eitaa logo
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
166 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
72 فایل
ایݩجـاسربازۍدر رڪاب‌آقاروٺمریݧ مےڪݩیم✌🏻 پاٺوق‌عاشقـٰاۍ‌حاج قاسمッ شرایط تب♥ https://eitaa.com/joinchat/1755906139C60435d31ee ッرفیق ب گوشیمდ https://eitaa.com/joinchat/1748828251C89d6ed222b انتقادات وپیشنهادات: https://harfeto.timefriend.net/16081016251053
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 واکنش جالب رهبر انقلاب به جو بایدن در سال ۹۴ 😍 @zolfaghare_galbam ❤️
💠 : فرهنگ یعنی باورها، ایمان و عادات مردم، آن چیزهایی که مردم در زندگی روزمره با آن سر و کار دائمی دارند و الهام‌بخش مردم در حرکات و اعمال آنها است؛ پس خیلی اهمّیّت دارد. تشکیل خانواده و ازدواج یک فرهنگ است؛ تعداد فرزندان یک فرهنگ است؛ ۹۳/۱/۱ 😍 @zolfaghare_galbam ❤️
1. خون دلی که لعل شد، نمونه.mp3
1.84M
🎙 ۱ کتاب خون دلی که لعل شد این کتاب، حاوی خاطرات حضرت آیت‌الله العظمی سیّد علی خامنه‌ای "مدّظلّه‌العالی" از زندان‌ها و تبعید دوران مبارزات انقلاب اسلامی است که حدود ۲۰سال پیش توسط معظم‌له در خلال بعضی از سخنرانی‌هایی که به زبان عربی ایراد می‌فرمودند، بیان شده است. 😍 @zolfaghare_galbam ❤️
غبار نعلین آقائیم... دو روز از ولادت دوم حضرت مولا میگذرد و ما هنوز اندرخم یک کوچه ایم... 😍 @zolfaghare_galbam ❤️
فقط اینجاست که به جای مرگ به زندگی فکر میکنیم... @zolfaghare_galbam ❤️
💔 ‏خدایا لا تکلنی الی نفسی طرفه عین ابدا... باشه دورت بگردم؟! ... Zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقان وقت نماز است اذان می گویند🌸
°•♡ 🍂¦ از شخصـے پرسیدند : تا بهشت چقدر راه است ؟ گفت : یڪ قدم گفتند : چطور ؟! گفت : مثل یڪ پایتان را ڪہ روے نفس شیطانـے بگذارید پاے دیگرتان در بهشت است . |🕊❤️ @zolfaghare_galbam ❤️
♦️جمعي از بازیگران به ترور شهيد فخری‌زاده واکنش نشان دادند و متنی منتشر کردند. 🔹در متن بيانيه ای که به امضا هنرمندان سرشناسی رسيده  آمده است: به نام خدا خطاب به تویی که نمی شناختمت خبر ترور ناجوانمردانه ات را شنيديم و افسوس خورديم که چرا به قدر بدخواهان ميهنمان  تو را نمی شناختيم. کمي دير شده ولی به پاس يک عمر تلاش علمی بی منت و بی‌نام و نشان برای اقتدار کشور عزيزمان ايران، به تو افتخار مي کنيم. روحت شاد 🔹اسامي هنرمندانی چون پرويز پرستويي، ابراهيم حاتمي کيا، کمال تبريزي، مجيد مجيدي، همايون اسعديان، منوچهر محمدي، منوچهر شاهسواري، مازيار ميري، رضا ميرکريمي، نرگس آبيار ، فرشته طائرپور، محمد مهدي عسگرپور، کامران ملکي ، رسول صدرعاملي، مجتبي راعي، محمد حسين حقيقي، حسن برزيده، محمد علي نجفي، حبيب احمد