eitaa logo
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
3.6هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
6 فایل
سلام به کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند خوش آمدید. مطالب کانال صرفا جهت اطلاع واستفاده شما عزیزان می باشد. تبلیغ کسب و کار کانال و گروه ----------------------------------------------------- آیدی مدیر @hosyn405
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال زوج خوشبخت و تربیت فرزند❤
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی #روایت_دلدادگی 💞قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶ فرهاد سرش را پایین آورد و با
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۷ و ‌۱۲۸ ابو مرتضی، حاکم کوفه که مردی فهمیده و دنیادیده بود و هیجان روحی این پسرک قاصد را که عجیب به دلش می‌نشست، دید..دانست که او دلش در گرو مهر کسی افتاده که دل عالم امکان در گرو مهر اوست، پس صلاح ندید که او را مجبور به ماندن کند..و علی‌رغم،خواهش همسرش مبنی بر نگه‌داشتن سهراب در قصرکوفه ، سهراب را به همراه چند سرباز راهی مسجد سهله کرد..اما چند تن دیگر را نیز مأمور کرد تا مخفیانه تمام حرکات سهراب را زیرنظر بگیرند و هرکجا که رفت با او باشند و در ضمن وسایل رفاه و وعده‌های غذایی او را به طریقی که خودش نداند ازکجا میرسد برای او فراهم نمایند... سهراب سرشار از حس خوب دیدار،سوار بر رخش، این اسب راهور و یار قدیمی به همراه دو نفر سرباز در تاریکی شب بعد از خواندن نماز و صرف شام درخدمت حاکم و همسرش که کاملا مشخص بود به او لطفی ملموس داشتند، به سمت مسجد سهله حرکت نمود... هوای شب که به صورتش میخورد، او را سرحال‌تر می‌آورد، او با چشم دوختن به ستارگان آسمان که گویی هرکدام در دل خویش رازی نهفته داشتند با خود میگفت... براستی که شب آفریده شده برای آرامش و یا به قول درویش‌رحیم، شب خلق شده برای عبادت، برای درمحضر خدا بودن و تلاش برای گلچین کردن روزها و نعماتی که قرار است در روز برای ما مقدر شود‌...راه تاریک بود اما دل مسافر این راه روشن روشن می‌نمود..بالاخره بعداز ساعتی سوارکاری که باسرعت و اشتیاق می‌گذشت، به مسجد سهله رسیدند...سهراب از عجله‌ای که برای دیدار داشت، مانند انسان های مجنون، خود را از اسب به‌زیرانداخت، همراهش افسار اسب را گرفت و سهراب اصلا نفهمید که رخش این اسب زیبا و دوست‌داشتنی‌اش را به کجا می‌برد..او فقط می‌خواست به آن فرشته نجاتش برسد.. همین..اما نمی‌دانست که درمسیر عشق پای‌گذاردن کار هرکس نیست..و سختی‌ها پیش رو داری تا به آن دلدار دل‌آرا برسی.. سهراب هراسان وارد مسجدسهله شد، در نورکم فانوسی که جلوی محراب گذاشته بودند، تک و توک افرادی را دید که مشغول عبادت هستند...همانطور که زانوهایش میلرزید و با خود فکرمیکرد، یکی از این افراد، همان فرشته‌ایست که به دنبالش به اینجا کشیده شده است، جلو رفت.... کنار هرکس که میرسید اندکی تعلل میکرد و خوب چهره‌اش را می‌نگریست، تک‌تک افراد را نگاه کرد..اما هیچکدام آن دلدار دلارای این روزهایش نبود...فقط یک نفر مانده بود که هنوز او را ندیده بود...سهراب خیره به محراب و آخرین نفر بود که از پشت سر او را می‌نگریست،... ناگاه باصدای مردی که درکنارش نشسته بود به خود آمد : _آهای جوان، گویا دنبال کسی هستی ؟ سهراب که حالا متوجه مرد میانسال کنارش که با زبان عربی غلیظ با او صحبت میکرد شد، خم شد و کنارش زانو زد و همانطور که دست او را که به سمتش دراز شده بود و نشانه دوستی بود، در دست میگرفت و می‌فشرد گفت : _راستش..راستش ..دنبال کسی میگردم ، نام و نشانش را نمیدانم اما به من گفته که اگر روزی خواستار دیدارش شدم، در این مکان او را بیابم...مسجد سهله...فکر میکنم او امام جماعت این مسجد باشد.. مرد عرب ، آهی کشید و گفت : _عجب...پس تو دنبال کسی هستی که اورا نمیشناسی...من و تو با هم شباهتی داریم، اخر من هم به دنبال شخصی خاص مدت‌هاست معتکف این مسجد شده‌ام و نیت کرده ام تا چهل روز به عشق دیدن رویش در اینجا بمانم، اما فرق من با تو در این است که من نام و نشان آن یار غایب از نظر را میدانم و تو نام و نشان کسی را که تو را به خود دعوت کرده نمیدانی... سهراب که سخنان این مرد بر دلش نشسته بود،لبخندی زد و گفت : _چه جالب...میشود بگویی شما به دنبال چه کسی به اینجا آمدید؟ و سؤال دومم هم این است که آیا امام جماعت این مسجد را می‌شناسی؟ مرد لبخند محزونی زد و درحالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : _من به دنبال آن غایب همیشه حاضرم، من به دنبال آن یاری‌رسان درماندگانم، من به دنبال آن یار در راه ماندگانم ، من به دنبال آن بیابان‌گرد دورانم ، من به دنبالم مولایم صاحب الزمانم ... سهراب از حرفهای این مرد انگار چیزی درون دلش به گردش درآمده بود، گویی او‌ با حرف‌هایش نشانی همان مردی را میداد که الان سهراب با تمام وجود، محو او شده بود و اخر کلام مرد را با خود تکرار کرد «صاحب الزمان»...به نظرش بسیار آشنا می آمد..می‌خواست حرفی بزند و احساساتش را بروز دهد.. که مرد عرب همانطور که اشک چشمانش را پاک میکرد به سمت محراب اشاره نمود و گفت: _اگر به دنبال امام جماعت این مسجد هستی، آن مردی که نزدیک محراب مشغول راز و نیاز است، همان کسی‌ست که به طلبش آمدی... سهراب که با شنیدن این حرف، رشتهٔ افکارش پاره شده بود و اصلا یادش رفت چه میخواهد بگوید از جا بلند شد و شتابان به سمت محراب رفت...
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰ سهراب نزدیک آن مرد شد،مردی که غرق درعبادت بود و چفیه‌ای برسر کشیده بود تا رویش را کسی نبیند..مردی که مانند تمام مردان عرب،عبایی بردوش انداخته بود و لرزش شانه‌هایش نشان از گریه و رازونیازش به درگاه‌خدا میداد. سهراب کنار او بااحترام و متواضعانه زانو زد و درحالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت : _س..س..سلام‌علیکم..الوعده‌وفا..فرمودید برای دیدارتان به مسجد سهله بیایم، آمدم.. براستی تو کیستی؟فرشته‌ای هستی که از آسمان برزمین نازل شدی؟یا بشری هستی که ازفرشتگان آسمان هم برتری؟ بخدا قسم،که از وقتی شما را دیده‌ام،حتی یک لحظه چهرهٔ زیبایتان از پیش چشمم، بیرون نرفته..شما چه کردید با دل سهراب؟ الان تمام دل و وجود این بنده سراپا تقصیر پر است از عشق شما، نیت کرده‌ام که از این به بعد غلام حلقه بگوشتان باشم..تورابخدا قبول کنید ومراازاینجانرانید..براستی که سهراب هیچکس و کاری ندارد..هیچ صاحبی ندارد..بیا و‌ کس و کار این دربه‌در بشو،بیا و صاحب این غلام بینوا بشو..‌ سهراب از هرم عشقی که بردلش افتاده بود،سخن‌ها میگفت و شیرین‌زبانی‌ها مینمود.که ناگاه مرد پیش‌رویش،چفیه را از سرش کشید. و وقتی که سهراب رخسار اشک‌آلود مرد پیش رویش را که پیرمردی نورانی بود،دید..