مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۳۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۳ ای ملک جوانبخت، شاهزاده شهر سنگستان برای خاتون برتر
🔴اصلاح شد
#هزار_و_یک_شب ۳۹
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴
از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمدهاید؟ من که هر چه این جزیره را گشتم نشانی از آدمیزاد در آن ندیدم. و دخترک جوان زیبارو گفت: من همان گنجشکی هستم که مار قصد جان مرا کرده بود و شما با سنگ سر او را کوبیدید. من که زندگی خود را مرهون محبت شما هستم، اکنون برای کمک به شما آمدم و در ضمن باید بگویم، من از طایفه جنیان هستم.
که دورادور شاهد زندگی تو و بلاهایی که خواهرانت بر سر تو آوردند، بوده ام و مخصوصا با جن دیگری خود را به شکل مار و گنجشک در برابرت در آوردیم، تا ببینیم که یک انسان، بعد از آن همه مصیبت که بر سرش می آید. آیا باز هم می تواند مهربان باشد و محبت کند، وقتی در عین پریشان حالی و درماندگی ات، باز هم آن مهربانی و فداکاری را از تو دیدیم، آن چنان ما دو اجنه تحت تأثیر قرار گرفتیم که وقتی تو در زیر سایه درخت خوابت رد، پرواز کنان خود را به کشتی رساندیم، و تمام کالا و مال التجاره تو را با خواهرانت به شهر بغداد بردیم. اکنون هم سرمایه و کالاهای تجاری تو بی کم و کاست، و هم دو
خواهرانت در نهایت عجز انتظار تو را در خانه ات میکشند. اکنون آماده باش تاتو را در یک چشم برهم زدن از این جزیره دور افتاده غیر مسکونی به خانه ات در بغداد ببرم.
ای ملک جوانبخت، خاتون برتر ادامه داد که چون صحبتهای آن دختر زیبا به پایان آمد، ناگهان از مقابل چشمان من محو شد و بعد دستی از آسمان پایین آمد و مرا در بر گرفت و به بالا برد و پرواز کنان مرا آورد و آورد، تا اینکه به بالای شهر بغداد رسیدیم. و مرا در حیاط خانه ام بر زمین گذاشت و من چون خود را در صحن حیاط خانه ام دیدم، مجددا آن دختر زیبارو در مقابلم ظاهر شد و گفت: و اما این دو سگ که با زنجیر به ستون ته حیاط بسته شده اند، دو خواهر تو می باشند. و ما این دو خواهر ناسپاس را اگر که به این شکل در آورده ایم، نه اینکه دلمان فقط برای تو سوخته باشد، زیرا که دو خواهر تو از ما عفریتها و دیوها و جنها هم پست تر هستند. و اگر انسانی در لباس آدمیت، کارش به جایی برسد که در مقام رذالت و پستی و حسادت و ناسپاسی، بخواهد گوی سبقت را از ما برباید، ما جنیان طاقت نیاورده و او را مجازات میکنیم. و اکنون این دو خواهر تو که به شکل دو سگ در آمده اند، باید تا آخر عمر زجر بکشند و عذاب ببیند، که ما جنیان نیز هرگز دلمان به این سنگی و سختی نیست.
و اما به کیفر ضربات تازیانه جاشوهای کشتی بر بدن تو، که قبل از به دریا انداختنت زدند، تو باید هر روز سی ضربه تازیانه، آن هم با شدت و حدت، بر تن این سگها بزنی و اگر دلت بسوزد و کوتاهی کنی، ما جنیان تو را هم به شکل سگ در آورده و مثل این دو به زنجیر می کشانیم. و آن وقت یقین بدان که این دو سگ درنده بلافاصله تو را پاره خواهند کرد. و ضمنا تا زمانی که هر روز سی ضربه تازیانه بر این سگان بزنی، دورادور مراقب توبوده و در مواردی به کمکت خواهیم آمد و از مهلکه ها نجاتت خواهیم داد.
