eitaa logo
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
1.4هزار دنبال‌کننده
12.1هزار عکس
16.8هزار ویدیو
69 فایل
داریم چہ میکنیم با دل امــام زمان(عج)!! چقــدر گنـاه؟ چـقدر نامـردی و بی حیایی؟ جز مــا کیو داره؟ چقدر سر در دنـیا؟ کجاست امـامت بچہ شیعہ!! 👈دختر، پـسر شیعہ به دل امامت رحم کن مـرام داشتہ باش!! امــامت تنــهاست" کپے پستهای کانال حـلال° تبادل: @HHSSKK
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺لحظه ای که مقاومت ده ها پرتابه به سمت فلسطین اشغالی پرتاب کرد ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✌در آسـتانہ‌ے ظــهور✌
#ناحله🌼 #قسمت_دوازدهم 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 اون‌ پسری که تازه فهمیدم اسمش م
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 محسن صداش بلند شد : دیگه خبری از لحن شیطونش نبود و خیلی جدی گفت +شما اشتباه فکر میکنید ما منظوری نداشیم! از اینکه نتونستم گریه امو کنترل کنم و برای دومین بار شاهد اشکام بودن از خودم کلافه بودم‌ گفتم _اینو نگین چی دارین بگین محسن با نگرانی ب محمد خیره شد و صداش زد +داداش خوبی؟؟ رفت سمتش نگاش کردم. نفسای عمیق میکشید و دستشو گذاشت رو قلبش. دوباره ادامه دادم _آره دیگه خوب بلدین نقش بازی کنین . هرچی میخواین میگین دل بقیه رو میشکونین مظلوم نماییی ... محسن نزاشت حرف بزنم و بلند گفت +اههه بسه دیگهههه اگه کاری کردیم یا چیزی گفتیم که ناراحت شدین معذرت میخوایمم منظوری نداشتیم لطفا بریدو نمونید اینجا. خواستم جوابش و بدم ک صدای مصطفی و از پشت سرم شنیدم +شما غلط کردی کاری کردی ! چ خبره اینجا ؟به چه جراتی سر یه خانوم هوار میکشی ؟ برگشتم عقب ک با چهره ی جدی و اخمای گره خورده مصطفی رو به روشدم با ترس گفتم:چیزی نشده بریم ... مصطفی طوری که انگار حرفم و نشنیده گفت :خببب جوابی نشنیدم‌؟؟؟ محسن :چیکارشی؟ مصطفی:همه کارش.چ غلطی کردین که اشکش و درآوردین ؟ محسن ک جوش اورده بود ب مصطفی نزدیک شد و + همه کاره؟ جنابِ همه کاره بردار ببر این خانومو از این جا‌. محمد با صدایی که ب زور سعی داشت لرزشش و پنهون کنه بلندگفت +محسننن کافیهه ولی قبل اینکه کامل این جمله از دهنش خارج شه مصطفی با مشت زد تو دهن محسن محکم زدم رو صورتمو گفتم _تو رو خدا مصطفی ولش کن بیا بریم . شدت گریم بیشتر شد . مصطفی دوباره بدون توجه به من رو به محسن ادامه داد . +بگو چه غلطی کردین؟؟؟ دختر تک و تنها گیر میاری نکبت؟ مگه خودتون ناموس نداریین؟؟ ایندفعه محسن نزاشت مصطفی حرف بزنه . سرشو کرد سمت مصطفی وگفت +هوی ببین خوشگل پسر!!! دست این خانم و میگیری و ازین جا میرین تا اون روی سگم بالا نیومده اینجا هیئته حرمت داره!! نگام رفت سمت محمد که با عجله قدمای بلند برمیداشت سمت خیابون هیئت! صدای نفساش خیلی بلند بود. رفتم سمت مصطفی کتشو محکم کشیدم تو چشام نگاه کرد گفتم : خواهش میکنم مصطفی.خواهش میکنم دیگه ادامه نده.بیا برو تو ماشین منم الان میام . کولمو انداختم رو زمینو دوییدم سمت محمد. بادستش اشاره زد بهش نزدیک نشم . یه لحظه ایستاد و صورتش جمع شد. محسن که دیگه متوجه حالِ محمد شده بود با عجله رفت سمتش . +محمد ؟؟ محمد داداش حالت خوبه ؟؟ محمد ببینمت !! چرا اینطوری شدی داداشم؟؟ نگاه کن منو نفس عمیق بکش . زل زدم تو صورت محمد که از درد قرمز شده بود. حتی نمیتونست حرف بزنه یخورده نزدیک تر شدم که محسن گف +میشه لطف کنید برید؟ دلم میخواست جیغ بکشم . محسن دستشو گذاشت پشت محمد و بردتش سمت حسینیه. از چشاش ترس میبارید کولمو از رو زمین برداشتمو بی اختیار دنبالشون میرفتم بردنش تو یه اتاق پراز باندومیکروفون و.. بیرون منتظر موندم که محسن داد زد +مجید ماشینتو آتیش کن محمد و ببریم بیمارستان حالش خوب نیست بعد رو ب محمد داد زد _اهههه محمددد!! تو تازه عمل کردی چرا حرص میخوری روانی!!!! دستشو گرفت و دوباره اومد بیرون. از دور نگاشون میکردم سوار ی ماشین شدن محسن پالتوی محمد و از تنش در اوردو پرت کرد تو همون اتاق. بعدش نشست کنارش و ماشین راه افتاد. ب رفتنشون نگاه کردم. خیالم که جمع شد ، خواستم برم که یه چیزی یادم اومد . زیپ کوله رو باز کردم و قرآنمو از توش در آوردم ‌و لای پالتوی محمد گذاشتم. کولمو گذاشتم رو دوشم و آروم از اون جا دور شدم. بابت کار احمقانه ای که کرده بودم حالم از خودم بهم میخورد . نمیتونستم خودمو ببخشم .الان که بهش فکر کردم فهمیدم لازم نبود انقدر بزرگش کنم . دست و صورتم از ترس یخ کرده بودن. خبری از مصطفی هم نبود . رفتم سمت خانوما و یه گوشه رو زمین نشستم . مداح شروع کرد به خوندن... نویسندگان🖊 💙و
