باسلام واحترام
الحمدالله با توجه به ازدحام بالا در کاظمین توفیق زیارت دو امام حاصل شد🤲
با عرض سلام کاروان در حال پیاده روی به سمت کربلای معلا می باشند نائب الزیاره همه عزیزان هستیم
#وصال_عشق ¹..
+شب چهارشنبه بود و خونه مادربزرگم جمع بودیم
رفتم کنار داییم نشستم و شروع کردم به پوست کندن خیار..
چاقو اینقدری کند بود که برسم حرفمو کامل بزنم 👀
آب دهنمو قورت دادم و گفتم دایی، آخر برنامه اربعین جور نشد دیگه؟!
داییم تو همون ژستی که بود ی نگاه عمیقی به من کرد و گفت:
بلیط اتوبوس داریم؟
+نه
زمان چی؟
+اونم نه
اصن اینا هیچی، کدوم مرز بازه؟
+نمیدونم..
بهش گفتم پس براچی ویزا هارو درست کردیم؟
یک لبخندی زد و گفت انشاالله سال دیگه📆
اینارو که گفت رسماً فکر اربعینو از ذهنم انداختم بیرون..
خیارو گذاشتم همونجا و بلند شدم رفتم توی اتاق
دیدم روی گوشیم هفت تا میسکال افتاده..
معصومه بود، باباش توی ستاد اربعین کار میکرد
اومدم بهش زنگ بزنم که خودش تماس گرفت!
پنج دقیقه بعد وقتی با ذوق و شوق گوشیو قطع کردم پریدم وسط سالن و گفتم دایی، باباا 😀
معصومه گفت مرز خسروی بازه ها
اصن مگه خودمون ماشین نداریم؟
تا مرزو میریم بعدم از راه کاظمین میریم که نزدیک تره
نه؟!
+ هرجوری که بود دوباره همه رو دور هم جمع کردم که شاید برای بار پنجاهم ستاد هماهنگی اربعین تشکیل بدیم 🙄😂:/
به داییم گفتم ببینید ..
اینا همش بهونس
اگه خود امام حسین خواسته باشن همه چی روالِ روال پیش میره..
تموم هَمّ و غممُ گذاشتم و زوور خودمو زدم تا حداقل یک نفر راضی بشه
اما بهونه و دلیل کم نبود که 🤧..
آخر سر هم برای اینکه دل منو خوش کنن گفتن انشالله ربیع الاول که کربلا خلوت و خوش آب و هواس میریم..
و همینو برای خودشون تصویب کردن🗿
حالا بازم بعد یک ساعت همون آش بود و همون کاسه
+یه نگاهی به عکس حرم امام رضا روی دکور انداختم و گفتم ولی من با شما عهد دیگه ای بسته بودما
نمیدونم چی شد که یهویی زدم زیر گریه 😭...
✍🏻 فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ²..
+ تا آخر شب اشکم قطع نمیشد و دلم شکسته بود💔..
توی رخت خواب یاد آخرین روز ِروضه ی دهه عاشورا افتادم..
همون وقتی که مداح لحظات آخر میگه اگه اربعین میخوای؛
همینجا باید مجوزشو بگیریا..
همینجا باید به دامن رقیه التماس کنیا
حواست هست؟
همینجا باید بیدار بشیا..
ولی خب من که میدونستم اون امام حسینی که من میشناسم زمان نمیشناسه!
به خودشون گفتم آقا..
حواستون به اینجا هست؟
یه بنده ی بی نوا میخواد برای همدردی با رقیتون قدم قدم بیاد برسه پابوستون..
میبینیدش آقاجان؟! 😭
همونجا یاد قدم قدم و نفس نفس های سال قبل زیر سایه لطف همون آقا افتادم..
همون سایه و مهربونی که منو عاشق کرد..
ی عاشقی گرون که راحت به دست نیومده
قدم قدم زیر آفتاب داغ بیابون های عراق و با نفس نفس زدن به یاد نفس های رقیه به دست اومده🥲❤️🩹..
_به همون فکر و خیال با صورت خیس زیر پتو خوابم برد..
سر نماز صبح، یه کسیو جلوم دیدم که کل دنیا جلوش میافتن
زیرلب گفتم خدایا..
من بلد نیستم مثل اون بنده های عاشقی باهات صحبت کنم که نوای عاشقیشون با تو میشه دعای کمیل و ابوحمزه
من ساده و بی ریا بهت میگم ی اربعین، ی کربلا، ی عاشقی میخوام ازت 😭✨
+ صبح حوالی ساعت ده از خواب پاشدم..
ی نور امیدی هنوز توی دلم بود ولی از طرفی منطقم خیلی نا امید بود
تا میومدم امیدوار بشم که حالا شاید فرجی بشه یادم میافتاد پنج روز دیگه تا اربعین مونده و فقط راه نجف تا کربلا پنج روز بود🤧
به همین خیال و آرزو نشستم پای کار و زندگیم و گفتم مثل اینکه دعوت نامه ما صادر نشده🚶🏻♂
تا اینکه بعد دو ساعت گوشی خونه زنگ خورد و انگار دعوت نامه امضا شده داشت میومد😃📜..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ³..
وقتی مامانم گوشیو برداشت هیچ ریاکشنی نشون نداد، حتی همون یک ذره که دل من خوش بود هم باد هوا رفت..
بعد یه ربع نیم ساعت که توی اتاق حرف زد گوشیو قطع کرد و اومد بیرون بهم گفت:
اون کوله طوسیه توی زیر زمین بود دیگه؟🎒
تاحالا به عمرم نشده بود اینطوری چشمام برق بزنه و دست و پامو گم کنم🤩، گفتم خبریه؟!
مامانمم یه لبخند پرمعنا کرد و گفت گریه هات کار خودشو کردا🤭..
دویدم توی راه پله ها و از شدت هیجان چند بار اومدم بخورم زمین..
توی زیر زمین از شدت کنجکاوی که چیشده ورق کامل برگشته و همه چی عوض شده تو پوست خودم نمیگنجیدم ولی فقط میدونستم اون بیبی سه ساله خیلی قشنگ جلوی بابا عشق بازی کرده(:😭
+ کوله رو که پیدا کردم و بردم بالا جلوی مامانم وایسادم و گفتم آخر نمیخواین به ما بگین چی شده؟
مامانمم همونطور که داشت توی کابینت دنبال خاکشیر ها میگشت گفت:
دایی محمد زنگ زد و گفت دیشب از ناراحتی اینکه تو داشتی گریه میکردی خوابم نبرد و هی با خودم گفتم آخه چرا کنسلش کردیم؟
آخرشم صبح از خواب بیدار شده بود زنگ زده بود مامانجون..
گفته بود میاید ظهر باماشین راه بیافتیم تا مرز و بعدش هم از راه کاظمین بریم؟
بعد زنگ زده بود از من بپرسه که تو رو هم با خودشون ببرن..
منم بهش گفتم خوب چرا تو بری ما نریم؟
ماهم با ماشین راه میافتیم میام دیگه..
آره خلاصه همینطوری و با همین حساب کتاب گفت ساعت یک دم خونه مامانجون باشیم که راه بیافتیم بریم دم مرز🚙..
فقط خداکنه برسیم چیزا رو جمع و جور کنیم تو یک ساعت 👀
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁴..
کولی رو گرفتمو دویدم توی اتاق؛
اینقدر گیج بودم که نمیدونستم باید از کجا شروع کنم🤕..
اینقدر تعریف و توصیف گرمای عراقو شنیده بودم که فقط به فکر این بودم که هرچی برمیدارم خنک و نازک باشه🌬
یک لباس گذاشتم توی کوله و مانتومو روی صندلی کنار گذاشتم تا موقع رفتن بپوشمش..
میخواستم یه لباس دیگه هم بردارم ولی هرچقدر با خودم کلنجار رفتم دیدم فقط کوله رو سنگین میکنه و اصلا نیاز نمیشه..
برای همین به جز لباسایی که میخواستم بپوشم کلاً، یک دست لباس دیگه برداشتم
دویدم توی سالن و گفتم مامان..
دیگه چی بردارم؟
مامانم اومد توی اتاق و گفت:
چون باید با کولی راه بریم و سنگین میشه نیاز نیست چیز خاصی برداری ولی یه سری موارد که ضروریه رو بردار..
مثلا حتما حتما کلاه ِنقاب دارتو با حوله بردار،اونجا که گرمت شد حوله رو خیس کنی بزاری رو سرت مثل پنکه خنک میشی😀..
البته اول بذار بابا هم بیان لباساشونو بذارن توی کولی بعد بقیه وسایلو جمع کن😅..
کوله رو گذاشتم همونجا و رفتم سراغ کیفم،
یک کیف کوچیک و جمع و جور برداشتم تا وسایل دم دستیمو بذارم توش..
شارژ و هنذفیریمو برداشتم و رفتم به مامانم گفتم اگه چیز کوچیکی داشتید بدید بذارم توی همین کیف که نخواید وسیله و کیف اضافه بردارین ..
مامانمم یه پلاستیک که توش لیمو ترش و خاکشیر و یکمی نون خشکه بود داد بهم و گفت:
این خوراکی ها رو بذار توی جیب دوم کولی
گفتم پس بقیه خوراکی ها چی؟ 👀
مامانم رفت توی آشپزخونه و گفت برای اینجا تا مرزمون جدا خوراکی برمیدارم و میذارم توی ماشین دیگه
گفتم آخه مادر من ما از مرز تا کربلا میخوایم قاچاقی زنده بمونیم؟😀
خندید و گفت که خیر..
اینقدر موکب و غرفه توی راه هست که تو نمیدونی باید بری سراغ کدوم، اصن نیازی نداریم که از ایران با خودمون خوراکی ببریم..
فقط میشه بار اضافی
این لیمو ترش و خاکشیر هم برای این برداشتم که اگه یه وقت گرما زده شدید براتون شربت درست کنم که حالتون بهتر بشه..
این معجون مال ما ایرانیاس..مگه نه؟😉
خندیدم و گفتم صددرصد..
