eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🔥 | نظامیان اسرائیل زیر آتش حملات حزب‌الله 🚨 حزب‌الله بار دیگر تجمع نظامیان ارتش اسرائیل را با تسلیحات مناسب هدف قرار داد. 🚨 این حمله در مثلث الطیحات-رویسه-العاصی روی داد و ارتش اشغالگر متحمل تلفات قطعی شد. 🚨 در حمله‌ای دیگر، تجمع نظامیان پیاده ارتش اسرائیل در برکه ریشا نیز با دقت مورد حمله قرار گرفت و شماری از نظامیان اسرائیلی کشته و زخمی شدند. 🚨 حزب‌الله همچنین پادگان زرعیت را هدف حملات خمپاره‌ای دقیق قرار داد. 🚨از سویی سخنگوی ارتش اشغالگر اعلام کرد برخی مواضع نظامی اسرائیلی در مرزهای شمالی هدف حملات خمپاره‌ای قرار گرفت. 🚨رسانه‌های عبری نیز از شنیده شدن چند انفجار مهیب در الجلیل خبر دادند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✍ این نقشه غرب آسیاست و این چهار نقطه‌ی مهم در منطقه غرب آسیا (خاورمیانه)، در واقع مهمترین مناطق بر روی زمین است. ✅ تمامی دعوای دنیا بر سر تسلط بر این منطقه است. منطقه مهم 📌 منهای مرکزیت و قلب کره‌ی زمین بودن این منطقه (هارتلند غربی‌ها) و منابع سرشار انرژی آن و همینطور نقطه اتصال تمامی دنیا به یکدیگر از طریق این منطقه: ✍ اینجا زمین مقدسی است که هرکس، کنترل آنرا به دست بگیرد، بر تمام دنیا مسلط خواهد شد. 🔺 شما یک مثلثی را ببینید با سه نقطه مهم متصل به یکدیگر؛ از مسجدالحرام در غرب سرزمین حجاز، از مسجدالاقصی در شرق مدیترانه و مسجد جمکران در قلب ایران؛ و البته نقطه اصلی در مرکز این مثلث: مسجد و کربلای معلی... 🟢 دعوا بر سر این منطقه است و بر سر یک اسم و یک فرد و حقانیت ایشان: امیرالمومنین حیدر... ✍ صبور باشید. دنیا وارد شده https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظر عاشق - @ostad_shojae.mp3
7.01M
⭕️من به یک مقام در دولت کریمه امام زمان علیه السلام فکر می‌کنم‼️ چی لازمه براش تهیه کنم⁉️ 👤 استاد شجاعی 👤 استاد عالی https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| یک « ذکر اعظم » که فهم و مداومت بر آن ما را به نهایت قدرت و آرامش می‌رساند! ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء) 🔺️با نوای مهدی 👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد 👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤ یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج) ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه* به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️ @zoohoornazdike
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
✍ این نقشه غرب آسیاست و این چهار نقطه‌ی مهم در منطقه غرب آسیا (خاورمیانه)، در واقع مهمترین مناطق بر
/ ارض موعود کجاست؟! 📌 اگر سه نقطه مسجد جمکران (قم )، مسجد‌الاقصی (قدس ) و مسجدالحرام (مکه ) را به یکدیگر متصل نماییم، مثلثی حاصل خواهد شد که در مرکزیت آن، مسجد سهله کوفه و کربلای آقا اباعبدالله علیه‌السلام (در ) واقع خواهند شد. ✍ نظر شما درباره این زمین مقدس چیست؟ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
بگرد نگاه کن پارت312 از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد. –سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمی
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت313 با چشم هایی گرد شده و هیجانی که احساساتم را درهم آمیخته بود نگاهم را روی صورتش چرخاندم. با دیدنش بغضم دوباره گلوگیر شد. مگر چند روز بود ندیده بودمش، آن قدر دلم هوایش را کرده بود که دیگر هوایی جز هوای او برای نفس کشیدن نداشتم. خیلی غمگین به نظر می رسید. نگاهش دلتنگی‌اش را فریاد می زد. –علی آقا؟ کجا بودی؟ من قسمت مردونه رو با چشم‌هام شخم زدم ولی تو رو ندیدم. نگاهش را بی هدف چرخاند. سعی می‌کرد نگاهم نکند، شاید نمی‌خواست غم چشم‌هایش بر ملا شود. با صدای رگ به رگ شده‌ای، مثل کسی که بعد از گریه می‌خواهد حرف بزند گفت: –شاید زمانی بوده که بین نماز مغرب و عشاء به سجده رفته بودم، برای همین متوجه نشدی، انتهای صف بودم از این طرف دید نداره. بعد، وقتی که از راهرو با مهدی رد شدی دیدمت. دلخور نگاهش کردم و با همان حالت بغض گفتم: –تو که تحریم نبودی، لازمم نبود دورشون بزنی، حتی زحمت جواب دادن به پیامامم رو به خودت ندادی. چطوری دلت اومد من رو چشم به راه بذاری؟ یک قدم جلو آمد. نجوا کرد: –حق داری ناراحت باشی. ناگهان دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و مرا به طرف خودش کشید و در آغوشش جا داد، در گوشم زمزمه کرد: –از کجا می‌دونی تحریم نبودم؟ اگه الان این جام به خاطر خوندن پیامای توئه. سرم را به سینه‌اش چسباندم و بغضم را آزاد کردم. –چرا جواب تلفنم رو ندادی؟ کی تحریمت کرده؟ –ماسکش را پایین آورد و سرم را بوسید و صورتم را با دست هایش قاب کرد. –پدرت قسمم داد که نه بهت زنگ بزنم نه جواب پیامات رو بدم. با تعجب پرسیدم: –کِی؟! –همون روز که با هم خداحافظی کردیم. اشک هایم را با گوشه‌ی شالم پاک کرد و نگاهش کرد، بعد روی لب هایش گذاشت و بوسید و قربان صدقه‌ام رفت. ناله زدم. –ببین هلما با ما چی کار کرده که حتی می‌ترسیم با هم حرف بزنیم. با لحن جدی گفت: –خانمم! از هلما و کارا و حرفاش نترس. اون تصمیمش رو گرفته که هر طور شده ما رو از هم جدا کنه. نه به خاطر این که از من عقده داره و می خواد تلافی کنه نه، اون می خواد ما به هم نرسیم که نسلی از ما نمونه. اون نمی خواد ما یه خونواده بشیم. با دهان باز نگاهش می‌کردم. –آخه چرا؟! نفس عمیقی کشید و اکسیژن زیادی را وارد ریه‌اش کرد. –چون در آینده بچه‌های ما می شن دشمن اونا. دختر پاک و باحیایی مثل تو معلومه که یه نسل پاکی خواهد داشت. صورتم را با دست هایم پوشاندم. –این حرفات بیشتر من رو می‌ترسونه. دست هایم را گرفت و از روی صورتم کنار کشید. نگاهش را به چشم‌هایم دوخت، طوری که انگار می‌خواست تاثیر حرف هایش را چند برابر کند. –هر وقت ترسیدی به خدا پناه ببر، بعد اشاره به مسجد کرد. به این جا پناه بیار. بهترین پناهگاهه، اونا از این جا می‌ترسن. اصلا واردش نمی شن. شاید بیرون از این جا باشن و مثل سگ هی پارس کنن و بخوان پاچت رو بگیرن ولی داخل این جا که بشی دیگه می رن. –مگه سگن؟ –آره، سگای نامرئی، وقتی می خوای وارد یه خونه بشی و سگ اون خونه به طرفت حمله کنه کی رو صدا می زنی؟ سرم را کج کردم. –خب صاحب خونه رو. –درسته، این جام خواستی بیای صاحب خونه رو صدا بزن، خودش سگا رو دور می کنه، خود خدا سگا رو اون بیرون گذاشته که تو صداش بزنی. نمازت رو که خوندی نرو، حداقل یک ساعت همین جا بشین. همراه خونواده ت بمونی بهتره. از شنیدن حرف هایش ماتم برده بود و نگاهم در نگاهش قفل شده بود. لبخند نازکی زد. –حرفام یادت می مونه؟ مثل خودش چشم‌هایم را باز و بسته کردم. لبخندی روی صورتش پهن شد. –تلما، هر روز بهم پیام بده، از خودت برام بگو، از کارایی که می‌کنی، درسته من جوابت رو نمی دم چون نمی‌خوام زیر قولی که به پدرت دادم بزنم، ولی با دل و جون پیامات رو چند باره می‌خونم. بعد نفس عمیقی کشید. –خیلی دلتنگت بودم و پیامات دلتنگ ترم می‌کرد. دوباره بغضم گرفت. دستش را گرفتم و روی گونه‌ام گذاشتم. –من بدون تو چی کار کنم؟ چطوری روزام رو به شب برسونم؟ لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت314 –دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و کف دستم را روی قلبش گذاشت. –این به خاطر تو می زنه، به خاطر تو این جاست، این جا اومدن رو خدا خودش به دلم انداخت منم تو رو از خودش خواستم. مسجد جای بزرگ و مهمیه پیش خدا، پس از خودش بخواه. دعا که واقعی باشه حتما اثر داره. اگر خدا ما دوتا رو واسه هم کنار گذاشته باشه هیچ کس نمی‌تونه جلوش رو بگیره، فقط این وسط خود خدا موانعی رو گذاشته که رد شدن ازشون شاید برامون سخت باشه. حتی گاهی ممکنه بخوریم زمین و زخمی بشیم ولی باید ادامه بدیم. نگاهش تعارف را کنار گذاشته بود و مهربانی‌اش را بی وقفه در چشم‌هایم تزریق می‌کرد. تازه با حرف هایش آرام شده بودم که، مهدی از دستشویی بیرون آمد و گفت: –تموم شد خاله. علی با اضطراب گفت: –من رو نبینه. یه جوری سرش رو گرم کن تا من برم. از همان جا داد زدم. –مهدی برگرد دستات رو بشور. مهدی کلافه گفت: –شستم. دوباره گفتم: –دوبار باید مایع بزنی، کرونا هست. باید زیاد بشوری. بدو برو الان منم میام. علی لبخند زنان ماسکش را بالا کشید و نجوا کرد. –خداحافظ خانم خانوما. التماس آمیز نگاهش کردم. از دو پله بالا رفت و قبل از باز کردن در به طرفم برگشت. با لحن جدی گفت: –مواظب خودت باش. من بازم میام این جا. " مگر من می‌توانم دیگر از این جا دل بکنم." با هیجان گفتم: –هر روز بعد از نماز میام تو حیاط. چشم‌هایش را باز و بسته کرد. چقدر این عادتش را دوست داشتم. هنوز درست ندیده بودمش که رفت. نگاه من روی در، جا ماند و عطر او روی شالم هنوز از خودش رایحه پخش می‌کرد. نگاهی به کف دستم انداختم هنوز گرمای قلبش را حس می‌کردم. گوشه‌ی شالم را گرفتم و بوسیدم. مهدی دستش را از دستم رها کرد و رو به نادیا گفت: –خاله بریم خونه جوجه بازی کنیم. نگاهی به اطراف انداختم. مادر بزرگ و مادر با خانمی که به خاطر شلوغی بچه‌ها غر زده بود صحبت می‌کردند و می‌خواستند قانعش کنند که تمرکز گرفتن او سر نماز به ناراحت کردن بچه‌ها نمی‌ارزد. حتی شنیدم که مادربزرگ گفت: –ثریا خانم جان ما باید کاری کنیم که بچه‌هایی که میان این جا اون قدر بهشون خوش بگذره که وقت اذان با خوشحالی، مادرشون رو زور کنن که پاشو بریم مسجد، نه این که از این جا فراری شون بدیم. شیطون ما مسجدیا این جوریه دیگه، اصرار ویژه‌ای به نظم و سکوت مسجد داره؛ هیچ کس نباشه قشنگ تمرکز بگیریم که نمازمون تا عرش اعلی بره. همه جا آروم باشه تا خدا فقط ما رو ببینه. اینا وسوسه‌ی شیطانه. وقتی دیدم مادر سرش گرم حرف است آرام آرام کنار دیوار رفتم و پرده را کمی بالا زدم. به جز علی و یک آقای دیگر که در حال نماز خواندن بود بقیه رفته بودند. علی سرش پایین بود و پشت به