متوجه شد که اشتباه کرده.. پیرمرد نورانی دست سهراب را دردست گرفت و گفت : _کیستی جوان؟مرا باکه اشتباه گرفته‌ای؟چه کسی تو را به اینجا دعوت کرده؟سخنانت رنگ و بوی عشقی الهی میداد،مخاطب این سخنان کیست که تو را اینچنین مجنون کرده؟ سهراب که بادیدن چهره پیرمرد دربهت فرورفته بود،با شنیدن این سخنان ازحالت بهت و شگفتی‌اش بیرون آمد و ازجا برخواست..و مانند انسانی دیوانه دستانش را از هم بازکرد و دورتادور مسجد میگشت و با آخرین توان فریادمیزد : _آخرکجایی ای فرشتهٔ زیبا که زیباترین مخلوق خدا درچشمم آمدی؟ تو‌کیستی و کجایی ای مردخدا که جانم را نجات دادی و دلم را به اسارت خود درآوردی؟مگر خودت امرنکردی که برای دیدارت به اینجا بیایم.. خوب من آمده‌ام..تو کجایی؟بخدا قسم که نیم‌روز است،حالم دگرگون است..یعنی تو حالم را دگرگون کردی..نامت را نمیدانستم، اما چنان درنظرم مهربان آمدی که مهرت چون مهر پدری دلسوز بر جانم نشسته،کجایی ای مهربانترین پدر..بخدا سهراب به طلب تو آمده..من..من راهزن بودم..من قصد تاراج آن گنجینه را داشتم، اما تا تو را دیدم تمام‌گنجینه‌های‌عالم جلوی چشمم رنگ باخت.من دیگر نه گنج میخواهم..نه خواهان اصالتم هستم که ببینم کیم و چیم و نه حتی آن دخترک زیبا رو را میخواهم..چون من اینک، اصالتم را یافته‌ام..من پدرم را یافته‌ام..من گنجم را یافته‌ام..من عشقم را یافته‌ام..من صاحبم را یافته‌ام...سهراب همانطور بی‌امان، حرفهای دلش را به زبان می‌آورد و غافل از این بود که حرف او حرف این جمع غمزده و عزیز گم‌کردهٔ پیش رویش هست، همگان از هرم‌آتش درون‌ سهراب که بی‌شباهت به آتش افروخته دل آنان نبود، میگریستند..و نگهبان پنهانی حاکم تمام این حرکات و حرفها را ثبت مینمود تا به عرض حاکم‌کوفه برساند.. کاروان زائران کربلا بیش از یکماه بود از بیرجند حرکت کرده بودند..بیش از یک ماه از آغازسفر میگذشت و فرنگیس همراه عبدالله و ننه صغری،زائر مزارشریف شهید کربلا شده بود،درست است گه گاهی سایه هایی از گذشته درذهنش جلو می‌آمد، اما درحد سایه‌ای مبهم بود و او هنوز به‌واقعیت و حقیقت وجودی خودش واقف نشده بود. ننه‌صغری هرروز بیشترازقبل دلبستهٔ این دخترک زیبا میشد.او حالا کاملا می‌فهمید که این دخترک بادخترش جمیله تفاوت‌های زیادی دارد.این دخترک زیبا، خالی روی گونه داشت که جمیله نداشت، او‌ سوادخواندن و نوشتن داشت و وقتی برای اولین‌بار قرآن به دست گرفت و مشغول تلاوت آن شد، چشمان ننه‌صغری و عبدالله از تعجب بیرون زده بود.و ننه‌صغری خوب میدانست که جمیله از قرآن فقط سوره حمد و توحید را بلد بود که درنمازش‌ میخواند و وقتی قرآن بدست میگرفت، تلاوتش را نمیدانست و فقط بوسیدن آن را بلدبود و هزاران تفاوت دیگر که هرچه زمان میگذشت،خود رابیشتر و بیشتر نشان میداد.دیشب وقت نمازمغرب، سرکاروان تمام زوار را دور هم جمع کرده بود و‌گفته بود که رسم و راه این کاروان،به این طریق است که ابتدا به نجف اشرف و حرم‌مطهر مولاعلی علیه‌السلام، مشرف میشوند و ده روز درآنجا اقامت‌ دارند.و پس از آن راهی کربلا میشوند وحالا کاروان قصه ما تا رسیدن به نجف راهی نداشتند.فرنگیس سواربرالاغ به دوردست‌ها خیره شده بود که ناگهان از پشت‌سرشان گردوخاکی برهوا شد و صدای سم‌اسبهایی که بی‌مهابا می‌تاختند به گوش کاروانیان رسید. سرکاروان هراسان خود را به انتهای کاروان رسانید و زیرلب زمزمه کرد: _لعنت بر دل سیاه شیطان..گمانم به کمین راهزنان گرفتار شدیم..