+ لباسامو که کامل پوشیدم اومدم چادرمو سر کنم که یادم افتاد قراره با این چادر سه روز راه برم!
و قطعا با چادر بدون کش خیلی راحت نیستم🤦🏻♀..
به مامانم گفتم ماماان؟ میرسین که برای چادر من کش بزنید؟
گفتن نه فک نکنم، میخوای بده به مامانجون برات بزنن..
منم همونجور چادرو سر کردم و کیفمو برداشتمو گفتم پس من زودتر میرم خونه مامانجون، خداحافظ..
از خونه اومدم بیرون و راه افتادم سمت خونه مامانجونم، تو راه فقط به این موضوع فکر میکردم که این قدم ها این مسیر و این نفس ها واقعیه؟
نکنه دارم خواب میبینم؟
یه نگاه به آسمون انداختم و گفتم خدایا خوابشم غنیمته، شکرت(:🥲✨
تا رسیدم خونه مامانجونم دیدم خاله و پسر خاله هام هم اونجان..
گفتم شمام میخواید بیاید؟👀
خالم هم خندیدن و گفتن همونطور که شما یهویی راهی شدین ماهم یهویی راضی شدیم دیگه 😁
گفتم خب مگه نگفتین حسین چهار ماهشه و اونجا گرمش میشه؟ گفتن نگران نباش..امام حسین هستن😌
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم خدایا جدی دمت گرم😀..
چادرو دادم دست مامانجونم و گفتم زحمت کش زدن اینو میکشید؟😁
با سرشون به نشونه تایید اشاره کردن و گفتن برو از توی اتاق کش هارو بیار..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁵..
•
•
...داشتم سایز کش چادر رو جلوی آینه روی سرم امتحان میکردم، که زنگ خونه مامانجونم خورد..
درو که باز کردم دیدم داییم با یه کیف کمری کوچیک جلوم وایساده 🤨!
سلام کردم و گفتم یا چوب جادو وسایلتونو کوچیک میکنید؟ 😁
داییمم همونطور که داشت در پارکینگو باز میکرد یه لبخندی زد و گفت:
بهت قول میدم نود درصد وسایلی که توی کوله برداشتی به کارت نیاد🎒✨..
طی همون مکالمه تخریبی بودیم که بابام ماشینو پارک کردن و مامانم با دو تا کوله پر از ماشین اومدن پایین 🤭
+بعد حدود نیم ساعت هنوز راه نیافتاده بودیم🙄،
رفتم به مامانم گفتم میتونم بپرسم ساعت چنده؟!
بعد ی نگاه عمیق گفتند یه هفته صبر کردی این یک ساعتم روش..
گفتم آخه تو ظهر میرسیم دم مرزا گرمتون میشه اذیت میشین، همینطور که در حال غر زدن به آستان مادر بودم😁 داییم وایسادن و گفتن آغاز سفر رو اعلام میکنم 😌 سریع سوار بشید تا دیر نشده..
منم که از خدام بود این جمله رو بشنوم دفترچه و خودکارمو گذاشتم توی کیفمو دویدم توی ماشین🏃🏻♀..
پنج دیقه که نشستم تا بقیه هم سوار بشن و باهم راه بیافتیم، از شدت گرما داشتم عرق میریختم🥵..
ی نگاه به خورشید انداختم و تو دلم گفتم:
برادر من، بدون شوخی یکم با ما کنار بیا🥴!
کم کم همه آماده شدن برای حرکت..
دفترچه و خودکارو برداشتم و شروع کردم بقیه سفرناممو بنویسم😌..
اما بعد پنج شیش خط حالم بد و شد یادم افتاد توی ماشین نمیتونم به کاغذ و کتاب نکاه کنم😬😂:/
بنابراین تنها کاری که میتونستم بکنم تفکر بود!
پامو انداختم روی اون پامو لم دادم به صندلی و خیلی عمیق به جاده خیره شدم🛣..
و در همین حال و هوا به خواب عمیقی فرو رفتم😴..
⊹
⊹
+ حوالی اذان بود که یک دفعه یه پا افتاد توی دماغم🤥😂و تا چشمامو باز کردم دیدم جناب برادر چرخش ۱۸٠ درجه داشتند و منو به این روز انداختند😀..
خودمو نجات دادم و کشیدم جلوتر،گفتم الان کجاییم؟
مامانم توی آینه ماشین ی نکاه به من انداختن و گفتم تو راه مرز..
حقیقتا چاره ای جز خندیدن نداشتم🤦🏻♀..
داشتم خودمو جمع و جور میکردم که بالاخره یه جا وایسادیم..
با همون حال دگرگون پیاده شدم و حقیقتا احساس تنفس دوباره کردم😮💨..
اونجا یه موکب خیلی خیلی بزرگ دم یه حسینیه بزرگتر بود و عشق توش فریاد میزد🥲✨
بوی اسفندی که دود کرده بودن توی فصای موکب پیچیده بود و زائرایی که به سمت جاده عشق راهی بودن برای در کردن خستگی چند دیقه ای اونجا توقف میکردن..
