسیر عبادت و عبودیت رو طی کرد تا به مقام خلیفه الهی رسید...
_خلیفه الهی چیه ؟منظورت جانشین خدا روی زمینه؟.
+آره دقیقا ، هدف خدا از آفرینش ما جز
بندگی و عبادت او چیزی نیست ...
_خب خدا که به عبادت ما نیازی نداره !
پس چرا ما رو آفریده تا عبادت کنیم؟
×من که اینو بهت گفتم دخمل جون.
با شنیدن صدای مژده به طرفش برگشتم
با خنده گفتم
+آره گفتی دخمل جون ، اما میخوام بیشتر بدونم...
از کی اینجایی؟
مژده خندید و گفت
×از زمان فیاضیت و اقتضا خانم زیر دیپلم.
هر سه تایمون خندیدیم و رو به بهار گفتم
_داشتی توضیح میدادی .
+آره .
خب کجا بودیم ؟
آها چرا خدا ما رو برای عبادت آفریده وقتی به عبادت ما نیازی نداره ...
خب ...
مروا ببین خداوند از همه آفریدگان بی نیاز هست و هرچی آفریده از روی لطف و مهربانیش بوده
در واقع خداوند این عبادت رو قرار داده تا انسان ها هدایت بشن و به تکامل برسن...
راجب سوال اولی که گفتی هدف خدا از آفریدن انسان چیه اینم بگم که،
خداوند قادر مطلقه و اون آفریدگاره و آفریدن در ذات اون هست و نمیشه خالق چیزی رو خلق نکنه که!
×خب خب خانم فرهمند ...
کدوم خانم معلم بهتره ؟ من یا بهار ؟
با لبخند به هردوشون نگاه کردم و گفتم
_واقعا شما ها عشقین عشق ، ممنونم از تمام خوبی هاتون .
با خودم گفتم مروا طرز زندگی تو اشتباهه...
طرز فکر تو اشتباهه نه اوناها...
موبایل بهار زنگ خورد و چند بار جمله اومدم اومدم رو تکرار کرد...
+ خب بچه ها من برم که از همین صبح کارهای آقا بنیامین شروع شده و تمومی نداره.
مچ دستشو گرفتم و با شیطونی گفتم
_اع اع بنیامین کیه ؟
بهار خندید و گفت
+برادرمه مری جون .
و زود هم دوید و به سمت در خروجی رفت.
نمیدونم چرا وقتی آنالی بهم میگفت مری بهم بر میخورد ولی وقتی بهار گفت عکس العملی از خودم نشون ندادم...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_چهارم
بعد از اینکه بهار رفت ،
تلفن مژده هم زنگ خورد وبهم گفت برم صبحونه بخورم تا خودش بیاد...
موبایلمو از توی جیبم بیرون آوردم و نگاهی به ساعت کردم ساعت هفت و ربع بود ...
خونه خودمون تا دوازده ظهر خواب بودما !
وسایل های خودمو توی ساکم گذاشتم .
و مهر و سجاده و چادر رو گذاشتم گوشه ای از نماز خونه...
دستی به مانتوم کشیدم و متوجه شدم همون لباس هایی که آقای حجتی برام خریده رو هنوز به تن دارم ...
به سمت ساکم رفتم ...
مانتو هایی که توی ساکم گذاشته بودم ، صورتی و آبی و قرمز بودن از اون بدتر یه مانتو با رنگ زرد آورده بودم که اصلا با جَو اینجا سازگار نبود ...
فکرشو بکنید مانتو و شلوار زرد اونم اینجا !
چشمم به ته ساک خورد یه مانتوی طوسی بود که روی جیب هاش گل های سفید کمرنگی داشت ، همینطور قسمت پایینش و روی آستین هاش هم گل داشت...
نکته مثبتش این بود که بلندیش دقیقا تا پایین زانوم می اومد ...
برادرم کاوه برای تولدم خریده بود اما من یکبار هم نپوشیده بودمش...
سریع آوردمش بیرون و با مانتویی که به تن داشتم تعویضش کردم...
روسری قواره بلند مشکی که آقای حجتی خریده بود رو هم گذاشتم توی ساک و یه شال طوسی رنگ پوشیدم...
یکی دیگه از زیپ های ساکمو باز کردم و با دیدن لوازم آرایشیم چشمام برق عجیبی زد ...
رژ لب کالباسی رنگی به لب زدم ، سعی کردم خیلی کم رنگ باشه ...
با پنکیک هم قسمتی از صورتم که کبود شده بود رو پوشوندم ...
قسمتی از موهام که پایین تر از جایی بودن که پانسمان شده رو ما کش مو بستم...
سریع ساک و موبایلمو برداشتم و به سمت در خروجی رفتم ...
همزمان با باز کردن در و خارج شدنم از در نمازخونه ، خاکی اومد...
چشمام رو بستم و عقب رفتم ...
اَخ اَخ این چی بود دیگه...
اوفف خاکی شدم...
تهران که این جور چیزا نبود ...
حالا آب و هواش بده یه چیزی ولی اینجا بدتره از این گذشته خوزستان خیلی گرمه...