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲ سوارانی روی پوشیده دورتادور کاروانیان حلقه زدند و با زبان عربی چیزی گفتند که اهل کاروان چیزی از آن سردرنمی‌آوردند. سرکاروان،که خود مسلط به زبان عربی بود جلو رفت و‌ مشغول صحبت با آنها شد.. اول باملایمت و خواهش و تمنا از لحن او‌‌ خوانده میشد، شر‌وع کرد، اما هرچه او‌ میگفت، سواران روی پوشیده فریادکشان جواب میدادند و در آخر یکی از سواران با لگدی که به سرکاروان زد او را بر زمین سرنگون کرد... سرکاروان از جا بلندشد و همانطور که خون گوشهٔ لبش را باانگشت میگرفت رو به کاروانیان کرد و گفت : _زائران بزرگوار؛ اینان را که میبینید راهزنان این دیارند، میگویند با زبان خوش هرچه دارید و ندارید را به آنها بدهید و هرکس مقاومت کند، با جانش بازی کرده و من هم زور خودم را زدم و‌گفتم که شما زوار حرم مولاعلی و فرزندش حسین شهید هستید ، خواستم تا رگ غیرتشان را بیدار کنم ، آنها هم تنها تخفیفی که دادند این بود که آذوقه و خورد و‌خوراک از آن خودمان ،اما هر چه پول و سکه و طلا دارید را بدون کوچکترین کلکی به آنها بدهیم. با شنیدن حرفهای سرکاروان ولوله ای در بین جمع افتاد و چون چشمشان به سواران قوی هیکل و برق نگاه تیز آنها افتاد و چون تعداد آنها زیاد بود پس نمیتوانستند با آنها درگیر شوند، همه به اتفاق مشغول دادن پول و طلاهایشان به راهزنان شدند.. زوار بیچاره از همان اول کاروان به ترتیب، سکه‌های بی‌زبانشان را تقدیم کردند تا نوبت به عبدالله و خانواده اش رسید.. سردسته راهزنان جلو آمد و چون چشمش به چهره زیبای فرنگیس که از زیر روبنده نازک پیدا بود،افتاد زیرلب عبارتی عربی را تکرار کرد و با اشاره به فرنگیس دستور داد تا از الاغ پایین شود.. فرنگیس با ترس و لرز از الاغ به زیر آمد... و عبدالله با دیدن این صحنه، همزمان با فرنگیس، از روی قاطر خود را به زمین‌ انداخت و جلوی دخترک ایستاد و درحالیکه دستانش را دو طرفش بازکرده‌بود وبا هیکل چهارشانه و مردانه اش سپری برای فرنگیس شده بود گفت : _تو را به مولا علی ، این دختر امانت است... بیایید هرچه دارم از شما اما با این دخترک کاری نشوید.. -کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند راهزن که هیچ از حرفهای عبدالله نمیفهمید با دستهٔ شمشیرش به سر عبدالله زد و او را سرنگون کرد.. و روبه روی فرنگیس ایستاد و همانطور که خنده بلندی میکرد خواست تا روبنده نازک فرنگیس را که چشمان زیبا و درشتش از زیر آن پیدا بود، بالا بزند.. که ناگهان ننه‌صغری که معلوم نبود کی خود را از الاغ به زیر آورده باچوبی که همیشه در دست داشت، از پشت سر چنان بر فرق سرکردهٔ راهزنان کوبید که آن عرب نگون‌ بخت، بر زمین سرنگون شد.. فرنگیس که چون گنجشککی هراسان بود، بادیدن این صحنه گویی نهیبی به ضمیر ناخوداگاهش زده شد، در یک چشم بهم زدن شمشیر مرد عرب را که جلوی پایش افتاده بود برداشت و به سرعت خود را به اسب بی‌سوار او رساند و با یک جست بر اسب نشست.. فرنگیس شمشیرزنان چنان باسرعت می تاخت که گویی رستم ایران زمین است. جمع راهزنان که انتظار چنین جسارتی را از یک دختر نداشتند، دستپاچه شده بودند و کاروانیان هم با دیدن هنرنمایی فرنگیس ، سر ذوق آمده و هر کدام باچوبی ، چماقی و هر وسیلهٔ ممکن در حالیکه