eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۰۶ حاکم که حال آن بانو را دید، لنگ لنگ
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۷ بانوی حاکم،خیره در چشمان سهراب گفت : _این جوان کیست؟! حاکم سرش را پایین‌تر آورد و‌کنار گوش همسرش گفت : _من هم هنوز درست نمیدانم براستی او کیست، اما به نظرم خیلی خیلی آشناست. بانو ،همانطور که اشک چشمانش را میگرفت، با لحنی آرام، طوریکه فقط حاکم بشنود ،گفت: _چقدر شبیه جوانی‌های توست.. این حرف بانو انگار تلنگری بر ذهن حاکم بود و در دریای افکارش غرق شد،.... بانو آرام روی تخت نشست،... حاکم هم عصایش را به لبهٔ تخت تکیه داد،... انگار داشت در ذهنش با چیزی کلنجار میرفت ... پس از لحظاتی سکوت،... سهراب که از دیدن صحنه های قبل و بی‌تابی زنی که به نظر میرسید گمگشته ای دارد، قلبش بهم فشرده شده بود، سرش پایین انداخت و نگاهش را به زمین قصر دوخت... با تک سرفه حاکم،... سکوت سالن بزرگ شکست، حاکم که لحن کلامش کاملاً تغییر کرده بود،....رو به سهراب گفت : _راستی نامت چه بود؟ سهراب سرش را بالا گرفت و‌گفت : _نامم؟! از وقتی به یاد دارم مرا سهراب صدا میکردند... حاکم نفسش را محکم بیرون داد و گفت : _که اینطور...خوب سهراب، تو اصرارداشتی گنجینه را تحویل دهی و گویا عجلهٔ رفتن به جایی را داشتی...به کجا میخواستی بروی؟ مگر تو در این شهر، آشنایی داری؟! سهراب که حوصلهٔ توضیح دادن و استنطاق دوباره را نداشت ، آرام گفت : _آری باید جایی بروم ، آشنایی دارم که بی‌تابم برای دیدارش... حاکم نگاهی به همسرش و نگاهی به سهراب کرد و گفت : _امشب را اینجا بمان، نترس، حرفت را باور کردم، اینجا در امانی و مثل یک میهمان با تو رفتار خواهد شد... سهراب با من و من گفت : _اگر امکان دارد اجازه دهید بروم... حاکم سری تکان داد و گفت : _حال که بر رفتن اینقدر اصرار داری، مانعت نمیشوم اما صبر کن تا دستور دهم با همراهی سربازی تو را به مقصدت برسانم،... سهراب که میخواست هر چه زودتر از این مکان خارج و به سمت مسجد سهله برود... و از طرفی در کوفه غریب بود و راه مسجد را نمیدانست ، گفت : _از این لطفتان سپاسگزارم، هر چه صلاح بدانید آن کنم... در این هنگام بانو آرام به حاکم اشاره کرد و‌گفت : _ابو مرتضی، نگذار برود... حاکم کوفه دست تبدار همسرش را فشاری داد و با نگاهش به او اطمینان داد که نگران نباشد... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۸ پیرمرد همانطور که داس را بالا سرش می چرخاند فریاد زد : _آهای «ننه صغری» دوباره کجا؟! هوووی زن، وایستا...صبر کن... ننه صغری،اوفی کرد و‌ همانطور که از سرعت قدم‌هایش کم میکرد گفت : _بازم میخواد راه منو ببنده...بگو برو درو و گندم و زمینت برس...به من چکار داری؟!. پیرمرد نفس زنان خودش را به او رساند و‌ گفت : _ننه صغری ، یه چند وقت بود که مثل یک زن خوب ، سر خونه زندگیت بودی ، خدا میدونه هر روزش صدها بار سجده شکر میکردم که بالاخره خوب شدی ، اما حالا میبینم که... زن،درحالیکه دندان‌هایش را بهم می‌سایید گفت : _هااا «عبدالله» ،حالا میبینی که چی هااا؟!نکنه تو هم میخوای مثل تمام اهالی ده، من را مجنون بخوانی ؟! خوب مثل اونا بگو‌ صغری دیوونه...چرت میگی ننه صغری... عبدالله داس دستش را محکم به زمین کوبید و گفت : _زن تو چرا حرف تو دهن آدم میگذاری؟ دو ساله که مدام مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور میری، یک شب هستی و یک شب نیستی، تمام مردم فکر میکنن که دیوانه شدی، حتی بچه های نوپا هم مسخره‌ات میکنن و سر به سرت میگذارن ،اما کی شد یکبار، حتی یکبار من به روی تو بیارم؟! کی شد که من بگم تو دیوانه ای هااا؟!... همیشه به درگاه خدا التماس میکردم که یک روزی بشی ننه صغری دو سال پیش و مطمئن بودم که میشی... این یک ماهی هم که گذشت، فکر میکردم دعاهام اثر کرده... حالا چی شده که دوباره مثل قبل شدی؟ نکن ننه صغری...نکن عمر عبدالله... بیا و برگرد خونه...بیا و امیدم را ناامید نکن... ننه صغری که از استیصال همسرش دلش گرفته بود، دستان زبر و خشن او را در دستش گرفت و‌گفت : _عبدالله، یه امروز را نادیده بگیر...قول میدم، از فردا همونی باشم که تو میخوای... آخه دیشب خواب عجیبی دیدم....جمیله بود....دختر عزیزم...میگفت فردا میاد...با همون لباس زر زری عروسی‌اش... پیرمرد آهی کشید و سرجایش نشست و همانطور که با دو دستش بر سرش میزد گفت : _چرا نمیفهمی زن...ما دو ساله خاک به سرمون شد...دو ساله جمیله را گرگ‌های همین بیابون دریدن....مظفر هم شاهدش... برو برو برای چندمین بار ازش بپرس، اصلا همون چشم کورش که از کاسه درآمده، نشانهٔ اون روز شوم هست، برگرد زن....برو خانه....بزار منم با خیال راحت برم سر زمین و پی بدبختیم... ننه صغری که میدانست هر چه کند، نمیتواند به عبدالله راستی حرفش را و اون خوابی که انگار بیداری بود را ثابت کند،... سری تکان داد و همانطور که از عبدالله دور می شد گفت : _میخوام برم گردنه...همونجا میمونم تاشب... شبم برمیگردم خیالت راحت، برو به کارت برس... و عبدالله با نگاهی ملتمس،رد رفتن او را دنبال میکرد.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ ننه صغری پیش میرفت ، کمی جلوتر، تکه‌ای چوب بلند و ضخیم را پیدا کرد و مانند عصا در دست گرفت،...هر چه که جلوتر میرفت، نگاه جستجوگرش ،اطراف را می‌پایید... به گردنه که نزدیک میشد ، هیجانی عجیب که وجودش را گرفته بود، بیشتر و بیشتر میشد....