eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
17.3هزار ویدیو
70 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت29 سعید: بفرمایید استاد هاشمی : خیلی ممنون سعید هم رو به روم نشست که هاشمی گفت: چرا اسم شما و خانم شجاعی نوشته نیست؟ - خوب ما نمیتونیم بیایم هاشمی: چرا؟ ( وااا آخه به تو چه ،شیطونه میگه یه چیزی بگم ضایع بشه ) - خانم شجاعی چند وقت دیگه ازدواج میکنن نمیتونن بیان... هاشمی: و شما چرا؟ - ببخشید من الان اینجام به خاطر پیشنهادم نه اینکه چرا میام یا نمیام هاشمی: ببخشید ،شرمنده ،من با پیشنهاتون موافقم - خیلی ممنونم ،با اجازه رفتم سمت در که برگشتم بهش گفتم : ببخشید ،خانم شجاعی تا چند روزی نمیتونن بیان دانشگاه ،میشه حذفش نکنین هاشمی یه لبخندی زد و گفت:حذفشون نمیکنم ،از طرف من بهشون تبریک بگین - چشم خیلی ممنونم،فقط یه چیزی میشه منم نیام یه اخمی کرد و گفت: مگه شما هم میخواین ازدواج کنین؟ - نه ،ولی.... نزاشت حرفمو ادامه بدم جدی گفت : پس غیبت نکنین که حذف میشین.. از حرفش عصبانی شدمو خداحافظی کردمو رفتم سمت اتاق بسیج در و محکم بستم و شروع کردم به فوحش دادن به هاشمی... گوشیمو از داخل جیبم بیرون آوردمو شماره امیرو گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت - الو امیر... امیر: سلام کجایی؟ - دانشگام ،نمیتونم بیام امیر: چرا ؟ - آخه این استاد گنده دماغم میگه حذف میشی اگه غیبت کنی... امیر : خوب بگو داداشم داره زن میگیره باید برم پیشش تنهاست... با حرفش خندم گرفت: آها باشه چشم الان میرم میگم اونم میگه با شه چشم بفرما برو ،دیونه... امیر: خوب سارا چی میشه؟ - سارا رو که بهش گفتم داره ازدواج میکنه ،گفت باشه مشکلی نداره امیر: استادتون پس از رده خارجه - اره چه جورم... امیر جان من برم یه عالم کار دارم امیر : باشه ،برو... @zoohoornazdike 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت 30 بعد از کلاس رفتم سمت خونه ،اینقدر خسته بودم که بدون انجام هیچ کاری روی تختم ولو شدمو خوابیدم همه چیز خیلی تن تن پیش رفت قرار شد پنجشنبه عقد امیر و سارا رو محضر بگیرن منم توی این مدت با کمک چند تا از بچه های دانشگاه در حال تکمیل کردن پکیج بودم ،دیگه جونی برام نمونده بود از خستگی با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم شماره ناشناس بود - بله بفرمایید سلام آیه جان ،منصوری ام - سلام خانم منصوری خوبین؟ منصوری: قربونت برم ،میگم آیه جان آقای صادقی و آقای هاشمی گفتن بیای اینجا تا امروز کار پکیجا رو تمام کنیم - خانم منصوری ،من نمیتونم بیام ،امروز عقد داداشمه خانم منصوری: عقد چه زمانیه؟ - بعد ظهر خانم : خوب تا اون موقع کارا تمام میشه ،زود بیا - اما خانم منصوری ... صدای بوق گوشیمو شنیدم و فهمیدم تماس قطع کرده - ای لعنتی بلند شدم دست و صورتمو شستم تن تن لباسمو پوشیدم ،نامه ها رو گذاشتم داخل کیفمو رفتم بیرون همه تو حیاط نشسته بودن زن عمو و معصومه و مامان و بی بی درحال شستن میوه ها بودن امیر و رضا هم در حال چراغونی کردن حیاط کفشامو پوشیدم که مامان گفت: کجا میری آیه؟ - باید برم دانشگاه ،هفته بعد بچه ها رو میخوان ببرن راهیان نور دارن واسشون پکیج درست میکنن... امیر : خوب ،چرا تو بری الان ،ناسلامتی بعد ظهر عقدمه هاااا - یه سری از وسیله ها دست منه باید ببرم بهشون تحویل بدم مامان : آیه جان زود بیا فقط - چشم امیر : صبر کن با هم میریم - باشه چشمم به رضا افتاد ،از کنارش رد شدم آروم سلام کردم و رفتم سمت ماشین امیر امیر: رضا داداش،بقیه چراغا دست خودتو میبوسه رضا: باشه برو... @zoohoornazdike 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت31 بعد نیم ساعت رسیدیم دانشگاه امیر : آیه من میرم دنبال سارا میبرمش آرایشگاه ،بعد میام دنبال تو - باشه وارد محوطه شدم زیاد کسی تو محوطه نبود یه دفعه چشمم به دو تا اتوبوس افتاد که انگار با گل شستشو ش دادن رفتم نزدیکتر ،خیلی جالب بود برام انگار همه چیز فراهم شده بود برای رفتن به سرزمین جنگ و خون یه دفعه حضور کسی و پشت سرم احساس کردم برگشتم نگاه کردم هاشمی بود - سلام هاشمی : سلام ،چه طوره ؟ خوب شده؟ - اره خیلیییی ،فکر کی بود ؟ هاشمی: خودم ( باورم نمیشد همچین چیزی به مغزش برسه ) همین لحظه خانم منصوری به همراه چند تا از بچه ها اومدن سمت ما منصوری: آیه جان نامه ها رو آوردی؟ - اره کیفمو گذاشتم روی زمین و زیبش و باز کردم نامه ها رو بیرون آوردم که یه دفعه ،هاشمی یکی از نامه ها رو برداشت و نگاه کرد هاشمی : خیلی عالی شده ،آفرین - خیلی ممنون به کمک بچه ها شروع کردیم به بسته بندی کردن وسیله ها نامه ها رو هم بردیم داخل اتوبوس ها چسبوندیم به پشتی صندلی ها وقتی که کار تمام شد چند تا عکس گرفتم از صندلی ها و رفتم سمت بچه ها تا ظهر کارامون طول کشید که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم امیر بود - جانم امیر امیر: آیه کجایی ؟ من تو محوطه دانشگاهم - من تو نماز خونه ام انتهای محوطه سمت راست امیر: باشه بعد از قطع شدن تماس وسیله هامو جمع کردم - خانم منصوری ،من باید برم ،داداشم اومده دنبالم خانم منصوری: برو عزیزم ،خسته نباشی - خیلی ممنون بلند شدم برم که امیر در نماز خونه رو باز کرد رفتم سمت امیر که یه دفعه هاشمی گفت: امیر تویی امیرم برگشت سمت صدا گفت: سید اینجا چیکار میکنی ؟ امیر کفشاشو درآورد و رفت سمت هاشمی ،همدیگه رو بغل کردن منم با تعجب نگاهشون میکردن این دوتا از کجا همدیگه رو میشناسن ! بعد از کمی صحب کردن با هم ،خداحافظی کردن و از نماز خونه بیرون رفتیم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم یعنی داشتم از فضولی میمردم - امیر ! این هاشمی رو از کجا میشناسی ؟ امید: آقا سید و میگی! تو هیئت باهاش آشنا شدم ،خیلی پسر خوب و خون گرمیه - ولا ما که جز اخم چیزه دیگه ای ازش ندیدیم امیر : نه بابا ،اتفاقأ خیلی هم شوخ طبعه - بله خیلیی... @zoohoornazdike 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 قسمت32 یکی یکی میاومدن و به امیر و سارا تبریک میگفتن منم صبر کردم که یه کم خلوت تر بشه برم بهشون تبریک بگم بعد از چند دقیقه آقایون از اتاق رفتن بیرون و امیر چادر و از روی سر سارا بالا برد با دیدن چهره سارا لبخند زدم رفتم نزدیکشون چشم