eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
م مادر بزرگت هست.... بغضمو قورت دادم و گفتم: -بله بله...چند لحظه... به مادر بزرگ اشاره کردم و سریع رفتم داخل اتاق... موهامو پخش کردم روی متکا...پتو روکشیدم روی سرم و شروع کردم به گریه کردن...من دل علی رو شکستم من خیلی بد باهاش حرف زدم من جواب اون زخم چاقو و درگیری علی بخاطر خودمو اونجوری دادم...چه جوری میتونم خودمو ببخشم...! باید از دلش در بیارم اما چه جوری اون حتی حاظر نیست حرفامو بشنوه...یه وقتی من مغرور بودم و حالا ورق برگشته... خدایا خودت کمکم کن...! ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄ رمـــــان به قلم⇦⇦🍁مریم سرخه ای🍁 قسمٺـ نهم: دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود مدت زیاد رفتن اونا توی فکرم...دوسه ساعتی گذشت که به خودم اومدم و بلند شدم پتومو از روم زدم کنار موهامو بستم و رفتم داخل پذیرایی... مادربزرگ که فکر میکرد من خوابم رو بهم کردو گفت: -خوبی مادر؟؟چقد تازگیا میخوابی؟؟؟ -مرسی مامان جون این روزا یکمی درگیر کارم خستم... روشو کرد اون طرف و گفت: -خسته نباشی...حالا برو شام حاظر کن! خندم گرفته بود با خنده رفتم توی آشپز خونه و زیر گازو روشن کردم از توی یخچال برنج و مرغ رو آوردم و مشغول گرم کردن غذا شدم.مادربزرگ این چند روزه زیاد مثل قبل باهام حرف نزده.البته من هم زیاد پیشش نبودم. قاشق رو برداشتم و مشغول هم زدن غذا شدم... بشقاب هارو آدماده کردم... پارچ دوغ رو از یخچال بیرون آوردم سفره رو پهن کردم و هرکدوم رو یه گوشه چیدم.غذا هم که گرم شده بود.کشیدم توی بشقاب هاو گذاشتم سرسفره رو کردم به مادربزرگ و گفتم: -بفرمایین مامان جون. -دست دختر گلم درد نکنه! نشستیم سرسفره و با بسم الله مشغول خوردن غذا شدیم. مادربزرگ گفت: -قربون دختر گلم بشم.اگه تو از اینجا بری من تنها بمونم چیکار کنم؟ -برم؟؟؟چرا باید برم مادرجون؟؟ -نمیدونم! -چیزی شده؟ -چند وقته پیشمی؟ -یه ماهی میشه... -امروز داشتم با مامانت حرف میزدم. قاشقو گذاشتم روی زمین و گفتم: -خب؟؟؟؟ -دارن میان تهران. روبه مادر بزرگ چشمامو بزرگ کردم با کلی ذوق گفتم: -راست میگی؟؟؟واااای چقد دلم براشون تنگ شده بود!!! واقعا خبر خوشحال کننده ای بود هیچ چیز جز خبر برگشتن مامان و بابا توی اون شرایط نمیتونست حالمو خوب کنه... روکردم به مادربزرگ و گفتم: -پس چرا چیزی به من نگفتن؟؟؟!!! -میخواستن سوری پایزت کنن... بلند خندیدم و گفتم: -مادرجون سوری پایز نه سوپرایز. -حالا همون سویپاز که تومیگی. -مامان جون خب تو که سوپرایزشونو خراب کردی😄... -من ازین قرتی بازیا خوشم نمیاد سورپایز سویپاز زمان ما نبود که!!! خندیدم و مشغول خوردن ادامه ی غذا شدم بعد از شام هم سفره رو جمع کردم و با مادر بزرگ ظرف هارو شستیم کلی خیسش کردم و خندیدیم... انگار یادم رفته بود که چه غم بزرگی داشت عذابم میداد.... ساعت حدودای دوازده بود جای مادربزرگ رو پهن کردم و نشستم بغلش... عین دوران بچگی گفتم برام یه قصه بگو! مادربزرگ هم مشتاق تر از همیشه قلاب بافتنی شو برداشت عینکشو جابه جا کرد و گفت: -یکی بود یکی نبود... موهامو باز کردم و سرمو گذاشتم روی پاهاش... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄    رمـــــان به‌قلم⇦⇦🍁🍁 قسمٺــ دهـــم: سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... ب
بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمـــــان به قلم❣❣ قسمٺـــ یازدهـــــم: بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن...دیگه هیچ چیز فکر نکن... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمــــــــــان به قلم⇦⇦❤مـــــریم‌سرخه‌ای❤️ قسمٺـــــ دوازدهـــــم: انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم... پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم... لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم. رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود... از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...م
ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده. چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت... بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت: -بسه عزیزم هرچی بود گذشت... رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت... منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی... بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم. بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🍁🍁 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 رمـــــان به قلم⇦⇦ ❣❣ قسمٺـ سیزدهـــــم: بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🍁🍁 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       رمــــــــــان قسمٺــــــ چهــــاردهــــم: اول: سریع تر لباسامو تنم کردم بعد هم چادرمو سرم کردم واز خونه رفتم بیرون. باترس و لرز رسیدم جلوی در دستمو گذاشتم روی دستگیره ی در نفس عمیقی کشیدم و درو باز کردم سرم پایین بود.یواش یواش سرمو بلند کردم. ولی یه دفعه رنگم پرید... پاهام سست شد... ماشین علی دیگه جلوی در نبود. از مردی که توی کوچه وایستاده بود پرسیدم. -اقا...اقا ببخشید...شما این ماشینی که اینجا پارک بود رو ندیدی؟؟یه پراید نوک مدادی... - تا چند دقیقه ی پیش با یه چمدون از خونه اومد بیرون و در قفل کردو رفت... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: -دقیقا چند دقیقه ی پیش؟؟ گفت: -پنج دقیقه ی
