🔴اثرات عجیب #دعا و #نفرین!
✅وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی
و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی
شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از
ماهیت خویش می کند!!
🟢در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار
می گیرند که خود شما آن را تولید کردید😍.👉👉
❌اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین میکند، نمیتواند
تشخیص دهدکه این محصولات شفابخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات
را ابتدا خودش جذب می کند.😢✖️
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
•┈•••✾•🌿🏴🌿•✾•••┈•
✌در آسـتانہے ظــهور✌
#وظایف_منتظران ۴ 💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇 👈۱- سبب وسعت روزی است ان شاء ال
#وظایف_منتظران ۵
💠دعا کننده برای فرج حضرت مشمول برکات زیر میشود:👇
👈۱- فرج مولای ما حضرت صاحب الزمان علیه السلام زودتر واقع خواهد شد.
👈۲- سبب پیروی از پیغمبر و امامان - صلوات الله علیهم اجمعین - می شود.
👈۳- وفای به عهد و پیمان الهی است.
👈۴- آثار نیکی به والدین برای دعا کننده فرج حاصل می گردد.
👈۵- فضیلت رعایت و اداء امانت برایش حاصل می شود.
📘 منبع: مکیال المکارم
🔹ادامه دارد ..
دستورالعمل اکسیر قبل خواب.mp3
6.9M
⚠️ذکری معجزه گر برای قبل از خـــواب
فقط سی ثانیه وقت بذار و ثواب هزار
رکعت نماز رو از خدا بگیر 👌🌸
#رزق_معنوی
#ذکر
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت436 حال هلما آن قدر زار بود که خود من زودتر از او اشکم سرازیر شد. فقط صو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت437
دیگه جون سالم در بردن از این بحران یه انگیزه ی خیلی قوی می خواد که هر طور شده باید براش به وجود بیاریم.
—خب باید چی کار کنیم که بهش انگیزه بدیم؟
روی صندلی روبروی اتاق نشست و سرش را پایین انداخت.
—درست نمی دونم، فقط می دونم من تنهایی هیچ کاری نمی تونم انجام بدم. اصلا خودمم خسته شدم، باور می کنی از زندگی افتادم؟ هر روز با شوهرم دعوام می شه. اون قدر هلما مشکلات داره هر روز به یه بهانه ای مجبورم بچه ها رو بهش بسپارم و دنبال کار هلما باشم. به خاطر خونه ش که به ما داده نمی تونم حرفی هم بزنم.
کنارش نشستم.
–من فکر کردم چون خیلی دوسش داری...
–خب بالاخره رفیقمه، وقتی من سر زندگی خودم باشم معنیش این نیست که دوسش ندارم.
نفسش را بیرون داد و ادامه داد:
–البته بنده ی خدا واقعا نیاز به کمک داره ها! به خصوص بعد از فوت مادرش کلا خیلی حال روحیش بد شده. حالام که افتاده این جا! دیگه آخر بدبختی من و خودشه.
گوشه ی شالم را به بازی گرفتم.
–می فهمم. واقعا تو رفاقت رو در حقش تموم کردی. ولی خب اونم گناهی نداره، فکر نکنم ازت توقعی داشته باشه.
شروع به جویدن ناخن هایش کرد.
–آره، ولی اون اونقدر در حق من لطف کرده که نمی تونم تنهاش بذارم. کلا همیشه دستش تو دهن من و بچه هام بود هر چند وقت یه بار واسه خونه خرید می کرد. واسه بچه هام لباس و خوراکی می خرید. بهشون محبت می کرد. انگار که بچه های خودشن. چند بارم پارک و این ور و اون ور بردشون. بچه هام خیلی دوسش دارن. واقعا در حق من خواهری کرده. واسه همین اگر بتونم و کاری براش نکنم اصلا خودم عذاب وجدان می گیرم.
–پس با این حساب شوهرت نباید زیاد بهت سخت بگیره.
صورتش را مچاله کرد.
–بالاخره اونم مَرده دیگه، دوست داره زندگیش رو نظم باشه.
با ساره تصمیم گرفتیم بیشتر هوای هلما را داشته باشیم. من یک روز در میان به بیمارستان می رفتم و می دیدمش. ولی حال او روز به روز بدتر می شد. هر وقت وارد اتاق می شدم، اشک از چشم هایش سرازیر می شد و خیره به روبرو نگاه می کرد. کم حرف شده بود و تا از او سوالی نمی کردم چیزی نمی گفت.