من نشسته بود و قرآن می‌خواند. غرق تماشایش بودم که مریم کوچولو غافلگیرم کرد، داد زد: –خاله نگاه نکن بیا بریم. فوری پرده را انداختم و انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم و پچ پچ کردم: –هیس، خیل خب اومدم، داد نزن. موقع خواب من و ساره وضو گرفتیم و مسواک زدیم. بعد از این که وارد رختخواب شدیم به همراه ساره آن قدر ذکر‌های مختلف را طبق سفارش مادربزرگ تکرار کردیم که بالاخره ساره خوابش برد. ولی من خوابم نمی‌برد تمام فکرم پیش علی بود از وقتی دیده بودمش دلتنگ تر هم شده بودم. مگر نمی‌گویند دیدارها که تازه شود دلتنگی را آرام می‌کند پس چرا برای من این طور نشد. به تقلید از علی بلند شدم و سجده‌ی شبانه‌ام را انجام دادم. بعد گوشی‌ام را برداشتم و برای علی تایپ کردم. –خدا کند این شب ها زودتر به سر برسد. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت315 پیامم در عرض چند ثانیه خوانده شد. ولی بدون جواب فقط خوانده شد. تصویر پروفایلش عکس همان گلدانی بود که من یک پروانه رویش نقاشی کرده بودم. زیرش هم شعری نوشته بود. همان شعری که من برایش هدیه برده بودم. تابلویی که خودم برایش دوخته بودم. "در بلا هم می‌چشم لذات او مات اویم، مات اویم، مات او" برایش نوشتم. –چقدر عکس پروفایلت قشنگه، کاش الان پیشت بودم و میدیدمت. به چند دقیقه نکشید که عکس خودش هم کنار عکس قبلی پروفایلش مونتاژ شد. معلوم بود که همین حالا از خودش عکس گرفته چون چهره‌اش بهم ریخته و غمگین بود. تشکر کردم و نوشتم: –کاش حداقل یه لبخند میزدی با دیدن این عکست که دلم بدتر خون شد. دوباره عکسش را عوض کرد. این بار سعی کرده بود لبخند بزند. ولی غم چشم‌هایش را من بهتر از خودش تشخیص می‌دادم. شکلک قلب برایش فرستادم. با آمدن نادیا گوشی‌ام را کناری گذاشتم. –چرا نخوابیدی نادی؟ آرام کنارم دراز کشید و پچ پچ کرد. –میشه اینجا بخوابم؟ لبخند زدم. –تنهایی می‌ترسی؟ –نه، فقط عادت ندارم. چشم‌هایم را بستم. –باید عادت کنی. چند وقت دیگه من میرم سر خونه و زندگیم اونوقت تو میخوای چیکار کنی؟ به پهلو چرخید. –با این اوضاع فکر نکنم بری. نوچی کردم. –بالاخره دیگه، دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. پچ پچ کنان گفت: –من که اصلا حوصله‌ی سوخت و سوز رو ندارم، من جای تو بودم دست شوهرم رو میگرفتم می‌رفتم سر خونه و زندگیم. سرم را به طرفش چرخاندم. –واقعا؟ –آره بابا، بشینم ببینم هر روز کی میخواد به ننه بابام زنگ بزنه و تهدید... ناگهان سکوت کرد و حرفش را ادامه نداد. نیم‌خیز شدم. –مگه کی زنگ زده؟ پشتش را به من کرد. –هیچی بابا، همینجوری گفتم. بلند شدم و نشستم و ضربه‌ایی به شانه‌اش زدم. –پاشو جوابم رو بده، هلما به خونه زنگ زده بود؟ چشم‌هایش را بست. –ول کن تلما، خوابم میاد. تو خواب و بیداری اصلا نفهمیدم چی گفتم. با دستم صورتش را به طرف خودم چرخاندم. –باشه بگیر بخواب، منم میرم از مامان می‌پرسم، مثل این که اینجا خیلی خبراس و فقط من بی‌خبرم. همین که از جایم بلند شدم دستم را کشید. –کجا؟ مامان اینا خوابن، با حرص گفتم: –بیدارشون می‌کنم. من باید بفهمم دور و برم چه خبره. نادیا دستم را محکمتر کشید و نجوا کرد. –باشه بابا، بیا بهت میگم قبل از این که همه رو بیدار کنی ولی به شرطی که به کسی نگی من بهت گفتما. فوری کنارش دراز کشیدم. –نادی اگر هلما زنگ زده چیزی گفته ما باید حتی به پلیس هم بگیم نه این که از همدیگه قایمش کنیم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت316 نادیا در حالی که دهانش را به گوشم چسبانده بود پچ پچ کرد. –من باهات موافقم ولی مامان کلی تهدیدم کرد که اگر به تو بگم پوستم رو میکنه. یعنی به هیچ کس نگفتم. اگه میخوای من رو لو بدی از الان بگو. نوچی کردم. –نه بابا چیکار دارم. حالا زود بگو قضیه چیه؟ هلما زنگ زد چی گفت؟ –چی گفتنش رو درست نفهمیدم چون مامان گوشی رو برداشت، اون چیزی که مامان بهم گفت این بود که ازش خواسته این وصلت سر نگیره وگرنه توام مثل ساره میشی. پوز خند زدم. –واسه خودش گفته بابا، مگه اون کیه آخه. به جز تو و مامان دیگه کی موضوع رو می‌دونه؟ –بابا. –یعنی رستا نمی‌دونه؟ –اولش نمی‌دونست ولی بعد که اون عکس رو واسه رستا فرستاد، عکس بی‌حجابی تو رو تو اون خونه رو میگم، مامان واسش همه چیز رو تعریف کرد. بعدش رستا هم حرف مامان رو قبول کرد. گفت از آدمی که آبرو سرش نمیشه باید دوری کرد. در جا بلند شدم نشستم. –یعنی اونم رفته طرف مامان؟ نادیا هم بلند شد چهار زانو نشست و سرش را پایین انداخت. –تلما، منم با اونا موافقم. با اخم نگاهش کردم. –پس آبجی آبجی گفتنات الکیه؟ توام رفتی تو تیم اونا؟ تو که همین الان گفتی اگر جای من بودی... لحنش رنگ التماس گرفت. –آبجی تو رو خدا علی آقا رو ول کن. نزار همه چی به هم بریزه. تو خودتم رفتی دیدی اونا چه بلاهایی میتونن سر آدمها بیارن. من الان رو نگفتم همون اوایل نامزدیت منظورم بود. بغض کردم. –چه بلاهایی؟ اون هیچ کاری نمی‌تونه بکنه، یادته خود مامان همیشه می‌گفت تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته؟ پس چی شد؟ همش شعار بود؟ زمان عمل کردن به اون حرفها الانه. حالا که پای بچش وسطه خدا یادش رفت؟ اعتراض آمیز نگاهم کرد. –یعنی علی آقا از خانوادت هم برات مهم‌تره؟ از خواهرات؟ از مادرت که این همه برات زحمت کشیده؟ یعنی از ماها بیشتر دوسش داری؟ از جایم بلند شدم و از ساره که خواب بود فاصله گرفتم. پرده‌ی ساده‌ی پارچه‌ایی مادربزرگ را آرام کنار زدم و پنجره‌ی پذیرایی را باز کردم و همانجا ایستادم و به سیاهی شب زل زدم. نادیا هم به دنبالم آمد و کنارم ایستاد. دستم را دور گردنش انداختم. –الان دیگه مسئله‌ی دوست داشتن من نیست. نگاه کن، چراغ همه‌ی خونه‌ها خاموشه به جز یکی دوتا. همه جا تاریکه، اون یکی دوتا چراغم کم‌کم خاموش میشه و سیاهی همه جا رو می‌گیره. من نمی‌خوام اینطور بشه، نمی‌خوام منم مثل شما کوتاه بیام. شماها از هلما می‌ترسید چون فکر می‌کنید اون آدمه، ولی من و علی نمی‌ترسیم چون می‌دونیم اون آدم نیست فقط شبیه آدمهاست. یعنی علی بهم گفت که نترسم من به حرفهاش ایمان دارم. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت317 چند روزی بود که پای ساره آسیب دیده بود و به مسجد رفتنش کار خیلی سختی شده بود. ولی مادربزرگ کوتاه نمی‌آمد، روز اولی که مچ پایش را دکتر آتل بست گفت که تا دو روز نباید پایش را تکان بدهد، ولی مادر بزرگ آژانس خبر کرد تا این دو قدم راه را ساره با ماشین برود و از مسجدش نیوفتد. کنار ساره نشستم. –میخوای اگه امروز پات درد می‌کنه زودتر بریم خونه؟ ساره دستی به پایش کشید و نگاهی به مادربزرگ انداخت. مادربزرگ از ساره پرسید: –مگه درد داری؟ ساره چیزی نگفت. –میگم مادربزرگ نکنه درد داره روش نمیشه بگه. مادربزرگ ابروهایش را بالا داد. –نه، قرص مسکن خورده، چیزی نشده که یه کم مو برداشته، این فقط نمی‌خواد بمونه اینجا. دیروز می‌گفت یه تنبلی و کرختی میاد سراغم که میخوام زودتر برم خونه. دستم را دور کمر ساره انداختم. –همین که مثل روزهای اول مقاومت نمیکنه و راحت میاد مسجد خیلی خوبه. کارم شده بود از صبح تا نزدیک غروب در مترو فروشندگی کردن و نزدیک غروب خسته و مانده خودم را به خانه رساندن و به مسجد رفتن. گاهی آنقدر در مسجد می‌نشستم که همه می‌رفتن و خادم مسجد با خواهش مرا از آنجا بیرون می‌انداخت. البته بیشتر وقتها ساره و مادر بزرگ همراهم بودند. سه روزی میشد که علی به مسجد نیامده بود و من مثل اسفند روی آتش بودم. قبل از این که نماز شروع شود چشم از در بر نمی‌داشتم و امیدوارانه منتظرش می‌ماندم. ولی بعد از نماز حدس میزدم که دیگر نیاید برای همین وقتم را با قرآن خواندن و نماز قضا و دعا خواندن می‌گذراندم. گاهی به سجده میرفتم آنقدر با خدا حرف میزدم و دعا میکردم که همانجا خوابم می‌برد و با تکانهای مادربزرگ بیدار میشدم. هر شب برای علی پیام می‌فرستادم و از دلتنگی و نگرانی‌ام می‌گفتم. تمام دلخوشی‌ام به این بود که پیامهایم را می‌خواند همین باعث آرامشم میشد. روی سکوی مترو ایستادم و همه جا را از نظر گذراندم. لعیا خانم اجناسش را روی صندلی گذاشت. –خدارو شکر امروز خوب فروش کردیما. به ساعتم نگاه کردم. –آره، من میخوام برم بالا مسجد، توام میای؟ –چرا تو چند وقته گیر دادی حتما نمازت رو تو مسجد بخونی؟ همین پایینم نماز خونه داره. نگاهش کردم و لبخند پهنی زدم. او هم لبخند زد. –چیه؟ چرا اینطوری نگاه می‌کنی؟ نکنه از فرمایشات نامزدته. نگاهم را به کوله‌ام دادم و از روی صندلی کشیدمش. –اگر دلیلش رو بگم قول میدی باور کنی؟ او هم اجناسش را که داخل ساک دستی بود، برداشت. لیلافتحی‌پور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت318 –تو نگفته من باور کردم. چشمات دارن داد میزنن، من هنوز اسم نامزدت رو نیاوردم کلا از این رو به اون رو شدی. سرم را پایین انداختم و هم قدمش شدم. –چقدر خوشحالم که یکی اینقدر خوب من رو میفهمه، همیشه به خاطر دوست داشتنش سرزنش شدم که چرا خودت رو انداختی تو بدبختی، نگاهم کرد. –این رو شنیدی؟ آزادتر است هر آن که در بندتر است. گاهی تو بدبختی افتادن خودش یعنی خوشبختی. –اهوم. ساکش را در دستش جا‌به جا کرد. –حالا اون چرا گفته حتما بری مسجد نماز بخونی؟ خیلی معتقده؟ –نه، اتفاقا خیلی معمولیه. اون میگه اعتقاد به خدا رو همه دارن، مهم اعتماد به خداست که شاید مسجد رفتن کمکمون کنه که اونو داشته باشیم. سرش را پایین انداخت و پیش خودش گفت –اعتماد به خدا. آهی کشیدم. –الان چند روزه ندیدمش، حتما می‌دونی الان چه حالی هستم. گاهی شبا تو مسجد سجده میرم و به بهانه‌ی راز و نیاز اونقدر گریه می‌کنم که بی‌حال میشم. از خدا می‌خوام هر جا هست سالم باشه. سرش را تکان داد. مگه میشه ندونم، همین که امید داری می‌بینیش خودش نعمت بزرگیه، دل‌تنگی من که تمومی نداره. چون امیدی به دیدنش ندارم شوهرم برای همیشه رفته. با تاسف نگاهش کردم. –واقعا چطور تحمل می‌کنی؟ خیلی باید سخت باشه. پایش را روی پله برقی گذاشت و به طرفم برگشت. –اولش خیلی سخت بود. ولی یه روز به خودم گفتم، مگه تو عاشقش نیستی؟ مگه دلتنگش نیستی؟ مگه نمیگی که شوهرم خیلی مهربون بود پس چرا عاشق اونی نیستی این عشق رو بهت داده، این مهربونی، این دلتنگی رو بهت داده. خدا خودش این دلتنگی رو میندازه تو دل ما، میخواد بگه ببین یکیو گذاشتم سر راهت که هی بهت محبت کنه و توام هی دلتنگش بشی. منم همینجوری دلتنگ تو میشم ای بنده‌ی سر به هوای من، اصلا حواست به من و دلتنگیم هست؟ لعیا با چشمهای نمدارش نگاهم کرد. –حالا من یه چیزی بگم تو باورت میشه؟ کوله پشتی‌ام را روی دوشم انداختم. –چی؟ –این که دلم واسه خدا می‌سوزه، بیچاره خیلی تلاش می‌کنه به ما بفهمونه موضوع چیه. ولی ماها خنگ تشریف داریم. اصلا دلتنگیش رو درک نمی‌کنیم. خیلی خودخواهیم. نمی‌دونم شاید یه عشق یک طرفه. گنگ نگاهش کردم. –یعنی الان من دلتنگ علی هستم، در اصل دلتنگ خدا هستم؟ چون خدا علی رو آفریده؟ حرفم را ادامه داد: –و این که نامزدت جزیی از خداست و خدا دلش بیشتر برات تنگ میشه. ولی تو شاید اصلا حواست بهش نیست. ممکنه بعد از مرگمون تازه بفهمیم که خدا چقدر زیاد دوستمون داشته، مثل عشقهای افسانه‌ایی که بعد از سالها طرف میفهمه معشوقش هم دوسش داشته. داخل حیاط مسجد شدیم. گفتم: –حالا منم دلم واسه خدا سوخت. چقدر خودخواه و طلبکارم. لیلافتحی‌پور
بنام خـــالق بیکران بنام خـــــــدای رحمٰن ✨خداوند وقتی حاجات را به تاخیر می اندازد،دارد چیزی بهتر و بزرگتر به تو می دهد. ❎منتها تو حواست به خواسته خودت است و آن را نمی بینی. 👌دعا بکن ولی اگر اجابت نشد با خدا دعوا نکن،میانه ات با او بهم نخورد چون تو جاهلی و او عالم و خبیر. ✳️وقتی به خدا بگویی، خدایا من غیر از تو کسی را ندارم، خدا غیورست و خواسته ات را اجابت می کند. 👌اگر می خواهید دعایتان گیرا شود دوستان و همسایگان و اهل مملکتتان را جلو بیندازید و اول برای آنها دعا کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋یا ایها الذین آمنوا 🍃جانم 🦋هر وقت سر دوراهی حیرون شدی، به طرف من بیا 😍 از طرف خدا ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞﷽ 💞 ✨ثواب قرائت و تدبّر در آیات قرآن کریم امروز را هدیه میکنیم به حضرت صاحب الزمان(عج) وان شاء الله برای تعجیل درفرج وعاقبت بخیرشدنمان در تمام لحظات زندگی. 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
392_Page_۲۰۲۳_۱۰_۲۹_۰۹_۱۴_۲۸_۹۱۸.mp3
946.3K
💞﷽ 💞 قرائت و ترجمه صفحه 392 💫👇 الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم📿 =صَــــدَقِه جاریِه📲 ┄┄┅┅┅❅⏰❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ طلوع نزدیک است اگر بخواهیم … ظهور تو زیباتر از ظهور همه‌ی زیبایی‌هاست؛ چشم به راه زیباترین بهاریم خدایا انتظار چقدر دیر می‌گذرد با صد نگاه خسته، صدا می‌زنیم تو را بیایید همه منتظر آمدنش شویم
ای شیعیان ما در برههٔ حساس تاریخ هستیم نباید در این نزدیکی ظهور فرصت را از دست بدهیم ناب ترین معارف از منجی حقیقی در اختیار ماست و باید در فضای مجازی بیش از پیش تلاش کنیم و با اتحاد بی نظیر،مهدویت را اول به منازل شیعیان و سپس عالم گیر کنیم تک‌تک ما باید گوشه ای از این پرچم پر نور را بگیریم تا ان را جهانی تر کنیم فعالین مذهبی که بصورت جدی و حرفه ای فعالیت میکنن واقعا مظلوم هستن تلاش کنید محتواهای این افراد منتشر شود