مانیفست - داستانک
خواندن قسمت اول👈 eitaa.com/Manifestly/797 #هزار_و_یک_شب ۲۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۴ گدای سوم
#هزار_و_یک_شب ۳۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۵
و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير عفريتان، کره اسب بالدار زندانی، حتی در زیر ضربات تازیانه هم لب به سخن نگشود، و وقتی بعد از ضربات تازیانه، غذاها را در کنارش نهادیم، پیغام شما را هم به او دادیم و گفتیم امير ما میگوید: اگر تا دفعه دیگر نشانی مہ لقا را نگویی، هرگز به سراغت نخواهیم آمد، و تو آنقدر در این زندان زیر زمین خواهی ماند تا بمیری، ولی باز هم امیرزاده ی تبدیل به کرّه دریایی شده سخن نگفت.
و آنجا بود که امیر عفريتان، در حالی که شمشیر آخته خود را در هوا می چرخاند، گفت: حیف که با تمام قدرت جادویی خود نشانی از مه لقا ندارم و جا و مکان او را نمی دانم، و الآ اگر عشق مہ لقا در سرم نبود و آرزوی وصل او امانم را نبرده بود، هرگز حاضر به التماس کردن، نزد این امیر زاده احمق نمیشدم. باشد تا هفته دیگر، اگر این موجود به شکل کرة اسب درآمده، حرف زد و لب به سخن گشود که هیچ، و الا در همان قعر زمین، نصف تنش را تبدیل به سنگ میکنم، تا با زجر از گرسنگی و بی حرکتی بمیرد. و خودم هم از عشق مہ لقا می گذرم. بیایید برویم که هفته آینده و در سفر بعدی باید تکليف روشن شود.
گدای سوم ادامه داد: چون امیر عفریتان و آن ده غلام سیاه اجیر شده اش، سوار قایق شدند و از جزیره دور گشتند، من با احتیاط تمام از درخت پایین آمدم و ابتدا سراسر جزیره را دور زدم، و چون اطمینان حاصل کردم که هیچ موجود زندهای در آن جزیره پیدا نمیشود، آمدم و خاکها را پس زدم که دریچه ای پیدا شد. صفحه آهنی روی دریچه را کنار گذاشتم و از پله های نردبان چسبیده به دیوار دریچه پایین رفتم. تا اینکه به محوطهای رسیدم که صحن وسیعی بود تالار مانند، که دیوار و سقف و ستونهایش از سنگ بود و چشمه آب اندکی هم در گوشهای از آن تالار می جوشید.
قدری به این سو و آن سو نگاه کردم. صدایی مهربان مرا خطاب قرار داد و گفت: ای آدمیزاد تو که هستی و چگونه جرئت کردی به اینجا بیایی؟ که این جا زندان مخصوص ملي عفريتان است. چون به جانب صدا برگشتم خود را با یک کره اسب زیبای بالدار روبه رو دیدم، که مقابلم ایستاده بود. کره اسب بالدار بلافاصله گفت: نترس که من جادو شده امیر عفریتانم. و در اصل پسر پادشاه مملکت سیلان و سراندیب می باشم. که امیر عفريتان مرا دزدیده و به این سوی دریاها آورده و زندانی خود کرده است. او اول مرا با جادو به شکل اسب بالدار در آورد و سپس در این زندان زیرزمینی حبس نمود. تا بلکه نشانی مہ لقا را به او بگویم.
از کره اسب بالدار پرسیدم: مہ لقا کیست و ماجرایش چیست؟ که گفت: مہ لقا دختر عموی من است. پدرم، عمویم را حکمران یکی از ولايات منطقه تحت حکمرانی خود کرده بود. و من که شیفته دختر عمویم بودم، تصمیم به ازدواج با او را گرفتم. لذا به دستور پدرم و به همراه وزیر با تدبیر ش که برمک نام داشت، و از پارسیان بود و ابتدا به عنوان سفیر، و بعد هم در شغل وزارت، در دربار پدرم اشتغال داشت، به سوی دیار عمویم حرکت کردیم.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1143 قسمت بعد
مانیفست - داستانک
✏️شبی سلطان محمود ناشناس با یکی از محافظانش به شهر رفت. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯ
🔴🔴داستان زیبای سلطان محمود☝️☝️🔴🔴
دوستان با شروع تابستون ما تصمیم گرفتیم کانال دوم خودمون با موضوع رمان رو تاسیس کنیم
با رسیدن به ۵۰۰ عضو فعالیتش رو شروع میکنه
🔵بزودی شروع رمان صد سال تنهایی مارکز دارنده نوبل ادبیات و پنجمین کتاب برتر دنیا از نظر نشریه گاردین و انجمن ادبیات اتریش.
زود عضو بشید تا بتونید از قسمت اول پیگیر باشید
کانال رمان👇👇👇
eitaa.com/joinchat/1265500172Cc028463af0
✏️اگر یک نفر می تواند کاری را انجام دهد، تو هم میتوانی آن را انجام دهی!!