و اما ای سلطان والا، این بود داستان زندگی من، و اگر دیدید من بعد از زدن شصت تازیانه به این دو سگ، آن چنان به حالت اغما افتاده و از حال رفتم، به این خاطر است که هنوز هم دلم به حال خواهرانم می سوزد. اما چه کنم که اگر هر روز خواهرانم را زیر تازیانه نگیرم، خودم هم تبدیل به سگ خواهم شد و در ضمن آن اجنه مرا گفت: اگر کسی در مقام سؤال از تو درباره علت برآید و بخواهد راز سگها را بداند، ما به وسیله دیگر اجنه ها، مکت میکنیم که سؤال کننده را بکشی و نابود کنی.
و اکنون ای سلطان والاتبار من از آینده خود بیمناکم، زیرا نمیدانم حال که اسرار جنیان را در محضر شما برملا ساختم، چه بر سرم خواهد آمد. و در اینجا بود که وزیر بِخرَد سرزمین بین النهرین به سخن در آمد و گفت: تا در این قصر هستی، از جادوی جنیان در امانی، و باز تا در این قصر هستی احتیاجی به این که خواهرانت را باز هم زیر ضربات تازیانه بگیری نیست. آن گوشه بنشین تا ببینم که چه باید کرد.
چون قصۂ خاتون بر تر به پایان رسید، او به امر آن وزیر خردمند، قلاده دو سگ در دست ، در گوشهای از تالار بر زمین نشست. سپس امیر شهر بغداد رو به خاتون دوم کرد و گفت: حالا نوبت ست که بگویی کیستی؟ از کجا آمدهای و از کی با این دو خاتون هم خانه شدهای؟ و ماجرای جای آن تازیانه ها بر بدن تو ان کی و از چیست؟ و از تو هم انتظار داریم هم چون خاتون اول، حقیقت مطلب را تمام و کمال بگویی. خاتون دوم در برابر سلطان زمین ادب را بوسید و این گونه شروع کرد که، پدر من از تجار بسیار معروف و سرشناس دیار
لب بود. و من تنها دختر او بودم که ناگهان شبی پدرم سکته کرد و مرد و مرا با ارثیه بس هنگفتی تنهای تنها گذاشت.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/1332 قسمت بعد
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه
شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول
بازرگانی بسیار ثروتمند بود . فرزندانش بزرگ شدند ، از به دست آوردن کار و شغل روی گردان بودند و دنبال کار و حرفه نمی رفتند. شروع به ول خرجی ثروت پدر کردند. پدر لازم دانست فرزندان را پند دهد و سرزنش کند.
پسران بازرگان اندرز پدر شنیدند و فواید آن را خوب دانستند و برادر بزرگ تجارت را پیشه کرد. و سفر به جاهای دور را انتخاب کرد و با او دو گاو بود نام یکی "شنزبه" بود و دیگری "نندبه".
در مسافرت به باتلاقی برخوردند ٬ شنزبه در آن ماند ٬ با تدبیر او را نجات دادند. در آن حال توان حرکت نداشت . پسر بازرگان مردی برای مراقبت او گذاشت تا پرستار وی باشد تا وقتی قوت گرفت با خود ببرد. کارگر (مراقب گاو ) روزی آن جا ماند ٬ خسته شد ٬ شنزبه را رها کرد و رفت و به پسر بازرگان گفت : گاو از بین رفت.شنزبه به مرور زمان بهبودی یافت و دنبال چراگاه می رفت تا این که به مرتعی زیبا رسید آراسته به انواع و اقسام گل ها و گیاهان خوشبو.
چون مدتی آن جا ماند و نیرو گرفت ٬ خوشی فراوان او را مست کرد و با شادی بسیار فریادی بلند کشید.در اطراف آن چمن زار شیری با حیوانات وحشی و درنده بسیار تحت فرمان زندگی می کرد. او هرگز گاو ندیده و صدایش نشنیده بود. همین که صدای گاو به گوشش رسید ترسید.