زاده، آتيلا پسياني، فرهاد توحيدي، اکبر نبوي، فرهاد قائميان، ايرج تقي پور، محمد داودي، عبدالحميد قديريان، علي قائم مقامي، مهرداد فريد، نويد محمودي، بهمن اردلان، حافظ احمدي، محمد قاسمي ، محمد حسين مهدويان، مهدي فخيم زاده در انتهاي اين دل نوشته آمده است @zolfaghare_galbam ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مداحی مهدی رسولی در مراسم تشییع پیکر مطهر دانشمند 🔸خشم امروز من از قبل فزون تر گشته 🔹از شب تیره بغداد ورق برگشته 🔸به دم ندبه هر جمعه بر این لب سوگند 🔹راه ما راه حسین است به زینب سوگند 🔸ما که از کرب و بلا درس جنون می گیریم 🔹عاقبت پاره تن و غرق به خون می میریم @zolfaghare_galbam ❤️
🔆 تأثير شبهه در تحريف حقايق: اگر باطل در چهره اصلى‌اش ظاهر شود، بر کسى مخفى نمى‌ماند و وجدان‌های بيدار و طبع سليم انسان‌ها هرگز آن را پذيرا نمى‌شود و تنها کسانى به سراغ آن مى‌روند که دلى بيمار و فکرى منحرف دارند. انواع شبهه:⬇️ 1️⃣ هنگامى که باطل را در لباس حق بپيچند و با آرايشِ حق آن را بيارايند، غالباً کار مشکل مى‌شود و حق‌طلبان گرفتار اين فريب و نيرنگ شده و به آن روى مى‌آورند. اين يکى از شاخه‌هاى شبهه است. 2️⃣ شاخه ديگر آن است که مقدارى از حق با مقدارى از باطل آميخته گردد و چهره زشت و شوم باطل، در اين اختلاف پنهان گردد. 3️⃣ شاخه ديگر اين که باطل را از طريق توجهيات فريبنده در نظرها حق جلوه دهند بى آن که باطل به حق آميخته شده باشد. از اينجا مصايب و فاجعه‌هايى که به خاطر شبهات دامنگير فرد يا جامعه می‌شود، به خوبى آشکار مى‌گردد. تاريخ بشر پر است از مشکلات و مصايبى که از طريق شبهات و وسوسه‌هاى شيطانى دامان انسان‌ها را گرفته و شيّادان و فريبکاران با ايجاد شبهات خود را بر مردم صالحِ ساده‌دل تحميل کردند. نمونه‌های تاریخی: 🔺جنگ‌هاى سه‌گانه معروفى که در بصره و صفّين و نهروان رخ داد و گروه زيادى را به کام مرگ فرو کشيد ـ که در ميان آن‌ها افراد ساده‌دلِ بسيارى بودند ـ نمونه‌هاى روشنى از سوءِاستفاده شيّادان از شبهه، براى پيشرفت مقاصدشان محسوب مى‌شود. 🔺داستان اشک ريختن بر کشته شدن عثمان و استفاده از پيراهن خونين او براى بسيج مردم، حتّى از سوى کسانى که دستِ خودشان به خون عثمان آلوده بود و سپس تحريک «اُمّ المؤمنين» و سوار کردن او بر شتر و کشاندن حرم پيامبر به ميدان جنگ، دیگر نمونه اين معنا است. 🔺بر افراشتن قرآن‌ها بر سر نيزه و شعار تسليم در برابر فرمان آن، هر چه باشد و جلوگيرى از خونريزى و برادرکشى، شبهات ديگرى بود که جنگ صفّين را به نتيجه دردناکى کشاند. 🔺در نهروان نيز، يک عدّه به‌ظاهر قاريان قرآن و نماز شب خوان‌هاى داغِ سجده به پيشانى بسته، با شعار فريبنده «لا حُکْمَ اِلاّ للهِِ»، «حکميّت تنها از آنِ خداست»، چنان بازار شبهه را داغ کردند که گروه عظيمى از بى خبرانِ غافل را به کام مرگ فرو بردند، مرگى که پايانش دوزخ و جهنّم بود! 