اگر هیچ کس نمیتواند کاری را انجام دهد، تو باید انجامش دهی و راه آن را به دیگران بیاموزی.
#انگیزشی
#شعار_ژاپنی
@Manifestly
✏️میگویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیچ کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه ،او میگوید که میتواند دخترک را رام کند. خلاصه پس از مراسم عروسی ، عروس و داماد وارد حجله میشوند و.... چند دقیقه از زفاف که میگذرد پسرک احساس تشنگی میکند . گربه ای در اتاق وجود داشته از او میخواهد که آب بیاورد. چند بار تکرار میکند که ای گربه برو و برای من آب بیاور. گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا میکند. سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار....
واز آن به بعد #ضرب_المثل شد.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
@Manifestly
✏️شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی ازدنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است . آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت . در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.استقبال از او باتشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد . در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت:آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد...در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت وگو می کنند..یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.دوزخ جای این کارهانیست!!!بیایید و این مرد را پس بگیرید
🔻 با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی ...خودشیطان تو را به بهشت بازگرداند
شريف ترين دلها دلي است كه انديشه ي آزار كسان درآن نباشد.
📚عاشقانه ها
📜عشق در جهنم
✏️پائولو کوئیلو
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۱۵ و بعد از چندی از پله ها بالا آمدند و گفتند: ای امير
خواندن قسمت اول eitaa.com/Manifestly/797
#هزار_و_یک_شب ۳۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی👈ق ۱۶
چون به قصر عمویم وارد شدیم، مه لقا دختر عمویم به من گفت: برای من نهایت مباهات است که به عقد پسر عموی دلاور خود درآیم، اما باید بدانی که مدتهاست امیر عفريتان در لباس بازرگان زاده ای ثروتمند، پیاپی به خواستگاری من می آید و ندیمه من که اندکی علم جادوگری میداند، آن عفریت به ظاهر بازرگان زاده ثروتمند را شناخته است، و من هم چندین بار به وسیله پدرم جواب نه به او میدادهام، اما او دست بردار نیست و من ماندهام با او چه کنم. اکنون هم که تو به خواستگاری من آمدهای، البته با خوشحالی می پذیرم و به عقدت در می آمده و همراهت خواهم آمد، اما نمیدانم که با امیر عفریتان و تهدیدهای او چه کنم. می ترسم او بلایی سر تو بیاورد و در ضمن خودم هم از ماندن در این شهر می ترسم، زیرا بیم آن دارم که امیر عفريتان مرا بدزدد و با خود ببرد.
و آن ملک زاده به شکل اسب بالدار در آمده، در آن زندانی زیرزمینی، ادامه داد: وقتی دختر عمویم مہ لقا آن صحبتها را از امیر عفريتان برایم گفت، من صلاح را در آن دیدم که ماجرا را با برک وزیر دانای پدرم که همراهم بود در میان گذارم. وزیر پدرم وقتی ماجرا را شنید گفت: بهتر این است که مراسم عقد و ازدواج را در اینجا برگزار نکنیم، زیرا من از قدرت جادوگران بیم دارم و چون به رموز کار ایشان واردم، لذا من با ترفندی از راهی دیگر مه لقا را به دیار پدرت می برم و تو همین جا بمان و بعد از چند روز به تنهایی به سوی دیار خود حرکت کن. ضمنا به خاطر داشته باش که وقتی سوار بر اسب به جانب ما می آیی، هر صدایی را که شنیدی رویت را بر نگردانی، حتی اگر پشت سرت، زنی با صدای مہ لقا تو را خطاب قرار دهد. در ضمن من با اطلاعی که از رموز جادوگری دارم، مه لقا را طوری همراه خود می برم که هیچ جادوگری نتواند نشانی از او پیدا کند.
براک بعد از آن سفارشات مہ لقا را همراه خود کرد و با عدهای از ندیمان و ملازمان راه دیار پدرم را در پیش گرفت. و من هم تنها سوار بر اسب، پس فردای آن روز از راهی دیگر، به سوی سرزمین خود حرکت کردم. هنوز چند ساعتی از شهر و مقر فرماندهی عمویم دور نشده بودم، که ناگهان غریو فریادی را در زمین و آسمان شنیدم که دیوانه وار می گفت: مه لقای من کجاست، کدام نابکاری او را دزدیده، کدام لعنت شدهای او را پنهان کرده؛ من تا مه لقای خود را نیابم آرام نخواهم نشست، حتی اگر زمین و زمان را زیر و رو کنم.