نمی خواست درندگان بدانند که او می ترسد بنابراین از محل زندگی خارج نمی شد.در پیروان او دو شغال بودند.نام یکی "کلیله"بود و دیگری "دمنه" و هر دو بسیار زیرک
دمنه که حریص و جاه طلب تر بود ٬ به کلیله گفت : نظرت در مورد سلطان چیست که درخانه ساکن مانده و شکار و شادی را ترک کرده است ؟ کلیله گفت : به تو چه ربطی دارد ؟ ما در درگاه سلطان زندگی آسوده ای داریم و غذایی برای خوردن داریم. این موضوع را فراموش کن.
دمنه گفت : هر که به پادشاهان می خواهد نزدیک شود به طمع غذا نیست که شکم در هر جایی و با هر چیزی پر می شود. فایده ی نزدیکی به پادشاه ارتقای مقام است و پرورش دوستان و غلبه بر دشمنان.
کلیله گفت : شنیدم آن چه گفتی ٬ اما عقل خود را قاضی کن و بدان که هر گروهی مرتبه ای دارد و ما آن گروه نیستیم که برای رسیدن به این مقام ها تربیت و آماده شده باشیم و و برای آن بتوانیم تلاش کنیم.
دمنه گفت : مقام ها مال جوان مردان و با همت ها است و برای رسیدن به آن رقابت می کنند.هر که شخصیت والا دارد خود را از مرتبه ی پایین به مقام و الا می کشاند و هر که ضعف اندیشه دارد و عقل ناقص از مقام والا به مرتبه ی پست می رسد.
کلیله گفت : فکرت چیست؟گفت : می خواهم این موقع که شیر دچار شک و سرگردانی شده نزد او بروم تا با اندرز من آرامشی یابد و این گونه به او نزدیک و به مقامی برسم.
کلیله گفت : چگونه می دانی که شیر دچار سرگشتگی شده ؟گفت: با هوش و دانش خود نشانه های آن را می بینم که خردمند با دیدن ظاهر به درون پی می برد.
کلیله گفت : چگونه نزد شیر قرب و نزدیکی می یابی ؟ زیرا تو خدمت پادشاهان نکرده ای و راه و رسم آن نمی دانی.
دمنه گفت :وقتی مرد دانا و توانا باشد انجام کار بزرگ و برداشتن بار سنگین او را آزرده نمی کند.
کلیله گفت: هر چند من مخالف آن هستم اما خداوند بلند مرتبه این تصمیم را با خیر و خوبی و سلامت همراه گرداند.
دمنه رفت و به شیر سلام کرد. شیر او را صدا زد و گفت : کجایی ؟ گفت : در درگاه پادشاه اقامت گزیده ام و آن را محل بر آوردن نیازها و آرزوها یم قرار داده ام و منتظرم فرمانی صادر شود تا با اندیشه و خرد خود آن را به انجام برسانم .
وقتی شیر کلام دمنه شنید ٬ رو به نزدیکان کرد و گفت: هنرمند جوان مرد گرچه دارای مرتبه پایین و دشمن بسیار باشد با عقل و مردانگی خود در میان جمع شناخته می شود. چنان که اگر روشن کننده ی آتش بخواهد شعله را پایین نگه دارد ناگهان بالا می رود.دمنه با این سخن شاد شد و گفت : بر همه خدمتکاران و اطرافیان پادشاه لازم است هر پندی که به نظرشان می رسد ٬ بیان و اندازه ی درک و دانش خود را به نظر سلطان برسانند که پادشاه تا زمانی که زیر دستان خود را خوب نشناسد و از کمیت اندیشه و اخلاص هر کدام آگاه نباشد از بندگی آنان بهره ای نمی تواند بگیرد و در گزینش ایشان فرمانی نمی تواند دهد...
ادامه دارد...
@Manifestly
✏️برای هیچ متعصبی دلیل نیاور!
با او مجادله نکن!
او جبهه میگیرد....
کسی که جبهه گرفت دیگر فکر آموختن نیست؛ بلکه فکر پیروزیست
تغییر دست خود شخص است
نه دیگران....
بگذار او خودش کنجکاو شود
و عقایدش را نقد کند.