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 با شنیدن صدای مداح اشکام رو گونم لیز خورد نمیدونم چم شده بود . دلم گرفته بود اسم حضرت زهرا رو که شنیدم گریم شدت گرفت . یه خورده که سبک شدم از جام بلند شدم‌از نبود مصطفی که مطمئن شدم ،حرکت کردم سمت خونه . وسط راه یه دربست گرفتم‌که سریع تر برسم ...هول ولا داشتم که نکنه بابا برسه خونه و من نباشم . تو راه کلی دعا کردم و بلاخره رسیدم خونه . پول راننده رو حساب کردمو پیاده شدم نفسمو حبس کردمو کلید و انداختم تو در .در که باز شد و ماشین بابا رو ندیدم با عجله پریدم تو و درو بستم . سر سه سوت رفتم بالا و در اتاقمو بستم و با عجله لباسامو عوض کردم و همه چیو ب حالت عادی برگردوندم بعدش کتابامو پخش کردم رو زمین که بابام شک نکنه . بعدشم رفتم سمت دسشویی . به چشای پف کردم نگاه کردم و زدم‌وسط پیشونیم . وای اگه بابا منو اینجوری ببینه کلی سوال سرم آوار میشه به ساعت نگاه کردم ۱۰ بود دستم و پر آب سرد کردم و ریختم رو صورتم از سردیش به خودم لرزیدم‌و برگشتم ب اتاق کتاب و باز کردم و بی حوصله شروع کردم ب خوندش .... یه فصل که تموم‌شد از خستگی رو تختم ولو شدم ب سقف زل زده بودم و داشتم فکر میکردم که صدای قدمایی که از پله ها بالا میومد توجهم و جلب کرد. حدس زدم بابام باشه. چون حال و حوصله حرف زدن نداشتم چشمامو بستم و خودمو به خواب زدم دوبار به در اتاقم ضربه زد الان دیگه مطمئن شده بودم پدرمه جوابی ندادم. درو اروم باز کرد چشام بسته بود ولی حضورش و کنارم حس میکردم پتوم که تا شده روی تختم بود و پهن کرد روم دستش و کشید رو موهام و چند لحظه بعد از اتاقم بیرون رفت وقتی از رفتنش مطمئن شدم چشامو باز کردم از جام پا نشدم ک سر و صدا ایجاد شه و بابام برگرده گوشیم که روی میزم بود و ورداشتم تلگرام و باز کردم وقتی چشمم ب اسم مصطفی خورد فکرم دوباره مشغول شد میخواستم بهش پی ام بدم وحالشو بپرسم ولی غرورم بهم این اجازه رو نمیداد بیخیال شدم رفتم تو گالری گوشیم هزار بار تا حالا عکسامو دیده بودم ولی هی از نو میدیدمشون هر کدوم از عکسامو چند ثانیه نگاه میکردم ومیرفتم عکس بعدی رسیدم ب عکسی که از بنره گرفته بودم و خیلی اتفاقی محسن و محمد توش افتادن با ناراحتی ب عکس خیره شدم چرا باهاشون اینجوری حرف زدم ؟ یخورده زیاده روی کرده بودم مثه اینکه ولی هرچی گفتم اونقدر وحشتناک نبود که حال محمد اینطور بد شد یهو یاد حرف محسن افتادم گفته بود تازه عمل کرده متوجه لینک هیاتشون رو بنر شدم . لینک و تو تلگرام زدم که فایل صوتی مراسم ودانلود کنم با خوشحالی از اینکه پیداش کردم زدم تا دانلود شه از قسمت اطلاعات کانال آی دی پیج اینستاشونو گرفتم و بازش کردم داشتم پستاشونو نگاه میکردم چشمم ب عکسای دسته جمعیشون خورد با چشام دنبال چهره های آشنا گشتم که قیافه محسن ب چشمم خورد رو عکس زدم تا ببینم کسی تگ شده یا ن ... که دیدم بله!! رو آی دیش زدمو وارد پیجش شدم با دیدن عکساش پوکر فیس شدم . چه شاخ پندار ! پسره ی از خود راضی! یه پستشو باز کردمو رفتم زیر کامنتاش و شروع کردم به خوندم . چقد زیاده . چرا اسم همشونم محمده . اصن طبق اماری ک گرفتن بین هر پنج تا پسر چهار تاشون محمدن که رفقاشون ممد صداشون میکنن دونه دونه داشتم میخوندم و میخندیدم که یه کامنت نظرمو جلب کرد . _چند بار بگم نزار عکساتو ملت غش میرن میمیرن خونشون میوفته گردن تو .ای بابا !!