eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید ابراهیم هادی🌷 🌷شهید مفقود‌الاثر ابراهیم هادی، از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان غرب بود. 🌷او از نیروهای مردمی داوطلب حاضر در دوران دفاع مقدس بود که در عملیات والفجر مقدماتی به شهادت رسید. 🌸چکیده‌ای از بیوگرافی شهید: ابراهیم هادی ۱ اردیبهشت ۱۳۳۶ زادگاه:محله شهیدسعیدی میدان‌خراسان 🌷شهادت: شهید ابراهیم هادی در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه‌های گردان‌های کمیل و حنظله در کانال‌های فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد. اما تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن سایر همرزمان به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم از خدا تقاضا داشت گمنام شود. 🌷فرازهای وصیت‌نامه شهیدابراهیم‌هادی: 🔶خدایا تو را گواه می‌گیرم که از شروع انقلاب تا به حال، در طول این مدت، هر چه کردم، برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را در مقابل آزمایش‌ها، مورد آزمایش و آموزش قرار دهم. امیدوارم در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر مستکبرین، این جان ناقابل را بپذیری. 🔶خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمی‌دانم چگونه در برابر عظمت تو ستایش کنم. ولی همین‌قدر می‌دانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو می‌شتابد. 🌹یادش‌ گرامی و راهش‌ پر رهرو🌹 🌸هدیه صلوات🌸
🔷 درخلوت خودم بودم که صدا زدی مرا... نه اینکه من خود آمده باشم... تو مرا خواندی.... و راهم دادی به دنیای زیبایت 🌹 🔷تشکر از تمامی عزیزانی که در ختم یکروزه بمناسبت سالگرد شهادت ‌شهید ابراهیم هادی شرکت نمودند. از همگی قبول باشه. مورد پسند مادر سادات🌹 🔷حقیر هم به نیابت از تمامی اعضای کانال و به نیت شهید هادی بر سر مزار سه شهید گمنام پارک پردیس ابهر زیارت عاشورا،، همراه با دعای فرج و سلامتی امام زمان( عج ا...) را خواندم🌹. 🌙 شبتون منور به نور مهدی
بسم الله الرحمن الرحیم [فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ وَ رَبِّي صَبَرْتُ عَلَي عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَي فِرَاقِكَ...] اۍخــدا و آقــا و مــولا و پروردگــارم، بر فرض كه بر عذابت شكيبائۍ ورزم، ولۍ بر فراقت چگونه صبرڪنم...! ♥️
شهریار-پرهیزگار-ترتیل-سوره-مبارکه-فجر.mp3
469K
صوت سوره فجـــر 🎤 استاد پرهیزگار 💚 تقدیم به آقا امام حسین(ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام زمانم بخیر و خوشی هسنم غریب و بی سپاه مثل علی در کوچه ها ☆🌺〰️🍃〰️🌺〰️🍃☆
1_1861354433.mp3
8.21M
یادت باشه، اول‌ امام‌ زمان تو رو یاد می‌کنه بعد تو یاد‌ِ امام‌ زمان میفتی... 🌼 صوت قرائت
🔴 ابراهیم دوست ماست ... 🔹 خون زيادے از پاي من رفتہ بود. بي حس شده بودم.عراقے ها اما مطمئن بودند كہ زنده نيستم حالت عجيبے داشتم. زير لب فقط مےگفتم:《يا صاحب الزمان ادركنی》 🔹 هوا تاريك شده بود. جوانے خوش سيما و نورانے بالاي سرم آمد. چشمانم را بہ سختے باز ڪردم. مرا بہ آرامے بلند ڪرد. از ميدان مين خارج شد. در گوشہ اي امن مرا روے زمين گذاشت. آهستہ و آرام. من دردے حس نمےڪردم! آن آقا کلے با من صحبت ڪرد. بعد فرمودند: 🌹 "ڪسي مےآيد و شما را نجات مي دهد. او دوست ماست!" 🔹 لحظاتے بعد ابراهيم آمد.با همان صلابت هميشگے مرا بہ دوش گرفت و حرڪت ڪرد. آن جمال نوراني، ابـراهيــم را دوست خود معرفے ڪرد خوشا بہ حالش... 📚 سلام بر ابراهیم جلد ۱ ص۱۱۸ https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ مثلث ظهور در حال تکمیل شدن است 🔶 شروط ظهور: 1⃣ نظامی: باید دشمن از جغرافیای ظهور، بیرون رانده شود. البته سنت الهی و مکر الهی با وقوع «هرج الروم» نیز به محور شیعی، کمک خواهد کرد. 2⃣ امنیتی: باید جان حضرت در کنار کعبه، محفوظ باشد. 3⃣ اقتصادی: محور شیعی از وابستگی، نسبتا دور شوند. أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«ایران چیکارش میکنه؟» 🌺 استاد 🌷 قومی که اسرائیل را قبل از ظهور نابود میکنند. https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ظهور درسالی سرد و پر زلزله و پر اختلاف... 🌕 امام صادق علیه السلام: در سالی سرد و پر از زلزله که شرق و غرب زمین در اختلاف باشند منتظر فرج باشید! 📜 یوم‌الخلاص‌، ص‌543 📜 بیان‌ الائمه‌(ع‌) ج‌2، ص‌431 مولای مهربان مولای غریبم😔 ☀️ دیگر برای آمدنت تمام زلزله ها را بهانه می کنم. «همه چیز بستگی به ما دارد... اینکه بزودی بیائی یا سالها تأخیر دامنگیر ظهورت شود..» 🔷 پس ای زمین و زمان ‼️ ماراتکان ده ، بیدارمان کن ، مولایمان در راه است https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#راهنمای_سعادت💖 پارت51 الان همه چی آماده هست و ما منتظر امیرعلی و خانوادش هستیم و من توی این لحظا