تنها به او دو کلمه بیاموز:
«شــــــــــک کـــــن»
این آغاز تغییر است...
@Manifestly
مانیفست - داستانک
🔴اصلاح شد #هزار_و_یک_شب ۳۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈۲۴ از دختر پرسیدم: شما که هستید و از کجا آمده
#هزار_و_یک_شب ۴۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵
بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدرم که تاجری از مردم سرزمین شمال آفریقا بود، به حلب آمد و چون از مرگ پدرم با خبر شد، برای آنکه مرا از تنهایی نجات دهد و سرمایه بسیار پدرم هم بر باد نرود، از من خواستگاری نمود. که من نیز با میل و رغبت به عقد او در آمدم. و با دو سرمایه به امر تجارت پرداختیم. یک سالی گذشت که سرمایه های روی هم انباشته ما دو برابر شد. اما یک شب شوهرم هم مانند پدرم به ناگهان سکته کرد و جان به جان آفرین تسلیم نمود. و با مرگ او گویی تمام غمهای عالم چون آواری بر سر من فرو ریخت، و آن وقت من ماندم و کوهی از غصه و هشت هزار دینار زر سرخ که نمی دانستم با آن همه ثروت چه کنم.
خاتون دوم برای سلطان سرزمین بین النهرین گفت: بعد از فوت همسرم، دیگر شهر حلب را برای زندگی خود با آن همه خاطرات تلخ مناسب ندیدم و غیر از هشت هزار دینار زر سرخ که از پدر مرحوم و شوهر از دست رفته خود برایم به ارث رسیده بود، باغها و خانه پدری و حجره های او را فروختم و ناگزیر به شمال آفریقا و دیار همسرم رفتم و اولا خبر درد آور مرگ او را به پدر و مادر و خواهر و برادرش دادم. و سپس سهم ارث خودم را از املاک بسیار و باغ های فراوان او دریافت کردم. و در نهایت سرزمین بین النهرین و شهر بغداد را برای زندگی خود انتخاب کردم و به این دیار و سرزمین آمدم.
در این شهر برای خود خانه ای مجلل خریداری کردم و چند کنیز و خدمتکار فراهم نموده و تصمیم گرفتم دنبال کار پدر و همسرم را در سرزمین بین النهرین آغاز کنم. روزها برای اینکه وضع تجارت و چگونگی داد و ستد. در بازار بغداد دستگیرم شود، سری به بازار میزدم تا اینکه بعد از چند روز متوجه شدم که پیرزن فرتوتی از در خانه تا بازار، و از بازار تا خانه، هم چون سایه مرا دنبال می کند.
چون رفتار آن پیرزن باعث شک و ترس من شد، روزی او را صدا زدم و علت تعقیب کردنش را پرسیدم. او با زبان بسیار چرب و نرمی ابتدا به تعریف از زیبایی و متانتم، البته به نظر خودش پرداخت. و سپس ادامه داد که من، خدمتکار بانویی هستم که اگر بهتر از شما نباشد، کمتر از شما هم نیست. و چون من تعریف شما را نزد بانو و صاحب خود کرده ام، از آنجا که او هم بانویی تنهاست، مرا مأمور کرده است تا در صورت رضایت، از شما دعوت کنم که شبی را در مجلس بزم خاتون من که جملگی مهمانان از بانوان متشخص و صاحب نام بغداد هستند، شرکت کنید.
من که وقتی از نزدیک، با پیرزن صحبت کردم، تزویر و ریایی در او ندیدم، و از طرف دیگر در این شهر تنها و غریب بودم، د عوت پیرزن را پذیرفتم. که همان شب کالسکه ای به در خانه من آمد و پیرزن دق الباب کرد و با تشریفات بسیار مرا به خانه خاتون خود برد. من نیز به همراه ندیمه خود به آن مجلس بزم رفتم و چون وارد سرای آن بانو شدم، چنان جلال و جبروتی دیدم که خانه خود من با همه بزرگی و اثاثیه گران قیمتش، در مقابل آن هیچ بود.