(چندتا اموجی خنده هم گذاشته بود ) محسنم اینجوری جوابشو داده بود + اوه حاجی خواهشا شما حرص نخور واس قلبت خوب نیسا . پس میوفتی. حدس زدم همین محمد باشه ... پیجشو باز کردم و یه لحظه با دیدن اخرین پستش چشام از کاسه زد بیرون .... وقتی مطمئن شدم عکس قرانیه که لای پالتوش گذاشته ام با تعجب بیشتر رفتم کپشن وخوندم: شکستن دل به شکستن استخوان دنده می ماند از بیرون همه چیز رو به راه است امـــا هر نفسی که می کشی دردی ست که می کشی . . . پ.ن:گاهی وقتا ناخواسته یه حرفایی و میزنیم که نباید بزنیم یه جمله ساده که واسه خودمون چندان مهم نیست گاهی اوقات میتونه قلب شیشه ای ادمای اطرافمونو بشکنه مراقب رفتارمون باشیم... دل شکستن تاوان داره مخصوصا اگه پیش مادرت ازت شکایتت و بکنن.... حال دلمون ناخوشه رفقا التماس دعای زیاد یاحق چند بار این چند خط و خوندم پست و نیم ساعت پیش گذاشه بود یه لبخند شیرین نشست رو لبام نمیدونم چرا ولی خوشحال شده بودم با اینکه حس میکردم خیلی ازش بدم میاد شخصیت عجیبی داشت ازش سر در نمیاوردم ب وضوح ترس و تو چهره ش حس کردم وقتی که اونجوری باش حرف زدم ولی ترس از چی ؟ همچی عجیب بود برام‌ نویسندگان🖊 💙و 💚
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمامو بستم خوابم برد.مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز.نمازمو که خوندم کتابامو ریختم‌تو‌کیفم لباسمو پوشیدمو یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌.انرژی روزای قبلو نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاسو تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بود انگار عقربه هاش تکون نمیخوردخلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگو شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدمو کرایه کردمو برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد. مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد.لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودمو غرق افکار مختلف.رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد. مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادمو از جام بلند شدم . بوسش کردم و گفتم :سلااام مامان:سلام عزیزم.چته چرا پکری؟بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب. فاطمه:امشب چ خبره؟ مامان:مهمون داریم. فاطمه:مهمون؟ مامان:اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون. تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستمو برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم مامان:فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی ب سختی دست مادرمو گرفتمو بلند شدم بعد از خوندن نمازم.مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد؟موهای بلندم و خشک کردمو بافتمشون.رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالمو ساده رو سرم انداختمو یه طرفشو روی دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم.مامان:عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی.صورتمو چرخوند وگفت:فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار فاطمه:مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی مگه غریبه ان مهمونامون؟خوبه همیشه خونه همیم‌ مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالمو مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی رو نشنیدم رفتم بینشونو بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی؟ فاطمه:خداروشکرر شما خوبین؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد.زنمو:سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بودسعی کردم مثه خودش گرم بگیرم‌.فاطمه:قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون. واقعا دلم تنگ شده بود؟خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم...براشون چایو شیرینی بردمو دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواددوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد. دستام یخ کرد حالی که داشتم خودم هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت:عزیزم چیزی شده؟دلخوری ازمون؟ چرا نمیای پیشمون بشینی؟مگه ما چقدر دخترخوشگلمونو میبینیم؟شرمنده نگاش کردم و گفتم:ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد زنمو:چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری؟فاطمه:نمیدونم شاید. سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحثوعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود... نویسندگان🖋 💙                           