رفتم دم موکب چایی بگیرم که مامانم گفتن فعلا بیا بریم تو نمازمونو بخونیم، چایی هم میخوریم 👀☕️
هنوز درحال جمع کردن جانماز بودم که یه سفره بزرگ پهن جرذن و خدام موکب به ما گفتن حالا که خوندید باید شام هم بمونید دیگه..
هرچی اصرار کردیم که میریم اصن قبول نکردن🤦🏻♀
برای همین توفیق اجباری باعث شد که مهمون موکب با صفاشون بشیم..
لوبیاپلوی خوشمزشونو خوردیم و رفتیم پایین که راه بیافتیم دم مرز..
همه سوار شده بودن که یادم افتاد من چایی نخوردم..
دویدم سمت موکب و یه چایی هل دار خوشمزه گرفتم 😁☕️
بعدم رفتم به بابام گفتم میدونم سوار شدید ولی خوب حقیقتا چاییشون حرف نداره
و با همین حرکت دوباره کاروانو از ماشینا پیاده کردم🕶
+ بالاخره که توقف تموم شد و همه سوار شدن، راه افتادیم که بریم دم مرز..به امید ایستگاه بعدی😅🚙
•
•
#ادامه_دارد..
✍🏻فـ.حیدری
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁶..
سه چهار ساعت گذشته بود که احساس کردم خیلی خسته شدم🥱..
اومدم بین دو تا صندلی جلو و به بابام گفتم:
نگاه کردن به جاده اونم سه چهار ساعت خسته کننده نیست؟
بابامم همونطور محو در جاده و آسمون گفتند اگه یه موکب پیدا کردیم وایمیسیم..
اومدم عقب
ی نگاه به ساعتم کردم دیدم دو نصفه شبه😀🕑..
داشتم حساب کتاب میکردم که چه ساعتی دم مرزیم، کی کاظمین، کی کربلا، کی ایران😅..
که یک دفعه ماشینمون وایساد..
به پنجره یه نگاه انداختم دیدم داییم دارن دست تکون میدن 👋🏼
یه نفس عمیـق کشیدمو پریدم پایین
چند تا حصیر بزرگ پهن بود و کنارش هم صندلی و میز..
رفتم روی یکی از صندلیا، کنار خانواده نشستم
گفتم کی میرسیم مرز؟👀
داییم صندلیو رو به من کردن و گفتن ایشالله اگه مشکلی پیش نیاد، فردا حوالی هفت و هشت صبح..
گفتم اوووووووَه، من این همه وقت چجوری بیدار بمونم؟🤧
مامانم خندیدن و گفتن تو که مجبور نیستی به جاده خیره بشی میتونی سرتو تکیه بدی و بخوابی😂🦦..
•
•
به توصیه مادرجان گوش دادم و تخــت خوابیدم، یه دفعه چشمامو باز کردم دیدم وسط یه سیلی از ماشینا در حال بالا رفتن از شیبیم😱
پاشدم، گفتم مامان چیزی شده؟!
اینجا کجاست؟
بابام تو آینه نگاه کردند گفتند:
رسیدیم مرز..
داریم میریم ماشینو پارک کنیم
یه نگاه به اطرافم کردم پر بود از ماسینای مختلف..
اگه از دور نگاه میکردی آخرشو نمیتونستی بببینی
یه سیل ماشین که صاحباشون سوار کشتی نجات شده بودن🌊
شاید اسمش مرز بود ولی بی حد مرز بود..
تک تک این ماشینا، از نقطه نقطه این ایران اومده بودن تا بعد از دو سال محدودیت، برن پابوس غیرمحدود ترین عالم ✨
بیشتر نگاه کردم..
شاید ازون لحظاتی بود که حس غرورت میومد سراغت
اینکه بین یه ملتی زندگی میکنی که اینطوری عاشق حسین و خاندان حسینن، امیدوار و سرلبندت میکنه(:😌🇮🇷
+ بالاخره آخرین جای خالیو پیدا کردیم و پیاده شدیم..
تمام چیزایی که ریخت و پاش شده بود توی ماشینو جمع کردم
داداشمو بیدار کردمو گفتم اگه صلاح بدونید رسیدیما، نمیخواین از خواب ناز دست بکشید؟🤪
پیاده شدم و رفتم کنار بابام پشت صندوق عقب..
گفتم یا خدااا!
همه اینارو باید ببریم؟
بابام گفتن قطعا این تایر زاپاسو نمیبریم ولی بقیشو از مامان بپرس😁
مامانمم خندیدن و گفتن:
نه..فقط کولیارو برمیداریم
همه وسایل مورد نیاز اونجاست
بقیش مال توی راه بود
یه نفس راحتی کشیدم و دویدم سمت ماشین خالم
داشتن به کالسکه پسرخالم ور میرفتن
سلام کردم 👐🏻
گفتم بذارید استادم یه نکاه بهش بندازه شاید تونست درستش کنه🕶
نشستم و هرکاریش کردم دیدم درست نمیشه که نمیشه
گفتم استاد نتونست کاری بکنه شرمنده😅
+ کم کم راه افتادیم..
از پارکینگ ماشینا تا لب مرز و گیتای ورودی خودش کلی راه سراشیبی بود😬..
با اون کولی ها و کالسکه و بساطی که داشتیم باید چند کیلومتر راه میرفتیم..
گفتم مامان نمیشه یه ماشین بگیریم؟
مامانم گفتن با این انرژی میخوای از کاظمین تا کربلا پیاده بری دیگه؟
تسلیم شدم و ادامه دادم🚶🏻♂
از همون ویو به ماشینا نگاه کردم، باخودم تصور کردم اگه این میزان ماشین اینجا باشه پس لب مرز همین میزان آدم هست و فقط از این شلوغی به خدا پناه بردم🤦🏻♀
یکم جلوتر سوار یه ماشین شدیم..
تا دم مرز رسوندمون
وقتی پیاده شدم با سیل عجیبی از جمعیت روبه رو شدم
یه نگاه به آسمون کردم و گفتم با این حساب تا بعد از ظهر مهمونیم اینجا🤭..
دیگه جمعیت بود و آفتاب داغ مرز..
مثل مورچه راه میرفتیم و از شدت جمعیت زیاد نزدیک بود له بشیم!
هر نیم ساعت یه بار به ساعتم نگاه میکردم و آه جالبی میکشیدم😮💨
حدودا نزدیکای ظهر شده بود جمغیت زیاد بود و هوا گرررررم..
رفتم از یه موکب کنار جمغیت دو تا بطری آب گرفتم و دوتارو خالی کردم رو سرم🤧
یه لحظه احساس کردم سرم سبک شد ولی باز همون آش بود و همون کاسه..
چفیمو خیس کردمو گذاشتم روی سرم تا خنک بشم
رفتم پیش خالمو گفتم چقدر آرومه بچه 😁 گرمش نشد؟
خالم همونطور که داشتن به کالسکه نکاه میکردن گفتن گفتم که امام حسین هست 😉🤍
_سه چهار ساعت که گذشت رسیدیم دم گیتا
چادر مامانمو گرفته بودم که گم نشم و فقط حواسم به جلو بود
رفتیم داخل گیت
مسئولشون پرسید گذرنامه؟
نشون دادم و گفتم اینجاس😅
بالاخره رد و شدم و همون لحظه احساس کردم اورست رو فتح کردیم
رفتم جلو و به داییم گفتم بالاخره بر طبل شادانه بکوووب😌🥁
داییم گفتن هنوز مطمئن نباش،حالا حالا ها مونده..
پشت مرز خلوت تر بود
بالاخره تونستیم یه جا بسینم و یه آبی بخوریم..
یکم آب خوردم و رفتم نشستم پیش خالم..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁷..
پسرخالم زده بود زیر گریه و ول نمیکرد..
به خالم گفتم چیزی شده؟!
خالم همونطور که داشتن یه آب باز میکرده تا بریزن توی شیشه پستونکش، گفتن گرما زده شده! 🤧
کلاهمو برداشتمو و از طرف نقاب دارش شروع کردم به باد زدن پسرخالم..
خالم هم شیشه پستونکو گذاشتن دهنشو یکم با آب صورتشو شستن🍼..
در حین آروم کردن بچه بودیم که یه دفعه داییم گفتن:
یکی از اتوبوس هایی که از ایران فرستاده شدن لب مرز تا زوار رو رایگان ببره به مقصد هاشون داره میره کاظمین..
پاشید تا بریم سریع🏃🏻♀
کلاهو گذاشتم سرمو و نشستم تا کالسکه ی پسرخالمو جمع کنم🦼
پتو رو از توش درآوردم و گفتم خاله با این لحاف کرسی انتظار داشتید گرمازده نشه؟!😱
خالمم بچه شیشه پستونکو گذاشتن تو کیفشونو گفتن بده تا جمعش کنم😁..
°
°
رفتیم سوار اتوبوس شدیم..
روی یکی از صندلیا نشستم و گفتم:
هوفففففف😮💨،خدایا ممنونم ازت که بنده هایی رو آفریدی که چیزی به اسم کولر خلق کنند
این بزرگترین خدمت به بشر بوده قطعا..
بعد در بطری آبو باز کردم و گفتم البته قبلش ممنون از خودت که آب رو آفریدی😀💦
راننده که اومد نشست پشت فرمون به داییم گفتم: ازینجا تا کاظمین چقدر راهه؟!
داییم عینک آفتابیشونو برداشتن و گفتم حوالی سه ساعت..
یه آه عمیق کشیدم و گفتم خداکنه سوز آفتاب افتاده باشه 🤦🏻♀
+ یکم که گذشت دیدم همه ساکتن و حرف خاصی نمیزنن؛
گوشیمو درآوردم رفتم ته اتوبوس
شروع کردم به فیلم گرفتن و مثل خبر نگارا گزارش تهیه کردن 😌🎤
[
سلامم و عرض خسته نباشید به همه 👐🏻
اینجا بین حرز خسروی و کاظمین، توی اتوبوس نشستیم و بعد از تحمل گرمای زیاد در حال استراحت هستیم💆🏻♀..
رفتم جلوی مامانجونم وایسادم و گفتم سلام!
جالبترین قسمت، تا اینجای سفر چی بوده؟
مامانجونم مثل همیشه اشکشون زود جاری شد و گفتن🥺 وقتی توی اون گرما و با تشنگی زیاد ، نوحه زینب زینب پخش میشد اشکم جاری شد و به یاد حضرت زینب و سختی هاشون افتادم💔
ــ دوربینو اوردم اینطرفو رو به خالم گفتم باتوجه به سختی هایی که کشیدیدن، اگه برمیگشتین به دیروز حاضر میشدین بازم بیاید؟
خالم یه پوزخند زدن و گفتن معلومه که آره🙃..
رفتم جلو تر
اومدم دوربینو بچرخونم که داییم نگاه کرد و گفت السلام علیکممم..حلبیکم ب زوار ِابوسجادد،حلـبیکم😃✨
ذوق کردم و گفتم به خدا له له میزنم تا این عبارتو دوباره از زبون عرب های موکب دار توراه بشنوم(:
رفتم جلوتر و قیافه ی خواب داداش پسرخاله هامو نشون دادم و آروم رد شدم🤪
آخرم جلوی اتوبوس وایسادم و گفتم بینندگان محترم مارو در بقیه گزارشات کاروان هم دنبال کنید یاعلی👀
]
رفتم نشستم سرجام..
گوشیمو گذاشتم تو کیفمو تسبیحمو درآوردم📿
صدتا سلام زیارت عاشورا رو شروع کردم به فکر کردن
تنها چیزی کی میتونستم در موردش فکر کنم عشق بود..عشق!
عشق بی حدومرز یه دنیا به حسین و کربلا(:
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁸..
همونطور و تو همون حالت بودم که خوابم برد..
حدود دو ساعت بعد که از شدت گرما و تشنگی بیدار شدم دیدم خالم دارن پسرخالمو از توی کَریِر در میارن که از ماشین پیاده بشن😃
بلند شدم و خودمو قشنــگ کشیدم🥱..بعدشم دنبال بقیه رفتم پایین
⊹
⊹
جایی که پیاده شدیم پرر بود از اتوبوس و ماشین و مینی بوس و وسیله نقلیه🚌..
داییم نگاه کردند و گفتند جلو تر یه موکب بزرگ برای استراحت هست،میریم اونجا یکمی اسراحت میکنیم بعد ماشین میگیرم برای کاظمین..
چسمام چهارتا شد 😳
گفتم مگه ما الان به نیت کاظمین سوار ماشین نشده بودیم؟😬
داییم گفتن اون ماشینی که ما باهاش اومده بودیم، ایرانی بود
و تا همینجا میتونست ماروبیاره..
بقیشو باید با ماشین های عراقی بریم😀
کیفمو انداختم گل دوشمو یه آه عمیق کشیدم🤦🏻♀
وقتی رفتیم جلو تر و رسیدیم به موکب شوکه شدم😅..از بس که حال و هوای خوبی داشت اون موکب(:
طرف راست چادر بود برای استراحت و سمت چپ پر از موکبای خوراکی و خدمت رسانی..
رفتیم توی اولین چادر
یه کولر، دو برابر من اونجا بود و داشت باد میزد🤭
فرش های رنگی و کوچیک بزرگ کف موکب و روی سنگ ریزه ها پهن بود..
رفتم جلو تر و روی یکی از فرشا ول شدم😮💨
نشستم و به خالم گفتم بیاید حسینو بزارید اینجا، جلوی کولر خیلی خنکه..
همه خانواده کم کم اومدن و نشستن اونجا..
انقدر خسته و بی حال بودیم که رسیده و نرسیده روی کوله ها و کیف ها ول شدیم..
بعد از یه صبح تا ظهر گرما و خستگی دل کندن از اون کولر و باد واقعا کار سختی بود
ولی هرجوری بود پاشدم و به مامانم گفتم بیرون آب برای وضو هست؟!
گفتن آره..
پاشدم رفتم بیرون یه تابی بزنم و وضو بگیرم
از شدت زیبایی عشق اونجا وجد زده بودم🥺
رفتم اول ورودی..
یه وان خیلی بزرگ گذاشته بودن، توش پر از آب و یخ بود و توی اونا 'مای بارِد' انداخته بودن🧊
به آب خنک مای بارد میگفتن و وقتی داشتی توی مسیر قدم برمیداشتی خدام عراقی داد میزدن مای بارد موجود زائر..
برای همین ما به آب های بسته بندی شده ای که اکثرا فقط توی اربعین میتونستی پیداشون کنی میگفتیم مای بارد😅..
وقتی اون صحنه رو دیدم چشمام برق زد و یکیشو برداشتم خوردم..
باورم نمیشد دوباره دارم از توی موکبای عراقی مای بارد برمیدارم😭
موکب بعدی فلافل میدادن و مخلفات 😋
یه ماهی تابه خیلی بزرگ گذاشته بودن و حداقل یک لیتر روغن ریخته بودن کفش🤭
و توش سیب زمینی های خورد شده چشمک میزدن🍟
یک میز بزرگ کنار اون گاز بود و روش یک سینی بزرگ فلافل و نون هایی که کنارش بود
هرکس میومد یکی از خدام یه نصفه نون برمیداشت و یه فلال، یه مشت کاهو و کلم و یه مشت سیب سرخ شده میگذات لاشو بهش میداد🥯
یه نگاه خوشمزه ای انداختم و رفتم جلو..
سه تا دستگاه آب میوه گیری بزرگ گذاشته بودن و تند تند آبِ میوه های مختلفو میگرفتنو تو لیوان به همه میدادن🧋
برای اینکه یکم خنک بسم رفتم جلو یه آب طالبی ازشون گرفتم
احساس کردم دارم از نوشیدنی های بهشتی میخوردم..
از بس که خوشمزه و خنک بود😃
بهشون به زبان عربی گفتم "شکـراً"، یعنی تشکـر..
رفتم لیوان یه بار مصرفو انداختم توی سطل آشغال که به دفعه بابام صدام کردن 👀..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ⁹..
رومو برگردوندم..دیدم بابام دارن نگام میکنن و میگن چیکار داری میکنی؟
گفتم بازرسی😁،الان وضومو میگیرم و میام..
رفتم جلو..موکب بعدی خرما داشتند اونم چه خررررمایی😋
از درختای خودشون چیده بودن و ریخته بودن توی سینی و گذاشته بودن روی میز..
ولی خب چون میلی به خرما نداشتم خیلی نرم از کنارش گذشتم🤭
یکم جلوترو که نگاه کردم دیدم انواع و اقسام غذا ها داره داده میشه و دارن پذیرایی میکنن..
ازونجایی که بسیــار گرسنه بودم خواستم برم جلو و یکیشو بگیرم که یادم افتاده بود اومدم وضو بگیرم😅..
رفتم که از یه نفر بپرسم شیر آب برای وضو هست؟
رفتم به یه خانم گفتم ببخشید خانم اینجا آب برای وضو کجا هست؟ 👀
یهو دیدم خانومه از حالت بستن بند کفش دراومد و یه نگاهی به من انداخت و گفت 'ها؟ '
در لحظه یادم افتاد که ای دل غافل..اینجا عراق است نه ایران😱😂
اومدم بگم ببخشید گفتم اسکیوزمی🤦🏻♀..بعد گفتم نه چیز همون ببخشید
اومدم بگم شیر آب دیدم نمیدونم شیر چی میشه
بهش نگاه کردم و دستمو به نشونه وضو نشون دادم و گفتم مای موجود؟
خانومه خندش گرفته بود😂به سمت راست اشاره کرد و گفت "نعم، و چیزی که حقیقتا نگرفتم🤭"
رفتم جلو و و بطری آبمو پر کردم تا برم پشت وضو بگیرم..
رفتم پیش مامانم نشستم و گفتم بالاخره آب برای وضو آوردمم😁..
زیر چادرم آستینامو زدم بالا و چادرمو کشیدم جلو..
بعد یه ظرف کوچیک گذاشتم زیر دستمو شروع کردم به وضو گرفتن
بعد که بالاخره با کلی زحمت مسح پامم کشیدم یه آه کشیدم و گفتم هوفف..بالاخره تموم شد🤭،عملیات شاقیه برای خودشا..
•
•
سلام نمازمو که دادم سرمو گذاشتم روی کوله و گفتم چقدر خسته و گرسنهام😑..
مامانم گفتن خوب پاشو از یکی از موکبا چند تا غذا برای همه بگیر و بیا تا بخوریم
بلند شدم رفتم یکی یکی موکبا رو دیدم😅آخر برگشتم سر همون موکب اول و پنج تا ساندویچ فلافل [با سیب سرخ کرده اضافی🤭] گرفتم و بعدشم چند تا " مای بارد "..
بردم توی چادر و نشستم گفتم بفرمایید خدمت شما👐🏻
نشستم لای نونو باز کردم یکی یکی لقمه گرفتم خوردم😋،
از بس که دستپخت عراقی ها خوشمزه بود😅
غذا که تموم شد داییم نشستپ گفتن یه مینی بوس خالی هست برای کاظمین..
کم کم وسایلتونو جمع تا سوارشیم راه بیفتیم ایشالا..
یه لحظه جا خوردم و گفتم دوباره باید بشینیم تو ماشین؟ 😱
بابا ما مثلا اومدیم پیاده روی ها🤦🏻♀..
مامانم خندیدن و گفتن:
" سال اولی که میخواستیم بیایم پیاده روی،تا سوار ماشین شدیم شروع کردی به گریه کردن که شما به من دروغ گفتید😳!
گفتم چرا؟!
گفتی چون باید از در خونه پیاده راه میافتادیم دیگه😩.."
اینو که از زبون مامانم شنیدم یه لحظه خودمو توی اون حال تصور کردم و زدم زیر خنده🤣
پاشدم وسایل کیفمو جمع کردم و گوشیمو از توی شارژ دراوردم تا کم کم راه بیافتیم طرف کاظمین..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#وصال_عشق ¹⁰..
رفتیم سوار ماشین شدیم..
من رفتم ته مینی بوس نشستم که راحت تر باشم
داییم که جلو نشسته بودن به راننده ی ماشین گفتن الرادیو المداحی ایت ایز موجود؟
همونطور که داشتم آب میخوردم این جمله خورد به گوشم و جوری خندیدم که همه آب ها ریخت رو پام😂💦
به داییم گفتم لا اسپیک انگلیشا
داییم خندیدن و گفتن بابا استادان..شما ها بیاید بهش بگید ببینم بلدید؟
شوهرخالم با ی ژست خیلی گنگی رفتن جلو که مثلا عربی حرف بزنن🕶
نشستن کنار یارو و گفتن:
هاواریو؟
آقاعه خودش تعجب کرده بود😂،ی نگاه کرد و گفت ها؟
شوهرخالم یادشون افتاد اومدن عربی حرف بزنن که بهش نگاه کردن و گفتن البرادرم این مداحیو رو بگیر بزار تو فلشت بی زحمت🤭
داییم گفتن بابا حداقل اخی رو عربی میگفتین دیگه..
شوهر خالم دوباره بهش نگاه کرذن و گفتن یا اخی!
پلیز ستاپ دِ ایت مداحیا😳
خندیدم و گفتم بابا رسیدیم..توی خود گوشی بذارید به صرفه تره ها 😂
داییم گوشی رو برداشت و رفت نشست کنارش و دست به پانتومیم زد 😌
یه اشاره به گوشی و بعدش به رادیو کرد و گفت اوکی؟
یارو خندید و یه دیالوگ به عربی گفت که حقیقتا نگرفتم😂
داییمم توی خود گوشی مداحی رو پلی کرد و گفت دیگه سعی کنید بشنوید 😒 من همه زحمتمو کشیدم کاری از دستم ساخته نیست..
همه خندیدن و منم باهاشون😅
°
°
حدودا یک ساعت از اذان گذشته بود..
پاشدم رفتم پیش بابام و گفتم پس کی میرسیم؟!
بابام گفتن با این دست فرمون ایشالا فردا
گفتم باباااا..من شوخی ندارم که😬
خسته شدم
داییم برگشت و گفت یه دو ساعت دیگه حدودا
گفتم یااااخدا دو ساعت؟
در حال همین کار و غر زدن بودم🤭که یک دفعه یک دست دو متری از کنار سرم از توی پنجره اومد تو 😮
خودمو کشیدم عقب که دیدم دو تا آب انداخت و گفتن حلیبک زائر..
خندیدم و گفتم مدل مهمانوازی جدیده هاا😁
رفتم از پنجره نگاه کردم رسیدیدم به اواسط موکبا
دورمون پر بود از موکب
راننده هرجوری بود بهمون فهموند که اگه خواستید چیزی بخورید من وایمیسم
ی دفعه تو همین حال یه اقای سرشو از توی پنجره آورد تو و گفت و حبیبی شای؟
وقتی فهمیدم چی داره میگه نیم متر پریدم بالا و گفتم یس یس🤭
راننده مینی بوس وایساد تا خادم موکب یکی یکی به ما چایی هارو بده
داییم چایی هارو گرفتم و گفت شکرا جزیلا ☺️
به مامانم گفتم قند ندادن؟
گفتن خود چاییا شیرینه قند نمیخواد که..
چایی ها رو خوردیم و بازم در همون حال حرکت از موکبای اطراف خوراکی میگرفتیم 😁
به داییم گفتم بعد زیارت امام کاظم،از حرم راه میافتیم؟!
داییم گفتن زیارت کجا بود..
ما اونقدری دیر رسیدیم که به زیارت نرسیم
اول مسیر پیاده روی پیاده میشیم
ایشالا دفعه دیگه
تو همون شوک خودم رفتم نسستم سر جام ☹️
بالاخره رسیدیم به مقصد😀..
تا پیاده شدم شوکه شدم و گفتم عهه
اینجا که سراشیبی که چه عرض کنم ارتفاعه 😱
چه شکلی بریم پایین؟
وسط همین جملم بابام پایین پام وایسادن و گفتن دستتو بده و بیا..
به بدبختی و دربه دری 🤦🏻♀ ازون سراشیبی رفتیم پایین و..
رسیدیم به مسیر " مشایه.. "
تا رسیدم و صدای حلبیکم خدام عراقی و بوی عطر مسیر و دیدم اشکام از چشمام جاری شد و زیر لب گفتم..
امام حسین قشنگ میطلبن(:😭✨
احساس میکردم توی بهشتم
حتی دوست نداشتم با کسی حرف بزنم..
فقط میدیدم و گوش میکردم
عشق عشق عشق عشق..
این صدای پای زائران اربعین است 🥺✨
همونجور داشتم عشق میکردم که داییم گفتن بریم توی ی موکب نماز بخونیم و استراحت کنیم تا فردا راه بیافتیم ایشالا..
✍🏻فـ.حیدری
#ادامه_دارد..
✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این شعر از زبان ابا عبدالله الحسین علیه السلام خطاب به زائران اربعین است....
خوش به سعادتتون....❤️❤️❤️
فقط بند بند این شعر دقت کنید....
چجوری ابا عبدالله از زوار تشکر میکنن😢