ننه صغری از سربالایی نفس گیر گردنه بالا رفت، تخته سنگی را نشان کرد... و با شتاب به طرفش رفت، روی آن نشست و به راه پیش رویش چشم دوخت.. ننه صغری همانطور که نفسی چاق میکرد، همه جا را از نظر می‌گذراند،...یادش می‌آمد که بارها و بارها این گردنه و آن درهٔ زیرش را جستجو کرده... همان‌جایی که می‌گفتند جمیله را گرگ دریده و او هیچ وقت باور نکرد که این قصه راست باشد،... چون اگر گرگی بود، حتما تکه استخوانی، پیراهن خونی، لنگ کفشی، تکیه ای از چارقد و...نیز باید بود.. که او باور میکرد جمیله رفته اما وقتی که فقط خبر خشک و خالی به او دادند، میدانست که همه‌اش دروغ است، او میگشت یا جمیله اش را پیدا کند یا اگر واقعا گرگی وجود داشت، ننه صغری بینوا هم بدرد تا از رنج این دنیا راحت شود... تمام کاری که ننه صغری میتوانست برای جمیله‌اش انجام دهد همین بود، البته صدها نذر کوچک و بزرگ هم کرده بود که اگر جمیله را پیدا کرد، می‌بایست نذرهایش را ادا کند.... روز به نیمه رسید، اما خبری نشد که نشد... ننه صغری، خسته از گشتن بیهوده، دوباره خود را به تخت سنگ رسانید و روی آن نشست،... همینطور که آواز لالایی را زیر لب زمزمه میکرد ،چشم به درهٔ پایین که رودخانه ای خروشان از آن میگذشت دوخت...همینطور که با چشمان تیزش خیره به آبهای دره بود، ناگهان از دور متوجه چیزی شد... کنار درخت بیدمجنون که برگهایش چون چتری بر سرش ریخته بودند و داخل آب را جارو میکردند، چیزی شبیه جسم یک انسان ،یک زن و شاید یک دختر به چشمش خورد... ننه صغری هراسان از جا برخاست... و به سمت راه باریکی که به طرف دره میرفت به راه افتاد، او آنقدر این راه را رفته و آمده بود که حتی حساب سنگ ها و درختان اینجا هم داشت... ننه صغری مانند عقابی تیزبین انگار به سمت هدفش پرواز میکرد، دل در دلش نبود، با خود زمزمه میکرد.... جمیله، جمیله، من میدانستم تو هستی ،تو خواهی آمد، همانطور که جلو میرفت ،.. سنگ‌ریزه‌ها از زیر پایش با شتاب پایین میریخت.... ننه صغری ،نفس زنان خود را به بید مجنون رسانید، شاخه های انبوه درخت را به کناری زد و پیش رفت.... تا اینکه چشمش به پیکر بی‌هوش فرنگیس افتاد...که در آن روسری سفید و لباس‌های زر دوزی شده‌ی اعیونی که اینک به گل و لای رودخانه آلوده شده بود، مانند قرص ماهی رنگ پریده میدرخشید... ننه‌صغری همانطور که اشک از چهارگوشهٔ چشمانش میریخت ،خود را به فرنگیس رساند،... با احتیاط دستانش را پشت شانه‌های نحیف دخترک انداخت... و آرام آرم او را به جلو کشید و از رودخانه دور کرد و کمی آنطرف تر روی زمین مسطحی که پر از چمن های سرسبز بود، قرار داد.... ننه صغری ،متوجه سر شکستهٔ دخترک شد و چارقدی را که از زیر لباس به کمرش بسته بود باز کرد و بر سر فرنگیس بست و‌ گفت : _کجا بودی ننه؟ کجا بودی دخترکم؟ کجا بودی نوعروسم ؟ من هیچ وقت رفتنت را باور نکردم، اما همه میگفتند رفته‌ای و وقتی به تمام اهل ده میگفتم ،جمیله من زنده است، من را مجنون و دیوانه میخواندند.... ننه صغری بی توجه به اینکه این دخترک زیبا... هیچ‌شباهتی به دخترش،جمیله ندارد، درد دلهایش را بر بالین این دخترک بیهوش میگفت... و اشک میریخت، تا اینکه.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۱ ننه صغری متوجه حال زار فرنگیس شد... و سریع مانند یک مردی کهنه‌کار ، هیکل لاغر و سبک فرنگیس را بر شانه کشید... و با چادری که مانند تمام زنان روستا بر کمر می‌بست، او را بر کمرش بست و چوب دستی اش را برداشت و آرام آرام از همان راه باریکی که آمده بود، شروع به بالا رفتن نمود.... ننه صغری که گویی شادترین روز عمرش فرا رسیده ،همانطور که آوازهای محلی را زیر لب میخواند،.... مابین ابیات شعر با دخترش حرف میزد... خداراشکر دیدمت، بخواب مادر، بخواب که کول این پیرزن بینوا آماده است تا تو را تا آخر دنیا به دوش کشد، مانند کودکی هایت بخواب‌.‌...الان پدرت عبدالله و آن شوهر بی‌چشم رویت که هنوز یک سال از گم شدنت نگذشته، زن اختیار کرد، اگر تو را ببینند، بی‌شک باورشان نخواهد شد، بی‌شک فکر میکنند که من از آسمان تو را به زمین کشاندم ،قربان قدمت بشوم من که ،آمدنت یک مشت محکمی ست بر دهان یاوه گویان روستا که مرا مجنون و دیوانه می‌خواندند...همانهایی که کودکانشان را یاد داده بودند تا شعرهای مسخره‌آمیز برایم بخوانند...فدایت شوم که دور آمدی ،اما خوب آمدی، کم کم باید به تمام نذر و نیازهایم عمل کنم... پیرزن حرف میزد و حرف میزد... و زمانی که چشم باز کرد، نا خوداگاه خود را بر سر زمین خودشان دید.... عبدالله که از دور آمدن او را با کوله باری بر دوش دیده بود ، دوان دوان با دسته ای علف در دستش جلو آمد و گفت : _ننه صغری ،این چیه؟؟ !! 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۲ ننه صغری همانطور که نفس نفس میزد ، خنده بلندی کرد و گفت : _عبدالله! نگفتم امروز جمیله میاد !! حالا هم جای اینکه اینجا وایستی و من را نگاه کنی برو چند تا خرشک از بین این علفا پیدا کن، بچه ام سرش شکسته باید مرهم براش درست کنم.... عبدالله که هاج و واج مانده بود ، تا شنید که سر این دخترک شکسته ،سریع به سمت زمین رفته و‌مشغول جمع کردن گیاه برای ضماد شد... و ننه صغری هم به طرف خانه اش حرکت کرد....