eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹جمعیت خیره کننده بیعت کنندگان با امام زمان در میدان امام حسین ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
🔴 چقدر باید برای امام زمان کار کنیم ؟ 🔵 مرحوم حاج عبدالله ضابط (ره) : 🌕 آنـقـدر بـایـد بـدویــم تــا وقـتـی امــام زمــان ( ارواحنا فداه ) آمـد سـرمــان را بـالـا بـگـیـریـم و بـگـویـیـم : آقــــــا بـیـشـتـر از ایــن جــان نـداشـتـیـم. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «پیام استاد از مشهد» 👤 توصیه و تاکید مهم استاد درباره مراسم با امام زمان... 🔸 ما در اربعین با تجدید بیعت کردیم و امروز حسین زمان هم این بیعت رو از ما می‌خواهد... ♻️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 36 لبخند زدم. – آقای امیر زاده واقعا ازتون ممنونم. شما چقدر خوب هم
••|🌼💛|•• برگردنگاه كن قسمت37 گوشی را در جیبم گذاشتم. هر چه به او نزدیکتر میشدم ضربان قلبم بیشتر میشد. انگار کنترلش دست من نبود حس می‌کردم مثل یک تایمر روی ساعت خاصی تنظیم شده و هر بار با دیدن او خود کار روشن می‌شود. مگر کار به همبنجا ختم میشد ضربان قلبم که اوج می‌گرفت رفت و برگشت خون در بدنم سریع‌تر میشد. همین موضوع باعث میشد صورتم گر بگیرد، دستهایم کمی لرزش داشته باشند و صدایم مثل همیشه صاف و عادی نباشد. و آن وقت است که سخترین کار دنیا شروع می‌شود. این که خودم را خونسرد نشان دهم و با لرزش دستهایم مبارزه کنم و برای مشخص نشدن لرزش صدایم کوتاه و مختصر در حد دو سه کلمه حرف بزنم. تا نشستم صندلی عقب از آینه نگاخم کرد و گفت‌: –ببخشید که مزاحمتون شدم. مید‌ونم خسته اید و می‌خواستید برید خونه، ولی چاره‌ایی نداشتم. –این چه حرفیه، من شما رو انداختم به زحمت شما باید ببخشید. نگاهش را در خیابان چرخی داد و ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. چند دقیقه بعد دوباره از آینه نگاهم کرد. –من باید برم داخل خونشون و طرز کار دستگاه اکسیژن رو بهشون یاد بدم. متاسفانه شما هم مجبورید بیایید. خواستم از الان بگم که دوتا ماسک بزنید و خیلی مراقب باشید. اگر رفتیم داخل شما تا اونجایی که میشه عقب وایسید که یه وقت خدایی نکرده ویروسش به شما منتقل نشه. با نگرانی گفتم: –پس شما خودتون چی؟ اینجوری که شما میگیرید. نگرانی‌ام را با نگاه مهربانی پاسخ داد. –من دوهفته از مادر خودم نگهداری کردم ولی مریض نشدم. باید خیلی مواظبت کرد. من بیشتر نگران شما هستم. شما حتی از اون خانم و بچه‌هاشم باید دور باشید چون اونا هم ممکنه ناقل باشن. در طول مسیر، نگاهم به خیابان بود ولی نگاههای گاه و بیگاهش را از ضربان گرفتن قلبم احساس می‌کردم. به سر کوچه شان که رسیدیم پیاده شدیم. کوچه آنقدر باریک بود که ماشین نمی‌توانست وارد شود. آقای امیر زاده کپسول اکسیژن را از صندوق عقب برداشت. یک نایلون هم بود که داخلش وسایل جانبی بود. آن را من گرفتم. یک جعبه شیرینی هم بود. پرسیدم: –شیرینی خریدید؟ –نگاهی به جعبه‌ی شیرینی انداخت. –مگه نگفتین دوتا بچه داره، واسه اونا گرفتم. بالاخره بچه ها خوشحال میشن. در دلم تحسینش کردم. –چقدر شما فکر همه جا رو می‌کنید. من اصلا به این موضوع فکر هم نکردم. –طبیعیه، دلیلش رو بعدا بهتون میگم. بعد لحنش نگران شد. –مگه قرار نشد دو تا ماسک بزنید؟ نگاهم را زیر انداختم. –آخه ماسک زدن من که مثل شما به این راحتی نیست. باید شالم باز بشه، اینجام که امکانش نیست. فکری کرد و کپسول اکسیژن را روی زمین گذاشت و رفت از داشبورد ماشینش یک ماسک اِن نود و پنج آورد. نایلونش را باز کرد. نــویستده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• بـرگردنگاه کن قسمت 38 –این پشتش کش داره برای شما راحت تره. من مادرمم همین مشکل شما رو داره برای همین از این نوع ماسک استفاده میکنه. اخم ریزی کردم. –با اینا آدم خفه میشه، اینا خیلی... حرفم را برید و مهربان گفت: –می‌دونم سخته، ولی تحمل این نیم ساعت با این ماسک، بهتر از خدایی نکرده گرفتار شدن به اون مریضیه. هنوز تردید داشتم در استفاده‌اش، البته بیشتر به خاطر این بود که چون کش ماسک از پشت‌سر بود شالم را جمع می‌کرد و بد شکل نشان میداد. نگاهش کردم خیلی جدی نگاهم می‌کرد. ماسک را از دستش گرفتم. –چشم، میزنم. دست شما درد نکنه. نگاهش خندید. –خواهش میکنم، زیاد طول نمیکشه فقط نیم ساعت تحمل کنید. به نشانه‌ی تایید چشم‌هایم را باز و بسته کردم. جعبه شیرینی را به دست دیگرم داد و راه افتادیم. پلاک خانه را که پیدا کردیم باورمان نمیشد اینجا کسی زندگی کند. یک خانه‌ی خیلی قدیمی که شاید عرض خانه کلا به سه الی چهار متر هم نمیرسید. در خیلی کوچک و رنگ و رو رفته ایی داشت. بعضی جاهایش زنگ زده بود. آقای امیرزاده با تعجب گفت: –آدم باورش نمیشه اینجا، تو مرکز شهر همچین خونه هایی باشه. نگاهی به خانه‌ی کناری‌اش انداختم، یک آپارتمان پنج طبقه‌ی بسیار لوکس. اشاره به ساختمان کردم. –آدم باورش نمیشه کنار این خونه، اون ساختمون به اون شیکی باشه. کپسول را جلوی در روی زمین گذاشت. –احتمالا همین روزا این یکی رو هم خراب میکنن مثل اون میسازن. نایلی که در دست داشتم را روی جعبه‌ی شیرینی گذاشتم و زنگ را فشار دادم. زنگ خانه از جایش در آمده بود، ولی من توجهی نکردم و انگشتم را رویش قرار دادم. ناگهان کل قاب زنگ بیرون پرید و دردی در انگشتم احساس کردم. جیغ کوتاهی کشیدم و یک قدم به عقب پریدم و با او که درست پشت سرم ایستاده بود برخورد کردم. دستهایش را حائل کرد که من روی زمین نیفتم و نگران نگاهم کرد. آنقدر نزدیکش شدم که تنم گر گرفت. فوری کنار ایستادم و سرم را پایین انداختم. جوری وانمود کرد که انگار اتفاقی نیوفتاده. –چی شد؟ خوبید؟ خودم را جمع و جور کردم و از خجالت حرفی نزدم و انگشتم را نگاه کردم. خم شد و با نگاهش انگشتم را بررسی کرد. –چیزی شد؟ بدون این که نگاهش کنم گفتم: –نه، فقط یه لحظه سوخت، ولی الان خوبه. بعد رفت و نگاهش را به زنگ داد. –این که خرابه، راست میگفت با این که فشارش دادم ولی صدایی نشنیدیم. دوباره، به انگشتم نگاهی کرد. –احتمالا برق داشته، خدا رحم کرد. سرم را بالا آوردم. –چیز مهمی نیست. فقط یه کم ترسیدم. نگاهم کرد و خدا را شکری گفت. با برخورد بی‌تفاوتی که داشت خجالتم بر طرف شد. با کلیدی که از سوئچ ماشینینش آویزان بود روی در کوبید و دوباره با نگرانی به دستم نگاه کرد و گفت: –می‌خواستم بگم ممکنه زنگش خراب باشه‌ها. در دلم گفتم خب پس چرا نگفتی. انگار فکرم را خواند و ادامه داد. –اونقدر حواسم پرت شد که یادم رفت. باز در دلم گفتم، "اونوقت پرت چی شد؟" برگشت و معنی دار نگاهم کرد ولی حرفی نزد. نگاهش آنقدر انرژی داشت که سوزش انگشتم را فراموش کردم. طولی نگذشت که پسر بچه ایی در را باز کرد و با دیدن ما به داخل خانه دوید. امیر زاده با تعجب به من نگاه کرد. –پس چرا رفت؟ صدای سرفه‌های دل خراش پدر خانواده به گوش میرسید. زمزمه کردم. –بیچاره چقدر بد سرفه میکنه، تا اینجا صدای سرفش میاد. امیر زاده نگاهی به داخل خانه انداخت. –مسافتی نیست که. کل خونه پنجاه مترم نمیشه. صدا راحت میاد. این مریضی لعنتی هم کاری با ریه‌ی آدم میکنه موقع سرفه انگار صداش رو گذاشتن رو بلند‌گو. همان لحظه صدای کشیده شدن دمپایی کسی روی موزاییک حیاط به گوش رسید و ساره جلوی در ظاهر شد. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت39 حالش از صبح بهتر بود. نگاه شرمگینی به امیرزاده انداخت و بعد از سلام گفت: –من شرمنده‌‌ی روی شما هستم من چیکار کردم با شما، اونوقت شما این طور بد جنسی من رو جواب میدید. اونقدر لطف کردید که اصلا قابل جبران نیست که بخوام بگم جبران می‌کنم. امیر زاده اصلا سرش را بلند نکرد و فقط با گفتن وظیفمونه، کاری نیست. ساره را مجبور کرد که موضوع را عوض کند. –خیلی خوش امدید. بفرمایید، بفرمایید. واقعا منو شرمنده کردید. امیرزاده اشاره کرد که من اول وارد بشوم. جعبه شیرینی را دست ساره دادم و پا به درون خانه گذاشتم. تا به حال حیاط به آن کوچکی ندیده بودم. شاید با قدم بلند مردانه دو قدم کافی بود تا به درب ورود به اتاق برسیم. عرض خیلی کمی داشت. یک مستطیل کوچک. گوشه‌ی حیاط پر بود از گونیهایی که معلوم بود داخلش از انواع ظروف پلاستیک و ظرفهای چهار لیتری که برای مصارف مختلف از جمله مایع ظرفشویی و دستشویی و غیره به کار میرود پر شده است. چون هم بعضی جاهای گونی پاره بود و مشخص بود هم چندتا از آن ظروف بیرون ریخته شده بود. احتمالا کسی اینجا برای باز‌یافت ضایعات جمع میکرد. گوشه‌ی دیگر حیاط یک دستشویی بود که درش نیمه باز بود. آنقدر درش زنگ زده و بی‌رنگ و رو بود که فکر می‌کردی با یک تکان فرو خواهد ریخت. آجرهای دیوارهای حیاط مشخص بود ولی انگار در زمانهای دور پوشش سیمان سفید داشته، چون هنوز بعضی‌‌جاهایش آثارش باقی مانده بود. حتی چند جای دیوار آجرش ریخته بود. جلوی درب ورودی ساختمان دختر بچه‌ی کوچکی ایستاده بود و نگاه می‌کرد. آنقدر نحیف و غیر عادی لاغر بود که در برخورد اول ماتم برد. آقای امیر زاده خودش را به من رساند وگفت: –خانم حصیری شما تو حیاط بمونید لازم نیست داخل بیایید. می‌دانستم نگران من است. همین نگرانی‌اش احساس خوشایندی را نصیبم می‌کرد که تا به حال تجربه نکرده بودم. سرم را کج کردم و گفتم: –چشم. نگاه محبت آمیزش را به چشمهایم کوک زد و همانطور که نایلون وسایل را از دستم می‌گرفت زمزمه کرد. –چشمتون بی بلا. ساره تعارف کرد که به داخل برویم. امیرزاده پا به درون خانه گذاشت و به طرف ساره برگشت. –خانم حصیری داخل نیان بهتره. ساره سرش را تکان داد و رو به من گفت: –ببخش تلما جان. یک قدم عفب رفتم. –خواهش میکنم. من همینجا منتظر میمونم. چند دقیقه بعد از رفتن آنها آن پسر بچه برایم یک چهار پایه‌ی پلاستیکی آورد و گفت: –مامانم گفت بشینید روی این. چهارپایه را گرفتم و گفتم: –ممنون. بگو ببینم اسمت چیه؟ عقبتر ایستاد و جوابم را نداد. داخل کیفم را گشتم، همیشه داخلش یک چیزهایی پیدا میشد. دوتا ویفر شکلاتی پیدا کردم و مقابلش گرفتم. –بیا یدونه بده خواهرت یدونه هم مال خودت. فوری ویفرها را گرفت و به داخل رفت. صدای امیرزاده می‌آمد که با شوهر ساره صحبت می‌کرد و می‌گفت: –من داروهای مادرم رو هم براتون آوردم همونا رو مصرف کنید. قرار شد پول تزریق آمپولها را هم بدهد تا خودشان بروند و انجام دهند. دلم می‌خواست هیچ صدایی نباشد تا واضح‌تر حرفهایش را بشنوم. حتی گاهی نفسم را حبس می‌کردم تا حرفهای زمزمه وارش را نیز بشنوم. نه این که بدانم چه می‌گوید، نه، فقط برای این صدایش باعث آرامشم میشد. نــویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت40 زیاد طول نکشید که ساره با یک استکان چای و چند عدد شیرینی که داخل بشقابی گذاشته بود وارد حیاط شد. احتمالا از همان شیرینیهایی بود که امیر زاده خریده بود. ناهار نخورده بودم و حسابی گرسنه بودم. شیرینی هم رولت نسکافه‌ایی بود که من خیلی دوست داشتم. تا خواستم دستم را دراز کنم و یکی از آنها را بردارم، امیرزاده پنجره ی اتاق رو به حیاط را با صدای قیژ گوش خراشی باز کرد. نگاهم کرد و اشاره کرد که جلوتر بروم. با تعجب بلند شدم و یک قدم به طرفش رفتم. پچ پچ کنان گفت: –خانم حصیری لطفا اینجا چیزی نخورید، باید خیلی مراعات کنیم. ماسکتونم اصلا پایین نکشید. به زور صدایش را می‌شنیدم. آرام گفتم: –یه وقت ناراحت نشن. –آخه ناراحتی نداره، خودشون میدونن چاره‌ایی نداریم.، من الان کارم تموم میشه میام زودتر میریم که فکر کنه وقت نکردید بخورید. چشمهایم با باز و بسته کردم و سرم را تکان دادم. –چشم نمیخورم. منتظرتونم. عمیق نگاهم کرد، من خجالت کشیدم و نگاهم را دزدیدم. چقدر این بیماری غربت می‌آورد. چقدر جدایی و سکوت. بچه ها هر دو، ویفر به دست آمدند جلوی در ایستادند. ساره هم آمد و تعارف کرد. برای این که حواسش را پرت کنم پرسیدم: – بچه‌هات چند سالشونه. نگاهشان کرد و با حسرت گفت: –باورت میشه اینا دوقلو هستن؟ دقیقتر نگاهشان کردم. –ولی اصلا شبیه هم نیستن، دخترت جثه‌اش خیلی کوچیکه. آهی کشید. –آره، زیاد مریض میشه، کم غذاست، منم که زیاد خونه نیستم بهش برسم. –وقتی نیستی پیش کی میزاریشون. –گاهی پدرشون، گاهی هم که اونم کار داشته باشه تنها میمونن دیگه. –هنوز خیلی کوچیکن تنهاشون نزار. –چاره ایی ندارم. صابخونه اجارش رو برده بالا، برای همین حتی هر دومونم کار می‌کنیم بازم نمیرسونیم. نگاهی به دیوارهای حیاط انداختم آنقدر رنگ و رو رفته و کهنه بود که هر آن احساس می‌کردی ممکن است بریزد. با خودم فکر کردم مگر این آلونک چقدر اجاره میخواهد. نفسم را بیرون دادم. –خانوادت از اوضاع زندگیت خبر دارن؟ –احتمالا خواهرم بهشون میگه، من اونقدر دلشون رو شکستم که حاضر نیستن حتی جواب تلفنم رو بدن. –چرا؟ سرش را تکان داد و بغض کرد. –من و شوهرم بدون رضایت خانواده هامون ازدواج کردیم. خانوادم راضی نبودن ولی من اونقدر اذیتشون کردم که راضی شدن و گفتن برای همیشه برو. –الان پشیمونی؟ بغضش گرفت ولی سعی کرد اهمیتی ندهد. ولی اشکهایش راهشان را پیدا کردند. نـویسنده لیلا فتحی پـور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت41 – خب، خیلی اشتباه کردم. عجله کردم با کمی درایت می‌تونستم به هدفم برسم و پدر و مادرمم از خودم راضی نگه دارم. ولی من افتاده بودم رو دنده‌ی لج و هر چه زودتر میخواستم به خواسته‌ام برسم. حالا که چند سال گذشته با خودم میگم کاش یه کم احساساتم رو کنترل میکردم. الان تو شرایطی هستم که اگه شوهرم رو از دست بدم واقعا آواره میشم. برای هم دردی گفتم: –انشاالله خوب میشه، فکر منفی نکن. اشکهایش را پاک کرد. –میگه توی پاهاش خیلی ضعف داره درست نمی‌تونه راه بره، امیر زاده وارد حیاط شد و رو به ساره گفت: –خانم به نظر من همین امروز ببریدش بیمارستان و آمپولاش رو تزریق کنید. البته قبلش هم دارو و هم آمپولش رو به دکتر نشون بدید. شماره کارتتون رو هم برای خانم حصیری بفرستید ایشون برای من می‌فرستن منم هزینه‌ی تزریق رو براتون کارت به کارت می‌کنم. از روی چهارپایه بلند شدم. ساره شروع به تشکر کردن کرد ولی امیر زاده زود از خانه بیرون رفت و منتظر شنیدن حرفهای ساره نشد. او هم رو به من کرد و بارها و بارها تشکر کرد و در آخر هم گفت: –تلما جان تو که چیزی نخوردی. همان لحظه امیر زاده سرش را از در حیاط به داخل کشید و گفت: –خانم، من و ساره هر دو نگاهش کردیم. نگاهش را با مهربانی به من داد و گفت: –من تو ماشین منتظرتونم زودتر بیایید. خدایا، کاش می دانست که با این حرفش با من چه کار کرد. در لحظه احساس کردم پاهایم سست شد همانطور که ساره در مورد ضعف شوهرش می‌گفت، من هم حرکت کردن برایم سخت شد.احساس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم. گویی ویروس کرونا با تمام توان به تمام اعضای بدنم حمله‌ور شده بود و به طور مهلکی می‌خواست کارم را تمام کند. سستی پاهایم برایم آنقدر جانکاه شده بود که احساس می‌کردم توان‌کشیدن بدنم را ندارد. چرا امیر زاده فکر مرا نکرد؟ چقدر راحت صدایم کرد خانم. سختر از همه‌ی کارها این بود که آشوب درونم را باید می‌پوشاندم و وانمود می‌کردم که آب از آب تکان نخورده. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 42 سوار ماشین که شدم از آینه نگاهم کرد. –شماره کارتش رو گرفتید؟ –نه، فراموش کردم. –الان ازش بگیرید چون باید زودتر شوهرش رو ببره بیمارستان، حالش زیاد خوب نیست. –دستپاچه گوشی‌ام را از کیفم درآوردم. –الان بهش پیام میدم. –لطفا بهش زنگ بزنید ممکنه سرش گرم باشه و پیامتون رو نبینه، شما هم بهش تاکید کنید که زودتر برن بیمارستان. وقتی شماره کارت را گرفتم امیرزاده گوشه‌ایی پارک کرد و از طریق گوشی‌اش پول را واریز کرد بعد دوباره راه افتاد. – من شما رو میرسونم به همون ایستگاه مترو نزدیک خونتون. –نه ممنون، من رو جلوی کافی‌شاپ پیاده کنید خودم میرم، شما زحمت نکشید. به اندازه کافی امروز اذیت شدید. از آینه نگاهم کرد. –اذیت؟ بعد لبخند زد. –تا باشه از این اذیتها... نگاهم را به طرف خیابان کشیدم. حرفش باعث شد نفس کم بیاورم این ماسک لعنتی هم تشدیدش می‌کرد. ماسک را روی صورتم جابه‌جا کردم و شیشه را تا آخر پایین کشیدم. –شما ماسکتون رو دربیارید. تحمل کردن این ماسکها سخته، اگه می‌بینید من ماسک دارم از روی احتیاطه، چون ممکنه مبتلا شده باشم. از آینه با دهان باز نگاهش کردم. –خدا نکنه. خندید. –انشاالله که چیزی نیست ولی احتیاط لازمه بعد کمی پنجره را پایین کشید و زمزمه کرد. –شیشه رو پایین بدم که هوا در جریان باشه بهتره. با استرس گفتم: –آقای امیر زاده رفتین خونه حتما آب نمک هم قرقره هم استنشاق کنید. نوشیدنیهای گرم هم بخورید. یک نگاهش از آینه به من و یک نگاهش به خیابان بود. چشمهایش می‌خندیدند. دستش را بر روی چشمش گذاشت. –رو چشمم. ماسکم را که باز کردم. ناله کردم. –این کرونا دیگه از کجا پیداش شد. انگار قصد رفتنم نداره. امیر زاده گفت: –بیماری که باعث مرگ و میر بشه تو همه‌ی دوره های تاریخی بوده، به نظر من ما نباید زیاد بهش فکر کنیم، باید زندگی خودمون رو داشته باشیم ولی خب با رعایت ملاحظات بیشتر. کشور ما تو هر دوره ایی درگیر یه چیز بوده دیگه، مثلا دوران جنگ مگه مردم چیکار کردن، اونجور که من شنیدم و خوندم اکثر مردم کمک حال همدیگه بودن. بالاخره گذشت. الانم همینه، دیر یا زود این مریضی هم از بین میره، ما فقط باید هوای همدیگه رو بیشتر داشته باشیم. آهی کشیدم. –نمیدونم زمان جنگ مردم چطوری بودن؟ ولی الان بعضی‌ها اصلا رحم ندارن، تا می‌تونن از موقعیت سواستفاده میکنن. سرش را به علامت تایید تکان داد. –آدمهای زالو صفت تو همه‌ی دورانها بودن و هستن و خواهند بود. مادر منم گاهی ناراحت میشه و میگه زمونه‌ی بدی شده مردم به هم رحم نمیکنن، در حالی که قدیم هم همینطور بوده، هم آدمهای بد بودن هم خوب. فقط فرقش اینه که قدیم مردم بیشتر از مشکلات و زندگی همدیگه خبر داشتن فرصت بیشتری برای کمک داشتن ولی الان اینطور نیست. الان اگر فکر میکنیم رحم و مروت کم شده، شاید چون سبک زندگیها خیلی تغییر کرده. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم ارحم الراحمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی🌿 قطعا روزی خواهد رسید که ما مهدی‌مان را خواهیم دید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و‌‌ آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد قرار دلهای بی قرار آرامش زمین و‌زمان! دریاب مرا مولای مهربان صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای حاجت، روزهای سه شنبه این عمل را انجام دهید . از کرامات شهید سید مجتبی صالحی خوانساری حتما ببینید🥺 ‌‌ اولین شهیدی که ما در این کانال چله شهدایی را با این شهید شروع کردیم سه تا سوره یس نذر شهید کنید و سه شنبه اول یک یس و سه شنبه دوم یک یس و سه شنبه سوم یک یس و ان شاء الله در اخرین سه شنبه حاجت روا شوین بسیار زیباست وارد شوید👇 با لینک نشر دهید https://eitaa.com/joinchat/3754492311C40a62601b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «بیعت امر ساده‌ای نیست» 👤 استاد 🔸 کلمه لبیک یامهدی خیلی سنگین‌تر از لبیک‌ یا‌حسین هست... 🔺 وقتی در بیعت متعهد شدی باید پاش باستی ▫️ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📸۱: باکو برای جنگ در زنگزور آماده می‌شود. 🚨منابع امنیتی میگویند عملیات نظامی اصلی در محور زنگیلان - زنگزور انجام خواهد شد. 📸۲: اردوغان در حال تحریک علی‌اف / خطر جنگ جدی است. ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2