ولی انگار با ساره بیشتر حرف می زد چون ساره مدام حرف هایش را برایم تعریف می کرد.
تقریبا یک هفته ای از بستری اش گذشته بود ولی هنوز در بخش مراقبت های ویژه بود. ساره برای چندمین بار با دکترش صحبت کرده و ناامیدتر از دفعات قبل برگشته بود.
دست ساره را گرفتم و به طرف حیاط بیمارستان راه افتادیم. از قیافه اش مشخص بود که خبرهای خوبی ندارد، با این حال پرسیدم:
—چی شد ساره دوباره دکترش گفت نمی شه به بخش منتقل بشه؟
ساره بدون این که نگاهم کند سرش را به علامت تایید حرف من تکان داد.
کنار آب خوری حیاط یک صندلی بود. ساره را روی آن نشاندم.
—تو چته؟ مگه دکتر چی گفته که این جوری شدی؟
سرش را بالا گرفت و به چشم هایم خیره شد.
—اون داره کلیه ش رو از دست می ده، دکتر می گه خود هلما تلاشی برای خوب شدنش نمی کنه.
هینی کشیدم و کف هر دو دستم را جلوی دهانم گذاشتم و زمزمه کردم.
—خدا کمکش کنه.
ساره مغنعه اش را مرتب کرد و گفت:
—تو می تونی بهش امید بدی تلما، تو رو خدا کمکش کن. دکتر گفت اگر این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
جلویش روی پا نشستم و دست هایم را روی زانوهایش گذاشتم.
—اون دیگه مثل قبل با من حرف نمی زنه؛ یعنی فکر کنم اصلا نای حرف زدن نداره. آخه چی بگم امید پیدا کنه؟ هر چی بلد بودم بهش گفتم. می خوای به جاریم بگم بیاد باهاش صحبت کنه؟ بالاخره اونا از قبل با هم رفاقت داشتن.
دست هایم را گرفت و نگاهش را در چشم هایم چرخاند.
—تلما، میتونی علی آقا رو راضی کنی هر روز بیاد ملاقاتش؟ بیاد براش از همون حرفایی بزنه که تو همیشه می گی. من مطمئنم علی آقا باهاش حرف بزنه هلما روحیه می گیره.
اون می تونه بهش امید و انگیزه بده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت438
و باعث بشه حال و روز هلما از این رو به اون رو بشه.
دست هایم را عقب کشیدم و از جایم بلند شدم و چند قدم عقب رفتم و به تیر تابلوی آبخوری تکیه دادم.
—اون خودش گفت؟!
ساره بلند شد.
–نه به خدا! ولی من میشناسمش، با من خیلی درد و دل می کنه. اون الان نیاز داره یکی حمایتش کنه. بهش امید بده.
–خب یه مشاورم می تونه همین کار رو انجام بده.
–الانم مشاور داره ولی می بینی که وضعش روز به روز داره بدتر میشه. من فکر میکنم علی آقا بیاد خیلی اوضاع تغییر می کنه. اصلا یک هفته نه، فقط چند روز بیاد.
سرم را به طرف راستم چرخاندم.
–علی قبول نمی کنه.
مقابلم ایستاد.
–یعنی جون آدما براش مهم نیست؟
دست هایم را پشت کمرم بردم.
–چرا؟ ولی اوضاع هلما رو که دیدی، طوری نیست که نامحرم بیاد بالای سرش. تو که میدونی علی چقدر این چیزا براش مهمه.
فکری کرد و گفت:
–اون رو من درستش می کنم. ملافه ش رو تا زیر گردنش میکشم بالا. واسه موهاشم یه کلاهی، روسری چیزی جور می کنیم.
تو فقط علی آقا رو راضی کن.
زمزمه کردم:
–اول باید خودم رو راضی کنم.
اخم کرد.
–هلما داره می میره، اون وقت تو رفتی تو خط حسادت و این چیزا؟!
نترس! اتفاقی نمیفته. کسی شوهر تو رو نمی خوره. فکر نمی کردم همچین آدمی باشی. الان هلما مثل یه جنازه افتاده رو تخت بیمارستان و ممکنه هر لحظه بمیره، اون وقت تو به فکر...
–نه، من منظورم اینه که باید بتونم راضیش کنم.
رفت و روی صندلی نشست، کمی آرام تر شده بود.
–اگه تو اجازه بدی من خودم میام بهش التماس می کنم تا پاشه بیاد. فکر کنه داره مشاوره می ده. ثواب داره به خدا! اون که این چیزا براش مهمه، حتما می فهمه الان یه نفر که هیچ کس رو نداره و روی تخت بیمارستانه و چقدر انگیزه دادنش مهمه.
