🏴 گفتند مراسم روز تدفین خیلی تاریخش قشنگه ۳/۳/۳
▪️خیلی عجیبه: خواستم بگم برید خطبه ۳۳۳ نهجالبلاغه حضرت علی (ع) بخونید
▪️وَ قَالَ (عليه السلام) فِي صِفَةِ الْمُؤْمِنِ: الْمُؤْمِنُ بِشْرُهُ فِي وَجْهِهِ وَ حُزْنُهُ فِي قَلْبِهِ، أَوْسَعُ شَيْءٍ صَدْراً وَ أَذَلُّ شَيْءٍ نَفْساً، يَكْرَهُ الرِّفْعَةَ وَ يَشْنَأُ السُّمْعَةَ، طَوِيلٌ غَمُّهُ، بَعِيدٌ هَمُّهُ، كَثِيرٌ صَمْتُهُ، مَشْغُولٌ وَقْتُهُ، شَكُورٌ، صَبُورٌ، مَغْمُورٌ بِفِكْرَتِهِ، ضَنِينٌ بِخَلَّتِهِ، سَهْلُ الْخَلِيقَةِ، لَيِّنُ الْعَرِيكَةِ، نَفْسُهُ أَصْلَبُ مِنَ الصَّلْدِ وَ هُوَ أَذَلُّ مِنَ الْعَبْدِ.
▪️ترجمه: در صفت مؤمن چنين فرمود: مؤمن را شادمانى در چهره است و اندوه در دل حوصله اش از همه بيش است و نفسش از همه خوارتر. برترى جويى را خوش ندارد و از خودنمايى بيزار است.
▪️اندوهش بسيار و همتش بلند و خاموشيش دراز و وقتش مشغول است. مؤمن صبور و شكرگزار است، همواره در انديشه است و در اظهار نياز امساك كند. نرمخوى و نرم رفتار است. نفسش از صخره سخت تر است، در عين حال، خود را از بردگان كمتر مى گيرد.
◾️مردم بیاید باور کنیم رئیسی فقط یک رئیس جمهور نبود.
✌در آسـتانہے ظــهور✌
⚫️ برای تشییع جنازه ات همین یک عکس کافیست... قد خمیده... پای برهنه..
حضرت امام رضا علیه السلام:
✨️هر كس در تشییع جنازه یكى از دوستان ما شرکت کند چنان گناهانش میریزد که گویا تازه از مادر متولد شده وگناهى برایش نمیماند.
(خَرَجَ مِنْ ذُنُوبِهِ كَیَوْمَ وَلَدَتْهُ أُمُّهُ لَا ذَنْبَ عَلَیْهِ)
بحار الانوار ج49 ص98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️لحظه ادای احترام نظامی دختران شهید خلبان سید طاهر مصطفوی به تابوت پدرشان
با همچین وضعیتی خودش رو به تشییع جنازه شهدا رسونده
آقای رئیسی با دل این مردم چیکار کردی . . .
#سیدالشهدای_خدمت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚫️ اومده بودند از خیابانی که مردم متفرق شدند گزارش تهیه کنند که مردم حسابی از خجالتشون در اومدند
🔹خبرنگار رسانه آلمانی BR24 در ابتدای خیابان نادری بعد از نماز و متفرق شدن جمعیت از خیابان خالی فیلم میگرفت که یعنی کسی در مراسم شرکت نکرده. مردم متوجه شدهاند و تا اسپیناس دنبالش آمدهاند که باید نوار جعلی را پس بدهد.
🔹این در حالی هست که حتی بیبیسی فارسی که همیشه در راس بایکوت و انکار حضور پرشکوه مردم بوده، این بار به جماعت پرشور مردم اعتراف کرده است
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
⬛️ برادر سیدابراهیم رئیسی، که تاکنون رسانهای نشده بود...