انگار امروز این پیرزن ، توانی دیگر یافته بود و به مانند پهلوانی نوظهور، فرنگیس را به کول می‌کشید.. و اصلا هم احساس خستگی نمیکرد. ننه صغری که به آبادی رسید ، روستایی‌ها همانند عبدالله با تعجب سراپای او را نگاه میکردند و در گوش هم پچ‌پچ میکردند... ننه صغری که خوشحالی از چهره اش می‌بارید در حین رفتن بلند بلند میگفت تا همگان بشنوند : _دو سال است همه تان مرا نیشخند می کنید و کوچک و بزرگتان به من صغری دیوونه میگفتید ، دیدید که حرف من درست بود، اینهم جمیله‌ام با همان رخت زیبای عروسی... هنوز ننه صغری به درگاه اتاق زندگی اش نرسیده بود که خبر دهان به دهان و‌گوش به گوش رسید : _ننه صغری ، دختری را کول کرده و به خانه آورده.... وارد اتاق شد، عبدالله با دسته ای گیاه در دستش ،نفس زنان خود را به او رساند.... ننه صغری با فریاد گفت : _چرا ایستاده‌ای، زود تشک نو ،همان که جهاز جمیله بود را بیانداز و با اشاره به کپهٔ رختخواب ها ادامه داد: _زیر زیر گذاشتمش.. https://eitaa.com/zojkosdakt عبدالله که حال دخترک بیهوش را میدید، سریعا دستورهای زن مجنونش را که معلوم نبود این دختر بینوا را از کجا آورده ، اجرا میکرد... تشک نو ،که بوی نا میداد ، پهن شد و پیکر بیهوش و نحیف فرنگیس که لاغرتر از همیشه می‌نمود بر آن قرار گرفت.... ننه صغری که زنی کارکشته و باهوش بود و قبل از مردن دخترش جمیله ، عاقله زنی بود که هزار هنر در آستین داشت ، مانند طبیبی حاذق ، مشغول تهیه ضماد شد...خرشک ها را داخل هاون سنگی جلوی اتاق ریخت و در چشم بهم زدنی کوبید و سپس بادنبه و زرد چوبه و چند گیاه خشک دیگر قاطی کرد و در کمترین زمان ممکن ،مرهمی قوی درست کرد....آرام چارقد خودش را که بر سر فرنگیس بسته بود باز کرد ،میخواست روسری فرنگیس را که با خون سرش رنگ گرفته بود باز کند.... که عبدالله متوجه سوزن طلایی رنگ که زنجیرهای کوچک طلایی به آن وصل بود و گیرهٔ زیر چارقد بود شد و گفت :.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۳ عبدالله کنار دست زنش نشست و با اشاره به فرنگیس گفت : _زن ! این کیه؟! از کدام جهنم‌دره‌ای پیداش کردی؟ اصلا زنده است؟ از رخت و لباسش معلومه که از بزرگان هست، بالاخره کس و کارش میان دنبالش... ننه صغری با غضب به عبدالله نگاهی انداخت و‌گفت : _جمیله را نمی بینی؟! و سپس دست فرنگیس را در دست گرفت و گفت : _زبانت را گاز بگیر بچه‌ام زنده است ، نگاه کن ،دستانش دم به دم گرم تر میشود ، انگار خون در بدنش جاری میشود...رخت و لباسش هم همان رخت عروسی‌اش است.. کمتر حرف بزن و بگذار کارم را بکنم. عبدالله که دوست داشت ،زودتر این دخترک چشم باز کند و خودش پرده از حقیقت خود و اصالتش بردارد، ساکت شد،... خود را به گوشهٔ اتاق کشید و میخواست حرکات تند و فرز ،زنش را نگاه کند که تازه متوجه همهمهٔ بیرون شد... ننه صغری،ضماد را بر سر فرنگیس گذاشت، دستی به گردنبند زیبایی که بر گردن او‌ بود کشید و گفت : _حکمن ،اجنه او را برده بودند و این طلاهای زیبا هم هدیهٔ آنان است و رو به عبدالله کرد و‌گفت : _مگر دروغ میگویم ؟! همه میدانند که از ما بهتران، چشمشان دنبال دخترهای زیبا هست، پس روز عروسی جمیله او را دزدیدند.... ننه صغری بوسه ای از گونهٔ جمیله گرفت و ادامه داد: _اما جمیله‌ام ، دختر عزیزم آنقدر زرنگ بوده که از چنگ از ما بهتران گریخته و خود را به آب انداخته ،چون میدانسته من همیشه در کوه کمر و کنار رودخانه به انتظار آمدن او هستم... عبدالله با شنیدن این حرف، آهی کشید ، او‌ حالا متوجه شده بود که زنش ، این دختر نگون‌بخت را از کجا به چنگ آورده... و از دلایلی که ننه صغری برای توجیه نبودن جمیله، قطار میکرد ،شگفت زده شد... و در حالیکه زیر لب تکرار می کرد...هه، از ما بهتران!! خدایا توبه... به سمت درب چوبی اتاق رفت و با باز شدن لنگ درب، دسته‌ای سر از بین آن نمایان شد که گوش خوابانده بودند و میخواستند ببینند در آن اتاق چه می گذرد.. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۴ عبدالله بیرون رفت و صدای ننه صغری بلند شد : _هووی مرد، این در را ببند ، اینجا مردمش فضولن، حالا که دیدن جمیله سالم برگشته، یه بهانه دیگه رو می کنن تا صغری را دیوونه خطاب کنن... عبدالله آهی کشید و همان‌طور که با تأسف سرش را تکان میداد ، درب اتاق را بست و روی حیاط خانه که سقف خانهٔ همسایهٔ پایین محسوب میشد، آمد... جمعیت دوره اش کردند و هر کدام سؤالی میپرسید و همهمه ای به پا شده بود،... عبدالله دستش را بالا برد و گفت : _به خدا منم نمیدونم ،ننه صغری این دخترک را از کجا آورده، اما تا جایی که از حرفاش فهمیدم، گویا این دختر بینوا را آب رودخانه آورده، الانم زنده است،اما بیهوشه، ان‌شاء‌الله که بهوش آمد،خودش لب به سخن باز میکند و حرف میزند و آنموقع میدانیم که کیست و‌چکاره است و کمکش میکنیم تا به نزد کس و کارش برود. در این هنگام ،پیرزنی که کاسه ای آغوز در دست داشت و از اهالی مهربان روستا بود جلو آمد و گفت : _عبدالله، ننه صغری حالش روبه راه است ؟ میخواهم این ظرف آغوز را بهش برسانم تا به میهمانش بخوراند، آغوز مقوی ست و زود بیمار را سرحال می‌آورد... عبدالله ،نگاه خیره اش را به پیرزن دوخت و‌گفت : _ننه حلیمه، اگر قصدت اینه کنار صغری باشی، بفرما، فکر نکنم با وجود تو در کنارش مخالفتی کند،چون تا جایی میدونم ، تو تنها کسی بودی که توی این دو سال که صغری زخم خورده و داغ دیده بود، نیشخندش نکردی، اما اگر غرضت خوراندن این غذا به دخترک است ،گفتم که ،او هنوز بی هوش است.. ننه حلیمه ،نفسش را با شدت بیرون داد و از کنار عبدالله گذشت...و همانطور که جمعیت خیره نگاهش میکرد ، جلو رفت و درب اتاق را باز کرد.. و بدون اینکه حرفی بزند وارد اتاق شد و درب را بست... عبدالله بر تخته سنگی که کمی آن طرف تر بود نشست... و جمعیت هم که هر لحظه بیشتر میشد ، به تبعیت از او نشستند... هرکسی پیرامون فرنگیس حرفی میزد و اظهار نظری میکرد، انگار این دختر از آسمان نازل شده بود که فضای تکراری روستا را هیجانی تازه ببخشد، هرکسی در رابطه با خانواده او نظری میداد، اما همه با هم بر این موضوع توافق داشتند که این دخترک هر که هست از خانواده اعیان و اشراف است ،چون لباس‌های گل‌آلود و حریر و‌ گرانبهایی که بر تن او بود، گواه این موضوع بود... همه گرم گفتگو بودند که درب اتاق باز شد و سر ننه حلیمه از بین درگاه بیرون آمد و گفت : _هووی عبدالله... -کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند عبدالله مثل فنر از جا پرید و گفت : _چی شد ننه حلیمه،من همینجا هستم،نیاز نیست های وهوی کنی ننه حلیمه که انگار مسولیت شاقی به او داده باشند، گلویی صاف کرد و‌گفت : _صغری میگه ، الان وقت ادا کردن نذر شده، نذر کردم،جمیله که برگشت برایش قربانی کنم، فی‌الفور، سر یکی از بره‌ها را ببر،.. در ضمن بدن این دختر ضعیف شده باید سوپ گرمی برایش فراهم کنیم وبهوش که آمد، غذایی به او بدهیم که توان و نیرویش برگردد.... عبدالله که درست است آنچنان دارا نبود اما برای همان که داشت ،سخاوتمند بود، نفسش را بیرون داد و در حالیکه هعی هعی میکرد ، رو به یکی از اطرافیانش کرد و‌ گفت : _جعفر، اون چاقوی شاخی تیزت را بیار،... وقتی ننه صغری یک‌چیزی بخواد ،باید براش فراهم کنم ، عبدالله توان مخالفت با ننه صغری را ندارد... با این حرف عبدالله ، قهقهه‌ی جمع به هوا رفت ... و جعفر با شتاب به سمت خانه‌اش روان شد. 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بود، بوی آتش اجاق و جلز و ولز گوشت‌هایی که در دنبه تفت داده میشد تا آبگوشتی خوشمزه به بار آید، تمام فضا را برداشته بود ، همه میدانستند که امشب میهمان سفره نذری ننه صغری هستند... زنان با تجربه ده هم ، یکی‌یکی بر بالین دخترک بی‌هوش حاضر می‌شدند و هرکس برای زودتر بهوش آمدن این دختر نظریه‌ای میداد... تمام صورت ننه صغری از شادی میدرخشید، وقتی ننه صغری ،فرنگیس را به زن‌ها نشان می داد و میگفت جمیله از چنگ از ما بهتران گریخته و خودش را به مادرش رسانده، زنان ده که می‌دیدند این دخترک زیبا رو، کسی غیر از جمیله است، در دل، ننه صغری را مسخره میکردند ولی در ظاهر، حرف او را تایید و به به و چه چه ،میزدند.... برق طلاهای سر و دست فرنگیس ، النگو‌ و گردنبند و گوشواره و حتی زیر گلویی و حلقهٔ بینی او که نشان میداد شاید نوعروسی نگون‌بخت بوده و دست تقدیر او را به این کوره ده کشانده، چشمان هر بیننده‌ای را خیره میکرد.... ننه صغری ، چند متکا پشت سر فرنگیس گذاشته بود و او را به حالت نشسته ،قرار داده بود و آرام آرام ، شربت گلاب و عسل ناب کوهی را به دهان این دخترک بیهوش میریخت... وقت اذان مغرب بود ، بوی آبگوشتی که در فضا پیچیده بود، نشان میداد که غذا حاضر است، اما هنوز فرنگیس در عالم بی‌خبری و بیهوشی بود... ننه صغری که دلش نمی‌آمد، حتی برای لحظه‌ای دخترش را تنها بگذارد...ظرف آبی خواست، و همان جلوی درگاه اتاق ،وضو گرفت،...سپس داخل آمد و همانطور که بین زنانی که چفت هم با فشار داخل اتاق نشسته بودند، چشم می‌گرداند گفت : _من خوشحالم که همسایه های خوبی مثل شما دارم، به گمانم آبگوشت حاضر است، اگر میشود بروید و سهمتان را بگیرید و مرا بادخترم تنها بگذارید، قول میدهم هروقت بهوش آمد، خبرتان کنم‌. این حرف ننه صغری یعنی ، مرحمت زیاد و مشرف...زنها یکی یکی از جا برخواستند و همانطور که زیرچشمی فرنگیس را می‌پاییدند از اتاق بیرون رفتند....و در پشت درب اتاق ، نیشخنده های فروخورده‌شان را رها میکردند و پشت سر ننه صغری برای خود لطیفه ها میگفتند... و بعضی‌ها غبطه میخوردند که چرا این دخترک پری رو که سرتا پایش را طلا پوشانیده، جلوی راه آنها قرار نگرفت... اتاق خلوت شد،... ننه صغری ماند و فرنگیس.. پیرزن درب اتاق را بست، چادر سفید گل گلی اش را بر سر انداخت و کنار بستر فرنگیس رو به قبله نشست،.. جانمازش را باز کرد و مشغول خواندن نماز شد‌...ننه صغری در کل ،انسان با ایمانی بود و هیچ وقت از نمازش غافل نمیشد و شاید برای همین بود که دوباره بعد از آن داغ کمرشکن، خداوند به او لطف کرده بود و انگار دخترش را به او برگردانده بود...