–باشه، باهاش صحبت میکنم، ببینم می تونم راضیش کنم.
لبخند زد.
–معلومه که میتونی، کدوم زنه که نتونه واسه کاری شوهرش رو راضی نکنه.
در راه خانه به مغازه ی تره باری رفتم و کمی خرید کردم. گرگ و میش غروب بود و هوا سرد بود.
مدام به این فکر می کردم که چطور سر حرف را با علی باز کنم که موافقت کند.
به خانه که رسیدم شروع به پختن شام کردم. می خواستم غذایی که علی دوست دارد را بپزم، باید یک میز شام زیبا می چیدم.
مرغ را که سرخ کردم در ماهی تابه دیگری شروع به سرخ کردن پیاز کردم. مدت طولانی سر اجاق ایستادم ولی این پیاز آن قدر سر سخت بود که اصلا رنگش هم عوض نشد، انگار حال سرخ شدن نداشت.
نمی دانم عیب از پیاز بود یا صبر من، خسته شدم و رفتم سالن و روی مبل نشستم و گوشیام را دستم گرفتم. با خودم گفتم چند دقیقه ی دیگه برم سراغش حتما سرخ شده.
مشغول چت کردن با ساره شدم. خاله ی ساره شب به بیمارستان نیامده بود و ساره هم نمی توانست بچه هایش را تنها بگذارد. برایم نوشته بود:
—هلما امشب تنهاست. تنهایی فقط حالش رو بدتر می کنه.
نمی دانم چقدر گذشت که بوی سوختگی مشامم را آزار داد، سرم را بلند کردم و هین بلندی کشیدم و به طرف آشپزخانه دویدم. پیاز تبدیل به کربن شده بود.
ماهیتابه را برداشتم و روی سینک گذاشتم و مثل طلبکارها به پیازهای سوخته زل زدم. خطاب بهشان گفتم:
—من یه ساعته این جا وایسادم، شما یه تغییر رنگ کوچیک ندادید. تا دیدید من نیستم واسه من زرنگ شدید؟!
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگرد نگاه کن
پارت439
پنجرهی آشپزخانه را باز کردم تا بوی سوختگی بیرون برود.
با تقه ای که به در خورد دستم را روی صورتم کشیدم. "یعنی علی این قدر زود اومد؟!"
با دیدن نرگس پشت در لبخند زدم.
–سلام، بیا تو، ترسیدم! فکر کردم علی اومده و من هنوز شامم آماده نیست.
پیاله ای پر از پیاز سرخ شده مقابلم گرفت.
–برای همین این رو برات آوردم، کارت رو زودتر راه میندازه.
ابروهایم بالا رفت.
–بوش تا پایین اومد؟! بگو آبروم رفت دیگه.
–با این چیزا کسی آبروش نمی ره. من خودم اوایل زندگی مون یه روز در میون غذام می سوخت.
–تو که از خودمونی، منظورم مامان بود نمی خوام بفهمه.
–نگران نباش، من اندازه یه مشت اسفند دود کردم و پنجره پاگرد رو باز گذاشتم. فکر نکنم بفهمه.
حالا این رو بگیر زودتر برو شامت رو درست کن. همیشه یه بسته آماده می خرم واسه وقتایی که عجله دارم.
پیاله را گرفتم.
–ممنونم عزیزم، بیا تو.
–باید برم، هدیه تنهاس.
هر چه سلیقه داشتم در چیدن میز شام خرج کردم.
علی با دیدن میز شوکه شد و با دهان باز نگاهم کرد.
–چه خبره؟! مناسبتی که نیست! هست؟ بعد با خودش زمزمه کرد.
–تولد کسی نیست که، سالگرد ازدواجمونم که چند ماه مونده، پس چیه؟!
خندیدم.
–هیچی بابا، همین جوری، مگه حتما باید یه مناسبتی باشه؟
سرش را کج کرد.
—خب نه، ولی حسابی غافلگیرم کردی. دستت درد نکنه. چقدرم گشنمه. پشت میز نشست و اول برای من غذا کشید و پرسید:
–امروز مگه بیمارستان نبودی؟ چطوری وقت کردی هم سوپ درست کنی، هم غذا؟ هم بری خرید؟!
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–من رو خیلی دست کم گرفتیا؟
با لبخند نگاهم کرد.
—نه، ولی کلا امروز خیلی زرنگ شدی.
این همه باهوشی علی را دوست نداشتم. چرا سرش را پایین نمی انداخت و غذایش را نمی خورد؟!
