🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت394
–ماسک اکسیژن را روی صورتم جا به جا کرد.
–چون این قدر پر از محبت هستی که حسادت تو وجودت نیست. خودخواه نیستی. این قدر مهربونی که فقط به این فکر می کنی که چطور می شه به دیگران کمک کرد نه این که چطور می شه دیگران رو حذف کرد.
راحت با هر اتفاقی که میفته خودت رو وفق می دی و باهاش کنار میای.
شاید چون همیشه دورت شلوغ بوده، با برادر و خواهرات اون قدر از بچگی کلنجار رفتی که خود به خود خیلی چیزا رو یاد گرفتی.
ولی من همیشه تنها بودم. هر چی می خواستم مادر خدا بیامرزم از زیر سنگم شده بود برام مهیا می کرد و تمام هم و غمش این بود که من راحت زندگی کنم، جوری که گاهی فکر میکردم مادرم فقط اومده تو این دنیا که به من برسه.
نفسش را آه مانند بیرون داد و زمزمه کرد:
– خدا بیامرز اصلا بهم یاد نداد یه وقتایی باید نرسید یا به هر قیمتی نباید رسید. یه جاهایی باید رها کنی یا باید دو دستی بچسبی. مادرم نمیدونست نرسیدن و نداشتن آدما رو عقده ای نمی کنه. این فکرای پوچه که این کار رو با آدما می کنه.
ماسکم را کنار زدم.
–من اصلا این جورام که تو می گی نیستم، یعنی قبل از این که با علی آشنا بشم نبودم گاهی سر یه مسئلهی کوچیک با خواهرم یکی به دو می کردم.
انگار از وقتی علی وارد زندگیم شد یهو بزرگ شدم.
هر وقت یاد حرف خواهرم که همون روزای اول بهم گفت میفتم انرژی می گیرم و راحتتر با هر چیزی کنار میام.
سوالی نگاهم کرد.
–اون گفت "عاشق شدن آسونه ولی پاش وایسادن سخته و قدرت زیادی می خواد. عشق یه جزء کوچیکش رفتارای عاشقانه س؛ بقیهاش رنجه، مقاومته، گذشته، حرف شنیدنه. اگه بتونی همهی اینا رو تحمل کنی اون ارتباط جزیی عاشقانه حالت رو خوب می کنه و عشقت برات بزرگ می شه و با ارزش. اما اگر نتونی تحمل کنی و بسازی عشقت به حسرت و جدایی تبدیل می شه.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
–دقیقا مشکل همین جاست، چون به ما گفتن چیزی رو تحمل نکن، وقتی احساس کردی نمی تونی و داری اذیت می شی رها کن تا راحت زندگی کنی.
پرسیدم: کیا؟
دستش را تکان داد.
–همه، از همون اول که می ری مدرسه فقط بهمون میگن کاری نمی خواد بکنی فقط درس بخون. حتی معلم دینی ما، یک بار نپرسید بچه ها شما می دونید هدف از زندگی چیه و چرا آدما به این دنیا اومدن؟ همه میگفتن فقط بخون و نمره ی خوب بگیر. بعدشم که رفتیم دانشگاه، اوضاع بدتر شد. اون جا دیگه حتی کسی دنبال درس خوندنم نبود.
استادا دنبال این نبودن که اندیشیدن رو به ما یاد بدن. هرکس چیزی که خودش صلاح می دونست رو وارد فکرای ما میکرد.
همون جا بود که یاد گرفتم هیچ حرفی رو برای فهمیدن گوش نکنم فقط گوش بدم که بتونم جواب بدم. جواب تو آستین داشتن رو یه هنر میدونستم.
حالا اگه یکی، مثل تو خواهر یا همسر یا کسی رو داشته باشه که اهل تفکر باشه روی اونم تاثیر می ذاره اما اگر نباشه اون به هر طرفی که دوستاش برن می ره که معمولا هم به طرفی می ره که لذت بیشتری ببره و راحت تر باشه.
نگاهش را چرخاند و با بغض زمزمه کرد:
–کاش قلب آدمم مثل مغزش دچار آلزایمر می شد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت395
کمی این پا و آن پا کردم و با من و من گفتم:
–گاهی... هم ...کسی رو داریم که راهنمایی مون کنه اما خودمون قبول نمیکنیم.
متوجهی حرفم شد و نگاهش را زیر انداخت.
–آره، شاید دلیلش این باشه که گاهی آدما محبت سنج برمیدارن و میفتن به جون مقدار دوست داشتنشون و مدام اندازه ش می گیرن، مدام می سنجن و حساب و کتاب و مقایسه می کنن.
خدا نـکـنـه این بالا و پایین کردن و مو رو از ماست کشیدن برسه به اون جا که آدم متوجه بشه طرف مقابل رو بیشتر دوستش داشته و زیـادتـر مایه گذاشته، حتی به قدر یه لحظه و یه ذره، اون وقته که این توقع لعنتی شروع می شه و به خودش حق می ده همه چیز رو زیر پا بذاره. همه چیز رو. با بغض ادامه داد:
"خیلی درد داره که خودت، تنت رو پای چوبهی دار بکشونی و قاضی و مجری مجازات خودت باشی."
کاش می شد توقع رو به دار کشید. اون وقت دیگه میتونی سکوت کنی تا حرفای دیگران رو بهتر بشنوی. در اون صورته که خیلی از اتفاقات بد دیگه برات نمیوفته.
یکی از بیمارها صدا زد.
–خانم، می شه این قدر فرق نذارید، شما همه ش بالای سر اون مریضید مگه ما آدم نیستیم. این جام پارتی بازیه؟ حداقل بلند حرف بزنید ما هم بفهمیم چی می گید، حوصله مون سر رفت.
هلما به طرف بیمار رفت.
–ببخشید، اگه کاری دارید بگید براتون انجام می دم. اون بیمار چون دوستمه وایمیستم باهاش حرف می زنم. حرف خاصی هم نمی زدیم فقط میگفتیم آدم نباید پرتوقع باشه. بعد رو کرد به بقیه و گفت:
–خانما هر کدومتون کار داشتید حتما بهم بگید. نگاهش به خانمی افتاد که موبایلش هنوز زیر سرش بود وصوت قرآن دیگر پخش نمی شد. به طرفش رفت و نجوا کرد:
گوشیم خاموش شده. شروع کرد به چک کردن بیمار و بعد دوید و پرستار را خبر کرد.
پرستاری دوان دوان آمد و رو به هلما گفت:
–من همین نیم ساعت پیش بهش سر زدم.
بعد از آمدن دکتر و معاینه کردنش دکتر رو به پرستار گفت:
–حتما باید بره آی سی یو، باید یه جا خالی بشه.
موقعی که میخواستند بیمار را از اتاق بیرون ببرند هلما را صدا زدم و پرسیدم:
–اون چش شده؟
با ناراحتی گفت:
–درست نمی دونم، فکر کنم رفته تو کما.
.
بعد از رفتن آنها یکی از خانم ها گفت:
–کما چیه؟ بدبخت رو کشتن می گن رفته تو کما.
با تعجب نگاهش کردم.
آن یکی خانم که تختش چسبیده به دیوار بود ناله کرد.
–عاقبت همه مون همینه، کرونا که درمانی نداره، اینام هر چی دارو مارو دستشون میاد رو ما امتحان می کنن ببینن کدوم جواب می ده. بعد هم شروع به گریه کرد.
آن اتفاق و این حرف ها آشوب به دلم انداخت.
خواستم شمارهی هلما را بگیرم که یادم افتاد خاموش شده بود.
نیم ساعتی سعی کردم بخوابم اما نتوانستم اضطرابی که در دلم بود مثل خوره به جانم افتاده بود. شمارهی هلما را گرفتم تا با او حرف بزنم. ولی جواب نداد.
برای این که حواسم پرت شود عکس پروفایلش را چک کردم.
شعری با خط سفید رنگ در یک صفحهی مشکی نوشته بود که برایم عجیب بود.
"دل من آرزوی وصل می کند چه کنم
که آرزوی من این است و آرزوی تو نه"
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بگرد نگاه کن
پارت396
راه افتادم و آرام آرام خودم را به اتاقی که پرسنل آنجا استراحت میکردند رساندم. کسی نبود. دوباره به هلما زنگ زدم. صدای گوشیاش از اتاق میآمد. دوباره وارد اتاق شدم گوشیاش به شارژ بود. چند دقیقهای همان جا نشستم که هلما آمد و با تعجب نگاهم کرد.
–چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟!
–چرا گوشیت همراهت نیست؟ کلا گوشیت رو همه جا رها میکنیا، نمی گی یکی زنگ می زنه کارت داره؟
نفسش را آه مانند بیرون داد.
–وقتی چشمم بهش میفته تنهاییم محکم تر تو صورتم کوبیده می شه.
وقتایی که یه مدت طولانی گوشیم پیشم نیست، انتظار دارم وقتی بازش می کنم مثل قبلنا حداقل یه نفر بهم زنگ زده باشه ولی دریغ از یه تماس.
فردای آن روز علی به دیدنم آمد. هنوز تا ظهر چند ساعتی مانده بود. انگار با تغییر شیفت نگهبان جلوی در قوانین هم تغییر کرده بود.
علی به داخل بخش آمد و بالای سرم ایستاد.
با دیدنش لبخند بر لب هایم آمد و لب زدم.
–بهتر شدی؟
سرش را تکان داد.
–آره خیلی بهترم، فقط این سرفهها ولم نمی کنن. یه کمم ضعف دارم.
یک بطری آب سیب و مقداری غذای خانگی برایم آورده بود. همه را روی میز کنار تخت گذاشت و مشغول باز کردن بسته بندی ها شد.
–مامانت گفته خودم بالای سرت وایسم و غذا رو به خوردت بدم.
سعی کردم بنشینم.
–حالش خوب شده که غذا پخته؟
قاشق را پر کرد.
–نه هنوز، ولی با همون حالش پخته، خیلی نگرانته.
سرم را تکان دادم.
–آره، وقتی زنگ می زنه متوجه می شم.
قاشق را جلوی دهانم گرفت.
–چند تا قاشق و بشقاب یک بار مصرفم آوردم، می خوای به هم اتاقیاتم تعارف کنم؟
نگاهم را در اتاق چرخاندم.
اکثرا خواب بودند.
–چه کار خوبی کردی، آره حتما این کار رو بکن.
علی به قاشق اشاره کرد.
–از اون قیمههای بیستهها، مامان سنگ تموم گذاشته. من خودم اول از همه تستش کردم.
نجوا کردم:
–مامان همیشه دست پختش خوبه.
–آره، گفت موقع پختش همش دعا و حمد به نیت شفا خونده.
همین که خواستم شروع به خوردن بکنم سرفههایم شروع شد و امانم را برید طوری که نفس کشیدن برایم سخت شد. علی قاشق را برگرداند.
دراز کشیدم و ماسک اکسیژن را بر روی دهانم گذاشتم. علی دستپاچه شد و مضطرب نگاهم کرد.
چشمهایم را به نشانهی این که خوبم باز و بسته کردم.
جلوتر آمد با دو دستش دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت و نجوا کرد:
–دردت به جونم، کاش من جای تو روی تخت بیمارستان بودم.
چشمهایش نم زد و روی میز دنبال آب گشت.
بطری آب را به طرفم گرفت.
–می خوای یه کم بخوری؟
وقتی کمی آرام شدم گفتم:
–می خوام زودتر برم خونه.
غمگین گفت.
–تو زودتر خوب شو، می ریم خونه. برای زندگی مون کلی برنامه دارم.
می خوام ببرمت مسافرت، هر جا که تو بگی، فقط خوب شو خانمم.
به چشمهایش خیره شدم.
–من هیچی جز این که برم خونه نمی خوام. این جا این قدر آدما گرفتارن و حال روحی شون بده که همه ش به این فکر می کنم کاش علمش رو داشتم و میتونستم واکسنش رو بسازم، اون وقت شبانه روز کار میکردم تا مردم رو نجات بدم.
غم از چشمهای علی کنار رفت.
همین الانم واکسنش تو کشورمون داره ساخته می شه. اگه تو هدفت از درس خوندن خدمت به مردمه، حالا تو هر زمینهای، می تونی درست رو ادامه بدی و به هدفت برسی.
با چشمهای گرد نگاهش کردم.
–واقعا؟!! تو که می گفتی نمی خوای ازم دور باشی!
لبخند زد.
–اولا که خودت گفتی طاقت دوری من رو نداری، دوما معلومه که منم طاقت دوریت رو ندارم، واسه همین گفتم با هم درس بخونیم.
–این دیگه محشره، این که گفتی خودتم میای برام خیلی عجیبه.
سرش را تکان داد.
–توفیق اجباریه دیگه، نکنه انتظار داشتی تنها به یه کشور غریب بفرستمت؟
–البته من که دیگه هیچ جا تنها نمی رم. حالا جدا یهو چطور شد تصمیمت عوض شد؟
نفسش را بیرون داد.
–چون خیلی حیفه که با این همه استعداد درست رو نخونی، به خصوص حالا که دغدغههای جدیدی پیدا کردی و هدفمند شدی، قبلا که ازت پرسیدم جوابی درستی برای ادامه دادن درست نداشتی.
لبخند زدم.
لیلافتحیپور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 به رسم ادب روزمان را با سلام
بر سرور و سالار شهیدان
آقا اباعبدالله شروع میکنیم...
اَلسلامُ علی الحُــسین
و علی علی بن الحُسین
وَ عــــلی اُولاد الـحـسین
و عَـــلی اصحاب الحسین
✍امام باقر علیه السلام فرمودند:
شیعیان ما را به زیارت امام حسین علیه السلام امر کنید ، چرا که زیارتش روزی را افزون میکند و عمر را طولانی میگرداند و بلاها و بدیها را
دور می کند.
#اللهم ارزقنا کربلا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#قرار همیشگی مان، جهت تعجیل در ظهور دعای فرج را بخوانیم.
‹🕊 قرار_مهدوی
‹🕊عجل علی ظهور
1_1861354433.mp3
8.21M
بیحضورت هر چه کردم، زندگی زیبا نشد!
اللّهم عجل لولیک الفرج 💔
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ثابت قدم ظهور
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای سلامتی امام زمان
سلام علیکم دوستان
سردارشهید دفاع مقدس، سید احمد پلارک هستم معروف هستم به شهید عطری
شهید ۲۲ ساله بودم و مجرد
اسم اصلی ام «منوچهر پلارک» هست که به «سید احمد پلارک»معروف هستم در 7 اردیبهشت 1344 در خانواده ای متدین ومذهبی در تهران متولدشدم چند تا خواهر داشتم و تنها پسر خانواده بودم
در شش سالگی پدرم رو از دست دادم و چون تک پسر خانواده بود علاوه بر تحصیل، بار مسئولیت خانواده رو بر عهده گرفتم و شروع به کار کردم، و تونستم به خواهرانم در زندگی و ازدواج شون کمک کنم
در تهران،خیابان ایران ، میدان شهدا و در محلهای مذهبی زندگی میکردم مسجد حاج آقا ضیاء آبادی "علی بن موسی الرضا علیه السلام" مأمن همیشگیام بود.نماز اول وقت و.....همیشه نماز جماعت بودم
ffdfdf.mp3
12.18M
🔴30 دقیقه درد و دل با امام زمان (عجل الله )😭😭
سخنران :استاد_دانشمند🎤
⭕️حداقل یکباراین صوت پیشنهادی را خواهش میکنم همه گوش کنید
ترک گناه قدمی به سوی ظهور امام زمان عجل الله
سلامتی وتعجیل درفرج
مولاصاحب الزمان عجل الله صلوات
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های پر از رمز و راز رهبر عزیز در خصوص قریب الوقوع بودن ظهور....
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 این کار ساده را انجام بده بعد برکاتش را ببین.
#امام_زمان
#کلیپ_مهدوی
🎙 #استاد_عالی
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
🔸 ایام عزاداری حضرت زهرا سلام الله علیها
⁉️ چه روزهایی مناسب است به عنوان ایام فاطمیه (سلام الله علیها) رعایت شود؟
✅ مناسب است علاوه بر روز شهادت (۱۳ جمادی الاول و ۳ جمادی الثانی) چند روز از ایام متصل به آن را به حسب عرف منطقه به عنوان ایام حزن و عزای صدیقه کبری (سلام الله علیها) مراعات کنند.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸بیهوش شدن مادر فلسطینی هنگام ملاقات با فرزندش پس از ۸ سال اسارت
دختر فلسطینی که پس از ٨ سال از زندانهای رژیم صهیونیستی آزاد شد و مادری که از شدت شادی بیهوش میشود.
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 آزمونی که قبل از ظهور ,ازهمه میگیرند
به روایت استاد شجاعی و پناهیان
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آجرک_الله_یا_بقیة_الله🥀
بشکند پاے کسے کہ لگدش سنگین بود
تـا ڪہ زد سلسلہ ي #آل_عبـا ریخٺ بهـم
ثلـث سـاداٺ ميـان در و ديـوار افـتـاد
نسل ساداٺ بہ يك ضربہ ي پا ریخٺ بهم
#یا_صدیقه_الشهیده🥀
#ایام_فاطمیه💔
#امام زمانم
#خـــدایا_امام_مـن_کجـاست
#برسان_بحق_دُخت_فاطمة_الزهــرا
https://eitaa.com/joinchat/1373765635C2bc193bfe2