پیش... بغضم گرفت و با صدای یواش به اون مرد گفتم: -ممنون... نفس عمیقی کشیدم یه نگاهی به در خونه ی علی اینا انداختم.دقیقا با گذشتن من پنج دقیقه ی پیش از جلوی پنجره علی سوار ماشین شده و رفته...دیگه هیچ چیز قابل برگشت نیست... بغضم ترکید اشکام یواش یواش اومدن پایین... اصلا توان برگشتن به خونه رو نداشتم خصوصا اگر مادر بزرگ حالمو ببینه خیلی بهم میریزه.تصمیم گرفتم برم قدم بزنم.برام مهم نبود کجا فقط دلم میخواست تنها باشم... راه افتادم و خیابونارو قدم زدم.هیچی نمیفهمیدم فکرم خیلی درگیر بود...هیچ صدایی نمیشنیدم همینجوری که داشتم میرفتم رسیدم به یه پارک.صدای خنده بچه ها توی گوشیم پیچید... یاد اون روز افتادم که علی توی پارک با اون دوتا موتور سوار درگیر شد.یاد وقتی که تموم لباسش خونی بود. دلم خیلی گرفت... رفتم داخل پارک.شروع کردم به قدم زدن.به هر طرف نگاه میکردم بچه های قدو نیم قدو می دیدم که داشتن بازی میکردن. با خودم گفتم خوش به حالشون چقدر شادن.هیچ دل مشغولی ندارن.فقط دلشون به بازی خوشه. همینجوری که قدم میزدم روی یکی از نزدیک ترین نیمکت های پارک نشستم عمیق توی فکر بودم... دلم میخواست همیشه روی همین نیمکت بمونم... بعد از چند دقیقه متوجه شدم یکی داره با دست چادرمو میکشه... برگشتم رو بهش دیدم یه پسر بچه فال فروشه... با چشمای معصومش گفت: -خاله...یه فال ازم میخری من فقط نگاهش کردم. دوباره گفت: -خاله یه فال بخر ازم.مطمئن باش درست در میاد خاله... بازم نگاهش کردم. گفت: -خاله با شمام یه فال ازم بخر.توروخدا خاله. لبخند تلخی زدم و گفتم باشه فال ها چنده؟ -دونه ای دوتومن. -خودم بردارم؟یا خودت برام برمیداری؟ -خودت بردار خاله.بخت خودته! -باشه... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنـــــده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ┄┅🌵••══••❣┅┄       ‌ ❤️ــــــــــق رمــــــــــان قسمٺـــــ چهــــــــاردهـم: دوم: نیت کردم و یه فال از بین اون فال ها برداشتم.از کیفم یه دوتومنی درآوردم و دادم به اون پسر بچه اونم رو کرد به من و گفت: -امیدوارم به اونی که دوسش داری برسی... بعد هم دووید و رفت... و من به دوویدنش خیره شدم... نفس عمیقی کشیدم و فال رو باز کردم... درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس/ گشته ام در جهان و آخر کار/ دلبری برگزیده ام که مپرس/ کسی را دوست داری برایت از همه چیز و همه کس عزیز تر است...او هم تورا دوست دارد.مطمئن باش به موقعش به هم می رسید... خودت را سررنش مکن که دردو رنج ها پایان می پذیرد.غصه ها تمام می شود و خوشی و امنیت جایش را می گیرند... اشک هام چکید روی برگه ی فال...دلم گرفت...با خودم گفتم حافظ علی رفت تموم شده...امیدی نیست...اگر دوستم داشت میمومد...رفت و دیگه برنمیگرده... ما هیچوقت به هم نمی رسیم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نویسنده:📝 🌹🌹 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ‌ رمــــــــــان به قلم⇦⇦🌸🌸 قسمٺـــــ پانـــــزدهـــــم: برگه ی فال رو توی دستم مچاله کردم... اونقدر محکم دستمو مشت کردم که ناخون هام فرورفت توی دستم.از روی نیمڪت بلند شدم به اولین سطلی زباله ای که رسیدم برگه ی فالو انداختم توش... راه افتادم خیلی عصبی بودم... بغض داشت خفم میکرد ولی دیگه نمیتونستم ببارم... از پارک رفتم بیرون رسیدم توی همون کوچه ای که هرچی علی رو صدا کردم و گفتم علی اقا...اقا علی...برنگشت ولی وقتی گفتم علی و به اسم کوچیک صداش کردم ایستادو برگشت سمتم... منو علی از بچگی هم بازی بودیم اون منو زهرا و منم اونو علی صدا میکردم.بزرگتر که شدیم کلا دیگه همو ندیدیم.تا وقتی که من اومدم پیش مادر بزرگ و دوباره روز از نو روزی از نو...اما از همون بچگی دوسش داشتم... علی از همون بچگی همه جا از من محافظت میکردم وقتی بچه بودیم به من میگفت هرکی اذیتت کرد بگو خودم حسابشو میرسم...اون روز وقتی علی رو به اسم کوچیک صدا زدم.یاد همون علی افتادم که یه دوچرخه داشت هر روز صبح به خاطر من تمیزش میکرد تا من از خونه بیام بیرون و سوار دوچرخش بشم... و اونم وقتی اینو شنید ایستاد و برگشت به سمت من... اونم یاد بچگیامون افتاد... و به حرمت لحظه های سادگیمون ایستاد... از خیابون رد شدم... ساعتو نگاه کردم دیگه نزدیک های ظهر بود بهتر بود برم خونه... از همون خیابون انداختم رفتم پایین... تادم خونه ی مادر بزرگ فکرم درگیر بود... نمیدونستم حالا دیگه برای زندگیم چه برنامه ای دارم!! باید بشینم و بقیه ی عمرمو به غصه بگذرونم یا به گفته ی حافظ منتظر خوشبختی باشم... رسیدم خونه ادامه دارد.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما که همسرت را پیدا کرده ای... شما که همدم و هم نفس داری... شما که برای درد و دلت یک آغوش داری که آرام گیری... شما که در انتظار زندگی مشترک لحظه شماری می کردی و اکنون ویا مدتهاست او را یافته ای... بله با شما هستم... یک لحظه را برای محبت و عشق ورزی به او را از دست نده... دقیقه هابا هم بودن زود می گذرد... قدرش را بدان... که در روزهای تنهایی در حسرت اینجا و اکنون نباشی... 🙂💕 ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑 تفاوت های زن و مرد را بشناسید تا در زندگی به مشکل برخورد نکنـید 🔸بهترين هديه به همسر شناخت و آگاهی نسبت به تفاوت های زن و مرد و رفتارهای متناسب با آن تفاوت هاست. 🔸با شناخت اين تفاوت ها ديوارهای رنجش و بی اعتمادی فرو می ريزد، چرا كه همـــه ی كشمكش‌ها و رنجش‌ها ناشی از عدم درک يكديگر می باشد. 🔸زن و مرد نه تنها در روابطشان با يكديگر متفاوتند بلكه در فكر كردن، احساسات، ادراك، عكس‌العمل نشان‌ دادن، عشق، خواسته‌ ها، نيازها و قدردانی كردن با يكديگر متفاوتند. 