در حال خوردن غذا کمی مرغ در بشقابم گذاشت.
—چرا برنج خالی می خوری؟
تشکر کردم. آن قدر فکرم درگیر بود که چطور مسئله را مطرح کنم، اصلا نمی فهمیدم چه می خورم.
همان طور که خیره نگاهم می کرد گفت:
—بیمارستان چه خبر بود؟ مریضت بهتر شده؟ تونستی بهش انگیزه بدی؟
نگاهم را به غذایم دادم و زمزمه کردم:
—روز به روز داره بدتر می شه. دکتر گفته این جوری پیش بره جونش رو از دست می ده.
قاشقش را در بشقابش گذاشت.
—واقعا؟! آخه چرا؟ تو که گفتی سعی می کنی باهاش حرف بزنی و...
چنگالم را به طور دورانی در بشقابم می چرخاندم.
—دیگه با من حرف نمی زنه، فقط در حد احوالپرسی.
—احتمالا مشاورش خوب نیست، نمی شه عوضش کنید؟ آخه بعضی از این مشاوره ها دیدگاهشون کاملا غربیه واسه همین راهکاراشون مقطعیه. نمی بینی آمار خودکشی اونا از بقیه ی دنیا بیشتره؟ با این که رفاهشون بیشتره و چیزی به اسم پلیس اجتماعی دارن ولی بازم تو این چیزا خیلی می لنگن چون به جایی وصل نیستن.
سرم را تکان دادم.
—آره، ولی نرگس می گفت اونام جدیدا متوجه ی اشتباهشون شدن و فهمیدن نباید دین رو حذف می کردن.
پوزخندی زد.
—تا اونا بخوان برگردن صد سال دیگه طول می کشه.
نگاهش کردم.
—اتفاقا منم به ساره گفتم یه روانشناس اسلامی پیدا کنیم.
—می گه معمولا توی بیمارستانا نیست. باید بریم مطب شخصی. فعلا هم که نمی شه هلما رو از بیمارستان بیرون برد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت440
نفسم را بیرن دادم و بعد از کمی سکوت پرسیدم.
—علی یه سوال بکنم؟
قاشق پر از غذا را داخل دهانش گذاشت و با سرش اشاره کرد که بپرسم.
—اگه یکی رو به مرگ باشه و به کمک تو احتیاج داشته باشه تو کمکش می کنی؟ بعد تازه کمکتم خیلی آسون باشه در حد حرف زدن.
لقمه اش را قورت داد.
—حالا چرا رو به مرگ؟ رو به مرگم نباشه من کمکش می کنم.
قاشقی ماست در دهانم گذاشتم.
—خب اگه ازش متنفر باشی چی؟ جون آدما برات این قدر مهم هست که پا روی احساساتت بذاری؟
جویدنش را متوقف کرد و مبهوت نگاهم کرد. گیرایی اش قوی بود، تا ته حرفم را خواند.
برای چند ثانیه چشم در چشم شدیم. قاشقش را در بشقاب گذاشت و صاف نشست ولی هنوز خیره به چشم هایم مانده بود.
دیگر طاقت نداشتم. نگاهم را به میز غذا دادم.
—چرا نمی خوای کمکش کنی؟ کلیه ی هلما داره از کار میفته. از تو بعیده که با این همه ادعا نمی تونی گذشته ی یه نفر رو ببخشی و به دادش برسی!
اگه تو بری باهاش حرف بزنی حالش خوب می شه. به چشم یه انسان بهش نگاه کن. فقط چند روز تا وقتی که امیدش به زندگی زیاد بشه.
نگاهش را روی تک تک چیزهایی که روی میز بود چرخاند.
انگار می خواست به من بفهماند که دلیل چیدن این میز شام با آن همه خستگی و وقت کم را فهمیده. از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
—دستت درد نکنه، دیگه سیر شدم.
غذایی که در بشقابش بود هنوز تمام نشده بود. بشقاب و قاشق چنگالش را برداشت و به آشپزخانه برد و بعد برگشت و به اتاق مطالعه رفت و در را بست.
چطور می توانست این قدر بی تفاوت باشد؟! من از مرگ یک انسان حرف می زنم اما او در گذشته ی خودش گیر کرده.
بلند شدم و با عصبانیت میز را جمع کردم و ظرف ها را شستم.
مدام در ذهنم به رفتار علی فکر می کردم و محکومش می کردم. ذهنم به صورت رگباری حرف می زد. آن قدر زیاد که دیگر جایی در ذهنم برای فهمیدن حرف هایم نبود.