📣 در دنياى فريبکار امروز، وضع از اين هم بدتر است؛ شعارهاى بسيار زيبا و جالب، مانند شعار آزادى و برابرى انسان‌ها و حکومت مردم بر مردم و احياى حقوق بشر و تمدّن و تعالى و پيشرفت، عناوينى هستند که تحت پوشش آن‌ها بدترين جنايات و زشت‌ترين اعمال و وقيح‌ترين کارها انجام مى‌شود. @zolfaghare_galbam ❤️
✍شهید حسین پور جعفری ؛🌹✨ شهیدی که حاج قاسم همیشه او را با نامِ کوچک «حسین» صدا میزد و میگفت: «اگر دو نفر در این دنیا من را حلال کنند من میتوانم شهید و وارد بهشت شوم؛ یکی خانمم و دیگری، حسین است.» کسیکه خیلی وقت‌ها به خاطر مشغله کاری اش، قبل از اذان صبح دم در خانه حاج قاسم منتظر می ایستاد... حتی یک کارتن در ماشین داشت که نماز صبحش را روی آن میخواند و منتظر حاجی میماند!! موقع بازگشت هم وقتی مطمئن میشد حاج‌ قاسم داخل خانه شده است به منزل خودش برمیگشت. 💫🌟✨ یا فاطمه زهرا سلام الله🌺 @zolfaghare_galbam ❤️
🌠☫﷽☫🌠 ✍🏻 حضرت امام خمینی رحمة الله علیه: 🌴«بسیج شجره طیبه و درخت تناور و پر ثمری است که شکوفه‏ های آن بوی بهار وصل و طراوت یقین و حدیث عشق می ‏دهد. 🎍بسیج مدرسه عشق و مکتب شاهدان و شهیدان گمنامی است که پیروانش بر گلدسته ‏های رفيع آن، اذان شهادت و رشادت سر داده ‏اند. 💫 بسیج میقات پابرهنگان و معراج اندیشه پاک اسلامی است که تربیت‏ یافتگان آن، نام و نشان در گمنامی و بی ‏نشانی گرفته‏ اند. بسیج لشگر مخلص خداست که دفتر تشکل آن را همه مجاهدان از اولین تا آخرین امضا نموده ‏اند. 🥀 من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه می‏ خورم و از خدا می‏ خواهم تا با بسیجیانم محشور گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجی ‏ام.» @zolfaghare_galbam ❤️
💌شهادت، کاری عاقلانه است💌 ✍️شهادت پیش از آنکه عاشقانه باشد، عاقلانه است و با اتکاء به این عقلانیت است که احساس عاشقانه شهادت طلبی، بسیار شور آفرین و احساس برانگیز می شود. @zolfaghare_galbam ❤️
🌸اگه خدارو بیشتر از خودت دوست داشتی به شهید شدنت شک نکن🌸
چند خطی به بهانه‌ی شهادت :)🌱💔 لطفا با دقت بخوانید و نشر دهید .🌼 😏 Zolfaghare_galbam ❤️
ونآگآھ‌هدیہ‌ای‌ازجآنب‌محبوبت‌ درقلبت‌فࢪودمی‌آید :)♡ ••{ }••
إِلَهِي‌وَرَبِّي‌مَنْ‌لِي‌غَيْرُك...♡ Γ🤲🏻♥️🔗°○ همیشھ‌دعام‌اینھ‌↓ ای‌الهہ‌مݩ...🌱 ڪمڪم‌کن؛درهایـےروکھ‌بستی؛ نخوام‌بھ‌زور‌باز‌کنم! ودرهایی‌کھ‌باز‌کردی‌رواِشتباهےنبندم! @zolfaghare_galbam ❤️
ذُوالّفَقارِ سِیِّد عَلًی💔
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam 🌸
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: @zolfaghare_galbam 🌸