نماز تمام شد.. و ننه صغری به سجده شکر رفته بود که حس کرد صدای ضعیفی از کنارش می آید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اولین چیزی که محبت را از خونه میبره و شیشه محبت را بین زن و شوهر میشکونه تندخوئــــی هست. همديگر رو درك كنين و به خواسته هاي هم احترام بگذارين . ‎‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🍃 اهمیت آراستگی آرایش قبل از رابطه جنسی 🍂 متاسفانه اکثر خانم ها خصوصا بعد از زایمان در منزل کمتر به وضع آراستگی خود رسیدگی میکنند و شاید به جز چند ماه آغاز زندگی برای شوهرشان آرایش در منزل نداشته باشند 🍂 تنوع در نوع لباس های زیر استحمام قبل از رابطه جنسی شیو کردن موهای زائد و موهای بدن استفاده از عطر و آرایش قبل از رابطه جنسی؛ میتواند شعله های آتش جنسی همسرتان را دو چندان افروخته کند ‎‌‌‌‌‌‌ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae نکاتی که‌ آقایون باید‌ راجب‌ خانوم‌ها بدانند • یک زن هرگز از ابراز عشق های مرد زندگیش خسته نخواهد شد. به زبان آوردن دوستت دارم موجب می شود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد و آن را احساس همسرش کند. • یک زن به دریافت عاشقانه چند شاخه گل، هدایای کوچک و ابراز عشقهای بی اختیار، عشق، نوازش عشق می ورزد. • زمانی که مردی به زنی چند شاخه گل تقدیم می کند و یا یادداشتهای عاشقانه اش را نثارش می دارد به آن زن اجازه میدهد تا بداند تا چه اندازه منحصر به فرد است. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 در ابراز عشق خلاق باشید... برای همسرتان به محل کارش گل بفرستید نه تنها ازگلها لذت خواهدبرد بلکه وقتی ازطرف همکارانش به خاطر این عمل شمامورد توجه قراربگیرد لذتش دو چندان خواهدشد. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 اگر خونه مادرشوهرتون رفتید و مادرشوهرتون باهاتون سرسنگین رفتار کرد و خواستید این موضوع را با شوهرتون درمیون بذارید. اینجوری بگیم😍: عزیزم میدونم که تمام تلاشت رو می کنی که به من تو خونه مامانت خیلی بهم خوش بگذره اما اتفاقی که امشب افتاد منو ناراحت کرد امشب وقتی رفتیم خونه مامانت احساس کردم اصلا به توجهی نداره و حتی چند کلمه ای هم با من صحبت نکرد اینجوری نگیم😕: میدونی چیه همتون مثل هم هستید حیف من که خودم رو بدبخت کردم عروس خانواده شما شدم، مادرت که امشب عین .... وقتی دلش نمیخواد منو ببینه مجبوری منو ببری اونجا که حال همه رو بد کنه کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ••••❥⊰🕸🐚JOiN👇🏻 ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سخنی با مادرشوهرای عزیز تکنیکهای موفقیت همون خانمهای محترمی که اگه پا رو دم عروس خانوم بذارند بصورت پروانه ای اون عروس کسل میشه و تاثیر میذاره در تربیت فرزندانش یا رفتار باشوهرش پس مادرشوهر بسیار محترم حواستون باشه اگه عروس با بچه اش رفتار خشن یا نامناسبی داشت شما به هیچ عنوان اجازه مداخله ندارید نوه تون رو بغل نکنید ازش حمایت نکنید و کنارش موضع نگیرید. اگه عروستون با همسرش یا همون پسرشما سفری، خریدی، پارکی خواست بره چادرچاقچور نکنید بگید منم میام، ممکنه بر اساس احترام به شما، تعارف هم بکنند اما یه مادرشوهر دانا نمی پذیره البته نه مظلومانه (برید خوش باشید😔، من خودم میرم) اگر عروستون لباس نامناسب برای نوه تون پوشید که به سلیقه شما نبود یا مدل و رنگش رو نپسندیدید یا از نظر گرما یا سرمایش مناسب اون شرایط نبود شتر دیدید ندیدید. اگه پسرتون بدون خانمش اومد سر بزنه به شما چیزی برداره یا کاری انجام بده معطلش نکنید، کارشو زود راه بندازین که سریع بره سر زندگیش، یا اونقدر بهش محبت نکنید که سیراب شه از محبت خانمش. اگه عروستون چیزی خرید که شما خوشتون اومد سریع نگید برا منم بخر، هیچ خانمی دوست نداره شبیه مادرش یا مادرشوهرش بپوشه یا وسیله ها‌ش عین اونا با‌شه،. اگه عروستون دوستاشو یا خواهراشو دعوت می کنه دلیل نداره شما هم باشید به هر حال حواسمون باشه رودربایستی داره باشما و دلیلش دوست نداشتن شما نیست. نقش حمایتگری شما همیشه باید باشه اما نه حضوری اگه به پسرتون در حالیکه کنار همسرشه زنگ میزنید خیلی کوتاه باشه اینکه شروع می کنید اخبار فامیل و خرید و... می گید شاید به مذاق عروستون خوش نیاد. یادتون باشه نکته و رفتاری که یک مادر انجام میده اگه همون رفتار رو مادرشوهر انجام بده شاید تلخ به نظر بیاد نگید عروس من فرق داره یا من متفاوتم!! دنیا تا دنیاست همین بوده 😁 دوستانتان را در این جمع دعوت کنید کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند❤️ https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
🍃🍃🌼♥️🌼🍃🍃 ❣همیشه لبخند بزنیم البته بازی نه وقتی کسی نگاهتون میکنه بهش یه لبخند کوتاه بزنیم ☺️ ❣کمتر حرف بزنید و بیشتر باشیم 🤐 ❣ تو یه بحثی که در موردش کافی داریم بزاریم همه نظراتشونو بگن بعد ما محکم نظر قطعی و با سند و مدرکمونو بگیم اینجوری اولا همه میشن دوما میگن فلانی کاملا میدونستا اما هیچی نگفت😲 ❣از شلوغ کردنو تو حرف دیگران پریدنو های بی مورد بپرهیزیم... ❣کمتر کنیم ( مخصوصا با فامیل شوهر و جاری و مادرشوهر و خواهرشوهر ) کسی که زیاد شوخی میکنه کمتر میگیرنش. اما کسی که هر از گاهی یه شوخی قشنگو مودبانه میکنه ادم خوشش میاد و همش تلاش میکنه با اون ادم گرم بگیره و با شوخیاش باعث شه طرف هم باز شوخی کنه.... کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ┈••✾❀🌼♥️•• https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💑 چگونه با مادر شوهر برخورد کنیم که باعث اختلاف نشود؟ 🔸بهترین روش رفتار با مادرشوهر دوست شدن با او و جلب اعتماد او و بدگویی نکردن از مادر شوهر در پیش شوهر است. در مورد خواهر شوهر و بقیه اعضاء خانواده همسر نیز همین قانون صحیح است. 🔸اگر توانستی، روزی یکبار به طور حضوری یا تلفنی از مادرشوهرت (یا مادر زنت) احوال پرسی کن که بعضی از عروس ها با کم محلی و نادیده گرفتن به جنگ مادر شوهر می روند. مادرشوهران عزیز نیز، این کم محلی عروس را به خوبی تشخیص می دهند و با اتحاد با فرزند خود بر علیه عروس دست به انتقام میزنند. 