eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 «وعدۀ خدا» 👤 استاد ازغدی ❕ عده‌ای در عصر غیبت ظهور امام زمان رو انکار می‌کنن... ⚠️ هیچ تضمینی وجود نداره که ما جز این‌ افراد نباشیم... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت192 در این آموزه‌هایی که قبلا ذکر شد گفته میشه که عاشق خدا شدن امکان ند
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت193 به پشت پیشخوان رفتم و پالتوام را برداشتم. –از نظر شما ترسناک نیست؟ آرنجهایش را روی پیشخوان گذاشت و دستهایش را به هم گره زد. –اگه داخل ماجرا باشید عادی‌تره، چون اینایی که شما خوندید رو هر کسی نمی‌دونه، در حقیقت باطن اوناست. مثل این میمونه که مثلا داخل یه تیکه کیک شکلاتی که با گلهای صورتی تزیین شده یه سوسک رو گذاشته باشن... صورتم را مچاله کردم. –این که بیشتر چندش آوره تا ترسناک. –راستش توضیحش یه کم پیچیدس. سرم را تکان دادم. –می‌فهمم، واقعا با چند جلسه و کمی تحقیق نمیشه سر از کارشون درآورد. ولی توی همین جزوه یه مورد خوندم که با اولین جلسه موجودات غیرارگانیک رو... حرفم را برید. –بله، ولی خیلی کم پیش میاد. پالتو را روی دستم انداختم. –نمی‌دونم چطوری دیگران رو مطلع کنم. صاف ایستاد. –فایده‌ایی نداره، من هر راهی رو امتحان کردم، تا خودشون صدمه نبینن باور نمیکنن، انگار همون جلسات اول مسخ میشن. کیفم را برداشتم و آماده‌ی رفتن شدم و از او فاصله گرفتم و نزدیک در ایستادم. –با این حال بازم ما بگیم بهتره. جلو آمد پالتو را از روی ساعد دستم برداشت و به طرفم گرفت. –هوا سرده، بدون پالتو بیرون نرید. همینجا بپوشیدش، بعد جدی شد و گفت: –اگه منظورتون دوستتونه که حتما اطلاعات نداره. درست می‌گید باید آگاهش کنید، یا حتی تلاش کنید که از ادامه دادن منصرف بشه، اصلا اگر رابطش با هلما قطع بشه بیشتر راه رو رفته. من حتی خجالت می‌کشیدم جلوی او پالتو بپوشم. کاش همانجا در آشپزخانه‌ایی جایی می‌پوشیدم. کمی این پا و آن پا کردم و اشاره به پالتو کردم. –اگه سرد بود تو مترو می‌پوشم. الان سردم نیست. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت و لبخند زد. کیفم را از دستم گرفت. تا من برم جزوه‌ها رو براتون بیارم بپوشید. "از کجا فهمید؟ یادم رفته بودجزوه‌ها را بردارم. " در دلم قربان صدقه‌اش رفتم و فوری پالتوام را پوشیدم. ساک کادوایی را که روی پیشخوان گذاشته بود را مقابلم گرفت. –ترسیدن شما باعث شد پاک یادم بره این هدیه رو بهتون بدم. بفرمایید قابل شما رو نداره. با تردید نگاهی به هدیه‌اش انداختم. –دستتون درد نکنه، آخه به چه مناسبت؟ آنقدر عاشقانه نگاهم کرد که قلبم از حال رفت و احساس کردم رزنه‌های پوست بدنم کارش را بر عهده گرفته‌اند. لبخند از لبش محو نمیشد. –چه مناسبتی مهم تر از این که من خیلی...مکثی کرد و دوباره گفت: –خیلی... دوباره مکث کرد نگاهش کردم دیدم لبهایش را روی هم فشار می‌دهد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت194 فوری گفت: –خیلی بهتون زحمت دادم. این چند روز کم جور من رو نکشیدید. تا به حال با این حال ندیده بودمش. نگاهم را به کفشهایش دوختم. –من فقط خواستم لطف شما رو جبران کنم کاری نکردم. نوچی کرد و به ساک هدیه‌ایی که دستش بود اشاره کرد. –نمی‌خواهید بگیرید؟ –آخه، من کاری نکردم که شما بخواهید جبران... خودش بسته‌ی کادو شده را از ساک هدیه‌خارج کرد. –مثل این که خودم باید بازش کنم. فوری کادوی زیبای طلایی رنگش را باز کرد. یک شال سفید پشمی زیبا بود هم رنگ شال خودش ولی پهن‌تر. شال را به طرفم گرفت. محو زیبایی‌اش شده بودم. نگاهش کردم. –خیلی زحمت افتادید. من اصلا راضی به این همه... –میشه اینقدر تعارفی نباشید. بعد شال را باز کرد و آرام روی سرم انداخت. خجالت زده خودم روی سرم مرتبش کردم. خیلی نرم و لطیف بود. –ممنونم. یک قدم عقب رفت و ریزبینانه نگاهم کرد. –خیلی بهتون میاد. امیدوارم خوشتون امده باشه. نگاهم را زیر انداختم. –خیلی قشنگه، ممنون، دیگه با اجازتون من برم. ساک هدیه‌را مقابلم گرفت. –جزوه‌ها رو گذاشتم توش. راستی چرا شماره خونتون رو نفرستادید؟ همانطور که ساک هدیه را می‌گرفتم گفتم: امروز به خانوادم موضوع رو میگم، بعد براتون می‌فرستم. سرش را تکان داد. –باشه، منتظرم. دوباره تشکر کردم و از مغازه بیرون زدم. به خانه که رسیدم تمام چیزهایی که از امیرزاده شنیده بودم یا در جزوه‌هایش خوانده بودم را برای رستا تعریف کردم، ولی او اصلا تعجب نکرد و گفت که خودش همه‌ی اینا‌ها را می‌دانسته. فکری کردم و گفتم: –پس من زیادی سرم تو درس و مشقم بوده. –آخه تا وقتی با این جور چیزا برخوردی نداشتی نیازی نیست ذهنت رو درگیر کنی، البته آگاهی داشته باشی خب بهتره. بعد هم موضوع خواستگاری را مطرح کردم. رستا گفت: –ما که هنوز اونو خوب نمیشناسیم. چطوری... حرفش را بریدم. –خب، باید بیان که آشنا بشید و بشناسید. تو به مامان بگو من روم نمیشه، بگو همین روزا مادرش زنگ میزنه برای آشنایی... –خب اگه پرسید چطوری آشنا شدن چی بگم. کمی فکر کردم. –بگو تو کافی شاپ همدیگه رو دیدیم. همان موقع نادیا خودش را داخل اتاق انداخت. تابلویی در دستش بود. با خوشحالی جلوی صورتم گرفت. –ببین تلما اینجوری چقدر قشنگه، نصفش گلدوزی نصفش نقاشیه. روی تابلو نقش یک سبد گل بزرگ بود که یک طرفش خیلی زیبا نقاشی شده بود و بعضی از گلهایش هم گلدوزی شده بود. –چقدر قشنگ شده نادیا. رستا گفت: –اینجوری تو وقت و هزینه هم صرفه جویی میشه‌ها... نادیا تابلو را عقب کشید. –صرفه جویی که نمیشه، چون خود این رنگها گرون هستن. لبخند زدم. –درسته ولی به خاطر جدید بودنش مشتری خوشش میاد، اونوقت دوباره فروشمون میره بالا. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت195 عصر فردای همان روز، مادر و رستا طبقه‌ی بالا پیش مادر بزرگ بودند. می‌دانستم که رستا در حال قانع کردن مادر است. دیروز وقتی رستا ماجرا را برای مادر گفت و شرایط امیرزاده را برایش توضیح داد با مخالفت مادر روبرو شد. مادر به خاطر این که امیرزاده زنش را طلاق داده زیر بار نمی‌رفت. حتی رستا می‌گفت پدر هم با مادر هم‌نظر است و همه‌چیز را به مادر سپرده. اگر مادر موافقت کند همه‌چیز حل می‌شود. مغازه نرفتم نمی‌دانستم جواب امیرزاده را چه بدهم. برای همین پیام دادم که برای تمام کردن کارهای خانه باید در خانه بمانم تا کمک کنم. او هم جواب داد: –می‌خواهید بیایم کمکتون؟ بعد هم شکلک لبخند گذاشت. با خواندن پیامش پیش خودم لبخند زدم و جوابی ندادم. از رستا خواهش کردم که هر طور شده مادر را قانع کند، حداقل اجازه بدهند که آنها بیایند تا با هم آشنا شوند. کز کرده بودم گوشه‌ی اتاق، به خاطر نخوردن ناهار احساس ضعف داشتم. نادیا را صدا کردم. از سالن به اتاق آمد. –ها، چیه؟ سرم را بلند کردم. –میشه بری از یخچال یه چیز بیاری بخورم؟ نگاهش را روی صورتم ثابت نگه داشت و با لحن مهربانی گفت: –مگه تو اینجوری کنی مامان موافقت میکنه؟ نگاهم را به دستهایم دادم. –دست خودم نیست. نوچی کرد و رفت. بعد از چند دقیقه صدای رستا از طبقه‌ی بالا آمد. –تلما یه دقیقه بیا بالا. بلند شدم تا به طبقه‌ی بالا بروم. تا خواستم از در اتاق رد شوم. دیدم نادیا سینی به دست وارد شد. داخل سینی کمی نان با یک قوطی رب قرار داشت. نگاه متعجبم را بین سینی و نادیا چرخاندم. –اینا چیه؟ –مگه نگفتی هر چی داشتیم بیار؟ تو یخچال همینا بود. پوفی کردم. –نون با رب بخورم؟ شانه‌ایی بالا انداخت. –به قول مامان آدم گشنه همه چی می‌خوره، من خودم یه بار اونقدر گشنه بودم خوردم. دوباره نگاهم را به قوطی رب دادم. –حداقل نون و گوجه میاوردی. سینی را وسط اتاق گذاشت. –نداشتیم، بعدشم اینم همونه دیگه، گوجه هم میره تو شکمت رب میشه. لبخند زدم. –اگه محمد امین بود فوری میرفت برام حلورده میخرید. –اون داداش بیچاره که شده مرد خونه، از وقتی سرکار میره وقت نمیکنه سرش رو بخارونه. مهدی و مریم دوان دوان وارد اتاق شدند و با هم گفتند. –خاله مامان میگه بیا بالا. همگی به طبقه‌ی بالا رفتیم. سلام کردم و گوشه‌ی اتاق نشستم. مادر بزرگ با لبخند نگاهم می‌کرد. مادر بی‌مقدمه گفت: –به رستا هم گفتم بگو بیان، حالا ببینیم چطور آدمهایی هستن. من نمی‌دونم تو چرا برادرشوهر رستا پسر به اون خوبی رو قبول نکردی، اونوقت... مادربزرگ حرفش را برید. –خب علفی باید به دهن بزی خوش بیاد مادر... شاید اون قسمتش نیست، باید دید قسمتش چیه. مادر رو به مادربزرگ کرد. –آخه ما اونا رو می‌شناسیم خیالمون راحته، حداقل... رستا گفت: –مامان اصل کار خود تلماست. بعدشم خب با اونام آشنا میشیم. مگه ما خودمون از روز اول خانواده آقارضا رو می‌‌شناختیم؟ مادر نگاهی به من انداخت و حرفی نزد. نادیا با یک پیش دستی پر از میوه کنارم نشست و پچ پچ کرد. –دیدم یخچال مامان بزرگ پر و پیمونه، برات آوردم. مادربزرگ گفت: –خدا خیرت بده نادیا، یه ساعته میخوام پاشم برای مادرت اینا میوه بیارم نمیزارن. کار خودته مادر پاشو واسه بقیه هم بیار. صبح عمت رفته خرید کرده آورده، همینجوری مونده تو یخچال... لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت196 با خوشحالی بدون این که چیزی بخورم پایین آمدم با ذوق گوشی‌ام را برداشتم و شماره خانه را برای امیرزاده ارسال کردم. انگار او هم منتظر بود چون فوری برایم پیام فرستاد که مادرش فردا تماس می‌گیرد. بعد هم پرسید: –مشکلی پیش امد که اینقدر طول کشید؟ خانواده چیزی گفتن؟ نوشتم: –مشکل که نه، ولی خب خانوادم یه کم سختگیرن دیگه. شکلک لبخند فرستاد. –حق دارن، من درکشون می‌کنم. بعد از چند لحظه پیام داد. –تلما خانم. قلبم شروع به تپیدن کرد. مدتی به پیام فقط نگاه کردم تا بتوانم لرزش دستهایم را کنترل کنم. با این که خودش کنارم نبود باز هم فقط با خواندن اسمم هیجان تمام وجودم را گرفت. –بله. –می‌تونم یه سوال ازتون بپرسم. کنجکاو نوشتم. –بله، بفرمایید. کمی طول کشید تا پیامش را دریافت کنم. –می‌خواستم بدونم چه چیزهایی شما رو ناراحت میکنه؟ چند بار پیامش را خواندم، منظورش چه بود؟ با تامل نوشتم: –خب خیلی چیزها... –منظورم چیزهای معمولی نیست. چه اتفاقی براتون بیفته شما از ته دل آه می‌کشید و از ته دل غمگین میشید. باز هم چند بار پیامش را خواندم. ولی نمی‌دانستم باید چه جوابی بدهم. سعی کردم تمام فکرم را جمع کنم تا جواب درستی بدهم. در دلم گفتم اگر تو رو از دست بدم آه میکشم اونم چه آهی. با لبخند نوشتم. –از دست دادن بعضی چیزها... نوشت. –چیزیهای مادی؟ کمی فکر کردم. "یعنی امیرزاده مادیه؟ دوباره نوشت. – چندتاش رو مثال بزنید. نوچی کردم و زمزمه کردم. –گاوم زایید، با مثال میخواد. رستا با بشقاب میوه وارد اتاق شد و گفت: –داری درس می‌خونی؟ بشقاب میوه را مقابلم گذاشت. –بیا میوت رو بخور اینقدر هول بازی درنیار. خندیدم و پرسیدم: –رستا، از دست دادن چه چیزهایی تو رو اونقدر ناراحت میکنه که از ته دل آه میکشی. رستا با تعجب نگاهم کرد و به تردید گفت: –خب اگه بچه‌هام رو خوب تربیت نکنم. نوچی کردم. –اگه بچه نداشتی چی؟ –اوم، اگه تو انتخاب شوهرم اشتباه می‌کردم، خیلی ناراحت میشدم. اخم کردم. –ای بابا، مثلا شوهرم نداری. ابروهایش بالا رفت. –قضیه چیه؟ کلافه شدم. –حالا تو بگو بعد. فکری کرد. –یعنی اگه جای تو بودم، چی ناراحتم می‌کرد؟ لبخند زدم. –آفرین، دقیقا. چشم‌هایش را در کاسه چرخاند و نفسش را بیرون داد. –خب، خیلی چیزها. –دوتا مثال بزن دیگه، دق دادی. نگاهم کرد و کنارم نشست. –مثلا اگه دل مامان و بابا از دست من بشکنه خیلی ناراحت میشم. منتظر نگاهش کردم. فوری گفت: –آهان چندتا بگم‌، اگه کسی از من کمک بخواد و نتونم کمکش کنم. یا یه چیزی که خیلی ناراحتم می‌کنه وقتی می‌بینم یکی داره به ضعیف‌تر از خودش ظلم می‌کنه یا ازش سواستفاده می‌کنه. شاید خودتم برخورد داشته باشی، چون جدیدا زیاد شده، رحم نکردن به همدیگه، می‌بینی تا یه چیزی میخواد گرون بشه ملت میرن کلی خرید میکنن، یعنی چی آخه... زمزمه کردم. –پس امیرزاده منظورش این چیزا بوده. همین که گوشی را برداشتم رستا همانطور که از جایش بلند میشد گفت: –الان با نمونه سوالات آشنا شدی من دیگه برم؟ خندیدم و برای امیرزاده نوشتم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت197 –خیلی دلم میخواد براتون بنویسم چیزهایی من رو ناراحت میکنه که نارضایتی خدا توشه، ولی نمی‌تونم چون حقیقت نداره، یعنی من در اون حد نیستم، من از همین اتفاقهای دم دستی ناراحت میشم، مثلا نمره کم گرفتن، کم شدن درآمدم و عقب افتادن اقساط پدرم. خوشحالیهامم همینطور کوچیک و دم دستیه، مثلا همین که الان به این خونه اسباب کشی کردیم و دیگه از مستاجری خلاص شدیم خیلی خوشحالم. من از خوشحالی خانوادم خوشحال میشم و از ناراحتیشون ناراحت. ولی کاش می‌تونستم مثل خواهرم به مسائل بزرگتر فکر کنم و از ظلم کردن به هم نوع ناراحت بشم. یعنی اونقدر دیگران برام مهم باشن که بتونم از زندگی خودم بگذرم و برای اونا قدم