🔸با توجه به این نكته كه همسرتان با شما فرق دارد می توانيد به آرامش برسيد و بجای اينكه در برابر او مقاومت كنيد و يا بخواهيد رفتارهای او را تغيير بدهيد با او كنار می آييد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ 💑 از همسـرتـان دفــاع کنـیـد👌 🔸اگــر دیگــران در غیـاب همسـرتان از او بدگویی می‌کنند به آنها میدان ندهید که با فراغ بال از همسرتان بدگویی کنند. 🔸شنیـدن بدگویی از همسـر علاوه بر آنکه غیبت و گناه است، موجب می‌شود به تدریج رفتار شما نیز نسبت به همسرتان تغییر کند و نسبت به زندگی خود دلسرد و بی‌انگیزه شوید. 🔸برای اینکـه طرف مقـابل ناراحت نشـود حتی شده به شوخی و خنده، از همسرتان دفاع کنید. یقیناً این کار شما هم ثواب دارد و هم عامل محبوبیّت شما در نزد همسرتان خواهد شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae ❣راهـ‌های حفظ چهـارچوب اَمن خونـه(زن وشوهری)❣ مشکـوکــ نبـاشیـد بنـای زنـدگی تـان را بـر اعتمـاد به یکـدیگـر بگـذارید. مـدام او را کنتـرل نکنیـد. در هر حرکـت سـاده همسـرتـان به دنبـال بـدبینـی نبـاشیـد. ایـن عـادت که همـه شمـاره تلفـن‌ها را کنتـرل کنیـد. پیامکـــ‌ها را بخوانیـد و یـا از او بپـرسیـد چـی خریـدی؟ کجـا خریـدی را کنـار بگذاریـد. خودتـان را از تصـورات بدبینـانه خلاص کنیـد. برای اینـکه او را درکنـار خودتـان داشتـه باشیـد بایـد کارهـای مفیـدتری به جـز کنتـرل همسرتـان انجـام بدهیـد. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
مرحوم علامه شیخ انصاری مادرش را بر روی شانه میگذاشت و به حمام می برد تا زن ها او را بشویند و بر روی شانه به منزل می آورد. پرسیدند : در منزل قاطر یا الاغی نداری ؟ فرمود : دارم. ولی نمی دانید وقتی مادرم را بر دوش گرفتم، زیر این بار سنگین چه گره هایی برایم باز شد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ‎‌‌‌‎‌‎•┈••✾•🦋•✾••┈• https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae •┈••✾•🦋•✾••┈• ⁦
♥️🍃🍃♥️💫 🍀 ♥️ چگونه عزيزِ همسرمان باشيم؟ هميشه صادق باشيد. صداقت شما هيچ وقت از ياد همسرتان نخواهد رفت و بي صداقتي نيز براحتي مي تواند اعتماد همسرتان را از شما سلب كند و او را به شما بدبين كند و همين باعث از بين رفتن عزت شما شود. بر اعصاب خود مسلط باشيد. از کوره در نرويد .موقع عصبانيت ممكن است متوجه رفتار و گفتار خود نباشيد و حرفي بزنيد كه همسرتان را ناراحت كند و برنجد. شايد عصبانيت تان بعد از مدتي فروكش كند و شما آن را فراموش كنيد، ولي همسرتان هيچ وقت حرف هايي را كه شما در عصبانيت به او گفته ايد از ياد نمي برد. افرادي كه زود عصباني مي شوند، براي اطرافيانشان خسته كننده اند چون در پي هر گفتار و رفتاري بايد منتظر عصبانيت شما باشند و اين واقعا زجر آور است كه كسي دائما از دست همه عصباني باشد و با هر چيز كوچكي از كوره در رود. نقاط مثبت را هم ببينيد و بدبين نباشيد. وقتي هميشه به ايرادهايي كه همسرتان دارد فكر كنيد، روز به روز بيشتر از او دور مي شويد، اما اگر هميشه به نقاط مثبت او بينديشيد آن وقت هر روز بيشتر از ديروز برايتان عزيز مي شود و همین حس در حرکاتتان بروز میکند و شما با همسرتان بهتر برخورد میکنید و او نیز متقابلا به شما نزدیکتر می شود. ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 گیرهای الکی 💕گاهی وقت ها پیش میاد که شوهرها سر یه مسائلی ،( بی دلیل و یا با دلیل) حساس میشن مثلا شوهرتون به اینکه شما برین خونه ی خواهرتون حساس میشه و میگه : 👈"دلم نمیخواد بری اونجا" و ... 💕اینجاست که سیاست زنانه به درد میخوره ،وقتی اینجوری برخورد میکنن اگه واقعا میدونین دلیل رفتارشون چیه و دلیل شون منطقیه، سعی کنین باهاشون حرف بزنین اگه احیانا دیدین قانع نمیشه و حرف حرفه خودشونه، بیش تر از یبار صحبت نکنین و بگین : 👈"باشه اگه شما نیای که من هیچ جا نمیرمممم ..." خودتون رو به این قضیه حساس نشون ندین ،اگر هم دلیلش رو نمیدونین و یا میدونین که دلیل درست و حسابی ندارن بازم حساسیت نشون ندین و دائم نگین : 👈"چرا ؟ دلیلت چیه؟ مگه خواهرم چیکار کرده؟ اصلا منم خونه خواهرت نمیام!" ⛔️ 💕یکم صبر کنین و همون جمله بالا رو اگه موقعیت مناسب بود به کار ببرین . کم کم با گذشت زمان از خر شیطون میان پایین به شرط اینکه شما "حساسیت" نشون ندین و نخواین مقابله به مثل کنین. گاهی بزرگواری نشون دادن هم خیلی خوبه و جواب میده. 👌البته کلا این نکات به شرایط و روابط قبلی خیلی بستگی داره. راستی توی این موقعیت اصلا وقت به رخ کشیدن کارهای بد خواهرش درحق شما نیست ، چون بحث رو بی منطق جلو میبره و درست که نمیشه ،هیچ بدتر هم میشه و به نتیجه نمیرسه⛔️ ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ ⛔️در مقابل دیگران باهمسرتان مخالفت نکنید این کار سبب شرمنده شدن او خواهد شد و باعث میشود تا احترام دیگران نسبت به او از بین برود. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ 💑 با همسـرتون رفیــق باشــید💜 🔸چقدر خوبــه زن و شوهــر تو زندگی رفیق همدیگــه باشن و هــوای همدیگه رو داشته باشن. یه زمانی ممکنه مرد از نظر اقتصادی در سختی باشه و زن باید حواسش باشه و چیزی نخواد که شوهرش نتونه براش فراهم کنه. یه وقتایی هم هست که خانم خونه خسته اس و مرد خونه باید زرنگ باشه و خانومش رو بیشتر کمک کنه. ─═इई🍃❤️ ⃟ 🍃ईइ═─ 🟣 علت لجبازی و پنهانکاری همسرتان در صحبت های شماست اگر... اشتباهی که شما در رابطه با همسرتان انجام ‌می‌دهید این است که با حرف‌های‌تان، احساس بی‌لیاقتی و کوچک‌بودن و حقارت به او می‌دهید. 🔻به عنوان‌‌ مثال زمانی که کاری انجام ‌می‌دهد یا حرفی می‌زند، به او می‌گویید: _ یکم منطقی فکر کن! _ چرا این‌قدر بی‌فکر و ساده‌ای؟ _ چرا میزاری این‌قدر راحت گولت بزنن؟ _ چقدر بچه‌گانه فکر می‌کنی! با بیان‌ این‌ جملات، همسرتان برای اثبات خودش یا راه لجبازی را پیش می‌گیرد یا این‌که از شما دور می‌شود. او برای این‌که سرزنش نبیند و نشنود، ترجیح می‌دهد مخفیانه اقدام کند و شرح کارها و حرف‌هایش را هرگز با شما در میان‌ ‍ 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🥀 ✅ تاثیر در زندگی مشترک و روش های عذرخواهی عذر خواهی نه تنها نشانه ضعف نیست، بلکه علتی بر مدیریت عاقلانه یک اختلاف هست. کسی که در رفتار خویش مرتکب اشتباهی ميشود و خيلي زود، عذرخواهی ميکند ، مشخص است که از بهره عقلی بالایی بهره مند است. از آن سو، پذیرش عذر هم نشانه خردمندی است. اما چطور می توانیم عذر خواهی تأثير گذاری داشته باشیم؟ - ابراز تاسف و پشیمانی - ابراز تمایل به تغيير رفتار - قبول کنید که به حس همسرتان صدمه زدید