دوخته بودم به چشمای امیر چقدر آرزو داشتم واسه همچین روزی از شدت خوشحالی بقلش کردمو گریه میکردم امیرم خیلی خودشو کنترل کرد که بغضش نشکنه ولی نشد همه از عشق خواهر و برادری ما با خبر بودن امیر همه چیزم بود ،بهترین دوست ،بهترین شنونده ،بهترین برادر به سختی خودمو ازش جدا کردمو رفتم سمت سارا بغلش کردم - خیلی تبریک میگم بهتون ،امید وارم خوشبخت بشین سارا گونه امو بوسید : خیلی ممنونم عزیزم حلقه ها رو برداشتم و به سمتشون رفتم امیر حلقه خودشو برداشت و گذاشت توی انگشت خودش که زدم زیر خنده - آخه دیونه یعنی تا حالا کجا دیدی که دوماد حلقه اشو خودش تو انگشتش کنه یعنی کل اتاق منفجر شد با این کار امیر بعد دوباره امیر حلقه سارا رو داخل انگشتش گذاشت سارا هم حلقه امیرو گرفت و داخل انگشت امیر گذاشت بعد دستاشونو گرفتم و روی هم گذاشتم یعنی از شدت سردی دست هر دوشون فهمیدم که چقدر استرس دارن بعد از مدتی با هم چند تا عکس گرفتیم و کم کم همه اومدن خداحافظی کردن و رفتن سارا و امیر هم رفتن یه کم دور بزنن تا شب بشه مهمونا بیان برگردن خونه.... منم رفتم سوار ماشین بابا شدم و حرکت کردیم سمت خونه خونه ما مجلس زنونه بود ،خونه عمو اینا مجلس مردونه بود ،اینجوری خانوما راحت تر بودن ساعتهای ۸ شب بود که امیر و سارا اومده بودن همه با دیدنشون شروع کردن به کل کشیدن... @zoohoornazdike 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بسم الله الرحمن الرحیم فَتَلَقَّي آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَيْهِ پس آدم از پروردگار کلماتی را آموخت و خدا توبه اش را پذیرفت. بقره/۳۷ ای کلمه ی رسیدن به خدا ما به اصطلاح آدم ها از آسمان به زمین می رسیم وقتی دستورات خدا را فدای وسوسه های شیطان می کنیم ! و اینجاست که بار  دیگر خالق، مخلوقش را تنها و سرگردان  نمی گذارد و مشتاقانه او را در آغوش می کشد و حسین علیه السلام تسبیح وصل عبد و معبود می شود یا قدیم الاحسان به حق الحسین ...
24.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزمون رو با قرآن شروع کنیم... فرازهای زیبا ی قرآن: تلاوت آیه 26 سوره آل عمران توسط قاریان مشهور دنیا ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ 🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی 🍂دلگیرم از تمامی دنیا شتاب کن مجنونم و به خاطر لیلا شتاب کن...   🍂وقتش رسیده صبح طلوعت فرا رسد پایان بده بر این شب یلدا شتاب کن... تعجیل در فرج مولایمان صلوات
4_5791793128419625721.mp3
21.59M
.. ❀❀ با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذار و هــر روز بخون... ❀❀❣ 🎙با صدای آقای ❣الّلهُــمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَــــ_الْفَــرَج❣
شھادت سھمِ کسانے میشود کہ عالم را محضر خـدا میدانند و کسانے که عالـم را محضر خـدا بدانند گناه نمیکنند و شھدا اینگونہ‌انـد ... بـــرادر شهیــدم ...🌷 نــام : مـــهدے(عج) ســن :١١٨٩ در فــراق اسـتان : صــاحب عــالم ولے از همہ جـا رانده شــده ` هـیچکس راهش نداد" https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2