بانوی صاحب خانه در بالای تالار مرا کنار دست خود نشاند و رامشگران و هنرمندان به اجرای برنامه های جالب پرداختند. به هر حال بانو چنان در دل من جای گرفت که در برابر اولین سؤال او، من به تعریف داستان زندگی خود پرداختم.
مهمانی آن شب زیبا و فراموش نشدنی به پایان رسید، و بانوی صاحب مجلس، با همان کالسکه و با بدرقه شایانی مرا به خانه فرستاد. صبح روز بعد همان پیرزن که سبب آشنایی من با آن بانو شده بود، به خانه من آمد و گفت: بانوی من قصد دارد، بازدید شما را پس بدهد و فردا صبح می خواهد یکی دو ساعت در سرای شما میهمانتان باشد. و من که متقابلا مهر آن بانو در دلم نشسته بود، با استقبال تمام ایشان را برای روز بعد به نهار دعوت کردم.
چون آن بانو به سرای من آمد، بعد از صرف ناهار و کمی استراحت گفت: خانواده ما از بزرگان شعر بغداد است، و روزی برادرم هنگام گذر در شهر چشمش به شما می افتد و شیفته و دلباخته شما می شود. و همان روز نزد من می آید و داستان دلدادگی اش را با من در میان می گذارد، و من از فردای همان روز بود که این پیرزن خدمتکار را به تعقیب شما گماشتم. و حال که به خانمی و نجابت و اصالت شما پی برده ام، به قصد خواستگاری برای برادرم به سرای شما آمده ام و در انتظار دریافت جواب مساعد شما هستم. که اگر شما موافق باشید، جلسه ای تر تیب دهم که شما دو نفر یکدیگر را ببینید، بلکه به لطف خدا پیوند زناشویی تان بسته شود.
من که اولا از تنها زندگی کردن در شهر بغداد دل نگران بودم، و در ثانی از آن بانو و مصاحبتش لذت می بردم، قبول کردم تا روز بعد مجددا، به خانه شان بروم.
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1348 قسمت بعد
هاروت و ماروت✏️
در روزگاران پيش، پس از عصر حضرت سليمان (ع) سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل به طور عجيبى رايج شده بود. بابِل از شهرها و سرزمينهاى تاريخى مربوط به پنج هزار سال قبل است، كه شامل منطقه وسيعى بين رود فرات و دجله می شد.
داراى تمدن عظيمى بود، و آن چنان بزرگ شد كه به آن كشور بابِل می گفتند. اين كشور داراى شهرهايى بزرگ و قلعه هايى بلند، و قصرهاى سر به فلك كشيده و بتكده هاى عظيم بود، و اكنون از آن بناهاى عظيم، خرابه هايى باقى مانده است كه جزء آثار باستانى به شمار می آيد.
سحر و جادوگرى در ميان مردم بابِل بسيار رايج بود، آنها از طلسمات و علف هاى مخصوص و پاشيدن آب متبرك، و دوختن نوارهاى مخصوص، براى انجام كارهاى حيرت انگيز و شگفت آور استفاده می كردند.
حضرت سليمان (ع) تمام نوشته ها و اوراق جادوگرى مردم بابِل را جمع آورى كرد، و دستور داد تا در محل مخصوصى نگهدارى كنند (اين نگهدارى براى آن بود كه مطالب مفيدى براى دفع سحر در ميان آنها وجود داشت) سليمان (ع) به اين ترتيب براى نابودى سحر و جادوگرى اقدام نمود.
ولى پس از وفات سليمان، گروهى آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت.
براى جلوگيرى از سحر و جادو، و زيان هاى آن لازم بود اقدامى جدى صورت بگيرد و براى جلوگيرى از آن چاره اى جز اين نبود، كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند و چنين كارى مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فنّ دقيق، آن سحرها را باطل نمايند.
خداوند دو فرشته هاروت و ماروت را به صورت انسان به ميان مرم بابِل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيرى نمايند.
آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابِل فقط به خاطر تعليم سحر براى خنثی سازى سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر می آموختند، به او اعلام می كردند كه:
🔻اءنَّما نَحنُ فِتنَةٌ فَلا تَكفُرْ؛
ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو. (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن).
اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوى خود به مردم آسيب می رساندند، و بين مرد و همسرش جدايى می افكندند و مشمول سرزنش شديد الهى شدند.
📚قصه هاى قرآن
✏️محمد محمدى اشتهاردى
#مذهبی
@Manifestly
🔵🔵🔵اطلاعیه
چالش داستان نویسی داریم اونم دو تا.
🔴چالش اول به این صورت هست که ما داستان تک صفحه ای زیبا ای رو که براتون گذاشتیم میخونید و با قلم خودتون و تخیلات و تغییرات دادن به اون زیباترش میکنید و بازنویسی میکنید
🔴اگه خواستید میتونید به جای چالش اول خودتون یه داستان کوتاه بنویسید
🔻در نهایت داستانها که به دستمون برسه رو آخر هفته تو کانال قرار میدیم و رای میگیریم
هر کس اول شد داستانش رو در کانال بزرگ داستانک با ۵۰۰۰ عضو قرار میدیم تا نظر بدن و نظرات رو تقدیم نویسنده برنده میکنیم تا برای بهبود داستانهاش استفاده کنه.
🔻میتونید تو هر دو چالش شرکت کنید.
اثراتتون رو برای ادمین زیر ارسال کنید
@admin_roman
در ضمن این مژده رو بهتون بدم تا حالا سه نفر رمان نویس تازه کار بین ما پیدا شده،اونا دیگه حتما باید تو چالش شرکت کنن😁
لینک داستان مربوط به چالش
https://eitaa.com/manifest/252
@Manifest
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۴۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۲۵ بعد از پایان مراسم کفن و دفن و گذشت چهل روز، شریک پدر
#هزار_و_یک_شب ۴۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ۲۶
و صبح فردای آن روز بود که مجددا کالسکه ای به در خانه من آمد و همراه با ندیمه ام به سرای مجلل و قصر مانند آن بانو رفتم. هنوز چندی از ورود من به آن سرای نگذشته بود که جوان رشید و بلند بالایی که چهره ای زیبا و قامتی آراسته داشت، وارد مجلس شد. و بانوی صاحب خانه گفت: برادر جان، این هم نوگل خندانی که تو در بازار چشمت به جمال ایشان روشن شد. امروز قدم رنجه کردند و خانه ما را روشن نمودند
و اما ای ملک جوانبخت،
آن جوان رشید و خوش سیما، ضمن آنکه سرش را به عنوان سلام و احترام مقابل من فرود آورد، این چهار بیت را با صدایی پرطنین خواند
که:
تو از هر در که باز آیی بدین خوبی و زیبایی
دری باشی که از جنت بروی خلق بگشایی
ملامت گوی بی حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمایی
به زیورها بیارائید وقتی خوب رویان را
تو سیمین تن چنان خوبی که زیورها بیارایی
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حديث آید
مرا در رویت از حیرت، فرو بستست گویایی
خاتون دوم در حضور سلطان و وزیر خزانه دار و سه گدای از چشم چپ کور، و حمال بغدادی و خاتون برتر که هم چنان دو قلاده سگ را در دست داشت، ادامه داد که: برادر آراسته قد و پیراسته قامت بانوی صاحب خانه، بعد از خواندن آن ابیات زیبا و دلنشین، ادامه داد آیا این پری رو شایسته ستایش بیشتر، مرا به همسری خود انتخاب می کند؟
من سکوت کردم، دوباره مرد جوان به سخن در آمد و گفت: و آیا غير از این است که سکوت اکنون شما نشانه حجب و حیا و متانت شماست. که باز هم من سکوت کردم. و برای بار سوم مرد جوان با لحنی مطمئن تر گفت: و این بار سکوت شما را دلیل رضایتتان دانسته و به خود مبارک باد می گویم.