- اجازه دهید همسرتان بداند چه قدر متأسف هستید - متواضعانه از همسرتان بخواهید شما را ببخشد - درصورتی که نمی توانید به زبان بیاورید، بنویسید - هنگامی که میخواهید عذرخواهی کنید، کارتان را توجیه نکنید و بهانه نیاورید - خودتان را ببخشيد، مشكل را ريشه يابي كنيد و در پي جبران و بازسازي دوباره رابطه باشيد. 🚫اجـازه نـدهـید فضایِ مجازی، شما را از نـمازتـان باز دارد‌. 🎯با کاهشِ زمان" در فضـای مجازی، زمانِ بیشتری را، برای راز و نیاز با خدای مهربان بگذاریم. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🍀♥️ ریز های زن و شوهری و محبت زن وشوهر محبتشون رو به زبان بیارن و با کلمات محبت‌آمیز و محترمانه همدیگر رو خطاب کنند. تقید به سلام و خداحافظی کردن زوجین در سلام کردن از هم سبقت بگیرن و موقع فاصله گرفتن از هم، حتما خداحافظی کنند. حذف بهانه‌جویی متمرکز شدن همسران رو عیب‌های هم، شیرینی و تداوم زندگی مشترک رو از بین می‌بره. حفظ آراستگی توجه به آراستگی و معطر بودن زن و شوهر برای هم ازعوامل مهم در تحکیم روابط بینشون هست. اخلاق‌مداری همسران از بداخلاقی، ترشرویی، توهین و گفتن حرف‌های دلسردکننده پرهیز و سعی کنند گفتگوهای گرم و صمیمی داشته باشند. حذف خواسته‌های بی‌جا توانایی افراد با همدیگه متفاوته و باید خواسته‌هاشون رو در حد توان طرف مقابل مدیریت کنند. *محبت* 📚🌼📚🌼 ✍تحقیقات نشان داده: کودکانی که بیشتر با والدین خود از راه تماس پوستی محبت دریافت کرده اند، اثرات مثبت زیر را بیشتر از بقیه کودکان کسب کرده اند: 🔹آی کیو بالا 🔸قدرت تفکر 🔹رشد اجتماعی 🔸دلبستگی ایمن 🔹و افزایش هورمون عشق (هورمون اُکسی توسین) که منجر به تقویت سیستم ایمنی کودک خواهد شد. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 🔹بعضی از پدر و مادرها به فرزندانشان دائماً می گویند: همیشه باید به حرف بزرگ‌ترها گوش کنی و همیشه "حق" با بزرگ‌ترهاست، (مثلا: به حرف عمو گوش کن، هرچی دایی میگه درسته و.. ) این آموزش کاملا غلط است. 🔸در واقع والدین با این آموزش اشتباه، فرصت جرأت مندی و اعتماد به نفس فرزند خود را از او می گیرند. 👈درحالیکه کودک باید یاد بگیرد در صورت لزوم به خواسته‌های دیگران «نه» بگوید، در غیر این صورت، خود را تسلیم هر نوع خواسته‌ بیمارگونه و آزاردهنده‌ای خواهد کرد، چون توان « نه » گفتن ندارد . 📣آموزش « نه » گفتن، از ۳ سالگی آغاز می شود، در این صورت وقتی کودک به سن نوجوانی می رسد، به راحتی جلوی انحرافات خود را با گفتن « نه » می گیرد. 👇🏻🦚👇🏻🌴👇🏻🦚👇🏻🌴 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۶ حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگ
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۷ بانوی حاکم،خیره در چشمان سهراب گفت : _این جوان کیست؟! حاکم سرش را پایین‌تر آورد و‌کنار گوش همسرش گفت : _من هم هنوز درست نمیدانم براستی او کیست، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست. بانو ،همانطور که اشک چشمانش را میگرفت، با لحنی آرام، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: _چقدر شبیه جوانی‌های توست.. این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد،.... بانو آرام روی تخت نشست،... حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد،... انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار میرفت ... پس از لحظاتی سکوت،... سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی‌تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت... با تک سرفه حاکم،... سکوت سالن بزرگ شکست، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود،....رو به سهراب گفت : _راستی نامت چه بود؟ سهراب سرش را بالا گرفت و‌گفت : _نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا میکردند... حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _که اینطور...خوب سهراب، تو اصرارداشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا میخواستی بروی؟ مگر تو در این شهر، آشنایی داری؟! سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : _آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی‌تابم برای دیدارش... حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : _امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد... سهراب با من و من گفت : _اگر امکان دارد اجازه دهید بروم... حاکم سری تکان داد و گفت : _حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری، مانعت نمیشوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم،... سهراب که میخواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود... و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمیدانست ، گفت : _از این لطفتان سپاسگزارم، هر چه صلاح بدانید آن کنم... در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد و‌گفت : _ابو مرتضی، نگذار برود... حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۸ پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد : _آهای «ننه صغری» دوباره کجا؟! هوووی زن، وایستا...