#تلنگر
#چادرانه
🔥نصیحت شیطان
شیطان👿 به حضرت یحیی گفت: می خواهم تو را نصیحت کنم.😈
✍حضرت یحیی فرمود: من میل به نصیحت 📖تو ندارم؛ ولی می خواهم بدانم طبقات🚪
مردم نزد شما چگونه اند.🧐
شیطان گفت: مردم از نظر 🤔
ما به سه دسته تقسیم می شوند:3⃣
۱- عده ای مانند شما معصومند،
از آنها مأیوسم ✅
و می دانیم که نیرنگ ما
در آنها اثر نمی کند.😰
۲- دسته ای هم برعکس، در پیش ما شبیه توپی🎈هستند که به هر طرف می خواهیم می گردانیم.🚶🏻♂
۳- دسته ای هم هستند که از دست آنها رنج 😓می برم؛ زیرا فریب می خورند؛ ولی سپس از کرده خود پشیمان می شوند و استغفار می کنند😔
و تمام زحمات ما را به
هدر می دهند. دفعه دیگر
نزدیک است که موفق شویم؛🤛🏻
اما آنها به یاد خدا😇
می افتند و از چنگال ما فرار می کنند... ما از چنین افرادی پیوسته
رنج می بریم...👿🤯
کانال ما⚘🌱⬇⬇
╔═ 🌺════🌺 ═╗
@zozozos
╚═ 🌺════🌺 ═╝
🤲خدایا شکرت...
ساخت خودمونه...❤️
📷عکاسی از خودمونه...
@zozozos
❄️🌸❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️🌸❄️
🌸❄️🌸❄️
❄️🌸❄️
🌸❄️
پارت 12 رمان #بهشت_چادر 🍔
مرده سریع دوید و رفت . چشمام سی یاهی رفت و دیگه نفهمیدم چیشد فقط یادمه اون مرد منو بغل کرد و توماشینم گزاشت.
....چشم هامو باز کردم . تو یه خونه بودم. اما روسریم روی سرم بود. چه خونه بزرگی . در باز شد و نگاهم به علی که توی دستش سینی غذا و آب بود افتاد که با دیدن چشم های باز من سریع سینی رو روی میز بغل تخت گزاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست .
_هی من اینجا چیکار میکنم؟
+مثل اینکه اون مرد داشت اذیتت میکرد و من نجاتت دادم
_اوه اره ممنون ولی ولی چرا اوردیم اینجا
+چون تو بی هوش شده بودی
_ولی مامانم نگران میشه
+اره تاحالا ۵۰ بار زنگ زده.
_هههه مگه ساعت چنده؟
+۶ عصر
_وااااای گوشیمو بده
+باشه
گوشیمو اورد و داد دستم. زنگ زدم به مامانم
_الا مامان
+الو سلام دختره خر کجایی؟
_من ... سلام چیزه ... خب من خونه دوستمم
+دختره دیوونه نمیمیگی دلم شور میزنه چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
_ببخشید خوابیده بودیم
+مگه نگفتم چیز میز بخر بیار خونه
_اهم ا ه ولی دوستم اومد باهم اودیم خونه شون
+کی میای؟
علی انگار شنیده مامانم چی گفت که اشاره کرد فردا برم.
_دوستم میگه حالا باید تمرین کنفرانس فردا رو انجام بدیم دیگه فردا بعد از دانشگاه میام خونه شب میمونم اینجا
+خونه کدوم دوستتی؟
_زهرا
+باشه خدافظ
_خدافظ
علی: که این طور امشب اینجا میمونی؟
_اه نه معلومه که نه شب میرم خونه زهرا
+نمخواد فعلا که پیشمی باهم کنفرانس فردا رو تمرین میکنیم و شب هم همین جا بخواب من میرم اتاق خودم.
_ولی مامان و بابات چی؟
+اونا مشکلی ندارن
_ولی من تنها یه دختر خونه ی یه پسر
+اشکال نداره نترس کاری نداریم که
چیزی نگفتمو سرمو پایین بردم واقعا خجالت میکشم خونه یه پسر باشم.
علی:فقط یادت باشه من به مامان و بابام گفتم اومدیم فقط تمرین کنیم حب
_خب
بعد از اتاق بیرون رفت
این داستان ادامه دارد...