💖 پارت52 چه حس خوبی داشت گرفتن دست یار..! وای که چقدر ذوق کرده بودم. مامان امیرعلی گفت: - امیرعلی جان گفتی امشب نیلا رو میخوای جایی ببری؟ امیرعلی لبخندی زد و دستای منو بیشتر فشرد و گفت: - اره مامان، با اجازه‌ی همه‌ی بزرگای جمع اگه اجازه بدید منو و نیلا بریم تا یه جایی و زود برگردیم. همه تعجب کرده بودن بعدش زدن زیر خنده و دایی امیرعلی گفت: - دایی جان مثل اینکه تو خیلی عجله داشتیا، حالا کجا می‌خواید برید؟ امیرعلی لبخندی زد و گفت: - اجازه بدید فعلا ما بریم بعدش که برگشتیم بهتون میگم بابای فاطمه خندید و گفت: - ایرادی نداره پسرم برید اما زود برگردید تعجب کرده بودم یعنی کجا میخواست منو ببره؟! از همگی خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم همه اومده بودن بیرون تا مارو بدرقه کنن از اونورم فاطمه رو دیدم که لبخند گنده‌ای زده و داره به من چشمک میزنه! استغفرالله از دست این دختر با این طرز فکرش! حرکت کردیم و من هنوز به فکر این بودم که فاطمه داره چه فکر هایی با خودش می‌کنه و این باعث خندم شده بود. امیرعلی که دید دارم میخندم گفت: - به چی میخندی؟ خندیدم و گفتم: - هیچی، مهم نیست بگو ببینم داریم کجا میریم؟ لبخندی زد و گفت: - گلزار شهدا خوشحال شدم و ذوق زده گفتم: - پیش آقا ابراهیم؟ سری تکون داد که من لبخندم عمق تر شد. امیرعلی با تردید گفت: - نیلا اگر من برم و شهید بشم تو چکار می‌کنی یه لحظه قلبم وایساد فکر نمی‌کردم بعداز اینکه باهم نامزد کردیم هم حرف رفتن بزنه! با بغض گفتم: - شهادت خیلی قشنگه ها خیلی خوبه اما امیرعلی میشه حداقل الان حرف رفتن نزنی؟ من الان سنی ندارم اما توی همین سن خیلی سختی کشیدم پدر و مادر و همه کسایی که دوستشون داشتم از پیشم رفتن حالا هم نوبت توهه؟ خواهشاً حداقل بزار کمی بگذره بخدا من گناه دارم! یعنی دیگه طاقت از دست دادن عزیزی رو ندارم! امیرعلی گفت: - اگه میدونستم ناراحت میشی چیزی نمی‌گفتم عزیزم ببخشید! اما می‌دونی که شرط ازدواجمون اجازه رفتن من به جبهه بود یادته؟ سری تکون دادم و گفتم: - اره یادمه خودمم گفتم اما نه اینکه الان بری و شهید شی و رخت سفید منو سیاه کنی! امیرعلی خندید و گفت: - اشک نریز دورت بگردم بادمجون بم آفت نداره، من کجا و شهادت کجا؟ بهت قول میدم اگر رفتم شهید نشم من کجا لیاقت دارم که شهید بشم. لبخندی زدم و گفتم: - پس قول دادیا! اگر رفتی باید زود به زود برگردی، اصلا هم حق نداری بدون من بری و شهید بشی! لبخندی زد و گفت: - چشم حاج خانوم شما فقط امر کن. به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. دست به دست هم راه می‌رفتیم و چقدر لذت داشت توی این مسیر با عشقت قدم زدن! من با چادر سفید و امیرعلی با اون کت شلوار توی گلزار شهدا واقعاً دیدنی بودیم. نویسنده: فاطمه سادات
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 پارت53 دست به دست هم حرکت می‌کردیم تا به یادواره آقا ابراهیم رسیدیم. من همه چیمو مدیون آقا ابراهیم بودم حتی امیرعلی رو..! امیرعلی بهم زل زده بود و این یکم خجالتم می‌داد. رو کردم بهش و با لبخند گفتم: - به چی زل زدی؟ لبخندی زد و گفت: - به چشمات، خیلی زیباست خوشحالم که از این به بعد نیلای منی! لبخندی از روی ذوق زدم و گفتم: - چقدر قشنگ صحبت می‌کنی. امیرعلی لبخندی زد دستی روی سرم کشید و گفت: - بعداز اینکه رفتم سوریه هروقت دلت واسم تنگ شد بیا همینجا! با بغض گفتم: - میشه این سه ماهی که نامزدیم نری؟ بعدش اگه خواستی برو اما یادت باشه قول دادی بری و زود برگردیا - چشم هرچی چشم ابی من بگه! - عاشقتم همین که اینو گفتم امیرعلی اومد جلو و پیشونیه منو بوسید! از شدت هیجان یه لحظه احساس کردم قلبم ایستاد! امیرعلی که این واکنش منو دید خندید و خواست که به روم نیاره بخاطر همین، گفت: - فکر کنم دیر کردیم پاشو تا برگردیم فاتحه ای دادیم و از آقا ابراهیم خداحافظی کردیم برگشتیم به خونه‌ی فاطمه اینا..! همه از اینکه مارو کنار هم خوشحال میدیدن واقعا به وجد اومده بودن. امیرعلی واسه داییش توضیح داد که رفته بودیم کجا و به چه علت و به این خاطر مورد تشویق همه قرار گرفتیم. امروز بهترین روز توی عمرم بود واقعا خداروشکر می‌کنم بابت داشتن امیرعلی توی زندگیم! بعداز برگشتنمون هم کمی بزرگتر ها نشستن و صحبت کردن و بعداز دقایقی همگی بلند شدن تا خداحافظی کنن. منم فردا باید میرفتم مدرسه پس باید میرفتم خونه تا فردا صبح زود بیدار بشم چون کلی کار داشتم. رو کردم به پدر فاطمه و گفتم: - عمو میشه منو برسونی خونمون؟ فردا صبح باید برم مدرسه مامان امیرعلی پیش دستی کرد و گفت: - نیلا جان امیرعلی میرسونت تشکری کردم و گفتم: - شما تعدادتون زیاده اول شمارو برسونه بهتره! - نه عزیزم جا هست نگران نباش من با داداشم میرم امیرعلی هم تورو میرسونه و میاد. قبول کردم که باهاشون برم. از فاطمه و پدر و مادرش کلی تشکر کردم واقعاً امروز سنگ تموم برام گذاشتن، وقتی خواستم خداحافظی کنم بینشون محمد رو ندیدم پس از خودشون خداحافظی کردم و سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. نویسنده: فاطمه سادات
💖 پارت54 سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت: - ببینم عمو جون کلاس چندمی؟ حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم: - داری مسخره می‌کنی بابابزرگ؟ خندش شدت گرفت و گفت: - اخه هنوز خیلی کوچولویی! اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم. لپم رو باد کردم و با حرص گفتم: - به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله خندید و گفت: - عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟ از خندش منم خندم گرفت و گفتم: - دوم دبیرستانم - چند سالته؟ - هفده! پوفی کردم و گفتم: - سوالات تموم شد؟ لبخندی زد و گفت: - نه سوالاتم تازه شروع شده گفتم: - وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟ مثل همیشه خنده‌رو گفت: - بیست و هفت سالمه - پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و دستای منو توی دستش گرفت و بوسید و بعدش گفت: - اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده! لبخندی زدم و گفتم‌: - دقیقا، نمیای داخل؟ گفت: - نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟ با تعجب گفتم: - واسه چی؟ خندید و گفت: - خب می‌خوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه! اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم: - از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم! دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت: - اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟ خندیدم و گفتم: - نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت! کلید توی در انداختم و وارد شدم. خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد. اصلا فکر نمی‌کردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمی‌کرد! هرچی نباشه قوبونش بشم سر به زیر و آقاست! از گفته‌ی خودم خندم گرفت ببین عشق چه کارا که نمیکنه ها! لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم. یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد! از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود! با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم! نوشته بود: - نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن. به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم می‌ریزه! گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود! نویسنده: فاطمه سادات
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هم اکنون آغاز برنامه چهلمین یادواره بزرگداشت شهـــید ابراهیــــم هـادی" شهــرستان رامهرمز
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا