فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید حسن نصرالله: اگر مقاومت در منطقه قدرت دارد بهخاطر پشتیبانی معنوی، سیاسی، نظامی، دیپلماتیک و مادی ایران است
ایران در برابر تهدیدهای آمریکا موضعش را هرگز تغییر نداده.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔻سردار حاجیزاده با شال منقش به مسجدالاقصی
🔹فرمانده هوافضای سپاه با شال منقش به مسجدالاقصی و پرچم فلسطین در دوازدهمین سالگرد شهادت سرلشکر حسن طهرانی مقدم حضور یافت.
✅ حامیان سپاه قدس
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔸 رئیسی با چفیه فلسطینی وارد ریاض شد
#طوفان_الأقصی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
سید حسن نصرالله: اگر مقاومت در منطقه قدرت دارد بهخاطر پشتیبانی معنوی، سیاسی، نظامی، دیپلماتیک و ماد
سیدحسن نصرالله: چشمتان به سخنرانی نباشد
سیاست ما در نبرد کنونی، میدان است که عمل میکند ، میدان است که سخن میگوید. بعد ما می آییم گزارش میدهیم.
بنابراین چشم هایتان به میدان باشد نه به سخنرانیها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نقل قول از آیتالله حائری شیرازی:
خط موضع گیری در آخرالزمان، فقط اسرائیل است که جهان را به دو صف تبدیل میکند‼️
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دائم سوره ی قل هو الله و احد را بخوانید
و ثوابش را هدیه کنید به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
این کار عمر شما را برکت می دهد،
و مورد توجه خاص حضرت فرار میگیرید. 🤍
آیت الله بهجت🍃
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
✘ فرزند نوجوان و جوان من، از من حرفشنوی نداشته و مرا محل مشورت خود نمیداند!
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری | #استاد_شجاعی
✘ فرزند نوجوان و جوان من، اشتباهات خود را نمیپذیرد!
#امــامت_نیـست_راحــتے!!!
بچہ شیعہ کجـای کـارے؟
او منتـظر توست!!!
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
دهباشی دعای فرج.mp3
4.99M
📿 دعای فرج (الهی عظم البلاء)
🔺️با نوای مهدی #دهباشی
👌بخوان دعای فرج دعا اثر دارد
👌 دعا کبوتر عشق است بال و پر دارد
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
📌"خشاب اسلحه اسرائیل را پر نکن"
🌀هر خرید = یک فشنگ جنگی
🔻 تصاویر ترند شده در فضای مجازی عربی برای تحریم برندهای مطرح حامی رژیم صهیونیستی
#غزه
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
#رژیم_صهیونیستی
↰شہیدانہ🕊↳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️📹 حاجی بده دنده دو...😂
📌خاطرهگویی طنز آقای اصغر نقیزاده، رزمنده و بازیگر فیلمهای دفاع مقدس در حضور رهبر معظم انقلاب
↰شہیدانہ🕊↳
شھیدحججـۍمیگفت:
همہمیگويندخوشبحـٰالفلانۍشھیدشد
امـٰاهیچڪسحوآسشنیسـت
کہفلانۍبرا؎شھیدشـدن
شھیدبودنرـٰایـٰادگرفـت...シ!🖐🏻"
#شرطِشھیدشـدنشھیدبودناسـت...💔
↰شہیدانہ🕊↳
انا لله و انا الیه راجعون
روح مطهر خادم آستان مقدس حضرت سیدالشهداء (صلواتاللهعلیه) حضرت آیت الله کربلایی آسید احمد نجفی به دیدار ارباب بیکفنش شتافت.
این ضایعه اسفناک را محضر قطب عالم امکان حضرت بقیة الله الاعظم (روحی و ارواح العالمین لتراب مقدمه الفداء) و تمام علاقمندان ایشان تسلیت عرض می نماییم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
✌در آسـتانہے ظــهور✌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بگرد نگاه کن پارت306 بعد از شام، کنار سینک، ماتم زده ایستاده بودم و به ظرف شستن نادیا نگاه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت307
همین که وارد ایستگاه مترو شدم.
به علی پیام دادم و از دلتنگیام برایش گفتم. دلم میخواست ببینمش ولی قولی که به مادر داده بودم باعث می شد مدام به خودم نهیب بزنم که اگر سر به هوایی کنم باید گوشهی خانه بنشینم.
دنبال کسی که ساره گفته بود گشتم، همهی فروشندهها میشناختنش، پیدا کردنش کار سختی نبود.
با باز شدنِ در مترو، قدم به بیرون گذاشتم.
خانم چادری را روی سکو دیدم که روی وسایلش خم شده بود و مرتبشان میکرد.
جلو رفتم و سلام کردم.
سرش را بلند کرد و سر سری جواب سلامم را داد و دوباره به کارش مشغول شد.
–ببخشید شما لعیا خانم هستید؟
صاف ایستاد و نگاه متعجبش را در چشمهایم دوخت. خانم محجبهی زیبایی که با وجود این که ماسک زده بود و روسریاش را تا روی ابرویش کشیده بود زیباییاش به چشم میآمد.
–بله، بفرمایید؟
–من رو ساره فرستاده. از این حرف خودم لبخند به لبم آمد از این که حتی برای فروشندگی در مترو هم باید آشنا داشته باشم.
لعیا خانم ابروهایش بالا پرید.
–تو ازش خبر داری؟!
–بله، چطور؟
–آخه، خبری ازش نیست، چند بارم بهش زنگ زدم جواب نداده. خیلی نگرانش بودم، یکی می گه دیوونه شده، یکی می گه قطع نخاع شده، اون یکی می گه بیمارستانه، خلاصه هر کس یه چیزی می گه. حالش خوبه؟
انگشت هایم را در هم گره زدم.
خوب که نیست، ولی اون قدرا هم که می گن بد نیست. تلفنش رو نمیتونه جواب بده. همیشه گوشیش رو سکوته.
–چرا؟
–از همون موقع که مریض شده زبونشم بند اومده.
هینی کشید.
–الهی بمیرم. آخه چرا؟ چش شده؟! الان کجاست؟
–خونهی ماست. روی صندلی نشستم و کمی برایش از ساره گفتم.
ماسکش را پایین کشید.
–اصلا باور کردنی نیست، بیچاره خیلی برای زندگیش تلاش میکرد. چرا آخه یهو رفت دنبال این چیزا؟!
نگاهم روی لب هایش خیره مانده بود. لبهای قلوهای صورتی رنگی که زیباییاش را بیشتر نشان میداد.
پرسیدم:
–شما با ساره دوست صمیمی بودید؟
سرش را کج کرد.
–صمیمی که نه، تو همین مترو با هم دوست شدیم. گاهی که من کار داشتم جنسام رو برام میفروخت یا اگر اون جنس میخواست من براش میاوردم، آخه قبلا شوهرم تولیدی جوراب داشت برای همین من با چند تا از تولیدیا آشنا هستم. ارزون تر بهم جنس می دن.
با تعجب پرسیدم:
–قبلا؟! جدا شدید؟!
نگاهش را به دور دست داد.
–جدا که شدیم، ولی با خواست خدا.
–فوت شدن؟
–بله، چند سالی می شه. از وقتی اجاره خونهها گرون شده مجبورم بیرونم کار کنم. وگرنه با همون حقوق مستمری زندگی میکردم. با سه تا بچه اموراتمون نمیگذره.
آن روز با لعیا خانم کمی درد و دل کردیم. بعد هم باهم کارمان را شروع کردیم.
ظهر که شد از گوشیاش صدای اذان را شنیدم به طرفم برگشت.
–من ایستگاه بعد پیاده می شم. اون جا نمازخونه داره.
با تعجب پرسیدم:
–میخواید نماز بخونید؟!
–آره، می خوای تو برو تا ته خط، دوباره برگرد.
لبخند زدم.
–چرا؟ منم می خوام بیام نماز بخونم.
–اِ...، باشه پس بیا با هم بریم.
حق داشت تعجب کند چون من هم قبلا کم دیده بودم موقع نماز، کسی از مترو برای نماز خواندن بیرون برود. همه می گفتند بعد که رفتیم خونه میخونیم.
موقع وضو نگاهی به گوشیام انداختم. علی یک ساعت پیش پیامم را دیده بود. پس چرا چیزی ننوشته بود؟!
نگران شدم. ولی چه کار میتوانستم. بکنم.
گوشی را دوباره داخل کولهام پرت کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت308
به خانه که رسیدم نزدیک غروب بود. آن قدر خسته بودم که نای مسجد رفتن نداشتم. ولی وقتی به طبقهی بالا رفتم و با دیدن ساره که با خوشحالی برایم دست تکان می داد سرحال شدم. انگار شاداب تر شده بود.
ساره فوری روی تخته نوشت.
–زنگ زدی؟
آه از نهادم بلند شد تازه یادم آمد قرار بود به شوهرش زنگ بزنم.
مادر بزرگ ساره را آماده کرده بود.
–زود باشید دخترا الان اذانهها.
همان طور که چادر نماز ساره را تا می زدم برایش توضیح دادم که به خاطر پیام ندادن علی چقدر اعصابم خرد شده، برای همین زنگ زدن به شوهرش را فراموش کردهام.
ساره روی تخته نوشت که دوباره به علی پیام بدهم.
گفتم:
–چی بنویسم ساره؟ از صبح ازش دلخورم.
برایم نوشت:
–هر روز درد و دلات رو براش بنویس، هر جا می ری بهش بگو، یعنی پیام بده.
–یعنی الان براش بنویسم که دارم می رم مسجد؟
سرش را تند تند تکان داد.
گوشیام را از کیفم درآوردم و با خودم گفتم:
–پس دلخوری صبحمم براش مینویسم.
آن شب مثل دیوانهها شده بودم مدام گوشیام را چک میکردم. شاید علی چیزی برایم ارسال کرده باشد.
ولی پیامی نداشتم.
برایم سوال بزرگی بود که چرا میخوانَد و جواب نمی دهد.
شب تا صبح به خاطر فکر و خیال نتوانستم درست بخوابم.
صبح با چشمهایی که از بی خوابی باز نمی شد به سرکار رفتم.
دوباره میخواستم برای علی پیام بفرستم ولی آن قدر از دستش دلخور بودم که نتوانستم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت309
فردای آن روز برای آماده کردن ساره به طبقهی بالا رفتم.
کمک کردن به ساره خودش پروسهای بود که یک نفره انجام دادنش حوصلهی زیادی میخواست.
چون در برابر هر کاری اول مقاومت میکرد و کلی انرژی از من میگرفت. برای مرتب کردن روسریاش هر چه تلاش میکردم فایده نداشت چون گیرهی روسریاش را مدام با دستش میکشید و پرت میکرد.
رو به مادر بزرگ گفتم:
–مامان بزرگ، نمی شه همین جوری براش گره بزنم، انگار از گیره خوشش نمیاد. حالا کی این رو نگاه می کنه؟ حجاب می خواد چی کار؟
مادربزرگ چادرش را سرش کرد.
–به نگاه کردن نیست مادر. حجاب آیین ماست قبل از اسلام هم بوده، مثل همون مراسم هفت سین عید نوروز که سال ها آیین ما ایرانیاست.
با تهدید به ساره نگاه کردم.
–ببین، هی اعصابم رو خرد می کنی منم به شوهرت زنگ نمی زنما، دختر خوبی باش دیگه.
ساره آرام شد و خودش گیره را برایم آورد. گیره را به دستش دادم.
–اصلا خودت ببند، بلدی که.
آن قدر قشنگ روسریاش را مرتب کرد که با تعجب نگاهش کردم.
–ما رو گذاشتی سر کار؟! وقتی به این خوبی خودت می تونی ببندی؟!
–مامان بزرگ فکر کنم ساره خودش آماده بشه بهتره تا این که ما کمکش کنیم. فوقش یه ساعت قبل از اذان شروع می کنه و کمکم آماده می شه، ممکنه یه کم طول بکشه ولی عوضش راه میوفته.
مادر بزرگ نگاهش را به ساره داد.
–فکر کنم خودم باید آماده ش کنم تو حوصله نداری، مسواک زدنش رو هم از سرت وا کردیا، فکر نکن نفهمیدم.
خندیدم.
–آخه از نمک بدش اومد منم گفتم با آب خالی مسواک بزنه، کلا سخته با نمک مسواک زدن مامان بزرگ.
–آره خودش می تونه، ولی از روی عمد کاراش رو درست انجام نمی ده. بهش می گم برو مسواک بزن، اومده می گه مسواک زدم. رفتم دیدم اصلا مسواکش خیس نیست.
–نادیا به دو از پلهها بالا آمد و ذوق زده گفت:
–مامان بزرگ عمه جوجهها رو آورد، یه دونه هم مامان تپل و خوشگل دارن. نادیا دیگر از ساره نمیترسید گاهی بعضی کارهایش را نیز انجام می داد.
با تعجب از نادیا پرسیدم.
–جوجهی چی؟
مادربزرگ کیف چادر نمازش را برداشت.
–من به عمه ت گفته بودم چندتا جوجه و مرغ بخره بیاره واسه نادیا، به شرطی که با ساره دوتایی هر روز بهشون غذا بدن.
–چرا؟
–خیلی نامحسوس به ساره اشاره کرد.
–آخه بچههای رستا فعلا این جان. سرشون گرم بشه بهتره.
من می رم تو حیاط، شمام زودتر بیاید که بریم مسجد، الان نماز شروع می شه. از اشارهاش چیزی نفهمیدم و نگاهم را بین ساره و نادیا چرخاندم.
–نادیا! توی این همه کار و طراحی و نقاشی، گفتی برات جوجه و مرغ بخرن؟
–من نگفتم، مامان بزرگ خودش خرید. راستی عمه گفت مرغه هر روز تخم می ذاره. از فردا خودت رو واسه خوردن نیمرو آماده کن. یه روز مال تو، یه روز مال من.
لبخند زدم.
–وای من می میرم واسه نیمرو.
چشمهای ساره خندید و به خودش اشاره کرد.
–اِ...، توام دوست داری؟
ولی یه دونه تخم مرغ به کجامون می رسه؟ از فردا سرش دعواس.
نادیا خوشحال از عکسالعمل ساره دستش را گرفت.
–من می برمش پایین. سهم تخم مرغمم می دم به ساره.
ابروهایم بالا رفت.
–ساره الان نادیا حسابی خوشحاله ها، تا میتونی ازش کار بکش.
ساره که همراه نادیا به طرف پلهها می رفت ایستاد. نادیا را نگاه کرد با پشت دستش آب کمی که از لبش آویزان بود را پاک کرد. بعد با تلاش چند باره لب هایش را روی هم گذاشت و دست نادیا را به لب هایش نزدیک کرد و بوسید.
خودم را به ساره رساندم و بغلش کردم.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پارت_هدیه
بگرد نگاه کن
پارت310
–ساره تو تونستی، تونستی لبات رو ببندی، پس اگه تلاش کنی بازم میتونی.
نادیاخندید و فریاد زد.
–معجزهی تخم مرغه، معجزهی تخم مرغ. بعد خودش را در آغوش من انداخت.
ساره بعد از چند روز برای اولین بار خندید.
ولی من بغض کردم و نادیا را بوسیدم.
–معجزهی محبت توئه خواهر کوچولوی من. نادیا که انگار چیزی یادش آمده باشد، انگشت سبابهاش را بالا گرفت و با ذوق گفت:
–من یه چیزی فهمیدم؛ وقتی ساره خوشحال می شه حالشم بهتره.
لب هایم را به داخل جمع کردم.
–آره، یا وقتی بهش محبت یا توجه می شه.
نادیا بالا پرید و دنبالهی حرفم را گرفت:
–یا وقتی مامان بزرگ بغلش می کنه و قربون صدقه ش می ره، فکر کنم مامان بزرگم این چیزا رو کشف کرده.
–واقعا؟!
–آره، من می رم تو حیاط پیش جوجهها، شمام بیاید.
عمه و نادیا داخل حیاط با جوجهها مشغول بودند. نادیا سر یکی از جوجه ها را به عمه نشان داد و پرسید:
–عمه، بعضی از جوجه ها چرا یه قسمت از سرشون رنگیه؟
–با این کار اونا رو نشونه گذاری کردن، که از بین جوجههای دیگه تشخیصش بدن.
نادیا خندید.
–یاد اون پسرایی افتادم که جلوی موهاشون رو رنگ می کنن.
عمه هم خندید و گفت:
–والله پسرا رو نمیدونم، ولی میدونم تو روستا جلوی سر گوسفندا رو رنگ میکنن که بتونن از بقیهی گوسفندا تشخیص بدن و راحت پیدا کنن.
با خنده سلام کردم.
ساره هم با اشارهی سرش سلام داد.
عمه بعد از این که با من احوالپرسی کرد در مقابل چشمهای از تعجب گرد شدهی من با خوش رویی ساره را بغل کرد و بوسید و قربان صدقهاش رفت.
رفتاری که تا به حال از عمه در مورد خودمان ندیده بودم.
نادیا یکی از جوجهها را مقابل ساره گرفت و پرسید.
–عمه، بدمش دست ساره عیبی نداره؟
عمه جوجه را از دست نادیا گرفت.
–نه، چه عیبی داره، از جایی که اینا رو خریدم پرسیدم گفت واکسن زدن، احتمال بیمار شدنشون خیلی کمه.
نادیا پرسید:
–اِ...؟ اینام مثل آدما واکسن کرونا می زنن.
عمه لبخند زد.
–نه بابا، گفت واکسن نیوکاسل زدن. البته این بیماری همون شبیه کروناست. ضعیف و قوی داره، گاهی این بدبختا رو هم می کشه.
ساره جوجه را ناز کرد. جوجه مدام در خودش جمع می شد و جیک جیک میکرد و تقلا میکرد که خودش را از دست های ساره نجات دهد، آخر هم موفق شد.
صدای اذان همهی ما را به طرف مسجد کشاند.
نزدیک مسجد که شدیم دیدم، ماشینی با فاصله از مسجد پارک شده که خیلی شبیه ماشین علی است.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت311
باورم نشد.
رو به نادیا گفتم:
–شما برید بالا من برم با مامان بیام.
نادیا چشمکی زد.
–می خوای پاچه خواری کنی؟
لب زدم.
–برو دیگه.
ایستادم تا آنها بروند.
عمه دست ساره را گرفته بود و کمکش میکرد. البته پای ساره خیلی بهتر شده بود، دیگر ضعف نداشت و میتوانست راحتتر راه برود، فقط گاهی تعادلش را از دست میداد.
جلو رفتم و داخل ماشین را نگاه کردم.
خودش بود. آویزی که از ماشینش آویزان بود را خوب میشناختم.
یک آویز چوبی که اسم یا علی رویش حک شده بود.
وقتی مطمئن شدم ماشین خودش است به اطراف نگاه کردم. اثری از او نبود. چیزی نمانده بود قلبم از سینهام بیرون بزند.
با دو خودم را به خانه رساندم تا گوشیام را بردارم و زنگ بزنم. دیگر طاقت نداشتم.
مادر با دیدنم پرسید:
–چرا برگشتی؟!
هیجانم در لحظه فروکش کرد. با من و من گفتم:
–اومدم که با هم بریم مسجد. یعنی بچه ها رو هم ببرم. بیچاره ها پوسیدن تو خونه.
–من که با بچهها نمیتونم بیام. اونام تو حیاط سرشون با جوجهها گرمه، مگه ندیدی؟
من آن قدر غرق علی بودم که متوجهی بچهها نشدم. بی اعتنا به حرف مادر گفتم:
–بچهها رو من می برم. اتفاقا براشون خوبه، حال و هواشون عوض می شه.
مادر با بهت نگاهم کرد.
–خب، می خوای تو بچهها رو ببر، منم آماده می شم میام.
در حالی که کیفم را از گوشهی سالن برمیداشتم گفتم:
–مهدی، مریم، کجایید؟ بدویید بریم مسجد.
صدای اذان همهی کوچه را برداشته بود.
دست بچهها را گرفته بودم و خیلی آرام هم پای آن ها راه می رفتم و خیره به ماشین علی مانده بودم.
دو دل بودم زنگ بزنم یا نه که صدای مادر را از پشت سرم شنیدم.
–چرا خرامان خرامان می ری، بدو دیگه، صدای اذون رو نمیشنوی؟
با تعجب نگاهش کردم.
–چه زود آماده شدید!
قسمت خانم ها در طبقهی بالا بود ولی چون چند نفر بیشتر خانم نبودیم همه در طبقهی پایین نماز می خواندیم. بخش خانم ها و آقایان را با یک پردهی سبز رنگ از هم جدا کرده بودند.
پرسیدم:
–این جا چرا این قدر خلوته؟ همهی پیرزن پیرمردا که واکسن زدن، اونا چرا نمیان مسجد؟ باز ما جوونا نیایم یه چیزی.
مادر بزرگ کمی عطر به لباس ساره زد.
–اتفاقا مسجد جای شما جووناست. حالا همه جا با ماسک می رید فقط موقع مسجد اومدن یادتون میفته کرونا هست؟
شیشهی عطر را از مادربزرگ گرفتم و کمی به شالم زدم.
ساره مثل همیشه گوش هایش را گرفته بود تا صدای اذان را نشنود.
کنارش نشستم. اذان که تمام شد کنار گوشش ماجرای ماشین علی را تعریف کردم.
ناباورانه نگاهم کرد.
–باور کن راست می گم، فقط می خوام برام یه کاری کنی.
سوالی نگاهم کرد.
–می خوام ببینم علی اون ور پرده هست یا نه. احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن. تو این کار رو برام میکنی؟
چشمهایش گرد شد و به مادر بزرگ اشاره کرد.
–نه بابا، مامان بزرگ کاری نداره، اگه من این کار رو بکنم خیلی تو چشمم، مامانم شک می کنه، اما این کار برای تو طبیعیه.
لباسم را کشید که یعنی مامان بزرگ اجازه نمی ده و جلوم رو می گیره.
پچ پچ کردم.
–یهو برو، غافلگیر بشه، تا به خودش بجنبه تو نگاه کردی دیگه، احتمالا چندتا مرد بیشتر نیستن.
نماز شروع شد و من در صف دوم پشت سر ساره به نماز ایستادم.
هنوز مادر بزرگ قامت نبسته بود که ساره به طرف پرده رفت.
مادر بزرگ محکم لباس ساره را گرفت و به طرف خودش کشید. بعد هم بند پارچه ای از کیفش درآورد و در برابر دیدگان از حدقه در آمدهی من، یک سرش را به دست ساره و یک سرش را به دست خودش گره زد.
امیدم از ساره بریده شد. باید فکر دیگری میکردم. مهدی و مریم با یک پسر هم سن و سال خودشان همبازی شده بودند و مسجد را روی سرشان گذاشته بودند.
بین نماز مغرب و عشاء به بهانهی ساکت کردن بچهها که کنار پرده نشسته بودند رفتم.
لیلافتحیپور
بگرد نگاه کن
پارت312
از خوش شانسی من یکی از خانم ها غُر زد.
–سرو صدای این بچه ها، اصلا نذاشت بفهمیم چی خوندیم.
مهدی و مریم را به طرف خودم کشیدم و زیر گوششان گفتم:
–بچهها برید اون طرف پرده بازی کنید این جا این خانمه عصبانی شده.
بچه ها از خدا خواسته پرده را کنار زدند و با سرو صدا به طرف قسمت مردانه دویدند.
بلند شدم تا سر سجادهام بنشینم که صدای پیرمردی از قسمت آقایون بلند شد.
–خانما این بچهها رو پیش خودتون نگه دارید، خیلی شلوغ می کنن.
از خدا خواسته رو به مادر گفتم:
–من برم بچه ها رو بیارم.
بعد بدون این که منتظر حرفی از طرف مادر باشم به طرف کنار در مسجد رفتم و پرده را بالا زدم.
به جز پنج الی شش پیرمرد و سه الی چهار مرد مسن کسی را ندیدم.
بچهها با دیدن من به طرفم دویدند و از من رد شدند.
ولی من همان جا ایستاده بودم و مدام چشم میچرخاندم و با خودم میگفتم پس علی کجاس؟ باید همین جا باشه.
با شنیدن صدای مادر پرده را رها کردم و به طرفش رفتم.
–تلما، بیا این بچه رو ببر دستشویی.
مهدی بالا و پایین میپرید.
–خاله دستشویی دارم.
صدای مکبر برای شروع نماز شنیده شد.
قید نماز جماعت را زدم. بی حرف سر به زیر دست مهدی را گرفتم و از راهروی باریک مسجد که آشپزخانه هم همان جا بود رد شدیم و به پشت مسجد رفتیم.
سرویس بهداشتی در حیاط پشتی مسجد بود.
دو پله حیاط را از ساختمان مسجد جدا میکرد.
همان جا روی پله نشستم و در حالی که نمیتوانستم بغضم را کنترل کنم گفتم:
–مهدی جان من این جا نشستم تو برو دستشویی و بیا.
مهدی با بازیگوشی به این طرف و آن طرف میرفت و به همه جا سرک میکشید. فکر این که علی کجا رفته و اصلا چرا به این مسجد آمده طاقتم را طاق کرده بود.
دیگر صبرم تمام شد. شمارهی علی را گرفتم. آن قدر بوق خورد که قطع شد.
مهدی با حوض آب کوچکی که داخل حیاط بود سرگرم بود. انگار نه انگار که چند لحظه ی پیش برای دستشویی رفتن بیتابی میکرد.
دلم میخواست بغضم را خالی کنم. بد جوری دلتنگ بودم. شاید هم دلخور.
صدای مکبر را شنیدم که سلام نماز را گفت.
سر مهدی داد زدم.
–بیا بریم، فقط میخواستی من رو از نماز جماعت خوندن بندازی. تو اصلا دستشویی نداشتی.
مهدی به طرف دستشویی دوید.
–دارم، دارم، الان می رم.
با باز شدن در حیاط خودم را کمی کنار کشیدم.
کفش مردانهای را دیدم که از کنارم تکانم نمیخورد. بوی عطری که مشامم را نوازش داد برایم آشناترین رایحه بود.
طنین صدایش در گوشم بهترین آهنگ دنیا را نواخت.
–میخواستی تحریما رو دور بزنی خانم خانما؟
در جا از جایم بلند شدم و سرم را بالا گرفتم.
خودش بود. با همان چشمهای مهربان که دلم را زیر و رو میکرد.
در را بست و دو پله را پایین آمد و روبرویم ایستاد.
لیلافتحیپور