🌼 🚫کپی بدون ذکر نویسنده حرام و حق الناس است🚫 چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابشو دادم. ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد(خدا رو شکر که نکرد) نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت: خب چ خبر عروس گلم؟ با درسا چ میکنی؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم:هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام عمو:نگران نباش کنکورتو میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرمو گفت: احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا:بفرما داداش؟ عمو:میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم. بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بودخیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذره بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت:از دخترتون بپرسین. هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبتو شروع کردو ب کل بحثو عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی رو به خوبی حس میکردم. رو تختم نشستمو دستمو گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زدبا تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت:میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تختو ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت: دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام.واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقشو نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه. ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد:گفتن بهت بگم بیای شام. سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابشو بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادمو رفتم پایین انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم.بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شامو خوردیم وقتی ظرفا رو جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبودبا لحن آرومش گفت:دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده؟ فاطمه:نه این چ حرفیه. عمو:خب خداروشکر. یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرمو انداختم پایینو بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردمو گفتم‌:عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم‌.حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من. دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندیدو مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحثو بستیمو رفتیم تو جمع نشستیم تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم.شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدمو ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونستو همچی شکل سابقو به خودش میگرفت.دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالبو عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداشو یا چهره جذابش! سرمو اوردم بالاچشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ❤️ساعت صفر عاشقی❤️ ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعتو همون زمان یکی بهت فکر میکنه... ✍نویسندگان:خانم ها درزی ومیرزاپور
بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ما ظهور ندیده‌ها ... ما فقط توصیف شنیده‌ها ... چه می‌دانیم از آن عصر زیبا؟! چه می‌دانیم از آن دوران دیدنی؟! چه می‌دانیم از آن روزگار چشیدنی؟! تنها، دست به دعا بر می‌داریم!! و ظهور صاحب این عالم را از خداوند مهربان تمنا می‌کنیم ... امام زمانم بخیر و خوشی
