eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بشارت ‎" بیخ گوش شیطان ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قـسمت 18 در حال سفارش گرفتن از مشتری بودم که گوشی‌ام زنگ خورد. ساره بود. د
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت19 حداقل سیصد تومن. با ابروهای بالا گفتم: –سیصد هزار تومن؟! دهانش را کج کرد. –نه، سیصدتا تک تومنی. –مگه مامور مخفی ... حرفم را قطع کرد. –کمتر از مامور مخفی هم نبودم. تازه خیلی کم باهات حساب کردم. –این خیلی بی‌انصافیه، فکر کنم تو من رو با این بچه پولدارا اشتباه گرفتی، باور کن من تازه دارم میرم سرکار، تازه حقوقی که میخوام بگیرم رو بیشترش رو باید بدم به خانوادم. سیصد تومن واسه من خیلی زیاده. دستش را در هوا پرت کرد. –خیلی خب دویست و پنجاه، ولی دیگه یه قرونم پایین نمیام. پوفی کردم و با غیض نگاهش کردم. –من الان اینقدر پول نقد ندارم. –تو کارتت که دهری. –توی کارتمم کمه. فعلا فقط میتونم نصفش رو بهت بدم. بقیه‌اش رو هم حقوق گرفتم میدم. –اوه...تا سر برج صبر کنم؟ با دلخوری گفتم: –اگه می‌دونستم اینقدر میخوای ازم بگیری، اصلا بهت نمی‌گفتم، کاش از اول می‌گفتی. وسایلش را داخل کیف بزرگش جابه جا کرد. زیپ آن را به زور بست. اسکناسها را جمع کرد و مچاله کرد داخل جیبش. پا کج کردم به طرف دستگاه خود پرداز. با بی میلی گفت: –باشه قبوله، ولی هر وقت کل پولو دادی میگما. برگشتم و چپ چپ نگاهش کردم. –اصلا نمیخوام بگی. همون سی تومنم بردار واسه زحمت امروزت. خداحافظ. به طرف مترو راه افتادم. دنبالم آمد. –باشه تو پولو بزن میگم. –من دیگه به تو اعتماد ندارم، اگه من پولو زدم و تو نگفتی چی؟ همان موقع از جلوی دستگاه خود پرداز رد می‌شدیم. دستم را به طرف دستگاه کشید و گفت: –مادرش کرونا گرفته. ایستادم. –چی؟ نگاهش را به زمین دوخت و آرام گفت: –همون آقای امیری بود چی بود؟ اون مادرش کرونا گرفته، اینم داره ازش نگهداری میکنه. مثل این که حال مادرش خیلی بد بوده، دستگاه اکسیژن آوردن خونه و پرستار و اینا. خلاصه الان بهتره. بیچاره آقای امیر زاده، دلم برایش کباب شده، نکند خودش هم از مادرش بگیرد. ساره آخر حرفهایش به دستگاه ام تی ام اشاره کرد. –اگر مجبور نبودم ازت پول نمی گرفتم. من هزارتا بدبختی دارم. فکر کردی از روی خوشی صبح تا شب تو این کرونا میرم تو متروها جنس می‌فروشم؟ پول را برایش کارت به کارت کردم. تشکر کرد و گفت: –سر برج یادت نمیره. شلاق نگاهم را روی صورتش چرخاندم. –یادمم بره حتما تو یادآوری می‌کنی. سرش را پایین انداخت و گفت: –شاید یه روز بفهمی وقتی آدم مجبوره... حرفش را قطع کردم. –گاهی وقتی مجبوریم یه کارایی می‌کنیم که بعدش پشیمون میشیم. همون موقع ها واسه خاطر همه چی یقه همه رو می‌گیریم، ولی حواسمون به یقه‌ی خودمون نیست که کیا گرفتنش. روی صندلی قطار نشسته بودم و به حرفهای ساره فکر میکردم و به پول بی زبانم که برای یک خبر ساده حیف شده بود. اگر چند روز دیگر صبر میکردم اصلا نیازی به این همه ماجرا نبود. بیشتر حقوقم را باید برای قصد وامی که برای پول پیش خانه برداشته بودم میدادم. صاحبخانه پول پیش را اضافه کرده بود. مادر برای این که پدر متوجه نشود، گفته بود که خودش این پول را پس‌انداز کرده. نگاهی به ساعت انداختم ساعت از یازده گذشته بود رو به نادیا گفتم. –من میرم بخوابم، تشک محمدامین رو تو بیار بنداز. محمد امین داخل سالن پذیرایی می‌خوابید و تقریبا اکثر شبها من تشکش را پهن می‌کردم. تشکم را روی زمین پهن کردم و رویش دراز کشیدم. تمام فکرم مشغول ساره بود و این که چقدر سخت زندگی میکرد. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت20 چند روز بعد موقع برگشتن از سرکار از جلوی مغازه‌ی آقای امیر زاده که رد میشدم دیدم که درش باز است. از خوشحالی ضربان قلبم بالا رفت و لبخند به لبهایم نشست. چراغهای داخل مغازه روشن نبود برای همین درست نمی‌توانستم داخلش را ببینم. پشت ویترین ایستادم و به بهانه‌ی نگاه کردن به ویترین می‌خواستم بدانم خودش آمده حالش خوب است یا نه؟ چند دقیقه ایستادم کم کم توانستم تشخیص بدهم که خودش است که مدام در داخل مغازه وسایل را جابه جا میکند و کار میکند. نزدیک ویترین آمد چشمش که به من خورد نگاهم را دزدیدم و راهم را از سر گرفتم. همان لحظه صدایش را شنیدم. –دخترخانم، خانم. برگشتم و همونجا ایستادم. خودش را به من رساند ماسکی که در دستش بود را زد و بعد با خوش رویی سلام و احوالپرسی کرد. بعد سرش را پایین انداخت. –خانم من یه عذر خواهی به شما بدهکارم. اون روز شما از دستم ناراحت شدید. باور کنید من اصلا منظورم اون چیزی که شما فکر کردید نبود. من فقط خواستم... حرفش را بریدم. –اشکالی نداره. مهم نیست. دستهایش را داخل موهایش کشید –همون شب اتفاقی برام افتاد که احساس کردم دلیلش شکستن دل شما بود. همش دنبال یه فرصتی بودم که ببینمتون و ازتون عذر خواهی کنم. حتما دلتون رو شکستم که اونجور تو گرفتاری افتادم. تو این چند روز خیلی خودم رو سرزنش کردم. اون چهره‌ی ناراحت شما از جلوی چشمم دور نمیشد. دستپاچه گفتم: –نه، من زیادم ناراحت نشدم. حالا خدارو شکر که مادرتون حالش خوب شده و همه چی به خیر گذشته. مبهوت نگاهم کرد. –شما از کجا فهمیدین مادر من مریض بوده؟ آه خدای من چه حرفی زده بودم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. حالا چطور جمعش ننم. به من و من کردن افتادم. خودم با زبان خودم همه چی را لو داده بودم. سعی کردم خونسرد باشم تمام توانم را جمع کردم و آرام گفتم: –عه... از یکی انگار شنیدم. مرموز نگاهم کرد و گفت: –بله، خدا خیلی رحم کرد. تو این دو هفته ایی که نیومدم سر همش با خودم می‌گفتم چقدر در حق شما بد کردم که اینطور دارم تقاس پس میدم. –اینطورا هم نیست، این همه آدم کرونا میگیرن یعنی همشون دل یکی رو شکستن؟ دوباره با حیرت پرسید: –این که مریضی مادرم کرونا بوده رو هم از یکی شنیدید؟ –خب، دیگه الان هر کس مریض میشه کرونا داره دیگه. خندید. بعد انگشت سبابه اش را بالا آورد و پچ پچ کنان گفت: –میشه خواهش کنم یه چند لحظه تشریف بیارید مغازه، بعد هم خودش به داخل مغازه رفت. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• بگرد نگاه کن قسمت21 با احتیاط داخل مغازه شدم و همانجا جلوی در ایستادم. خودش پشت پیشخوان بود. –بفرمایید، مغازه خودتونه. دو قدم جلوتر رفتم. بسته‌ی کوچک کادو پیچ شده ایی را روی میز گذاشت. –من اتفاقی که اون روز افتاد رو برای مادرم تعریف کردم. ایشونم گفتن که باید ازتون عذر خواهی کنم و برای اینکه کدورتی تو دلتون نمونده باشه، گفتن که این هدیه رو از طرف مادرم بهتون بدم. بعد دستش را به طرفین تکان داد: –با اون حالش کلی هم با من دعوا کرد که چرا اونجوری گفتم. سرم را به طرفین تکان دادم. –اصلا نیازی به این کارها نیست. به مادرتونم بگید من کینه ایی ندارم. نکنه شما فکر کردید من نفرینتون کردم؟ –فکر نکنم شما اصلا بلد باشید که نفرین کنید. اگر این هدیه رو قبول نکنید هم مادرم ناراحت میشن هم من باور نمیکنم که من رو بخشیدید. بعد جعبه را برداشت و به این طرف پیشخوان آمد و دو دستی مقابلم گرفت. –خواهش میکنم قبول کنید. دچار یک جور رودروایسی و معذب بودن شدم. فقط می‌خواستم زودتر از آنجا بروم. جعبه ی کادو پیچ شده را گرفتم و تشکر کردم و از مغازه بیرون آمدم. در ایستگاه نشسته بودم و منتظر مترو بودم. هنوز کادو در دستم بود. جنس کادو انگار از جنس پارچه بود. نرم و زیبا. زمینه ی آبی داشت و گلهای برجسته از خودش رویش برق میزدند. آرام چسبهایش را باز کردم تا پاره نشود. داخلش یک جعبه‌ی مخملی سفید رنگ بود. درش را باز کردم. سه نوشت افزار طلایی بسیار زیبا داخلش بود. خودکار و خودنویس و روان نویس. حتما یکی از گرانترین نوشت ابزارهای مغازه اش است. نمی‌دانم یعنی تمام این اتفاقها به خاطر قبول نکردن انعام آن روز است. به خانه که رسیدم رستا با بچه هایش آمده بودند. مریم و مهدی با دیدنم به طرفم دویدند و خودشان را در آغوشم انداختند. بعد بالا و پایین پریدند و با هم گفتند. –خاله چی خریدی؟ خاله چی خریدی؟ همیشه وقتی شکلات یا خوراکی گیرم می‌آمد نمیخوردم و گوشه‌ی کیفم برای بچه ها نگه می‌داشتم. ویفریهایی که از مترو خریده بودم را به دستشان دادم و بوسیدمشان. مهدی و مریم دو سال بیشتر با هم اختلاف سن نداشتند. واقعا بچه های معرکه ایی بودند. رستا گفت: –تلما جان، از بیرون امدی اول دستات رو بشور و یه آب نمکی قرقره کن بعد بچه ها رو بغل کن. کیفم را کناری انداختم گیره ی شالم را باز کردم و از سرم کشیدمش. کلیپس موهایم را برداشتم و اجازه دادم روی شانه هایم خستگی در کنند. همانطور که به طرف سرویس بهداشتی میرفتم گفتم: –مگه این وروجکتای تو میزارن، هنوز از راه نرسیده آدمو خفت میکنن. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت22 دستهایم را با حوله خشک کردم. شما ناهار خوردید. مادر گفت: –آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق. –چی داشتیم. –رستا آش آورده بود. رستا گفت: –آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم. –وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه. رستا خندید. –نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم. محمد امین با غرور گفت: –اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن. رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید: –راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره. –آخه بخوام اونجا هر روز هزینه‌ی ناهار بدم که کل حقوقم میره. –خب از خونه ببر. مادر گفت: –منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه. خواهرم با ناراحتی پرسید: –آره تلما؟ با دلخوری از مادر گفتم: –نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست، کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم. بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم. چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن. رستا بلند شد و گفت: –الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم. مادر با دلسوزی گفت: –بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید. –وا، مامان، حالا مگه ما بی‌حیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا می‌کوبی. مادر نوچی کرد. –این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر. رستا چشمکی زد. –ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه. مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: –بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچه‌ها دل و روده‌ی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه. محمد امین گفت: –لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده. مادر کلافه گفت: –پس درس و مشق مگه نداره؟ رستا پچ پچ کنان گفت: –به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته، نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگرد نگاه کن قسمت 23 خودم را سر صحنه‌ رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند. در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند. –ای وای خرابشون می‌کنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند. محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد. –بچه‌ها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت: –بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند. رستا سر رسید. –به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبه‌ی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد. –اونا چیه؟ –هیچی بابا. جعبه‌ی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد. رستا مرموز نگاهم کرد. –عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده. –نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همه‌ی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم. در حال بستن بندهای مغنعه‌ام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد. به طرف سالن راه افتادم. آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است. با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید. چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست. جلو رفتم. –خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟ به صندلی‌اش تکیه داد. –گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید. نگاهم را پایین انداختم و مهربانی‌اش را ندید گرفتم و پرسیدم. –املت میل میکنید؟ دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیه‌ی خودش بود. برای این که سکوت نباشد گفتم: –حال مادرتون چطوره؟ نگاهش را به چشمهایم داد. –خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم. لبخند زدم. –شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که... –خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید. به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد. مکثی کرد و بعد گفت: –بله همون املت. بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم. –چیز دیگه ایی لازم ندارید؟ من و منی کرد و بعد پرسید: نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
••|🌼💛|•• برگردنگاه کن قسمت24 شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چیزهایی که روی میز چیده شده بود انداخت. –گفتم شایدچون سر کار هستید نمی‌تونید صبحانه بخورید درسته؟ با حرفش قلبم تکانی به خودش داد و بالا و پایین پرید. شتابزده گفتم: –من صبحانه خوردم. یعنی همیشه اول تو خونه صبحانه میخورم بعد راه میوفتم. مامانم صبح زود از خواب بلند میشه و سفره‌ی صبحونش همیشه پهنه. سرش را تکان داد و با حسرت گفت: –خوش به حالتون چه نعمت بزرگی. –ممنون. دیگر ایستادن جایز نبود. کمی از میز فاصله گرفتم: –اگر چیزی لازم داشتید صدام کنید. تکیه اش را از صندلی برداشت. –من هنوز اسم شما رو نمیدونم. سربه زیر شدم. –حصیری هستم. هنوز همانطور به صورتم زل زده بود. همان موقع نقره خانم صدایم کرد. –تلما جان. آقای امیر زاده ماسکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت و در حالی که لبخند پهنی میزد گفت: –مزاحم کارتون نباشم تلما خانم. فوری به طرف پشت پیش خوان رفتم. خانم نقره با تعجب گفت: –حرفهاتون طولانی شدا، روی صندلی کنار دستگاه اسپرسو نشستم. –تازه می‌خواست باهاش صبحانه بخورم. خانم نقره زیر خنده زد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، همین بغل نشسته، میشنوه ها لبش را گاز گرفت. –میدونی به چی میخندم؟ سوالی نگاهش کردم. –به این که بقیه یه دو سه ماهی طول میکشید که با مشتریها خودمونی بشن، تو هنوز به ماه نرسیده... بعد دوباره کنترل شده خندید. شانه ایی بالا انداختم. –من با کسی خودمونی نشدم. مشتریهای شما آدم رو به حرف میگیرن. –آره، عمه‌ی من بود این آقا دو هفته نیومده بود مثل مرغ پر کنده شده بود. چمشمهایم گرد شد. –من؟ من کی مرغ پر کنده بودم؟ –اگه نبودی چرا هر روز می‌پرسیدی به نظرت چرا این آقای امیر زاده نمیاد. ساعت کاریتم که تموم میشد میگفتی امروزم نیومدا. –چه ربطی داره، شما گفتی بیشتر روزا میاد، واسه من سوال شد دیگه... چرا تهمت میزنی. با لبخند ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد و روی صورتم خم شد. – اون که همش چشمش به توئه، یه کم به نگاهاش دقت کن. اصلا تو که میری تو سالن زیر نظرت داره. باور نداری امتحان کن. بعد هم ایستاد و ادامه داد: –پاشو برو مشتری امد. سفارش مشتری را یادداشت کردم. از کنار میزش که رد شدم صدایم کرد و گفت: –ببخشید که میندازمتون تو زحمت. یه چایی دارچینی لطفا. فنجان چای را که روی میز گذاشتم تشکر کرد و گفت: –ببخشید یه سوال داشتم. –بله بفرمایید. گردنش را کج کرد. –شما که از انعام خوشتون نمیاد. هر کس انعام بده میبرید پرت میکنید جلوش، خب من بخوام ازتون تشکر ویڗه کنم باید چیکار کنم؟ از لحن حرف زدنش خجالت کشیدم. بخصوص آنجا که گفت پرت می‌کنید. نگاهم را به میز دوختم. –ببخشید من اون روز نمی‌خواستم به شما بی احترامی کنم، فقط... حرفم را برید. –اتفاقا خیلی هم از کار اون روزتون خوشم امد. از نظر من که بی‌احترامی نبود. جواب سوالم رو ندادید. –نیازی به تشکر نیست من وظیفم رو انجام میدم. بعد هم از آنجا دور شدم. تقریبا هر روز صبح و گاهی بعد از ظهرها که از جلوی مغازه اش رد میشدم میدیدمش. گاهی اگر مشتری نداشت جلوی مغازه اش می ایستاد و دستهایش را روی سینه اش جمع میکرد از دور که می‌آمدم نگاهم میکرد. من هم سربه زیر راه میرفتم طوری که انگار اصلا متوجه‌ی او نیستم. نزدیک‌تر که میشدم خودش را مشغول نشان میداد و از کنارش که میخواستم رد شوم جوری نشان می‌داد که انگار تازه متوجه‌ی حضورم شده و با لبخند سلام و خوش وبش می‌کرد. نـویسنده لیلافتحی‌پور https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
بسم الله الرحمن الرحیم رب العالمین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖✨سوره مبارکه مدثر 🌌وَاللَّيْلِ إِذْ أَدْبَرَ ﴿۳۳﴾ 🌅وَالصُّبْحِ إِذَا أَسْفَرَ ﴿۳۴﴾ ✨إِنَّهَا لَإِحْدَى الْكُبَرِ ﴿۳۵﴾ ✨نَذِيرًا لِلْبَشَرِ ﴿۳۶﴾ ✨لِمَنْ شَاءَ مِنْكُمْ أَنْ يَتَقَدَّمَ أَوْ يَتَأَخَّرَ ﴿۳۷﴾ 🌌و سوگند به شامگاه چون پشت كند (۳۳) 🌅و سوگند به بامداد چون آشكار شود (۳۴) ✨كه آيات [قرآن] از پديده ‏هاى بزرگ است (۳۵) ✨بشر را هشداردهنده است (۳۶) ✨هر كه از شما را كه بخواهد پيشى جويد يا بازايستد (٣٧) {🤍✨اللهم نور قلوبنا بالقرآن✨🤍}
🔴 قابل توجه همه فعالین عرصه مهدویت 🔹 اصلا حواست هست کار برای امام زمان یعنی چی؟ 🔹 امام صادق فرمودند: اگر در زمان ظهور قائم بودم تمام عمرم را صرف خدمت به ایشان می‌کردم...! 🔹 تا به حال از خدا تشکر کردی؟ بین این همه آدم تو رو انتخاب کرده تا بتونی برای امام زمان کار بکنی؟ شکرت 💠اللّٰهمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّكَ ٱلْفَرَجَ💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام بر سرور و سالار شهیدان آقا اباعبدالله شروع میکنیم... اَلسلامُ علی الحُــسین و علی علی بن الحُسین وَ عــــلی اُولاد الـحـسین و عَـــلی اصحاب الحسین ✍امام باقر علیه السلام فرمودند: شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون می‌کند و عمر را طولانی می‌گرداند و بلاها و بدی‌ها را دور می کند. ارزقنا کربلا
1_5914478953.mp3
8.21M
طلوع می کند خورشید و‌‌ آغاز می شود روزی دیگر دل من اما بی تاب تر از همیشه حسرت دیدار روی ماهتان را آه می کشد قرار دلهای بی قرار آرامش زمین و‌زمان! دریاب مرا مولای مهربان صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
🔴ترکش خمپاره پیشونیش را چاک داده بود، خون از سرش جاری و از دستش می امد روی زمین، ازش پرسیدم چه حرفی برای مردم داری؟ با لبخند گفت: از مردم کشورم می خواهم وقتی برای خط کمپوت می فرستند، عکس روی کمپوتها را نکنن! گفتم داره ضبط میشه برادر ی حرف بهتری بگو با همون طنازی گفت: اخه نمیدونی سه بار بهم رب گوجه افتاده! 😄 هفته دفاع مقدس گرامی باد🙏🌹 https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧡مهر آمد و مهربان نیامد ❤️آن صاحب جانمان نیامد 🧡فرزند علی و جان زهرا ❤️محبوب دل زمان نیامد 🧡اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیکَ الْفَرَج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
32.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢آماده باشیدیه خبری درراهه..☝️ ⭕️ 💢🎙سخنان تکان دهنده ی استاد پناهیان، رهبرانقلاب،آیت الله بهجت، استادرائفی درمورد ونزدیکی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2