هدایت شده از کانال قرآنی یوسف زهرا(عج)
🌟مژده مژده مژده🌟
🏅باما حافظ وقاری قرآن شوید🏅
💥۷ تا ۷۰ سالههای خانم وآقا🧕👱♂
✨ثبت نام ترم زمستانی دوره های جدید آموزش قرآن کریم خانه قرآن یوسف زهرا (عج) آغاز شد...
دوره ها شامل:
💥آموزش حفظ ترتیبی و سوره ای قرآن کریم
💥آموزش تجوید وروانخوانی قرآن
💥آموزش صوت ولحن وآواهای قرآنی
💥آموزش حفظ موضوعی با محوریت
خانواده وازدواج
💥آموزش حفظ پولادین(سوره نمل)
💥آموزش صرف ونحو
💥آموزش ترجمه ومفاهیم قرآن
💥تاریخ ثبت نام: از 20 تا 30 آذرماه
⛔️محدودیت ظرفیت کلاسهای حضوری بدلیل شرایط کرونا
‼️تشکیل کلاسها درصورت حدنصاب نفرات
فرصت کوتاه است🕰
پس بشتابید👌👌
⚜باحضور اساتید مجرب و
⚜ارائه مدرک وگواهی پایان دوره
💥اولویت با کسانی هست که زودتر ثبت نام میکنند....
🏋♂پشتکار از شما پشتیبانی از ما
💥جهت ثبت نام وکسب اطلاعات بیشتر به آی دی زیر پیام دهید
@Ms_Mirhosseini
🔸تلفن تماس:03536272132🔸
💞@dyosofezahra💞
aramesham.mp3
13.44M
عاشق شهادتم...
🚩{بانوایسیدرضانریمانی}
#شهید_محسن_فخری_زاده
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
✍عاشقان علمدار مهدی(عج)❤
#پیشنهاد_دانلود🌸
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
@zolfaghare_galbam 🌸
هدایت شده از کانال قرآنی یوسف زهرا(عج)
✨توجه توجه✨
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
دارالقرآن یوسف زهرا(عج) این بار
از طرحهایی نوین رونمایی میکند😍
💝طرح حفظ پولادین (ویژه نوجوانان)+ کتاب حفظ متدبرانه
✍نویسنده:استاد دهقانیان(حافظ قرآن و طلبه)
💝طرح حفظ موضوعی+تفسیر قطره ای (ویژه بزرگسالان)+کتاب آیین همسرداری در قرآن
✍نویسنده:سرکار خانم حمیدی
(حافظ کل واستاد دارالقرآن یوسف زهرا)
💯طرحهایی جذاب برای اولین بار در کشور
👆👆👆
فرصت را از دست ندهید👏👏👏
💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞🌸💞
🌟کانال قرآنی یوسف زهرا(عج)
بامطالب قرآنی(حفظ و....)
شهدایی،احکام واخلاق وعقائد
تلنگری،خانواده، مناسبتی....
درخدمت شما دوستان عزیز می باشد🤩
📲 کانال ما در تلگرام و ایتا👇
@dyosofezahra
📡پیج ما در اینستاگرام👇
https://www.instagram.com/yosofezahraa?r=nametag
💞@dyosofezahra💞
🍃🍂🍃
🌱طنز جبهه😁🌱
🌈یه بچه بسیجی بود خیلی اهل معنویت و دعا بود...
برای خودش یه قبری کنده بود.
شب ها میرفت تا صبح باخدا رازونیاز میکرد.😊
ما هم اهل شوخی بودیم😎
یه شب مهتابی سه، چهار نفر شدیم توی عقبه...
گفتیم بریم یه کمی باهاش شوخی کنیم!
خلاصه قابلمه ی گردان را برداشتیم
با بچه ها رفتیم سراغش...
پشت خاکریز قبرش نشستیم.
اون بنده ی خدا هم داشت با یه
شور و حال خاصی نافله ی شب می خوند.
دیگه عجیب رفته بود تو حال!
ما به یکی از دوستامون که
تن صدای بالایی داشت،
گفتیم داخل قابلمه برای این که
صدا توش بپیچه و به اصطلاح اکو بشه،
بگو: اقراء😁
یهو دیدم بنده ی خدا تنش شروع کرد به لرزیدن
و به شدت متحول شده بود
و فکر میکرد براش آیه نازل شده!
دوست ما برای بار دوم و سوم هم گفت: اقراء😅
بنده ی خدا با شور و حال و گریه گفت: چے بخونم ؟؟!!!😭
رفیق ما هم با همون صدای بلند و گیرا گفت :
باباکرم بخون 😂😂😂😂
🌹شادی روح شهدا بلند صلوات😂
کپی با ذکر سه صلوات بلند 😂
🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱🌿🌿🌱🌱
@zolfaghare_galbam 🌸
هدایت شده از ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
توجه ❗️توجه❗️
قراره ی چالش داشته باشیم چه چالشی❕💯
صندلی داغ 🔥❌
داوطلبان ک می خواند در چالش شرکت کنند از امروز تا 5⃣روز فرصت دارید در لینک زیر کلیک کنید و اسمتونو بگین تا در چالش بتونین شرکت کنید ☺️
پس زود باشین بیاین🏃♂🏃♀
@LOVEU124
منتظرتون هستیم ☺️❤️
https://eitaa.com/zolfaghare_galbam
چہ غریبانه دلم
میل ٺو دارد این صبح...💚
°|السلام علیڪ یا صاحب الزمان(عج)|°
#صبحتان_مهدوی
#سه_شنبه_های_مهدوی
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
@zolfaghare_galbam 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللھمعجݪالولیڪاݪفࢪج❤
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
@zolfaghare_galbam 🌸
دوستت دارمـ
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی❤
ــــــــــــــــــــــــــــ🌱
@zolfaghare_galbam 🌸
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم که بود ؟!
مستند بسیار زیبا از حاج قاسم سلیمانی ❤️
پیشنهاد می کنم مشاهده کنید
🔷 #_حـــاج_قــاسـم
▪️به جمع ما بپیوندید😉👇
@zolfaghare_galbam 🌸
#عاشقانه_های_ناب_رهبری❤️🌸
°~شکرُ لله شیعه نامی شدیم
~°اهل جمهوری اسلامی شدیم
>>از خمینی درس عشق آموختیم
>>در تنورِ جنگ و جبهه سوختیم
|◇|بیعتی کردیم با سید علی
|◇|راه حق در قول و فعل اش مُنجَلی
❣بر خامنه ایی رهبر خوبان صلوات
#جانم_فدای_رهبرم
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ
@zolfaghare_galbam 🌸
زندگی یک پاداش است
نه یک مکافات
فرصتی است...
کوتاه تا ببالی...
بدانی... بیندیشی...
بفهمی... و زیبا بنگری...
و در نهایت در خاطرهها بمانی
پس زندگیت را
خوب زندگی کن...
❣روزتون به نیکی...
@zolfaghare_galbam 🌸
『ێٰـٵزَھـــࢪٵ(س)』:
-ازروحِمطهرِاو
ازاعماقِدلتشکرمےکنیم...💔🍂
۲روزتاسالگردآسمانےشدن
#حاج_قاسم
🏢ازدانشگاهاومدخونه
😑خیلیخستهبود.
🤔پرسیدمچیشده؟!
خندیدوگفت:تهرانماشینسوار
🚗شدمکهبیامقم. رانندهوسط
🥁اتوبانصدایموسیقیشو
بردبالا. تحملکردموچیزی
🗣نگفتمتااینکهدیگهصدای
👩زنروداشتپخشمیکرد!
🛣منمبااینکهوسطبیابون
🔕بودمگفتمیاکمشکن
🚶♂یامنپیادهمیشم!؟
🚖اونمنامردینکردوزدکنار!
😁منمکمنیاوردموپیادهشدم!
''شهیدمحمدمهدیلطفینیاسر''
@zolfaghare_galbam 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق دعا کن 🥀ᏰᎬ Ꭿ ᎷᎯᏒᎿᎽᏒ🥀 .:
🎬 کلیپ فوق العاده زیبای استاد رائفی پور و نشانه های ظهور امام زمان
ازکار افتادن همه سلاح ها در یک شب
🔺بایداعلام کنیم حضرت مهدی وجود دارد⁉️
👈 حقایق اخرالزمان و ظهور منجی
@zolfaghare_galbam 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دوستی صادقانه
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
⚘⚘⚘
@zolfaghare_galbam⚘
16.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زائر کوی تو زوار خدا در عرش است
زین سبب آمدهام رو به سرایت مولا
نام سلطانی فقط زیبنده نام شماست
عالم و آدم همه یک سر فدایت یا رضا
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
⚘⚘⚘
@zolfaghare_galbam⚘
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_چهل_و_یکم 💠 ساکت بودم و از نفس زدنهایم وحشتم را حس میکرد که به سمتم چرخی
#قسمت_چهل_و_دوم
💠 از اینهمه دستپاچگی، مادرش خندید و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد :«داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟»
از صراحت شوخ ابوالفضل اینبار من هم به خنده افتادم و خنده بیصدایم مقاومت مصطفی را شکست که بیهیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم زیر پردهای از خنده، نگاهش میدرخشد و بهنرمی میلرزد.
💠 مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل بهزحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت.
باران #احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم و او ساده شروع کرد :«شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.»
💠 و من از همان سحر #حرم منتظر بودم حرفی بزند و امشب قسمت شده بود شرح #عشقش را بشنوم که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید :«چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.»
نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر اینهمه احساسش کلمه کم آورده بودم که با آهنگ آرمشبخش صدایش جانم را نوازش داد :«همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید، میتونید تا آخر عمر بهم #اعتماد کنید؟»
💠 طعم #عشقش به کام دلم بهقدری شیرین بود که در برابرش تنها پلکی زدم و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت.
در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم که چند روز بعد تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در دفتر #رهبری در زینبیه عقد کردیم.
💠 کنارم که نشست گرمای شانههایش را حس کردم و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در #زینبیه بلند شده بود که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین #عاشقانهاش را خرج کرد :«باورم نمیشه دستت رو گرفتم!»
از حرارت لمس احساسش، گرمای #عشقش در تمام رگهایم دوید و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم که ضربهای شیشههای اتاق را در هم شکست.
💠 مصطفی با هر دو دستش سر و صورتم را پوشاند و شانههایم را طوری کشید که هر دو با هم روی زمین افتادیم.
بدنمان بین پایههای صندلی و میز شیشهای سفره #عقد مانده بود، تمام تنم میان دستانش از ترس میلرزید و همچنان رگبار #گلوله به در و دیوار اتاق و چهارچوب پنجره میخورد.
💠 ابوالفضل خودش را از اتاق کناری رسانده و فریاد #وحشتزدهاش را میشنیدم :«از بیرون ساختمون رو به گلوله بستن!» مصطفی دستانش را روی سر و کمرم سپر کرده بود تا بلند نشوم و مضطرب صدایم میکرد :«زینب حالت خوبه؟»
زبانم به سقف دهانم چسبیده و او میخواست بدنم را روی زمین بکشد که دستان ابوالفضل به کمک آمد. خمیده وارد اتاق شده بود و شانههایم را گرفت و با یک تکان از بین صندلی تا در اتاق کشید.
💠 مصطفی به سرعت خودش را از اتاق بیرون کشید و رگبار گلوله از پنجرههای بدون شیشه همچنان دیوار مقابل را میکوبید که جیغم در گلو خفه شد.
مادر مصطفی کنار دیگر کارکنان دفتر #رهبری گوشه یکی از اتاقها پناه گرفته بود، ابوالفضل در پناه بازوانش مرا تا آنجا برد و او مادرانه در آغوشم کشید.
💠 مصطفی پوشیده در پیراهن سفید و کت و شلوار نوک مدادی #دامادیاش هراسان دنبال اسلحهای میگشت و چند نفر از کارکنان دفتر فقط کلت کمری داشتند که ابوالفضل فریاد کشید :«این بیشرفها دارن با #مسلسل و دوشکا میزنن، ما با کلت چیکار میخوایم بکنیم؟»
روحانی مسئول دفتر تلاش میکرد ما را آرام کند و فرصتی برای آرامش نبود که تمام در و پنجرههای دفتر را به رگبار بسته بودند.
💠 مصطفی از کنار دیوار خودش را تا گوشه پنجره کشاند و صحنهای دید که لبهایش سفید شد، به سمت ابوالفضل چرخید و با صدایی خفه خبر داد :«اینا کیِ وقت کردن دو طرف خیابون رو با سنگچین ببندن؟»
من نمیدانستم اما ظاهراً این کار در جنگ شهری #دمشق عادت #تروریستها شده بود که جوانی از کارمندان دفتر آیه را خواند :«میخوان راه کمک ارتش رو ببندن که این وسط گیرمون بندازن!»
💠 و جوان دیگری با صدایی عصبی وحشیگری ناگهانیشان را تحلیل کرد :«هر چی تو حمص و حلب و دمشق تلفات میدن از چشم #رهبری ایران میبینن! دستشون به #حضرت_آقا نمیرسه، دفترش رو میکوبن!»
سرسام مسلسلها لحظهای قطع نمیشد، میترسیدم به دفتر حمله کنند و تنها #زن جوان این ساختمان من بودم که مقابل چشمان همسر و برادرم به خودم میلرزیدم.
💠 چشمان ابوالفضل به پای حال خرابم آتش گرفته و گونههای مصطفی از #غیرت همسر جوانش گُر گرفته بود که سرگردان دور خودش میچرخید.
از صحبتهای درگوشی مردان دفتر پیدا بود فاتحه این حمله را خواندهاند که یکیشان با #تهران تماس گرفت و صدایش را بلند کرد :«ما ده دیقه دیگه بیشتر نمیتونیم #مقاومت کنیم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@zolfaghare_galbam 🌸
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_چهل_و_سوم
💠 مرد میانسالی از کارمندان دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا #اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر #ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان #مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از #عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه #خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به #قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه #صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به #حضرت_زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر #رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
@zolfaghare_galbam 🌸