کارم که تمام شد تصمیم گرفتم بروم و حرف هایی که مثل یک خوره ذهنم را می بلعید را با او در میان بگذارم تا راحت شوم.
در اتاق را که باز کردم دیدم با بی تفاوتی پشت میز تحریر نشسته و در حال خواندن کتاب است. حتی سرش را بلند نکرد که نگاهم کند.
در حالی که حرص می خوردم به دیوار تکیه دادم و دست هایم را پشتم جمع کردم.
—فکر نمی کردم این قدر خودخواه باشی! تو یه جنازه ی روی تخت رو هم نمی تونی ببخشی؟
این همه آدم هر روز دارن طلاق می گیرن، همه شون این جوری به خون هم تشنه ن؟ البته تو به خون اون تشنه ای، اون که اصلا این جوری نیست.
من نمی دونم اون انسانیتی که همیشه ازش حرف می زدی چی شد؟ فقط خوب بلدیم حرف بزنیم نوبت خودمون که می رسه حتی یه ذره به خودمون سختی نمی دیم.
سرش را از روی کتاب بلند کرد و آرام گفت:
—از خود گذشتگی هم راه خودش رو داره.
حق به جانب گفتم:
—خب راهش چیه؟ بی تفاوتی؟ اون قدر دست دست کنیم که طرف بمیره؟ فکر می کنی برای من آسونه که این درخواست رو ازت بکنم ولی خود تو یه روز بهم گفتی اولویتا مهمه! الان جون یه انسان باید برای همه مون اولویت باشه.
اخم کرد.
—جون اون دست من و تو نیست. من چی کاره ام؟ دکترم؟ روانشناسی بلدم؟ یا بلدم چطوری با یه آدم به قول تو دم مرگ حرف بزنم؟ من که هر چی بگم تو دوباره می خوای احساساتی جواب بدی.
باشه! حالا که این قدر احساس از خود گذشتگی داری، من قبول می کنم ولی باشرط.
به طرفش رفتم.
—باشه، هر چی باشه قبول می کنم.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
🌹سالروز شهادت سرلشگر خلبان
🇮🇷🌹((شهید احمد کشوری))
تولدسال ۱۳۳۲ کیاکلا مازندران
شهادت :۱۵ آذر ۱۳۵۹ در میمک ایلام در نبردی نابرابر هلیکوپترش توسط جت جنگنده های میگ عراقی هدف قرار گرفت و پر کشید
ستاره هوانیروز وحماسه ساز جبهه ها
🌹شادی روحشان صلوات🌹
#افتخار_ایران_و_هر_ایرانی 🌹
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ خیری به ما نمیرسه، و هیچ شری از ما دور نمیشه، الا به برکت امام زمان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«یه جور باش»
👤 استاد #دانشمند
🔸 اگر خودتو به امام زمان بسپاری امام زمان دستتو میگیره...
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
❇️ آرزوی مردم در دوره ی ظهور
✅ حضرت محمد صل الله علیه وآله:
▫️ «مهدی عجل الله تعالی فرجه ۳۹ سال در میان آنها خواهد بود، کودکان در عهد او آرزو میکنند که ایکاش بزرگسال بودند، و بزرگسالان آرزو میکنند که ایکاش خردسال بودند». (۱)
📜 «یمکث المهدیّ فیهم تسعا و ثلاثین سنه، یقول الصّغیر: یا لیتنی کبرت!. و یقول الکبیر: یا لیتنی کنت صغیرا».
🖊 کودکان آرزو میکنند که بزرگسال باشند تا بیشتر بتوانند حلاوت و لذّت نعمتهای بیکران حقتعالی را درک و لمس کنند، و بزرگسالان آرزو میکنند که خردسال باشند و مدّت درازتری از نعمتها و آسایشها و آرامشهای آن عهد میمون برخوردار شوند.
⬅️ روزگار رهایی، ج۲، ص: ۶۰۴
(۱). الحاوی للفتاوی، جلد ۲ صفحه ۱۵۷ و الزام النّاصب صفحه ۱۹۲.
🏷 #حدیث #امام_زمان
#ظهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#چرا در ابتدای سوره توبه بسم الله وجود ندارد🤔
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️امام رضا عليه السلام :
🌼 هيچ يك از دوستانم مرا با معرفت به حقّم زيارت نمى كند ،مگر اينكه روز قيامت او را شفاعت خواهم کرد.💫
📚 وسائل الشيعه ، ج ۱۳، ص ۵۵۲
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2