و آنجا بود که بانوی صاحب خانه و خواهر بزرگ تر آن جوان با ذوق و شایسته سروری، مرا غرق بوسه کرد و گفت: و اما ای بانوی زیبا و ای عروس دل آرا، باید بدانی که ما از خاندان بزرگ و طراز اول شهر بغداد هستیم، ولی به دلیل اینکه مادربزرگ پدری ما هنوز بیست روز نیست که به رحمت خدا رفته و تا بعد از پایان مراسم چهل، شایسته نیست که جشن و سروری با پای داریم. برای آنکه شما و برادرم محرم یکدیگر باشید، مراسم عقد را به طور مختصر فردا و در خانه شما برگزار می کنیم، و انشا الله جشن عروسی مفصل را که در شأن برادر من و در خور شما بانوی پریچهر باشد، دو ماه دیگر و در فصل بهار و کنار رودخانه دجله و در قصر پدرم برگزار خواهیم کرد.
و روز بعد بود که آن بانو، به اتفاق برادرش و چند نفر همراه و دو مرد روحانی برای خواندن خطبه عقد به خانه من آمدند. و به محض آنکه
خواهر و برادر و همراهان، وارد خانه ام شدند و من به استقبال ایشان رفتم، مرد جوان و خواستگار من، این دو بیت را برایم خواند: نگاری کز سر و رویش، همی شمس و قمر خیزد
بهاری کز دو یاقوتش همی شهد و شکر ریزد هزار آشوب بنشاند، هر آن گاهی که بنشیند
هزاران فتنه برخیزد، هر آن گاهی که برخیزد
و هنوز ساعتی نگذشته بود که مرا به کابین و عقد آن مرد در آوردند. و خواهر بزرگ همسرم، بعد از پایان خطبه عقد، اولا یک جعبه پر از یاقوت و زمرد و فیروزه، به عنوان چشم روشنی به من داد. و سپس گفت: ما در صدد هستیم که قصری در خور شأن تو و شایستگی برادرم فراهم سازیم. و از طرفی در دوران عزاداری پدرم که از بزرگان شهر بغداد است و شایسته نیست ماجرا را با او در میان بگذاریم. یعنی در این مدت کوتاه و باقیمانده سی چهل روزه، برادرم با شما در این خانه زندگی خواهد کرد تا جشن عروسی شما برگزار شده و هر دو به خانه بخت خویش بروید.
و به این ترتیب بود که من برای بار دوم همسری اختیار کردم و به عقد مردی دیگر در آمدم.
از فردای آن روز، من به اتفاق آن پیرزن فرتوت در صدد تهيه جهاز برای خود بودم و از جمله به اتفاق وی، به بازار زرگرهای شهر بغداد رفتیم، تا من هم برای خود مقداری جواهر تهیه کنم. و چون به حجره جواهر فروشی وارد شدم، در ابتدا مرد جواهر فروش حجره دار به نوعی خوش آمد گفت که من بدم آمد. و چون جواهرات مورد علاقه خود را انتخاب کردم و قیمت آن را پرسیدم، در پاسخ این بیت را شنیدم که:
زر چه محل دارد و دینار چیست
مدعی ام گر نکنم جان نثار
ادامه دارد...
eitaa.com/Manifestly/1367 قسمت بعد
✏️فهمیدهام که همه بدبختی انسانها ناشی از این است که به زبان صریح و روشن حرف نمیزنند. از اینرو من تصمیم گرفتهام که صریح حرف بزنم و صریح رفتار کنم تا در راه درست بیفتم
👤آلبرکامو
@Manifestly
مانیفست - داستانک
داستان زیبای سه قسمتی از #کلیله_و_دمنه شِنزِبه و نِندبه✏️ قسمت اول بازرگانی بسیار ثروتمند بود . ف
#کلیله_و_دمنه
شنزبه و نندبه✏️قسمت دوم
چون دمنه این سخن را به پایان رساند.شیر بیشتر خوشش آمد و به او پاسخ های خوب داد و وی را بسیار مدح کرد و با او کاملاْ دوست شد و دمنه فرصتی خواست تا تنها با شیر سخن گوید و گفت :مدتی است پادشاه در یک جا اقامت کرده و شادی شکار و گریز را رها کرده است ؟ سبب آن چیست؟ شیر می خواست حالت ترس خود را از دمنه مخفی کند.در آن حین ٬ شنزبه آوازی بلند سرداد و صدا آن چنان شیر را هراساند که نتوانست بر خود مسلط باشد و سر خود را بر ملا کرد. و گفت : دلیل این صداست که می شنوی . نمی دانم از کدام سمت می آید اما گمان می کنم که قدرت و اندام آن متناسب با صدا باشد. اگر این گونه است اقامت ما در این جا به صلاح نیست.