فریاد «یا حسین» سر داده بودند به سمت راهزنان یورش آوردند.. راهزنان که اوضاع را ناجور دیدند و از طرفی سرکرده‌شان نقش بر زمین بود، فوری عقب نشینی کردند و فرار را بر قرار ترجیح دادند. فرنگیس تا فاصله ای نزدیک، درحالیکه چون جنگاوری بی‌همتا شمشیر را بالای سرش میچرخاند به دنبال آخرین راهزن روان شد و وقتی مطمئن از گریز آنان شد ،به سمت کاروان برگشت.. عبدالله از جا برخواسته بود و با تعجب فرنگیس را نگاه می کرد و زیر لب میگفت: _براستی تو‌کیستی ای شیرزن...تو‌کیستی ای پاره جگر عبدالله... ننه‌صغری تا این را شنید ، خنده بلندی از ذوق کرد و با آغوشی باز به طرف فرنگیس که هنوز با آنان فاصله داشت ، روان شد و فریاد میزد : _تو‌دختر منی...تو عزیز دردانه منی... فرنگیس که صدای ننه صغری را میشنید، لبخندی زد و زیرلب گفت : _سوارکاری چه حس عجیبی به من داد...من کی هستم؟ اینجا چه میکنم؟ اما هرکه هستم.. جمیله نیستم...کاش به یاد آورم کیم وچیم.... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۳ و ۱۳۴ بعد از گذشت چندساعت، بالاخره کاروان دزد زده، سرپا شد و به سمت نجف اشرف که با آن فاصله چندانی نداشتند حرکت نمود.. آنطور که سرکاروان میگفت،احتمالا تا فردا صبح همین موقع در شهر نجف بودند. نیمی از کاروان پول و اشیاء قیمتی خود را ازدست داده بودند که عبدالله هم جزء همین افراد بود... درست است دلش از حضور در نجف و بارگاه مولاعلی علیه‌السلام به تپش افتاده بود، اما فکرش مدام درگیر این موضوع بود که در دیاری غریب و بدون پول و سکه و با یک زن و دختر به دنبالش چه کند؟ ازکجا خرج سفرشان به کربلا را در آورد؟ اصلا از کجا معلوم که بتوانند به ایران برگردند..با دست‌تهی چگونه شکمشان را سیر کنند؟ کجا ساکن شوند و...هزاران سؤال بی جواب بر ذهنش سایه افکنده بود که غم بزرگی بر دلش نهاده بود... اما فرنگیس ،موضوعی ته ته ذهنش را قلقلک میداد، ذهن او هم درگیر بود و نمیدانست چیست...فقط میدانست که به گذشته‌اش مربوط است. و اما ننه صغری که هنوز شیرینی، قهرمانی دخترش و نگاه‌های تحسین‌برانگیز کاروانیان به آنها، برجانش افتاده بود، بی خبر از آنچه که در سر شوهرش و دل دخترش میگذشت، در انتظار به سر رسیدن امروز و دیدن آفتاب فردا و قدم گذاشتن در حرم مولایش بود... کاروان بی‌امان حرکت میکرد ،به سمت جایی که انگار عرش خداوند بود که در زمین فرود آمده بود...کاروان حرکت میکرد به سمت آستانی که صاحبش مشکل گشای دوعالم نام گرفته بود...کاروان حرکت میکرد تا سر بر آستان ارادات مولای عرشیان و فرشیان ، امیر مؤمنان بساید... روزها بود که سهراب معتکف مسجد سهله شده بود، حالا خوب میدانست آن دلدار دلارای فرشته صفت،کسی جز مهدی زهرا سلام‌الله‌علیها، جز صاحب و پدر شیعیان نبوده است... سهراب مجنون‌تر از همیشه، درحالت خود غرق بود و مدام با آقایش گفتگو میکرد... _امام زمانم، به امید پیداکردن ردی از پدر و مادر و اصل و نسبم، پشت به دیاری که در آن قد کشیده بودم کردم..میخواستم قرآنی را که از آنِ من بود بیابم،.. دست به دامان امام‌رضاعلیه‌السلام زدم، قرآن را یافتم اما نشناختم، ملتفت نشدم، آخر در دام عشق پری روی دیگری افتادم. به عشق رسیدن به آن پری‌رو، از اعمال زشت و دزدی‌هایی که کرده بودم توبه نمودم و به دنبال کاری آبرومند، بودم.