شهید #رئیسی_عزیز چه کردی با دلامون😭
#سید_شهیدان_خدمت
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🍃🍃
😔 اولین تصاویر از پیکر مطهر
شهید آیتالله «سیدمحمدعلی آلهاشم»
🤲 یعنی میشه ما هم شهید بشیم و روی کفن مون بنویسند این جان ناقابل را فدای عصمه الله الکبری و حجه الله الکبری حضرت زهرا سلام الله علیها کرد؟؟!
🤲 خدایا به حق حضرت زهرا
سلام الله علیها دستمون را بگیر
😭😭😭😭😭
🌑 حال و هوای مردم مشهد یک شب مانده به تشییع شهید آیت الله رئیسی - پارک ملت
#سیدالشهدای_خدمت
#شهید_جمهور
#خادم_الرضا
#رئیسی
#رئیسجمهور_مغتنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 بین زمین و آسمون منم ببر...😭
🔵 این کار هم به تازگی آماده شده....
#رئیسی
#شهید_جمهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پست هر شب تکرار می شود ❤
یک فاتحه و توحید ، نثار ارواح مقدس امام حسن عسکری (ع) و حضرت نرجس (س) ، پدر و مادر گرامی امام عصر (عج)
ای مولای ما ، ای امام ما ، یا بقیه الله فی ارضه*
به رسم ادب ، برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم ، شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن ، همانا خدا صدقه دهندگان را دوست دارد. ♥️
@zoohoornazdike
مزار شهید امیرعبداللهیان در صحن امام خمینی حرم حضرت عبدالعظیم آماده شده و ان شاء الله فردا صبح از ساعت 11 تشییع از میدان بسیج (سه راه ورامین، امام زاده عبدالله) آغاز میشه
شهید عبداللهیان در جوار مزار شهید جلادتی شهید کنسولگری و شهید وحید زمانینیا که همراه حاج قاسم شهید شد دفن خواهد شد
بفرستید برای بچههای شهرری
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️تببین آیت الله رئیسی از چرایی ثبت نام ریاست جمهوری در یک جمع خصوصی
🔹لا اله الا الله،با این فیلم و با تک تک جملات تازه داریم رئیسی عزیز رو میشناسیم.
🎥من اراده ای ندارم پیش شما ...
🔰این فیلم رو باید چندین بار دید تا بصیرت واقعی و سربازی واقعی پدید بیاد
#سیدالشهدای_خدمت #خادم_مردم
#شهید_جمهور
#ظــهور_نــزدیکہ...
نشــانہهـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہهـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـادهے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید...
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 16 یدفعه یاد میلاد افتادم و بغض کردم. میثم برگشت سمتم --مائده؟ سعی کردم لبخند
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 17
از مغازه اومدیم بیرون و میثم گفت
--حالا خوبه دلتم نمیخواست لباس واسه بچه بخری حساب بنده خالی شد.
باهم زدیم زیر خنده.
خلاصه رفتیم واسه خودم و میثم لباس خریدیم و چون از موجودی حساب میثم زیاد نمونده بود دیگه چیزی نخریدیم.
کلاً از بچگی با اینکه در سطح متوسط بودیم عادت به ولخرجی نداشتم و الانم که با میثم ازدواج کردم وضع مالی مون خوبه و در حد نیازمون میتونیم وسایل رو فراهم کنیم.
رفتیم هتل و نفهمیدم کی خوابم برد....
ساعت ۱۰صبح با صدای تلوزیون از خواب بیدار شدم.
یکم فکر کردم و میثمو صدا زدم
--میثم!
--هوم؟
--چرا منو واسه نماز بیدار نکردی؟
--والا خانم اینجور که شما خواب بودی بمبم میزدن بیدار نمیشدی منم تنهایی رفتم حرم و برگشتم.
--صبححونه خوردی؟
--نه منتظر شدم بیدار شی باهم بخوریم.
دست و صورتمو شستم و لباسامو عوض کردم.
باهم رفتیم رستوران هتل و صبححونه خوردیم.
--میثم؟
--هوم؟
--میگم تا اذان دو ساعت دیگه مونده بریم حرم؟
--باشه....
همراه با جمعیت زیادی منتظر بودیم اتوبوس بیاد.
همین که اتوبوس رسید موبایلم زنگ خورد و تا اومدم جواب بدم همه سوار اتوبوس شدم و اوتوبوس حرکت کرد.
وااای میثمم رفت که حالا چیکار کنم.
نشستم رو صندلی و داشتم به خودم لعن و نفرین میفرستادم که یه پسر همسن و سال میثم با فاصله نشست رو صندلی.
همینجور که با موبایلش کار میکرد برگشت سمت من
--ببخشید شما اهل اینجا هستید؟
یه نمه اخم کردم
--چطور؟
به ساعتش نگاه کرد.
--خب تا دو سه ساعت دیگه فکر نکنم اتوبوس بیاد.
من یه تاکسی گرفتم میخواید شما همراه من بیاید؟
واای خدایا اگه اتوبوس نباشه چه خاکی تو سرم بریزم؟
دودل بودم قبول کنم که یه تاکسی رسید.
پسره بلند شد
--بازم خود دانید.
با تردید از جام بلند شدم و سوار ماشین شدم.
راننده بهش میخورد ۳۰سالش باشه.
--آقا نزدیک حرم منو پیاده کنید ممنون میشم.
راننده همراه با پسره خندیدن و راننده گفت
--حالا نمیشه مقصدتو عوض کنی یه امروز به حرم سرای ما سری بزنی؟
ضربان قلبم بالا رفته بود و نمیدونستم چی بگم.
--یعنی چی آقا چی میگی شما؟
یه دفعه همون پسره برگشت و یه چاقو گذاشت زیر گردنم.
--ببین خانم یا دهنتو میبندی و ساکت و آروم اون کیف قشنگتو دو دستی تقدیم میکنی و همراه ما میای یا من مجبور میشم جور دیگه ای باهات برخورد کنم فهمیدی؟
همون موقع موبایلم زنگ خورد و همین که خواستم جواب بدم کیفمو گرفت و موبایلمو از توکیفم برداشت
--میلاد ۲ این دیگه چه خریه؟
گوشیمو خاموش کرد و سیم کارتمو از گوشیم درآورد شکوند و از شیشه انداخت بیرون.
بغضم گرفته بود و از ترس نمیتونستم گریه کنم.
شناسنامه ی من و میثم و تموم مدارکمون توی کیف بود.
اونارو برداشت و یکی یکی با فندک سوزوند.
همین که خواستم مانعش بشم با چاقو تهدیدم کرد.
وااای خدایا به دادم برس.
یه دفعه یه فکری زد به سرم که در رو باز کنم و خودمو پرت کنم بیرون.
همین که دستم رفت سمت دستگیره در قفل شد و پسره خندید
--چه فکر خزی.
از ترس قلبم داشت از سینم میزد بیرون.
نمیدونم چقدر توی راه بودیم و رسیدیم به باغ.
همون پسره در ماشینو باز کرد و کتفمو گرفت از ماشین پیادم کرد و ماشین با سرعت از ما دور شد.
منو برد تو باغ و در رو از پشت قفل کرد.
هولم داد
--گمشو بریم تو.
با خشم جیغ زدم
--به چه جرأتی به من دست میزنی؟
با سیلی که زد تو دهنم از درد خفه شدم.
--بیشین میینیم باو حرفای صد من یه غاز واسه من نزن.
منو برد تو باغ و در یه خونه رو باز کرد.
رفتیم تو و من با چهره های نا آشنایی روبه رو شدم.
یه پیرمرد اخمو نشسته بود روی صندلی راحتی و دور و برش چندتا خدمتگذار نظیر دو زن و یه مرد بودن.
به اطراف نگاهی انداختم و وسایل خونه فهمیدم همشون گرون قیمتن.
پسره به حرف اومد
--سام علیک داریوش خان بزرگ.
اینم از شکار امروز امر دیگه نیست؟
پیرمرد با نگاه عمیقی به من زل زد و خندید
--مثل همیشه شکارت بیسته ابرام زاغی.
پسره خندید
--نظر لطفته داریوش خان.