🔸یادتان باشد بهترین رفتار با مادرشوهر یا مادرزن، دوست شدن با هر دو نفر آنان است نه دوست شدن با شوهر و نادیده گرفتن و جنگ با مادر شوهر. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💟یه عروس باهوش بجای دعوا کردن و جر و بحث با مادرشوهر جای خودشو تو دلش باز میکنه😉 ✳️گاهی در نبودن همسرتون به منزلشون تماس بگیرید حالشون رو بپرسید❤️ ✳️مادرجون صداش کنید☺️ ✳️براش بی مناسبت کادو یا گل بخرید🌹 ✳️یا اینکه یه سوپرایز فوق العاده مثلا براش تولد بگیرید😍 👈🏻خلاصه عروس خوبی باشید😊 ┄┅┅❈••💓👨‍👩‍👧‍👦💓••❈┅┅┄ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند 🚫 زندگي با مادرشوهر 🚫 💢 اگرجزو اون عروس هایی هستین که با خانواده همسرتون توی یه ساختمون زندگي مي کنين يه چيزي رو بايد براشون جا بندازين و اونم اينه که قرار نيست هر وقت خواستن بلند شن بيان خونه شما و يا هر مهموني که اومد خونشون، شما هم پاشين برين اونجا... 💢 مثلا زنگ مي زنن ميگن فلاني اومده اينجا، شما هم بيا، اگر اين مسئله اذيتتون مي کنه يه بهونه اي بيارين مثلا الان خسته اين، شوهرتون خوابه، بچه درس داره و... و ١٠ دقيقه برين با لباس مهموني بشينين و بعدش برگردين. 💢 کم کم متوجه مي شن و بي خيال شما ميشن. اگه هر مهموني خونشون مياد بعدش مستقيم و بدون دعوت مياد خونه شما سعي کنين اون ساعت حموم برين، خونه نباشين و... بلاخره بايد متوجه بشن که خونه شما هم براي خودش حريمي داره و از خونه مثلا مادرشوهرتون جداست. ⚠️البته حواستون باشه ❌به هیچ وجه بی احترامی صورت نگیره !!❌ ♥️ 🍀 ♥️🍃🍃♥️💫 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 🌸 راهکارهای کلیدی برای رابطه بهتر با خانواده همسر • اصل اول بی برو برگرد، «احترام» هست. • از تنش، بگو مگو و ثابت کردن خودتون دوری کنین. • در حضورشون به همسرتون خیلی احترام بگذارین که خیالشون از بابت رابطه شما دو نفر راحت باشه. • از بازی‌های بیهوده عروس و مادرشوهر و داماد و مادرزن دست بردارین. • حدومرز‌ها رو مشخص کنین. • حس شوخ‌طبعی‌تون رو حفظ کنین. • اگر حرفی دارین خودتون مستقیما گفتگو کنین؛ بی‌واسطه! • یاد بگیرین که همیشه خونسردی و آرامش‌تون رو حفظ کنین. • عاقل و بالغ باشین. سخت نگیرید و مهربان باشید. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae 💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 ویژه پدر شوهر و مادرشوهر پیام به خانواده همسری جون تعبیر خواب من شده با تمام مهربانی هایش...‏ مادر خوبم از شما ممنون بابت وجود این عشق خوب️️‏ بابا یکی از قشنگ ترین کلمه های دنیاست که هیچ مترادفی نمیشه براش پیدا کرد بابا جون مهربونم دوستتون دارم️️‏ اینم میتونید برا پدرشوهر گلتون ارسال کنید.‏ ═══‌‌‌‌♥️ℒℴνℯ♥️═══ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae رابطه ی بین عروس و مادر شوهر!!
حقیقتش هر وقت دعواهایی مزمن بین عروس و مادر شوهر پیش می یاد، یکی از متغیرهایی که وجود داره اینه: «آسیب های دوران کودکی عروس و مادر شوهر»!  زنی که به مادرشوهرش بدون هیچ علتی خاصی، خصومت داره، ممکنه در کودکی ناچار بوده برای جلب توجه مادرش مدام با بقیه رقابت کنه و حالا مادرشوهرش رو یه رقیب دیگه می‌بینه! دختری که دائما از طرف والدینش طرد می‌شده، ممکنه به رابطه نزدیکی که شوهرش با والدینش داره حسادت کنه و تلاش کنه صمیمیت بین‌شون رو از بین ببره تا مجبور نباشه با حسادتش روبرو بشه. دختری که با والدین انتقادگری بزرگ شده، ممکنه خودش در بزرگسالی مدام از همه انتقاد کنه و هیچی نتونه راضیش کنه... برخی عروس ها مادرشوهر رو به عنوان "مادر نداشته خودش" خطاب می کنند ولی اگر رفته رفته موفق نشن احساس بی‌مادری رو در خودشون حل کنن، اونوقت میشه انتظارش‌ رو داشت که احساسات ناشی از عدم حضور مادر مطلوبشون رو به محض ایجاد کوچکترین تعارض، به سمت «مادزشوهر» فرافکنی کنن. یعنی یه مخالفت جزئی رو می‌تونن به شکل یک حمله همه جانبه ببینن، یک پیشنهاد خیرخواهانه از جانب مادرشوهر می‌تونه به دخالت عمدی تعبیر بشه، یا اگر حس کنه از همسرش کمک کافی دریافت نمی‌کنه، رنجشی که تجربه می‌کنه، به یک خشم انفجاری ناشی از حس رهاشدگی تبدیل میشه که طبیعتا، نه فقط به سمت همسر، بلکه به سمت رقیبی که توجه همسرش رو دریافت می‌کنه، یعنی به سمت مادرشوهر، نشونه گرفته میشه. حالا چه باید کرد؟ باید به عروس و اون مادرشوهر گفت: لطفاً در دام‌ بازی‌های روانی نیفتید و اجازه ندید جنگ قدرتی بین شما شکل بگیره! چون همتون نابود میشید!! در عوض، مادرشوهر باید نقشی رو ایفا کنه که عروس بیش از هر چیزی بهش نیاز داره: “مادر مهربونی که بهش عشق میده و می‌تونه براش تبدیل به یک الگوی سالم بشه”. و عروس نقشی رو بازی کنه که نمی خواد پسر و نوه هاشو از مادرشون جدا کنه... در اینجا نقش شوهر هم خیلی مهمه، این که رصد کنه ببینه خانمشون روی چه مسائلی با مادرشون زاویه پیدا کرده و بعد که متوجه شد با مادرشون صحبت کنه و راهی رو انتخاب کنند که رفع سوتفاهم بشه. کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌹🥀🍂🍁🌺☘🌿🍃🍂🍁🌺 🌹 *یادتون باشه برای دوام زندگی تون همیشه به همسرتون "حال و احساس خوب " بدید. 👈🏻حال و احساس خوب یعنی چی؟ یعنی احساس کنه که مهمه، ارزشمنده و بهش نیاز دارید. یعنی در کنار شما آرامش داشته باشه و همش نگران نباشه که نکنه الان بهش یه گیری میدید. حس استقلال خودش رو حفظ کنه و یه موجود وابسته و چسبنده نباشه. احساس امنیت داشته باشه. بدونه که در هر شرایطی چه خوشی و چه ناراحتی یک تکیه گاه داره.* ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃❤️ 😍چقدر خوبه 🧕خانوم خونه هنگام بیرون رفتن آقا از خونه اونو بدرقه کنه؛ چند قدمی پشت سرش بره با او خداحافظی کنه و همسرشو به خدا بسپاره. 🧔‍♂هم‌چنین هنگام وارد شدن آقا به خونه گاهی خانوم باید به استقبال همسرش بره و بعد از سلام و احوال‌پرسی وسایلی که آقا خریده را ازش بگیره و تشکّر کنه. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
🌸 ❤️آقایون همسرتون رو از عشق لبریز کنید❗️ ❤️نوازش یک زن به او قدرت و انگیزه برای زندگی کردن می بخشد. ❤️یک زن همیشه دوست دارد از همسرش نسبت به خودش مطمئن شود. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃❤️ 🤝همدلی یک ابزار ارزشمند برای کمک به یکدیگر است تا حرف همدیگر را گوش دهند و مشکلات را درک کنند. ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃❤️ ‌ ⛔️به امید تغییر طرف مقابل ازدواج نکنید ⭕️كسي كه به اين اميد ازدواج ميكند كه طرف مقابل را تغيير دهد و باب ميل خود بسازد... ❗️مثل كسي است كه لباس ٤ سايز كوچكتر ميخرد به اين اميد كه روزي لاغر ميشود و آن لباس اندازه اش مي شود ! ❌به اميد احتمالات نباشيد، 🔺خودتان را گول نزنيد ✍فرمول درست اين است كه نقاط منفي فرد مورد نظر را كمي بيشتر و نقاط مثبتش را كمتر براورد كنيد ؛ 👌اين به اين دليل است كه افراد اغلب قبل از ازدواج خود را بهتر از آنچه واقعا هستند به نمايش مي گذارند 💟درست انتخاب كنيد ...! ‌┅┄ ※♥️👫♥️※┄┅ کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
❤️🍃❤️ ✅معجزه چشم گفتن ✍خانم ها بدانند که چشم گفتن درمقابل شوهر یک نوع مدیریت شما در دل همسر است. اگر شما بخواهید شوهرتان را وابسته به خودتان کنید، استفاده از کلمۀ چشم معجزه می‌کند. چشم از زبان بیرون می‌آید و شما را روی چشم شوهرتان می‌گذارد. این تعابیر شاعرانه نیست. تبعیت زن، خدمت هنرمندانه به خویش است. 💥با این کار، جایگاه خانم‌ها پایین نمی‌آید بلکه چشم گفتن به همسر یعنی:"حفظ اقتدار مرد" و " بالا بردن جایگاه زن" ‌🌷🍃🌸💐🌹💐🌸🍃🌷 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۱۵ شور و شوقی عجیب در روستا درگرفته بو
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۶ و ۱۱۷ ننه صغری سر از سجده برداشت.. و ناباورانه چشمان درشت و زیبای فرنگیس را که خیره به تیرهای چوبی سقف بود نگاه کرد... و ذوق زنان ، جلوتر خزید و نزدیک فرنگیس نشست... با دستانش قرص صورت او را به طرف خود گردانید و همانطور که صورتش را بوسه باران میکرد گفت: _الهی قربون این رخسار قشنگت بشم مادر ، چی میگی عزیزدلم؟! فرنگیس با نگاهی غریب چهره پیرزن را نگاه انداخت و گفت : _من...من کجا هستم؟شما... شما...‌ کیستید؟ اصلا من کیستم؟! ننه صغری لیوانی که تا نیمه شربت داشت را به لبان فرنگیس نزدیک کرد و گفت : _منم مادر، ننه‌صغری نمیشناسی؟ اینجا هم خانهٔ خودمان است، تو هم دختر خودم جمیله هستی... فرنگیس که انگار گیج بود، خیره به چهره پیرزن شد و گفت : _من...من چیزی را به یاد نمی‌آورم...چه اتفاقی افتاده؟! ننه صغری که ذوق زده بود، بوسه‌ای دیگر از گونهٔ فرنگیس که حالا در اثر گرمای اتاق،گل انداخته بود، گرفت و گفت : _حق داری مادری به یاد نیاوری...اما من خوب میدانم که دخترم هستی ،خودم از رودخانه گرفتمت، تو از چنگ از ما بهتران گریختی، نگاه به سر و دستت کن، چقدر زر و زیور به پات ریختند، حکمن میخواستند پیش خودشان،ماندگارت کنن ، اما تو... تو...‌ ما را فراموش نکردی و بالاخره خودت را به ما رساندی‌... فرنگیس که احساس دردی شدید در سرش میکرد و هرچه به مغزش فشار می‌آورد هیچ چیز از گذشته‌اش را به خاطر نداشت،... دستانش را به سمت سرش برد و گفت : _درد...درد دارم‌.. ننه صغری هراسان از جا برخواست... و گفت : _الهی قربان این سخن گفتن شیرینت بشم، الان میرم برات جوشونده درست میکنم و با این حرف از جا برخواست و به سمت درب رفت.. تا از اتاق کناری داروهای گیاهی را بیاورد و خبر به هوش آمدن دخترش را به همه بدهد.. و فرنگیس را در دنیایی مبهم، تنها گذاشت... ننه صغری بیرون رفت.. و متوجه صف همسایه‌ها شد که هرکدام قابلمه و دبه به دست در انتظار گرفتن سهم‌شان از آبگوشت نذری بودند... ننه صغری که دوست داشت اول درد دختر نو رسیده اش را درمان کند، نگاهی به جمع انداخت.. و بدون اینکه حرفی بزند به سمت انباری کنار اتاق رفت، فانوس کنار درب را برداشت و وارد اتاق تاریک شد.. و یک راست به سمت مفرشو دوایی‌اش رفت ، مفرشو را برداشت و وسط اتاق نشست و بند آن را کشید، درب مفرشو باز شد و کیسه های کوچکی که هر کدام دارویی در آن بود به بیرون ریختند... ننه صغری یکی‌یکی آنها را نگاه کرد و گاهی یکی را می‌بویید و بالاخره دو کیسه را انتخاب کرد و با گفتن یک یاعلی از جا برخواست...بیرون آمد و درب را بست ،هیچ‌کس حواسش پی او نبود ، انگار اهالی روستا موضوعی مهم تر پیدا کرده بودند که حواسشان را پی آن معطوف نمایند... و‌چه موضوعی بهتر از نذری خوشمزه... ننه صغری وارد اتاق شد، کتری سیاه و پر از آب را از روی اجاقی که با هیزم روشن بود برداشت، مقداری از داروها را داخل کتری ریخت و دوباره روی اجاق گذاشت... فرنگیس که بی‌صدا ، حرکات ننه صغری را می‌پایید، با خود گفت : _براستی تو کیستی؟ من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ ننه صغری که متوجه نگاه خیره فرنگیس شد، کاسه ی سفالی روی طاقچهٔ دود زدهٔ اتاق را برداشت... و همانطور که به فرنگیس لبخند میزد گفت : _بزار از آبگوشت نذری برات بیارم یه کم بخوری و جون بگیری و با زدن این حرف درب را باز کرد و با صدای بلند گفت : _هااای عبدالله هااای...بیا یه کاسه آبگوشت بیار ، دخترکم به هوش آمده... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۱۸ و ۱۱۹ و ۱۲۰ تا ننه صغری خبر از بهوش آمدن فرنگیس داد، جمع زنانی که دور دیگ آبگوشت را گرفته بودند، به یکباره به سمت درب اتاق هجوم آوردند... ننه صغری که انگار از گفتن این خبر ، پشیمان شده بود،کاسه را لبهٔ چارچوب در گذاشت و دو دستش را از هم باز کرد و به دو لنگه درب تکیه داد تا مانع ورود زنها به داخل اتاق شود... زنها جلوی درب را گرفتند اما ننه صغری نمیگذاشت کسی داخل شود... که ناگهان مریم بانو ،خود را از بین جمعیت جلو کشید و رو به ننه صغری گفت : _یعنی من را هم نمی گذاری داخل اتاقت شوم ؟ ننه صغری نگاهی خجالت‌زده به او کرد و گفت : _ببخشید مریم بانو ،شما زن کدخدای ده هستید، منزل خودتان است، به خدا متوجه حضورتان نشدم، آخه اینقد ذوق اومدن... مریم بانو ننه صغری را به کناری زد و‌گفت : _خیلی خوب حالا کمتر حرف بزن و برو به کنار تا ببینم این دخترک نگون بخت کیه و اینجا چه میکند... ننه صغری همان‌طور که با غرولند کنار میرفت رو به جمع گفت : _جز مریم بانو کسی داخل نشود و رو به زن کدخدا گفت : _عجب حرفی میزنید، خوب معلومه جمیله است دیگه...میخوای کی باشه؟! مریم بانو‌همانطور که کنار بستر فرنگیس می‌نشست گفت : _صبر کن الان معلوم میشه که کی راست میگه و رو به فرنگیس که خیره به حرکات او بود، با محبتی در کلامش گفت : _دخترقشنگم ، بگو ببینم اسمت چیه؟ پدر و مادرت کی هستن و کجا زندگی میکنن و چی شد که به رودخونه افتادی؟ فرنگیس بدون حرفی خیره به او بود...مریم بانو دستی به گونهٔ نرم او کشید و گفت : _دخترم، نترس...ما کاریت نداریم، میخواهیم تو را به کس و کارت برسونیم و با اشاره به ننه صغری ادامه داد: _ننه صغری هم زن مهربانی‌ست ، تو را نجات داده و فکر میکنه دخترش هستی... بگو عزیزکم کی هستی؟ فرنگیس آب دهنش را قورت داد...انگار تمام تن و بدن ،زنان روستا گوش شده بود تا ببینند،این دخترک غریب چه جواب میدهد... فرنگیس شمرده شمرده و آهسته گفت: _م...م..من چیزی به یادم نمی‌یاد ،اما فکر کنم جمیله باشم و با نگاهی التماس آمیز رو به ننه صغری گفت : _سرم...سرم داره میترکه ننه‌صغری... ننه صغری که اشک شوق به چشمانش آمده بود کِل کشان رو به جمع زنان گفت : _دیدید...همه تان شاهد بودید که خود خود جمیله است... و سپس به طرف طاقچه رفت و استکان کمر باریک را برداشت و همانطور که از کتری جوشانده داخل استکان می‌ریخت گفت : _آی به قربان دخترقشنگم بشم من، بیا این جوشونده دردت را کم میکنه و در همین هنگام کاسهٔ آبگوشت هم رسید... فرنگیس که جوشانده را سر میکشید، ننه صغری هم نان را داخل کاسه تلیت کرد و در میان تعجب و بهت زنان روستا، لقمه لقمه ،غذا را در دهان فرنگیس میگذاشت و با هرلقمه، قربان صدقهٔ او میرفت.... مریم بانو که انگار به خواسته اش نرسیده بود،غرغر کنان از جا برخواست و زیرلب میگفت... قربون خدا بشم من، در و تخته را چه خوب با هم جور میکنه..همدمی دیوانه برای ننه صغری مجنون هم رسید...کم بود جن و پری ،یکی هم از پنجره پرید... با گفتن این حرف، زنان ده در حالیکه نیششان تا بنا گوش باز بود.. از درب اتاق فاصله گرفتند و مریم بانو را مانند نگین انگشتری دربرگرفتند و به طرف جایی که دیگ نذری به پا بود رفتند...و هرکدام حرفی میزد اما همه هم قول بودند که همدم خوبی نصیب ننه صغری شده ،خصوصا که سرا پایش پر از طلا و زیور آلات بود...و فرنگیس، شد ،یک دختر روستایی به نام جمیله.... روزها به سرعت برق و باد میگذشت، فرنگیس بدون اینکه از گذشته‌اش چیزی به خاطر بیاورد ،با نام جدید و سبک زندگی روستایی خو گرفته بود...البته ننه صغری به او اجازه نمیداد دست به سیاه و سفید بزند و حتی کمتر از خانه بیرون می‌آمد تا زیرنگاه جستجوگر مردم و باران سؤالات خاله‌زنکی خانم‌ها قرار نگیرد...ننه‌صغری مشغول تعریف از بچگی‌های جمیله بود و خواهر برادرهای او که هر کدام به دردی از این دنیا رفته بودند.. و جمیله هم با هزار نذر و نیاز به درگاه خدا نگه داشته بودند... ننه صغری گرم گفتگو بود که درب اتاق را زدند و صدای کلفت «مش باقر» بود که از پشت درب به گوش رسید : _هووی ننه صغری خونه‌ای؟! ننه صغری که انگار مدتها بود منتظر رسیدن مش باقر بود، حرفش را نیمه‌کاره گذاشت و باسرعت درب را باز کرد و گفت : _سلام مش باقر...رسیدن به خیر...بفرما داخل... چه خبرا برای ما داری؟ مش باقر سینه‌ای صاف کرد و‌گفت : _سلام ، عاقبتت به خیر...الوعده وفا...طبق قولی داده بودم ، یک کاروان پیدا کردم که دو، سه روز دیگه راهی کربلا هستند اگر میلتان بر رفتن است و امام شهید شما را پذیرفته باشد،بسم الله...تا فردا خودتون را به شهر برسونید...اگر با قاطر صبح زود حرکت کنید، نزدیک شب به کاروانسرای بیرجند خواهید رسید،اونجا کاروانیا قرار مدار گذاشتن تا جمع شوند...