دست تقدیر مرا به سوی گنجینه‌ای گرانبها کشاند..از همان نگاه اول، فکر تصاحب گنجینه درذهنم افتاد، هرچه کردم به آن پشت پا بزنم،نتوانستم.. آخر برای رسیدن به آن دخترک پری رو ، این گنج را لازم داشتم..سپس مرا به بیابانی سوزان کشاندین تا واقعیت‌های پنهان این دنیا را نشانم دهید، آری من در بیابان تو را دیدم و با دیدنت،دل و دینم از دست رفت..حال نه آن قرآن و نه اصالتم را میخواهم، نه آن دخترک زیبا و نه آن گنجینه گرانبها را ، من الان فقط و فقط تو را طلب دارم...من از جان و دل تو را میخواهم...کجایی آقای من؟! تو‌خود وعدهٔ دیدار در این مکان را دادی...الان چندین روز و هفته است ، لحظات را میشمارم تا یک لحظه روی مبارکتان را ببینم....کجایی مولای من؟! بزرگان که خلف وعده نمی کنند...مرا به خود خواندید...اینک آمده‌ام...اجابتم کنید ای یاری رسانِ یاریی جویان، کجایی ای پناه بی پناهان...کجایی ای کمک دهندهٔ در راه ماندگان؟ کجایی ای مولای من ،ای مولای عالم...ای مهدی صاحب الزمان ؟! سهراب میگفت و اشک میریخت وهمراهش جمع داخل مسجد که بیشترازهمیشه بودند هم گریه میکردند... امشب شب‌چهارشنبه بود..جمعیتی زیاد به مسجد آمده بود آخر به گوش همه رسیده بود، بیش از یک ماه است ،انسانی خیّر کل معتکفین این مسجد را غذا میدهد... و سهراب نمیدانست این سفرهٔ گسترده به خاطر وجود اوست و از جانب حاکم کوفه به طور ناشناس است... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
🐎🐎🕌🐎🕌🕌🐎 رمان باستانی، عاشقانه‌مذهبی 💞قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶ نماز مغرب و عشا هم خواندند، دعای توسل هم خواندند...قرآن هم خواندند...نزدیک نیمه های شب بود.. سهراب بس که گریه کرده بود، چشمانش متورم شده بود و کم‌کم پلک‌هایش سنگین شد و به رسم هرشب ، قبل از خوابیدن میخواست سلامی به معشوق قلبش بدهد.. از جای برخواست همانطور که درنور فانوس کم‌سو به روبه‌رو خیره شده بود، دست راستش را بر سرش نهاد و‌گفت : _«السلام علیک یا صاحب الزمان، السلام علیک یا خلیفه الرحمن‌..» ناگهان فضای نیمه‌تاریک روبه رویش به روشنی روز شد و بوی عطری خوش و آشنا در فضا پیچید... مرد جوان نزدیک سهراب شد.. و همانطور که دست روی شانه‌اش میگذاشت فرمود: _و علیکم السلام...الوعده وفا...خوش آمدی... فردا در حرم امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام، منتظرت هستم... سهراب که گمان میکرد خواب میبیند ، دست به چشمانش کشید، باورش نمیشد.. خودش بود...این همان فرشتهٔ نجاتش بود ، با همان ابروهای بهم پیوسته و آن خال هاشمی‌... سهراب از خوشحالی زبانش بند آمده بود ، میخواست به همگان بگوید که چه کسی اینجاست، اما انگار قوه ناطقه‌اش گنگ شده بود...نمیتوانست... خواست با دست و اشاره به اطرافیان بفهماند... رویش را به سمت دیگران کرد و چون رویش را برگرداند... مولا... نبود... دوباره رفته بود... سحرگاه سیزدهم رجب بود... سهراب مجنون‌تر از همیشه ،به وعده ای که آن روح عالم هستی...آن یوسف کنعانی... آن یار پنهانی....