دمنه گفت : شایسته نیست که پادشاه به این دلیل جایگاه خود را ترک کند و از وطن مونس هجرت کند . اگر دستور دهد بروم و او را این جا بیاورم تا بنده و چاکر فرمان بردار پادشاه باشد. شیر از این سخن شاد شد و به آوردن او فرمان داد . دمنه به نزد گاو آمد و گفت : مرا شیر فرستاده و دستور داده که تو را به نزد او ببرم. گاو گفت : این شیر کیست ؟ دمنه گفت : پادشاه درندگان . گاو که یادکرد پادشاه درندگان شنیده بود ترسید ٬ به دمنه گفت : اگر به من اطمینان دهی با تو می آیم . دمنه به او قول داد و هر دو به سمت شیر رفتند.
چون به نزد شیر رسیدند . به گرمی از گاو پرسید: کی به این ناحیه آمده ای و دلیل آمدنت چه بوده است. گاو داستان خود را به تفصیل بیان کرد. شیر دستور داد که این جا اقامت کن که از مهربانی ٬ احترام ٬ نیکی و بخشش ما بهره ای وافی یابی .گاو او را مدح و ثنا گفت و با میل و علاقه آماده خدمت گزاری شد.شیر او را به خود نزدیک گردانید و در بزرگ داشت و مهربانی به او زیاده روی نمود تا از همه ی لشکر و نزدیکان شیر والاتر شد.
وقتی دمنه دید که شیر در نزدیکی به گاو چقدر خوش آمد گویی می نماید ٬ آرامش خود را از دست داد. نزد کلیله رفت و گفت : ای برادر ضعف اندیشه و ناتوانی مرا می بینی ؟ تمام تلاش خود را صرف آسایش شیر کردم و از منفعت خود غافل بودم و این گاو را برای خدمت آوردم تا جا و مکان یافت و من جایگاه و مرتبه ی خود را از دست دادم . اکنون چاره رهایی مرا چگونه می بینی . کلیله گفت : تو چه فکری کرده ای ؟
گفت : می اندیشم که با چاره گری لطیف کوشش کنم تا او را منصرف کنم.
کلیله گفت : اگر گاو را بتوانی نابود کنی طوری که شیرآسیب نبیند راهی دارد و اگر با زیان همراه باشد ٬ آگاه باش که آسیبی به او وارد نشود . کلام را با این جمله به پایان رساندندو دمنه از دیدار شیر روی گرداند تا این که روزی فرصتی یافت و مانند ماتم زده ای نزد او رفت . شیر گفت : روزهای زیادی است تو را ندیده ام ان شاء الله که خیر هست.
گفت : بله دستور داد که بیان کن . گفت : محرمانه باید این موضوع را بگویم . گفت : هم اکنون وقت آن است. زودتر باید بیان کنی که در امور مهم تأخیر روا نیست و دانای سعادتمند کار امروز را به فردا نمی اندازد.
دمنه گفت : عاقل چاره ای جز بیان حق ندارد ٬ زیرا هر کس اندرزی از پادشاه دریغ دارد و جایز نداند فقر و نداری خود را به دوستانش بگوید ٬ به خود خیانت کرده است.
شیر گفت : امانت داری بسیار تو امری ثابت شده است . و نشانه های آن در رفتارت آشکار . آن چه اتفاق افتاده بیان کن.
ادامه دارد...
@Manifestly