صبر کن... ننه صغری،اوفی کرد و‌ همانطور که از سرعت قدم‌هایش کم میکرد گفت : _بازم میخواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!. پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و‌ گفت : _ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدا میدونه هر روزش صدها بار سجده شکر میکردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا میبینم که... زن،درحالیکه دندان‌هایش را بهم می‌سایید گفت : _هااا «عبدالله» ،حالا میبینی که چی هااا؟!نکنه تو هم میخوای مثل تمام اهالی ده، من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو‌ صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری... عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت : _زن تو چرا حرف تو دهن آدم میگذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری، یک شب هستی و یک شب نیستی، تمام مردم فکر میکنن که دیوانه شدی، حتی بچه های نوپا هم مسخره‌ات میکنن و سر به سرت میگذارن ،اما کی شد یکبار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!... همیشه به درگاه خدا التماس میکردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت، فکر میکردم دعاهام اثر کرده... حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله... بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن... ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت و‌گفت : _عبدالله، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم، از فردا همونی باشم که تو میخوای... آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...میگفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسی‌اش... پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت : _چرا نمیفهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگ‌های همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش... برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده، نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم... ننه صغری که میدانست هر چه کند، نمیتواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انگار بیداری بود را ثابت کند،... سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت : _میخوام برم گردنه...همونجا میمونم تاشب... شبم برمیگردم خیالت راحت، برو به کارت برس... و عبدالله با نگاهی ملتمس،رد رفتن او را دنبال میکرد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوتر، تکه‌ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت،...هر چه که جلوتر میرفت، نگاه جستجوگرش ،اطراف را می‌پایید... به گردنه که نزدیک میشد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود، بیشتر و بیشتر میشد....ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت، تخته سنگی را نشان کرد... و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت.. ننه صغری همانطور که نفسی چاق میکرد، همه جا را از نظر می‌گذراند،...یادش می‌آمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده... همان‌جایی که می‌گفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد،... چون اگر گرگی بود، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی، لنگ کفشی، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود.. که او باور میکرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند، میدانست که همه‌اش دروغ است، او میگشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود... تمام کاری که ننه صغری میتوانست برای جمیله‌اش انجام دهد همین بود، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد، می‌بایست نذرهایش را ادا کند.... روز به نیمه رسید، اما خبری نشد که نشد... ننه صغری، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست،... همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه میکرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن میگذشت دوخت...همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود، ناگهان از دور متوجه چیزی شد... کنار درخت بیدمجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو میکردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد... ننه صغری هراسان از جا برخاست... و به سمت راه باریکی که به طرف دره میرفت به راه افتاد، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت... ننه صغری مانند عقابی تیزبین انگار به سمت هدفش پرواز میکرد، دل در دلش نبود، با خود زمزمه میکرد.... جمیله، جمیله، من میدانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ،.. سنگ‌ریزه‌ها از زیر پایش با شتاب پایین میریخت.... ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت.... تا اینکه چشمش به پیکر بی‌هوش فرنگیس افتاد...که در آن روسری سفید و لباس‌های زر دوزی شده‌ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود، مانند قرص ماهی رنگ پریده میدرخشید... ننه‌صغری همانطور که اشک از چهارگوشهٔ چشمانش میریخت ،خود را به فرنگیس رساند،... با احتیاط دستانش را پشت شانه‌های نحیف دخترک انداخت... و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد.... ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و‌ گفت : _کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم، اما همه میگفتند رفته‌ای و وقتی به تمام اهل ده میگفتم ،جمیله من زنده است، من را مجنون و دیوانه میخواندند.... ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا... هیچ‌شباهتی به دخترش،جمیله ندارد، درد دلهایش را بر بالین این دخترک بیهوش میگفت... و اشک میریخت، تا اینکه.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۱ ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد... و سریع مانند یک مردی کهنه‌کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید... و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می‌بست، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را برداشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود، شروع به بالا رفتن نمود.... ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب میخواند،.... مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد... خداراشکر دیدمت، بخواب مادر، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد، مانند کودکی هایت بخواب‌.‌...الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی‌چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته، زن اختیار کرد، اگر تو را ببینند، بی‌شک باورشان نخواهد شد، بی‌شک فکر میکنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می‌خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره‌آمیز برایم بخوانند...فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم... پیرزن حرف میزد و حرف میزد... و زمانی که چشم باز کرد، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید.... عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : _ننه صغری ،این چیه؟؟ !! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۲ ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : _عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم.... عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد... و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد....انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور، فرنگیس را به کول می‌کشید.. و اصلا هم احساس خستگی نمیکرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی‌ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه میکردند و در گوش هم پچ‌پچ میکردند... ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می‌بارید در حین رفتن بلند بلند میگفت تا همگان بشنوند : _دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه میگفتید ، دیدید که حرف من درست بود، اینهم جمیله‌ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : _ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند.... ننه صغری با فریاد گفت : _چرا ایستاده‌ای، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: _زیر زیر گذاشتمش.. https://eitaa.com/zojkosdakt عبدالله که حال دخترک بیهوش را میدید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا میکرد... تشک نو ،که بوی نا میداد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می‌نمود بر آن قرار گرفت.... ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد...خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد....آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،میخواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند.... که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت :.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : _زن ! این کیه؟! از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : _جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : _زبانت را گاز بگیر بچه‌ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسی‌اش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد... ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت : _حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : _مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند.... ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: _اما جمیله‌ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم... عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او‌ حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون‌بخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد... و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه... به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته‌ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : _هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان‌طور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد... جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،... عبدالله دستش را بالا برد و گفت : _به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، ان‌شاء‌الله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : _عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می‌آورد... عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : _ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست... عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس‌های گل‌آلود و حریر و‌ گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود... همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : _هووی عبدالله... -کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت : _چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد و‌گفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی‌الفور، سر یکی از بره‌ها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.... عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌ گفت : _جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهه‌ی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانه‌اش روان شد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بود، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشت‌هایی که در دنبه تفت داده میشد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید، تمام فضا را برداشته بود ، همه میدانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند... زنان با تجربه ده هم ، یکی‌یکی بر بالین دخترک بی‌هوش حاضر می‌شدند و هرکس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه‌ای میداد... تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زن‌ها نشان می داد و میگفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده، زنان ده که می‌دیدند این دخترک زیبا رو، کسی غیر از جمیله است، در دل، ننه صغری را مسخره میکردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،میزدند.... برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو‌ و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون‌بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده‌ای را خیره میکرد.... ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش میریخت... وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود، نشان میداد که غذا حاضر است، اما هنوز فرنگیس در عالم بی‌خبری و بیهوشی بود... ننه صغری که دلش نمی‌آمد، حتی برای لحظه‌ای دخترش را تنها بگذارد...ظرف آبی خواست، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت،...سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می‌گرداند گفت : _من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم، به گمانم آبگوشت حاضر است، اگر میشود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا بادخترم تنها بگذارید، قول میدهم هروقت بهوش آمد، خبرتان کنم‌. این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف...زنها یکی یکی از جا برخواستند و همانطور که زیرچشمی فرنگیس را می‌پاییدند از اتاق بیرون رفتند....و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فروخورده‌شان را رها میکردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها میگفتند... و بعضی‌ها غبطه میخوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده، جلوی راه آنها قرار نگرفت... اتاق خلوت شد،... ننه صغری ماند و فرنگیس.. پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست،.. جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد‌...ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمیشد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود...نماز تمام شد.. و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین چیزی که محبت را از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکونه تندخوئــــی هست. همديگر رو درك كنين و به خواسته هاي هم احترام بگذارين . ‎‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍃 اهمیت آراستگی آرایش قبل از رابطه جنسی 🍂 متاسفانه اکثر خانم ها خصوصا بعد از زایمان در منزل کمتر به وضع آراستگی خود رسیدگی میکنند و شاید به جز چند ماه آغاز زندگی برای شوهرشان آرایش در منزل نداشته باشند 🍂 تنوع در نوع لباس های زیر استحمام قبل از رابطه جنسی شیو کردن موهای زائد و موهای بدن استفاده از عطر و آرایش قبل از رابطه جنسی؛ میتواند شعله های آتش جنسی همسرتان را دو چندان افروخته کند ‎‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae نکاتی که‌ آقایون باید‌ راجب‌ خانوم‌ها بدانند • یک زن هرگز از ابراز عشق های مرد زندگیش خسته نخواهد شد. به زبان آوردن دوستت دارم موجب می شود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد و آن را احساس همسرش کند. • یک زن به دریافت عاشقانه چند شاخه گل، هدایای کوچک و ابراز عشقهای بی اختیار، عشق، نوازش عشق می ورزد. • زمانی که مردی به زنی چند شاخه گل تقدیم می کند و یا یادداشتهای عاشقانه اش را نثارش می دارد به آن زن اجازه میدهد تا بداند تا چه اندازه منحصر به فرد است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 در ابراز عشق خلاق باشید... برای همسرتان به محل کارش گل بفرستید نه تنها ازگلها لذت خواهدبرد بلکه وقتی ازطرف همکارانش به خاطر این عمل شمامورد توجه قراربگیرد لذتش دو چندان خواهدشد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 اگر خونه مادرشوهرتون رفتید و مادرشوهرتون باهاتون سرسنگین رفتار کرد و خواستید این موضوع را با شوهرتون درمیون بذارید. اینجوری بگیم😍: عزیزم میدونم که تمام تلاشت رو می کنی که به من تو خونه مامانت خیلی بهم خوش بگذره اما اتفاقی که امشب افتاد منو ناراحت کرد امشب وقتی رفتیم خونه مامانت احساس کردم اصلا به توجهی نداره و حتی چند کلمه ای هم با من صحبت نکرد اینجوری نگیم😕: میدونی چیه همتون مثل هم هستید حیف من که خودم رو بدبخت کردم عروس خانواده شما شدم، مادرت که امشب عین .... وقتی دلش نمیخواد منو ببینه مجبوری منو ببری اونجا که حال همه رو بد کنه کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سخنی با مادرشوهرای عزیز تکنیکهای موفقیت همون خانمهای محترمی که اگه پا رو دم عروس خانوم بذارند بصورت پروانه ای اون عروس کسل میشه و تاثیر میذاره در تربیت فرزندانش یا رفتار باشوهرش پس مادرشوهر بسیار محترم حواستون باشه اگه عروس با بچه اش رفتار خشن یا نامناسبی داشت شما به هیچ عنوان اجازه مداخله ندارید نوه تون رو بغل نکنید ازش حمایت نکنید و کنارش موضع نگیرید. اگه عروستون با همسرش یا همون