و امیر زاده در شکل کره اسب بالدار، ادامه داد: من این صداها را می شنیدم اما بنا به سفارش برمک، وزیر پدرم، هرگز روی خود را به عقب برنمی گرداندم. که ناگهان آن صدای دهشتناک و نالان تبدیل به خندهای شد و گفت: آفرین معلقا، آفرین، درود بر تو که نزد من برگشتی، از پیدا کردنت خیلی خوشحالم. و کره اسب بالدار در این موقع گريان گفت: اینجا بود که حرف وزیر پدرم را فراموش کردم و از ترس آنکه مبادا واقعة معلقا به نزد عفریت برگشته باشد، رویم را به عقب برگرداندم. که چرخاندن سر به عقب همان و اسیر دست امیر عفريتان شدن همان. و آنجا بود که امیر عفریتان را ایستاده در برابر خود دیدم که میگفت: پس حضرت آقا مه لقای مرا دزدیده است، الان معلومت میکنم. و بلافاصله وردی خواند که من تبدیل به اسب بالدار شدم و او بر پشت من سوار شد و بفرمانش و بی اراده در آسمانها پرواز کنان آمدم و آمدم تا بالای این جزیره رسیدم. عفریت امر به فرود آمدن کرد، و سپس دریچهای را باز نمود و مرا به اینجا که الان ایستادهایم آورد. از آن موقع تا به حال هم هر هفته غلامانش مرا به بدترین وضع زیر تازیانه می گیرند، تا بلکه من نشانی مہ لقا را به آنها بگویم. و چون برمک وزیر پدرم راه باطل کردن سحر را میداند، يقين دارم او به گونهای عمل کرده که امیر عفریتان نتوانسته ردپای آنان را پیدا کند.
گدای سوم در ادامه داستانش گفت: من به امیرزاد، سیلان و سراندیب، که به شکل کره اسب بالدار در مقابلم ایستاده بود گفتم: حال که دریچه سنگین چاه را کنار زده ام، آیا می خواهی تو را نجات دهم. و چون پاسخ مساعد شنیدم، با زحمت زیاد و ساعتها صرف وقت کره اسب بالدار یا امیر زاده سرزمین سیلان و سراندیب را از چاه بیرون آوردم. و قصدم این بود که بر پشت او سوار شده و هر دو، خود را از آن جزیره دور افتاده نجات دهیم.
ناگهان دودی در هوا پدیدار شد و از میان آن دود، امیر عفريتان ظاهر شد و بر سر من فریاد کشید که: فضولی موقوف، امیر عفريتان عالم هنوز آنقدر خار نشده که مردک نادانی چون تو، بتواند گروگان او را بدزدد.
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1169 قسمت بعد
🔵پیشنهاد ویژه به اعضای جدید خواندن داستان سه خاتون بغدادی میباشد این داستان جزو زیباترین داستانهای نوشته شده به دست بشر است لینک قسمت اول برای شما قرار داده شده از دست ندهید.☝️☝️☝️برای امتحان دو قسمت اول را بخوانید.
(توجه: داستان اعتیاد آور است )
قبل از شروع داستان حتما مقدمه کوتاه 👇رو بخونید.
https://eitaa.com/Manifestly/819
✏️شیطان زمزمه کرد که:
"تو نمیتوانی در مقابل طوفان ایستادگی کنی".
قهرمان پاسخ داد:
"من خود طوفانم".
#تیم_ملی
#وحید_هاشمیان
@Manifestly
✏️"سینوهه"(پزشک فرعون) شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش به نشانه بردگی بریده بودند را بالای سر خودش میبیند، در ابتدا میترسد، اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد، با او هم کلام میشود.
برده از سینوهه خواهش میکند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.
سینوهه از برده سئوال میکند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید: سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود. روزی صاحب اين قبر با پرداخت رشوه به ماموران فرعون زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم، اکنون از کار معدن رها شده ام، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :
"او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است..."
در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: "آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش..."
سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟
و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : "وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم؟"
و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، مینویسد:
"آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد"
📚سینوهه - جلد دوم
✏️میکا والتاری
@Manifestly
یک ریال منفعت ✏️
ملا نصرالدین شبی در قایقش در کنار رودخانه نشسته بود ده نفر برسیدند با ملا قرار گذاشتند که آنهارا از رود بگذراند و نفری یک ریال بگیرد
او هم قبول کرد و نه نفر را سالم به مقصد رساند ولی آخرین نفر را چون خسته شده بود به رود خانه انداخت وجریان آب او را برد.
دوستانش آواز کردند این چه کاری بود که کردی؟
ملا گفت: بد کردم یک ریال بشما فایده رساندم؟ اکنون نه ريال بدهید بس است
یك ریال منفعت شما
📚ملا نصرالدین
✏️محمد رضایی
#طنز
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
@Manifestly
✏️نقل است که روزی فرماندار انگلیسی در دهلی نو از مسیری در حال گذر بود که جوانی هندی لگدی به گاوی میزند
گاوی که در هندوستان مقدس است!
فرماندار انگلیسی پیاده شده و به سوی گاو می دود و گاو را می بوسد و تعظیم می کند!
بقیه مردم حاضر که می بینند یک غریبه اینقدر گاو را محترم می شمارد در جلوی گاو سجده میکنند و آن جوان را به شدت مجازات می کنند .
همراه فرماندار با تعجب می پرسد :
چرا این کار را کردید؟!
فرماندار می گوید :
لگد این جوان آگاه می رفت که فرهنگ هندوستان را هزار سال جلو بیندازد ، ولی من نگذاشتم!
@Manifestly