آن عطر نفس رحمانی به او داده بود، با هیجانی که سراسر وجودش را گرفته بود، از مسجد بیرون آمد... دیشب همگان، تمام جمعی که در مسجد حضور داشتند، متوجه شدند که این جوان بار دیگر به دیدار یار رسیده و روی دلدار را دیده و عطر وجودش را به جان کشیده... سهراب نگاهی به ستارگان آسمان کرد و ریه‌هایش را از هوای مسجدی که به خانهٔ مولایش معروف شده بود، پر کرد و کمی آن سوتر به طرف رخش به راه افتاد. رخش....این رفیق راه و تنها دارایی سهراب، با دیدن صاحبش، شیهه‌ای بلند سر داد... گویا او هم منتظر آمدن سهراب بود.. سهراب افسار اسب را از چوبی که به آخور وصل بود، باز کرد. دستی به یال رخش کشید و درحالیکه بوسه‌ای از آن میگرفت گفت : _رخش عزیزم، نیت کرده‌ام تو را هم در راه محبوب دلم بدهم...مرا ببخش و بر من خرده نگیر... رخش شیههٔ آرامی کشید،... گویی میخواست بگوید...من هم هنوز خواهانم تا رفیق راهت باشم...اما همان کنم که تو خواهی... تمام حرکات سهراب ، رنگ و بویی دیگر به خود گرفته بود، گویی او به راستی عاشق شده بود و چه زیبا بود این حس شیرینی که بر جانش سایه افکنده بود.. میخواست بر رخش بنشیند که ناگاه صدایی از دل تاریکی کنارش او را به خود آورد : _سلام برادر، این موقع سحر به کجا میروی؟ سهراب سرش را به طرف او برگردانید و گفت : _میخواهم به نجف بروم، به سمت حرم مولایم علی علیه‌السلام... مرد جلوتر آمد، حالا چهره اش کمی واضح شده بود و سهراب آنقدر مجنون بود که متوجه نشد، او را قبلا دیده است..مرد لبخندی زد و در حالیکه افسار اسب خودش را نشان میداد گفت : _من هم راهی نجف هستم، روز تولد مولای عرشیان و فرشیان است، نیت کرده‌ام امروز را در جوار حرم امیرمؤمنان بگذرانم. سهراب که در این شهر غریب بود و راه را درست نمیدانست ، با خوشحالی گفت: _انگار خدا تو را برای من رسانده تا هم همسفرم شوی و هم راه بلدم... مرد که گویی خوب میدانست سهراب غریبه است در عراق عرب، لبخندش پررنگ تر شد و گفت: _پس تعلل نکن ، بشتاب تا صبح نزده در حرم مولا باشیم و با یک جست و «یاعلی» گویان سوار مرکبش شد....سهراب هم ذکر زیبای «یاعلی» بر لب نهاد و سوار شد...این دو سوار مانند باد می‌تاختند و همزمان با طلوع آفتاب به نجف اشرف رسیدند.. سهراب که حالا در روشنایی روز همسفرش را بهتر میدید ،رو به او گفت : _ببینم برادر،میدانی بازار نجف از کدام طرف است؟ ان مرد با تعجب گفت : _مگر به حرم نمی‌آیی ، تو را چه به بازار؟ سهراب لبخند ملیحی زد و گفت : _به یمن دیدار یارم و برای این میلاد فرخنده، میخواهم تنها دارایی ام را بفروشم و در راه خدا انفاق کنم...باشد با این کارم ، محبوب دلم نظری دیگر بر این بنده سراپا تقصیر نماید... 💞ادامه دارد.... 🕌نویسنده ؛ طاهره سادات حسینی 🕌🐎🐎🕌🕌🐎🐎🐎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سمبوسه😋😍 مواد لازم : سیب زمینی ۳ عدد پیاز ۱ عدد پیازچه ۵۰ گرم جعفری تازه ۵۰ گرم زردچوبه 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
11.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا خونگی 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
20.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نان خانگی 🥮••🍹•» ☕️🧁 «•🍹••🥮 کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال زوج خوشبخت وتربیت فرزند ❤️ ایتا https://eitaa.com/joinchat/4178051217Cfdf20f5eae سروش https://splus.ir/joingroup/AGimDIjc-b5qplaV1a7j9g سفارش تبلیغات https://eitaa.com/hosyn405