پسرشما سفری، خریدی، پارکی خواست بره چادرچاقچور نکنید بگید منم میام، ممکنه بر اساس احترام به شما، تعارف هم بکنند اما یه مادرشوهر دانا نمی پذیره البته نه مظلومانه (برید خوش باشید😔، من خودم میرم) اگر عروستون لباس نامناسب برای نوه تون پوشید که به سلیقه شما نبود یا مدل و رنگش رو نپسندیدید یا از نظر گرما یا سرمایش مناسب اون شرایط نبود شتر دیدید ندیدید. اگه پسرتون بدون خانمش اومد سر بزنه به شما چیزی برداره یا کاری انجام بده معطلش نکنید، کارشو زود راه بندازین که سریع بره سر زندگیش، یا اونقدر بهش محبت نکنید که سیراب شه از محبت خانمش. اگه عروستون چیزی خرید که شما خوشتون اومد سریع نگید برا منم بخر، هیچ خانمی دوست نداره شبیه مادرش یا مادرشوهرش بپوشه یا وسیله ها‌ش عین اونا با‌شه،. اگه عروستون دوستاشو یا خواهراشو دعوت می کنه دلیل نداره شما هم باشید به هر حال حواسمون باشه رودربایستی داره باشما و دلیلش دوست نداشتن شما نیست. نقش حمایتگری شما همیشه باید باشه اما نه حضوری اگه به پسرتون در حالیکه کنار همسرشه زنگ میزنید خیلی کوتاه باشه اینکه شروع می کنید اخبار فامیل و خرید و... می گید شاید به مذاق عروستون خوش نیاد. یادتون باشه نکته و رفتاری که یک مادر انجام میده اگه همون رفتار رو مادرشوهر انجام بده شاید تلخ به نظر بیاد نگید عروس من فرق داره یا من متفاوتم!! دنیا تا دنیاست همین بوده 😁 دوستانتان را در این جمع دعوت کنید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃 ❣همیشه لبخند بزنیم البته بازی نه وقتی کسی نگاهتون میکنه بهش یه لبخند کوتاه بزنیم ☺️ ❣کمتر حرف بزنید و بیشتر باشیم 🤐 ❣ تو یه بحثی که در موردش کافی داریم بزاریم همه نظراتشونو بگن بعد ما محکم نظر قطعی و با سند و مدرکمونو بگیم اینجوری اولا همه میشن دوما میگن فلانی کاملا میدونستا اما هیچی نگفت😲 ❣از شلوغ کردنو تو حرف دیگران پریدنو های بی مورد بپرهیزیم... ❣کمتر کنیم ( مخصوصا با فامیل شوهر و جاری و مادرشوهر و خواهرشوهر ) کسی که زیاد شوخی میکنه کمتر میگیرنش. اما کسی که هر از گاهی یه شوخی قشنگو مودبانه میکنه ادم خوشش میاد و همش تلاش میکنه با اون ادم گرم بگیره و با شوخیاش باعث شه طرف هم باز شوخی کنه.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ┈••✾❀🌼♥️•• https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑 چگونه با مادر شوهر برخورد کنیم که باعث اختلاف نشود؟ 🔸بهترین روش رفتار با مادرشوهر دوست شدن با او و جلب اعتماد او و بدگویی نکردن از مادر شوهر در پیش شوهر است. در مورد خواهر شوهر و بقیه اعضاء خانواده همسر نیز همین قانون صحیح است. 🔸اگر توانستی، روزی یکبار به طور حضوری یا تلفنی از مادرشوهرت (یا مادر زنت) احوال پرسی کن که بعضی از عروس ها با کم محلی و نادیده گرفتن به جنگ مادر شوهر می روند. مادرشوهران عزیز نیز، این کم محلی عروس را به خوبی تشخیص می دهند و با اتحاد با فرزند خود بر علیه عروس دست به انتقام میزنند. 🔸یادتان باشد بهترین رفتار با مادرشوهر یا مادرزن، دوست شدن با هر دو نفر آنان است نه دوست شدن با شوهر و نادیده گرفتن و جنگ با مادر شوهر. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💟یه عروس باهوش بجای دعوا کردن و جر و بحث با مادرشوهر جای خودشو تو دلش باز میکنه😉 ✳️گاهی در نبودن همسرتون به منزلشون تماس بگیرید حالشون رو بپرسید❤️ ✳️مادرجون صداش کنید☺️ ✳️براش بی مناسبت کادو یا گل بخرید🌹 ✳️یا اینکه یه سوپرایز فوق العاده مثلا براش تولد بگیرید😍 👈🏻خلاصه عروس خوبی باشید😊 ┄┅┅❈••💓👨‍👩‍👧‍👦💓••❈┅┅┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🚫 زندگي با مادرشوهر 🚫 💢 اگرجزو اون عروس هایی هستین که با خانواده همسرتون توی یه ساختمون زندگي مي کنين يه چيزي رو بايد براشون جا بندازين و اونم اينه که قرار نيست هر وقت خواستن بلند شن بيان خونه شما و يا هر مهموني که اومد خونشون، شما هم پاشين برين اونجا... 💢 مثلا زنگ مي زنن ميگن فلاني اومده اينجا، شما هم بيا، اگر اين مسئله اذيتتون مي کنه يه بهونه اي بيارين مثلا الان خسته اين، شوهرتون خوابه، بچه درس داره و... و ١٠ دقيقه برين با لباس مهموني بشينين و بعدش برگردين. 💢 کم کم متوجه مي شن و بي خيال شما ميشن. اگه هر مهموني خونشون مياد بعدش مستقيم و بدون دعوت مياد خونه شما سعي کنين اون ساعت حموم برين، خونه نباشين و... بلاخره بايد متوجه بشن که خونه شما هم براي خودش حريمي داره و از خونه مثلا مادرشوهرتون جداست. ⚠️البته حواستون باشه ❌به هیچ وجه بی احترامی صورت نگیره !!❌ ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 راهکارهای کلیدی برای رابطه بهتر با خانواده همسر • اصل اول بی برو برگرد، «احترام» هست. • از تنش، بگو مگو و ثابت کردن خودتون دوری کنین. • در حضورشون به همسرتون خیلی احترام بگذارین که خیالشون از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشه. • از بازی‌های بیهوده عروس و مادرشوهر و داماد و مادرزن دست بردارین. • حدومرز‌ها رو مشخص کنین. • حس شوخ‌طبعی‌تون رو حفظ کنین. • اگر حرفی دارین خودتون مستقیما گفتگو کنین؛ بی‌واسطه! • یاد بگیرین که همیشه خونسردی و آرامش‌تون رو حفظ کنین. • عاقل و بالغ باشین. سخت نگیرید و مهربان باشید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 ویژه پدر شوهر و مادرشوهر پیام به خانواده همسری جون تعبیر خواب من شده با تمام مهربانی هایش...‏ مادر خوبم از شما ممنون بابت وجود این عشق خوب️️‏ بابا یکی از قشنگ ترین کلمه های دنیاست که هیچ مترادفی نمیشه براش پیدا کرد بابا جون مهربونم دوستتون دارم️️‏ اینم میتونید برا پدرشوهر گلتون ارسال کنید.‏ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae رابطه ی بین عروس و مادر شوهر!!