اومد از در بره بیرون که داریوش گفت
--فقط یه چند روزی باید ببریش خونه ی خودت.
پسری که حالا فهمیده بودم اسمش ابراهیمه معترض گفت
--ای بابا چرا مـــن؟ مگه حشمت و اصغر و نادر مردن؟
پیرمرده خندید
--نه پسر جون تو با روحیات اینجور تیتش مامانیا بیشتر سازگاری داری.
به من اشاره کرد
--مخصوصاً ایشون که از ظاهرش پیداس از اون پدر سوخته هاس.
با اخم گفتم
--درباره ی پدر من درست صحبت کنید آقای محترم.
خندید
--نه میبینم زبونم داری.
پوزخند زد
--ابرام زودتر اینو از جلو چشمام دور کن.
چشمی گفت و دستمو گرفت.
از تماس دستش با دستم چندشم شد و دستمو کشیدم.
با این کارم مشمئز نگاهم کرد و از در هولم داد بیرون.
خندید
--زیادی جفتک بپرونی تیکه بزرگت گوشه ته ها مادمازل!
در جوابش حرفی نزدم.
رفدنبالمت سمت یکی از ماشینایی که تو باغ بود
-- بیا.
مجبور شدم دنبالش برم.....
🍁جدال عشق و نَفس🍁پارت 18
مجبور شدم دنبالش برم نشستم صندلی عقب خندید
--انگاری یادت رفته باید چند روزی با من باشیا!
بیا عین آدم بتمرگ جلو تا اون روی سگم بالا نیومده.
اخم کردم و جواب ندادم.
بیخیال شد و ماشینو روشن کرد و با سرعت بالایی راه افتاد.
تو اون لحظه نمیدونستم چیکار کنم و بدون اینکه خودم بخوام واسم هر تصمیمی گرفته شده بود.
با صدایی که کم مونده بود بغضم بشکنه گفتم
--آقا!
از آینه به صورتم خیره شد
--من ابیم آقا ماقا نداریم.
سرمو انداختم پایین
--آقا ابراهیم.
خندید
--چه جالب از وقتی یادم میاد کسی اسممو کامل نگفته بود خب حالا بگو ببینم چی میخوای؟
--راستش من اینجا غریبم پدر و مادر و برادرم و از دست دادم و الانم تازه ازدواج کردم.
توروخدا بزارید من برم.
خنده ی بلندی سر داد
--آخیییی بمیرم برات.
آخه دختر خوب اینایی که گفتی به چه درد من میخوره؟ بعدشم من فقط یه دختر دزدم همین.
دستور اصلی رو داریوش خان صادر میکنه نه من.
بغضم شکست و شروع کردم گریه کردن.
شروع کردم جیغ زدن که میخوام پیاده شم ولی اون بیخیال به رانندگیش ادامه میداد.
انقدر جیغ زدم که خسته شدم و گلوم درد گرفت.
پوزخند زد
--چیشد؟ نفس بدم خدمتتون؟
جوابشو ندادم.
روبه روی یه آپارتمان ماشینو پارک کرد و پیاده شد در سمت من رو باز کرد.
--بپر پایین.
--من با شما هیچ جا نمیام.
کتفمو گرفت و پرتم کرد پایین و دستم گرفت کشون کشون دنبال خودش برد تو آسانسور.
آخرین طبقه ی آپارتمان دوازده طبقه خونش بود.
با ضرب گرفته بود رو در آسانسور و واسه خودش آهنگ میخوند.
خدایا این دیوونه رو فقط کم داشتم من.
در باز شد و ازم خواست جلو برم.
--بفرمایید مادمازل چادری.
با ترس رفتم تو خونش و از دم در جلوتر نرفتم.
یه نگاه کلی به خونه انداختم.
وسایل خونه از دم همه مشکی سفید بود و جدای از جذابیتش زیادی تیره بود.
اومد روبه روم ایستاد و مشمئز گفت
--چرا عین جغد زل زدی به من؟
سرمو انداختم پایین
--خبه خبه فهمیدیم شما باحیایی.
حالا اگه افتخار میدی گمشو تو اتاق سوم ریختتو نبینم.
مونده بودم چیکار کنم.
با قدمای پر تردید رفتم تو اتاق.
وسایل اتاق همه سفید بود و از مرتب بودن زیاد از حد خونه متعجب شده بودم.
اومد تو اتاق و مصنوعی لبخند زد
--عزیزم مورد انتخابتون نبود؟
اخم کرد
--زیادی رو بهت دادم داری پررو میشی.
برو لباساتو عوض کن هرچیم بخوای تو کمد هست.
اینو گفت و از اتاق رفت بیرون.
نشستم رو تخت و اجازه دادم اشکام بریزه.
دلم واسه میثم تنگ شده بود و نمیدونستم الان کجاس.
گریم به هق هق تبدیل شد و یدفعه در اتاق باز شد
--چته مگه من مردم انقدر عر میزنی؟
ایییش چه خودشم تحویل میگیره.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم.
اومد نشست رو صندلی و با دستش چونمو آورد بالا و پوزخند زد
--ببین دختر خوب اگه بخوای جفتک پرونی کنی هم کار منو سخت میکنی هم کار خودت.
آروم و بی سر و صدا باش تا ببینیم تکلیفت چیه وگرنه اگه بخوای رو مخ من باشی اونوقت تضمین نمیکنم ندمت دست حشمت که تیکه تیکت کنه.
الانم پاشو عباتو بنداز دور یه لباس درست و درمون بپوش بیا غذا سفارش دادم.
اخم کردم
--من هرجور دلم بخواد لباس میپوشم به شما هم هیچ ربطی نداره.
با سیلی که بهم زد لال شدم
--دختره ی نفهم حرف دهنتو بفهم.
یدفعه یاد روزی افتادم که میثم بهم سیلی زد و ناخودآگاه دلم واسش تنگ شد.
تو دلم گفتم کاش پیش میثم بودم و اون منو کتک میزد.
به زور چادرمو از سرم برداشت و از لجش با قیچی تیکه تیکش کرد.
ناچار بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون نشستم رو مبل.
--مگه نگفتم لباساتو عوض کن؟
یه نمه اخم کرد
--حالا زیادم مهم نیس.
بلند شو برو غذاتو بخور.
--ممنون میل ندارم.
--میل نداری که به جهنم اما باید غذا بخوری تا از پس اون گوریلای وحشی بر بیای.
منظورشو نفهمیدم و کنجکاو گفتم
--منظورتونو نمیفهمم؟
خندید و بلند شد لپمو کشید
--هرچی دیرتر بفهمی بهتره عزیزم.
رفت تو آشپزخونه و وضو گرفت.
از تعجب چشمام چهارتا شد. برگشت سمتم
--چته؟
پوزخند زد
--فکر کردید فقط امثال شماها نماز خونن دخی اخمو؟
نچ! مام از خدا بیخبر نیستیم که.
همین داریوش خان سالی یه بار میره مکّه چی فکر کردی؟
اومد و رفت جانماز آورد و نماز ظهرشو خوند.
ملتمس گفتم
--آقا ابراهیم ازتون خواهش میکنم به همون خدایی کا میپرستید بزارید من برم نامزدم منتظرمه.
خندید
--چی میکی دخی اخمو؟ آقا ابراهیم آقا ابراهیم واسه من نکن لطفاً.
بعدشم یه بار گفتم بازم میگم دست من نیست.
نمیدونستم تو اون حالت چیکار کنم.
--میشه بگید چی از جونم میخواید؟
من چه بدی در حق شما کردم؟ من اصلاً شمارو نمیشناسم.
باترحم نگاهم کرد
--خب ببین ما قطعاً نمیریم دختر خاله و دختر عمو و دایی رو بدزدیم که.
بلند شد نماز دومشم خوند و رفت از آشپزخونه دو تا بشقاب کوبیده آورد.
یه بشقابو گذاشت جلو من و شروع کرد با ولع غذاشو خوردن......
"حلما"