از ترس اینکه آرایشم خراب شده باشه ...
آینه ی کوچیکی رو از ساکم بیرون آوردم و بادیدن خودم توی آینه بلند گفتم
الله اکبر ، خدایا چی خلق کردی !...
آینه رو برداشتم و خواستم جلو برم که بادیدن آقای حجتی خفه خون گرفتم ...
ای بابا اینم که مثل جن هردقیقه ظاهر میشه ...
مگه کار و زندگی نداره این...
آفتاب اونجا خیلی شدید میتابید ...
توی نور چشماش برق میزد ، اع اع این که چشماش آبیه ...
ای خاک تو سرت مروا که رنگ چشمشم نتونستی تشخیص بدی ...
دوباره با خودم گفتم خب به من چه ،
توی اون پراید درب و داغون و آینه کثیفیش معلومه که رنگ آبی رو سیاه میبینم دیگه...
خطای دید شده اصلا ...
البته آینش کثیف نبودا فقط یه خورده سیاه شده بود و تصویر رو شفاف نمیتونستم ببینم ...
بیخال رنگ چشمش شدم و خواستم از کنارش بگذرم
که ناگهان ...
&ادامـــه دارد ......
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_پنجاه_و_پنجم
که ناگهان پام به سنگی خورد و محکم به زمین خاکی خوردم...
آخ بلندی گفتم و با دستی که سالم بود پامو گرفتم...
دستی که گچ گرفته بود محکم به زمین خورده بود و خیلی درد داشت...
نمیتونستم بلند بشم ، درد زیادی داشتم...
چشمام پر از اشک شدن...
اما اجازه باریدن بهشون ندادم
بغض بدی گلوموگرفت...
آخه چقدر سوتی !!!!
اونم جلوی این حجتی !
از بس حواسم پیش چشماش بود...
اَخ...لعنت بهت حجتی ، لعنت...
آقای حجتی سریع به سمتم اومد
با صدایی که ترس توش موج میزد
و همونطوری که سرش پایین بود گفت:
+حالتون خوبه خواهر؟
با صدایی آلوده به بغض گفتم.
_ن...ن...نه ، کم...کمک ...ک...کنید...ب...بلند...
ب...ش...م ...بشم
وقتی سکوت شو دیدم ، سرمو با درد بلند کردم
دیدم داره به زمین نگاه میکنه!
این بشر منو میکشه آخر ...
با صدای بلندی داد زدم
_مگه با شما نیستم !؟؟؟
میگم کمکم کنید بلند بشم ، نمیتونم تکون بخورم !!
باز هم زمین رو نگاه کرد و سکوت کرد...
به شدت برای حرکاتی که از خودش نشون میداد عصبی شده بودم...
فعل های جمع رو گزاشتم کنار و باز هم فریاد زدم
_مگه با تو نیستم !!
چرا داری زمینو نگاه میکنی ؟؟
چیزی گم کردی ؟!
آخه خاک دیدن داره اَخوی؟؟؟
نه بگو خاک دیدن داره؟؟؟
میگم نمی تونم حرکت کنم کمک کن بلند بشم...
همون جور که سرش پایین بود و فاصلشو با من حفظ کرده بود گفت
+خواهر من نمیتونم به شما دست بزنم.
پوزخندی زدم...
_چند بار گفتم به من نگو خواهرم ؟
ها ؟!
مگه نمیگی خواهرتم خب محرمیم دیگه
پس بیا کمک کن...
بعدشم مگه من جذامیم که بهم دست نمیزنی؟؟؟
نفسشو با حرص بیرون داد...
گوشیشو از جیبش در آورد و یکم باهام فاصله
گرفت ...
سرمو انداختم پایین و از شدت درد خودمو جمع کردم...
و با صدایی بلند شروع کردم به حرف زدن با خودم
آخه منو با این وضعم کجا میزاری میری ؟
انسانیت نداری آخه؟
نه بابا تو میدونی انسان چیه ...
اَخ پسره ریشو ...
سیب زمینی ...
پسره پیاز...
برای من خودشم میگیره با اون چشای زشتش آخه قیافه داره اون ؟!
با اون پراید درب و داغونش ...
اوففف ...
نمیدونم کجا رفت این ریشو ...
سرمو بلند کردم که دیدم درست بالای سرم ایستاده و داره با بُهت نگاهم میکنه ...
ابروهاش به هم گره خورده بود و قرمزی چشماشو به وضوح میدیدم...
ای خاک تو سرت مروا
باز سوتی!!
چند دقیقه چشم تو چشم شدیم که این بار من نگاهمو ازش گرفتم ...
از شدت خجالت چیزی نگفتم و دوباره
سرمو انداختم پایین...
چند دقیقه گذشت ، سرمو بلند کردم دیدم همونجوری ایستاده !
با صدایی نسبتا بلند گفتم
_اَخوی ، برادر ، حاجی ...
داری به چی نگاه میکنی ؟ خوشگل ندیدی ؟
خودت کمک نمیکنی حداقل به یکی زنگ بزن بگو بیاد کمک...
نگاهشو به سمت دیگه ای تغییر داد ...
دستشو کرد تو جیبش و با صدایی که انگار فقط مختص خودش بود گفت
+استغفرالله...
_نگاه میکنی
بعد میگی استغفرالله !
عجب آدمایی هستین شماها ...
با قاطعیت تمام میتونم بگم متفاوت ترین
فرد روی کره زمین بود...
برای یک لحظه احساس کردم چشمام تار میبینه
چند دقیقه چشمامو بستم بلکه خوب بشم...
دوباره باز کردم ...
ای بابا ...
خواستم دستم رو به سمت چشمام ببرم
که متوجه خونی شدم که از دماغم میچکید...
ضربان قلبم بالا رفت و سرمو با درد به سمت آقای حجتی برگردوندم...
با صدایی لرزون گفتم
_خ...و...ن
حجتی که چند قدم اون ور طرف ایستاده بود
سرشو به سمتم چرخوند که همزمان با این کارش موهای لختش افتادن روی پیشونیش...
به سمتم دوید
اضطراب توی صورتش موج میزد...
+خانم فرهمند حالتون خوبه؟
_خ...و...ن
+صحبت نکنید لطفا
بینی تون رو بالا بگیرید تا بیشتر خون نیاد
احتمالا خون دماغ شدید بر اثر گرما
بوی خون رو استشمام میکردم
گرمای اونجا هر لحظه بیشتر میشد
معده منم که خالی بود ...
حالت تهوع بهم دست داد...
به زور جلوی دهنم رو گرفتم که جلوی حجتی بالا نیارم...
اگر بالا میاوردم دیگه هیچ...
با درد گفتم
_آ...ر...ا...دددد
و سیاهی مطلق...
&ادامـــه دارد ......
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#تربیتی
بچه_ست_نمیفهمه
🚫راحت جلوش دعوای زن و شوهری داریم
🚫راحت جلوش پوشش نداریم
🚫 راحت بدون در نظر گرفتن سنش همگی یکجا میخوابیم
🚫 راحت با والد غیر همجنسش میفرستیم حموم
🚫 راحت با بی توجهی ازش غفلت میکنیم
همه و همه به گمان اینکه
بچه ست نمیفهمه
ولی اتفاقا خیلی خوبم میفهمه
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
┄═❁🍃❈🌸❈🍃❁═┄
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز #قیمه_نذری
#محرم
#آشپزی
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
♥️🍃🍃♥️💫
🍀
♥️
حس سرزندگی و نشاط.
#هیچکس به افراد افسرده علاقهای ندارد. البته منظور این نیست که همیشه باید سادهلوحانه خوشبین بود.
لحظاتی در زندگی هست که زنان هم درست مانند مردان، حس ناامیدی را تجربه میکنند.
حس ماجراجویی و قدرشناسی برای همه نعمتهایی که به ما ارزانی شده، بسیار جذابتر از گرفتار روزمرگی شدن است.
#اگر یک زن به اندازه کافی سرزنده نباشد که با فرزندش بیرون رفته و تفریح کند یا آهنگ مورد علاقهاش را زیر دوش زمزمه کند، چه کسی رغبت میکند که او را همراهی کند؟ فرزندانش حتی جرات حرف زدن با او را نخواهند داشت و همسرش هم جرات نزدیک شدن به او را ندارد، متوجه منظورم که شدید؟
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
#همسرانه
زوجها باید یکدیگر را محترمانه خطاب کنند تا دیگران هم با احترام با آنها برخورد کنند.
🔸 اگر زن و شوهری در جمعهای فامیلی با کلمات نامناسب همدیگر را صدا کنند، مطمئن باشند که بقیه هم همان طور آنها را صدا خواهند کرد. همچنین زوجها نباید حتی در ذهن شان هم نسبت به هم نظر سوء داشته باشند.
✅ وقتی مرد یا زنی نسبت به همسرش مدام فکرهای بد کند، روی رفتارش تاثیر میگذارد و در ارتباط با همسرش به مشکل بر خواهد خورد.
👩❤️👨کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند
┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g
♥️🍀
💫
#مرد_خونم_باش
شده تا حالا به همسرت زنگ بزنی بگی خانمم امشب دوست دارم با هم شام بریم بیرون بعدشم قدم بزنیم؟
شده حرفاتو تو یه نامه با دست خطت بنویسی و بذاری تو یه پاکت و بهش بدی؟
شده شبا براش قصه بگی
براش کتاب بخونی؟
شده بگی دوس دارم همین الان بغلت کنم؟
شده بعد ده سال زندگی تو چشماش نگاه کنی بگی هنوزم عاشقتم؟
اینا سادس اما برای زنان یه دنیا ارزش داره.
خرید طلا لوازم سفر و امثالهم فقط موقتا نیاز به توجه خانم هارو جواب میده!
زنا نیاز به احساسات و توجه عمیق دارن با کارای ساده و کم هزینه هم میشه همه دنیاش بشی
باور کن راست میگم
امتحان کن همین امشب ...
─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─
ایتا
https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
سروش
https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g