بردارم، یا حتی بهشون فکر کنم. بعد از ارسال پیامم چندین بار خواندمش و با خودم فکر کردم حتما منظورش از طرح این سوال تعیین معیارهای همسر آینده‌اش بوده. چند دقیقه‌ایی طول کشید تا او جواب پیامم را داد. در کنار یک شکلک تشکر نوشته بود. –چقدر از این صداقت و راحت حرف زدنتان خوشم آمد. اصلا نگران چیزهایی که گفتید نباشید. همه چیزهایی که گفتید کم‌کم به دست می‌‌یاد فقط کافیه انسانیت رو به طور واقعی معنا کنید. چقدر حرفهایش دل گرم و به خودم امیدوارم می‌کرد. پرسیدم: –از نظر شما ارزش انسانها به چیه؟ اول شکلک تعجب و بعد شکلک لبخند فرستاد. بعد از چند دقیقه برایم یک صوت فرستاد. مشتاقانه صوتش را باز کردم. صدای گرمش را به گوش جان سپردم. احساس کردم آن لحظه همه‌ی عالم سکوت شده تا من صدای او را بشنوم. چشم‌هایم را بستم و گوشی‌ام را به گوشم نزدیک کردم. –سلام مجدد خانم خانمه، نه به اون حرفهاتون نه به این سوالتون! خیلی اساسی و بنیادیه و احتیاج به توضیح داره برای همین صوت فرستادم. اگر بخوام کوتاه بگم و زیاد وقتتون رو نگیرم از نظر من ارزش آدمها به افکارشونه، ارزش آدمها به چیزیه که هر کس در تمام عمرش دنبالشه، هر کسی ارزشش رو خودش تعیین میکنه، شاید من تمام فکرم این باشه که مغازم رو بزرگتر کنم یا فروش بیشتری داشته باشم خب معلومه تمام تلاشم رو برای رسیدن به هدفم می‌کنم و چون این موضوع برام مهمه، اون وسط مسطا ممکنه حقی هم زیر پا بزارم. که حتما میزارم چون برنامه دنیا کلا همینه، برام اهمیتی نداره، من فقط میخوام به هدفم برسم. پس خواسته ناخواسته ارزش خودم رو در حد همون مادیات پایین میارم. بارها صوتش را گوش کردم و به فکر فرو رفتم. آن شب شام طبقه‌ی بالا بودیم. نادیا با کمک مادربزرگ خورشت قورمه سبزی پرملاتی بار گذاشته بود. یک جورهایی نادیا دختر مادربزرگ شده بود. اکثرا طبقه‌ی بالا بود، حتی گاهی بعضی شبها همانجا می‌خوابید. مادربزرگ هم در دوختن تابلوها یک نیروی کار جدی شده بود و چندتا از همسایه‌های قدیمی‌اش هم گاهی کمک می‌کردند. من با این که ناهار هم نخورده بودم ولی باز برای شام اشتها نداشت و فقط با غذایم بازی می‌کردم. تمام فکرم شده بود حرفهای امیرزاده، به کارهای خودم و اطرافیانم دقت می‌کردم و در موردشان فکر می‌گردم. شب موقع خواب پرسش نادیا مرا از افکارم جدا کرد. –شام خوشمزه شده بود؟ مکثی کردم و به شام فکر کردم. –آره فکر کنم. نادیا با کف دستش محکم به صورتش زد. –یعنی چی؟ خوب نبود؟ نگاهش کردم. –چرا خود زنی می‌کنی؟ –از دست این پشه‌ها، کاش میشد چند سی‌سی خون بریزیم تو یه ظرف بزاریم جلوشون دور هم بشینن بخورن اینقدر ما رو اذیت نکنن. خندیدم. –تو زمستون پشه کجا بود توام. –پس اینا چیه؟ جوابش را ندادم و چشم‌هایم را بستم و دوباره در افکارم شنا کردم. لیلافتحی‌پور ‌
🌸🌸🌸🌸🌸 برگرد نگاه کن پارت198 بعد از ظهر روز پنج شنبه قرار بود مادر امیرزاده به خانمان بیاید. امیرزاده برایم پیام فرستاد که من زودتر به خانه بروم، خودش بعد از این که مادرش را به خانه‌ی ما برساند به مغازه برمی‌گردد. ولی من اصلا روی دیدن مادرش را نداشتم. اگر همه‌ی ماجرای تحقیق من و ساره را به خانواده‌ام می‌گفت چه، چه توضیحی داشتم که برای مادر بدهم. اصلا از رویش خجالت می‌کشیدم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم از ظهر خیلی گذشته بود. من حتی از استرس نتوانسته بودم ناهارم را بخورم. چند مشتری وارد مغازه شدند. خریدهای ریز و درشت زیادی داشتند و خیلی هم سخت پسند و سخت خرید بودند. مشتریهایی که بعد از این‌ها آمده بودند خرید کرده بودند و رفته بودند ولی اینها هنوز در تردید به سر می‌بردند. چند بار گوشی‌ام زنگ خورده بود و نتوانسته بودم جواب بدهم. بعد از خلوت شدن مغازه دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. رستا بود. همین که جواب دادم گفت: –دختر پس کجایی؟ مادرش امد بیا دیگه. –رستا نیازی به بودن من نیست. اون من رو قبلا دیده، امده با مامان حرف بزنه، امروز مغازه شلوغه... صدایش بالا رفت. –یعنی چی دیده؟ کجا دیده؟ نکنه امده مغازه؟ اصلا دیده باشه، تو نباشی ناراحت نمیشه؟ بعدشم مامان که خبر نداره، اونوقت نیومدن تو براش سوال نمیشه؟ استرسم بیشتر شد. –نمیدونم. حالا اگر سرم خلوت شد یه تاکسی میگیرم میام. همین که قطع کردم دونفر برای خرید اسباب‌بازی وارد مغازه شدند. پشت سرشان امیرزاده هم آمد. تا مرا در مغازه دید چشم‌هایش گرد شد. فوری خودش را به پشت پیشخوان رساند. سرش را نزدیک گوشم کرد و پچ‌پچ کنان پرسید: –شما اینجا چی‌کار می‌کنید؟ مگه نباید الان خونتون باشید؟ یک حواسم به مشتری بود یک حواسم به امیرزاده. –راستش امروز مغازه خیلی شلوغ... حرفم را برید. –چرا به من زنگ نزدید؟ اصلا می‌بستید می‌رفتید. کارت مشتری را گرفتم و قیمت اسباب بازی را گفتم. امیرزاده کارت را از دستم گرفت و با خون‌سردی تصنعی گفت: –من براشون کارت رو می‌کشم شما بفرمایید آماده بشید باید زودتر برید خونه. به آشپزخانه رفتم و معطل به کابینت تکیه دادم. حال خوبی نداشتم. به چند دقیقه نرسید که او هم آمد. روبرویم ایستاد. گره‌ایی به ابروهایش انداخت. –شما چرا آماده نشدید؟ بعد خودش رفت و پالتوام را آورد و دستم داد و زمزمه کرد. –بپوشید بجنبید. بعد دور شد. پالتو را گرفتم ولی تکان نخوردم. راه رفته را برگشت و با تعجب نگاهم کرد. چشم‌هایم نم زدند و نگاهم را زیر انداختم. نزدیکم شد خیلی نزدیک، بعد آرام گفت: –حالتون خوب نیست؟ به زور آب دهانم را قورت دادم و نجوا کردم. –اگه مادرتون... اجازه نداد ادامه دهم. با لحن مهربانی گفت: –من که قبلا گفتم، مادرم رو توجیح کردم، هیچ حرفی در مورد اون روز نمیزنه. شما نگران این موضوع هستید؟ سرم را به علامت مثبت تکان دادم. کوتاه خندید و گوشه‌ی پالتو‌ام را که روی دستم بود را گرفت و به طرف بیرون مغازه راه افتاد. –باید خودم ببرمتون، بعد برگشت با لبخند نگاهم کرد. –الان مادر من حتی فکرشم نمی‌تونه بکنه که پسرش عروس خانم رو داره میاره سرقرار. جلوی در مغازه که رسیدیم ایستاد. پالتو را از من گرفت و برایم نگه داشت. –زود بپوشید بریم. خجالت زده گفتم: –بدید خودم می‌پو... شتاب زده گفت: –شما می‌خواستید بپوشید تا حالا پوشیده بودید و خونه بودید نه اینجا. شرمنده دستهایم را داخل آستین پالتوام کردم و پوشیدمش. بعد سربه زیر به طرف ماشین راه افتادم. لیلافتحی‌پور
بسم الله الرحمن الرحیم ذالجلال و الاکرام
✳️ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺑﺎﺷﻢ... ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺫﻫﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﺑﻪ ﺁﺭﺯﻭ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺘﻪ شده ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ 2 ﻧﻔﺮ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ ﻧﻔﺮ ﺍﻭﻝ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻗﺪﺭﺩﺍﻥ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﻡ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﻠﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻫﺪﯾﻪ ﮐﻢ ﻭ ﯾﺎ ﺑﯽ ﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ... ﺩﻓﻌﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﻫﺪﯾﻪ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ...؟ قطعا به کسی که از تو تشکر کرده 👌👌😉 پس ﺷﮑﺮگزاﺭﯼ ﺭﺍ ﻣﺤﺪﻭﺩ ﻧﮑﻨﯿﺪ، ﺑﻠﮑﻪ بابت ﺗﮏ ﺗﮏ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﻫﺎ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺷﮑﺮگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﻭ ﻋﻼﯾﻖ ﻭ .... ﺧﻮﺩ ﻟﯿﺴﺘﯽ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺷﮑﺮگزﺍﺭ ﺁﻥ ﺑﺎﺷﯿﺪ... خدا جان..... امروز آمدم بابت تک تک چیزایی که بهم دادی ازت تشکر کنم 🙏🏼 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم ببینم و از زیبایی های جهانی که متعلق به تو هست لذت ببرم 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم بشنوم 🙏🏼خدایاشکرت که بهم عقل سالم دادی 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم روی پاهام بایستم 🙏🏼خدایاشکرت که میتونم با دستام بنویسم ......✍🏼 چند مورد هم شما بنویسید ☺️🙏 و در انتها هم سه مرتبه با حس خوب و عالی بگید: 🙏🏼خدایاشکرت 🙏🏼خدایاشکرت 🙏🏼خدایاشکرت...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍" اوّل العِبادَه اِنتظار الفَرَج " • که با "صبر" محقق خواهد شد... مولا‌یمان وعده داده که: او خواهد آمد... غررالحکم،حدیث۲۰۱۱ 🌥✨اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بی‌حضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد! اللّهم عجل لولیک الفرج 💔 صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
وقتی کنسروها را پخش می کرد، گفت "دکتر گفته قوطی ها شو سالم نگه دارین. منم پرسیدم آخه قوطی خالی کنسرو به چه درد میخوره!! بعد خود شهید چمران پیداش شد، با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی ها را فرستادیم روی رودخانه اروند. عراقی ها فکر کرده بودند غواص است، تا صبح آتش می ریختند! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
《 چند سال قبل از ظهور، بوی آن به مشام اهل معنویت می‌رسد》 🌾 آیت الله حائری شیرازی : امام زمان (عج) وقتی می‌خواهند پا بگذارند در رکاب، چند سال مانده به ظهورشان، آن‌هایی که عاشقش هستند از فاصلۀ دور بویش را می‌شنوند!آدم بو می‌برد. شامۀ انسان اگر زکام نباشد و قدری روحانیت در او باشد، بوی ظهور را آرام آرام استشمام می‌کند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2