39.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم. ‹🕊 قرار_مهدوی ‹🕊عجل علی ظهور
AUD-20221007-WA0007.mp3
1.78M
هر روز با امام زمان عج عهد ببندیم🌱 📝 من گناه می‌کنم، تو جورش را می‌کِشی سندش؟ «طولانی شدن غیبتت» 😔 🎧 با نوای استاد فرهمند
4_5965063933185232221.mp3
8.5M
شما درحال شنیدن صدای شهید محسن حججی هستید....❤️ گناه داره روز به روز پیشرفت می کنه....هرچه به ظهور نزدیک میشیم گناه ها بیشتر میشه.....😔 🔊نه تنها باید مراقب خودت باشی بلکه باید مراقب اطرافیانت هم باشی در این صوت باید کمی اندیشید...... !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ. !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دعا برای فرج امام زمان علیه السلام در هنگام زوال جمعه 🔵 در روایت آمده است پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم و ائمه معصومین علیهم السلام هنگام زوال جمعه برای امر قیام حضرت مهدی ارواحنا فداه دعا می کردند. 📚 مکیال المکارم ج ۲ ص ۵۱ 🌕 زوال خورشید : موقعی است که خورشید به وسط آسمان برسد که همان اذان ظهر است. !!! بچہ شیعہ کجـای کـارے؟ او منتـظر توست!!! https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 پادشاهی پیامبر در عهد رجعت 💚 امام صادق علیه السلام در ادامه حدیثی فرمودند: آنگاه علی علیه السلام بار دیگر با رسول خدا صلی الله علیه و آله به دنیا برمی‌گردد و پیغمبر، پادشاه روی زمین می‌شود و سایر ائمه فرمانداران او خواهند بود؛ و به عکس بار نخست، این بار به طور آشکار مبعوث می‌گردد و خدا را آشکارا عبادت می‌کند. سپس حضرت فرمود خداوند سلطنت تمام اهل عالم را از روز آفرینش دنیا تا روز فنای جهان، به پیغمبر می‌دهد تا وعده ای که در قرآن به آن حضرت داده، مصداق پیدا کند. چنان که فرمود: «لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ» توبه/۳۳ عَن أبِی‌ عَبد اللهِ قَال ثُمّ کَرّه أخرَی مَع رَسُول اللّه حَتّی یَکون خَلِیفه فِی الأرض وَ تَکون الأئمّه عمّالَه وَ حَتّی یَبعثه اللّه عَلانِیه فَتکون عبَادته عَلانیه فِی الْأرض کَما عَبد اللّه سرّاً فِی الأرض ثُمّ یُعطی اللّه نَبِیّه مُلک جَمِیع أهل الدّنْیا مُنذ یَوم خَلق اللّهُ الدّنْیا إلَی یَومِ یُفْنیهَا حَتّی یُنجِز لَه مَوعُودهُ فِی کِتابهِ کَمَا قَالَ لِیظْهرَهُ عَلَی الدِّین کُلّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ 📗تفسیرالبرهان،ج۳،ص۵۰۷ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🌼 دلتنگۍ و این‌ حجم‌ ِنبودن‌ همه‌گو، هیچ من از تو نباید خبرے داشته باشم؟ ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔴 شتاب در عمر و گذر سریع زمان،در آخرالزمان 🌕 رسول خدا صلی الله علیه و آله در وصف کیفیّتِ ایّام و عمر مردم در آخرالزمان فرمودند: ساعت (زمان ظهور) فرا نمی‌رسد مگر از عمر آدم‌ها کاسته شود و سال‌ها و عمر مردم زود گذر می‌‌شود. 🌕 امیرالمومنین علیه‌السلام نیز در این باره فرمودند: (در آخرالزمان)، سال مانند ماه و ماه مانند هفته و هفته مانند روز و روز مانند ساعت و ساعت مانند آتش‌گرفتن شاخۀ خشک درخت خرما می‌شود... 📗منتخب الاثر، ج۳، ص۴۶ 📗مستدرک الوسائل، ج۱۱، ص۳۷۷ 🌕 زندگی دنیایی و زمینی هرچند کمی لذت بخش است؛ کمی زیباست؛ کمی وسوسه انگیر است... اما بالاخره تمام میشود! این دنیا در مقایسه با عالم آخرت ذره‌ای در برابر بینهایت است؛ همهٔ عمر زمینی در مقایسه با عمر آسمانی لحظه‌ای در برابر ابدیت ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📛 دو شیطان صفتی که با فریب زنان و دختران جوان ضمن سرقت اموال به آنها نیز تعرض می کردند در چنگال قانون 🚨 تصاویر متهمین به دستور مقام محترم قضایی منتشر می گردد ... نشــانہ‌هـاے عـام بہ وقـوع پـیوستہ ... نشـانہ‌هـاے خـاص در حـال رخ دادنہ آمـاده‌ے ظـهور باشـید و غـربال دنـیا نـشوید... https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا