eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
✏️ابتدا فکر میکردم مملکت وزیر دانا میخواهد بعد فکر کردم شاید شاه دانا میخواهد، اما اکنون میفهمم ملت دانا میخواهد. 👤میرزا تقی خان امیر کبیر 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 #کلیله_و_دمنه #طوقی #قسمت1 (دو قسمتی) #اختصاصی‌مانیفست ✏️روزی روزگاری کلاغي در آسمان پرواز
(آخر) ✏️🔹طوقي گفت: خيلي ممنونم که این قدر وفادار هستي، ولي از آن جایی که من دوست تو هستم، بعد از رها کردن همراهانم مرا فراموش نخواهي کرد، حتی اگر خيلی خسته شده باشی... اما برعکس اگر بعد از رها کردن من از بند، خسته شوی ممكن است دیگر به آنها توجهي نكني و آنها مدت طولاني اسير باقي بمانند. به علاوه، به خاطر همکاري آنها بود که توانستیم از چنگ شکارچي فرار کنیم و از آن جایی که من سردسته و رهبر این پرنده ها هستم، وظیفه دارم اول آنها را سلامت و ایمن ببینم و باید بدانی 🔷 یک رهبر باید نه تنها در زمان خوشي و راحتي، بلکه به هنگام خطر و سختي نيز از زیردستان خود مراقبت کند. از تو عاجزانه می خواهم که اول همراهان مرا رها کني. موش گفت: آفرین بر تو و افکار خوبت که نشانه رهبری و بلند همتی توست. سپس خيلي سريع تمام تور را برید و همه کبوترها را آزاد کرد. بعد همه خداحافظي کردند و کبوترها با شادماني پرواز کردند. موش هم به لانه اش برگشت. کلاغ موش را به خاطر وفاداري و کمکي که به دوست قديمي اش کرده بود، تحسین کرد و خواست که با او دوست شود. کلاغ با خود گفت: من هم از این خطرات ایمن نخواهم بود. این اتفاق ممکن است روزي براي من نیز پیش بیاید. بهتر است که یک چنین دوست مفيدي داشته باشم. با این فکر، به طرف سوراخ موش رفت و او را به نام زیرک صدا زد. موش گفت: من تو را نمي شناسم. تو کي هستي و چگونه اسم مرا مي داني و از من چه مي خواهي؟ کلاغ گفت: من کلاغم و تا امروز از تو بدم مي آمد. امروز داشتم از این جا عبور می کردم که گرفتاري کبوترها و شجاعت و وفاداري تو را در رها کردن آنها دیدم. با این کار تو، فایده دوستي و همكاري را فهمیدم. بنابراین آرزو دارم مرا به عنوان دوست قبول کني. تو مي توانی اطمینان داشته باشی که از این پس من به تو وفادار و ارادتمند خواهم بود. موش گفت: برای این حرفهاي خوب متشکرم. اما بدان که دوستی بین من و تو بسیار بعید است. زیرا موش غذاي کلاغ است و کلاغ دشمن موش. دوستي بين دو موجود قوي و ضعیف بی معنی است. اولین شرط براي دوستی بین دو طرف آن است که علاقه یک دوست سبب نابودی دوست دیگر نشود. کلاغ گفت: بله کلاغها دشمن موشها هستند، اما من قول می دهم که هیچ گاه تو را شکار نکنم. موش گفت: واقعیت این است که همه کلاغها دشمن موشها هستند. وقتی که تو با کلاغهاي دیگر دوست و با موشهای دیگر دشمن باشي، دوستي ما چه فایده ای دارد. کلاغ گفت: من آن قدر از سخاوت و وفاداري تو خوشم آمده که حاضرم از این به بعد نه دوست کلاغهای دیگر باشم و نه دشمن موشها. من مثل انسانهایی نیستم که به دروغ قسم مي خورند یا برای این که سر یکدیگر را کلاه بگذارند، قول انجام کاري را مي دهند و بعد از رسیدن به هدفشان زیر قول خود مي زنند. من یک کلاغ سیاه بیش نیستم. اما شرفي را که یک کلاغ باید داشته باشد، دارم. آنها درباره این موضوع بیشتر صحبت کردند، تا این که سرانجام موش احساس کرد کلاغ راست می گوید و موافقت کردند که از آن پس با یکدیگر دوست باشند. سپس از سوراخ خود بیرون آمد و با یکدیگر پیمان دوستي بستند. آنها چندین روز درباره پیمان شکني انسانها و حیوانها با یکدیگر صحبت کردند و دوستي آنها سالهای سال ادامه داشت. 📚 کلیه و دمنه ✏️ رابیندرانات تاگور 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️ آیت الله سیستانی نقل میکنند: در زمانی که من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: «مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید». سپس داستانی تعریف کردند: «یک روز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آن را غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آن را به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا از خطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: «ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم» آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: «شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید» 🔻برای سنجش زنده یا مرده بودن انسانها به نبض او دقت نکنید به شرف او دقت کنید. 👤 چه گوارا 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
6.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داستان کوتاه که به صورت فیلم در اومده به نام " بی عرضه" نوشته آنتوان چخوف 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۶ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۶ و اما ای سلطان شهریار دل آگاه و شهرزاد قصه گو را حامی و پشت و
۸۷ 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عفریتان به نام ساحره، از مدت ها قبل در بارگاه امیر تخارستان خدمت می کرده که با ترفند خودش را به زیبا، دختر امیر نزدیک می کند و ندیمه مخصوص او می شود. با اینکه پدر زیبا بارها به دخترش تذکر داده بوده که « شایسته نیست یک کنیز پیر، نديمه مخصوص تو باشد» ، اما دختر از آنجا که بسیار دل رحم و مهربان بوده و نمی خواسته آن کنیز را از خود برنجاند، همچنان او را در کنار خود نگاه داشت و حتی با وساطت ساحره جادوگر ، دو بار «خدنگ» عفریت باعنوان جعلی و هدایای بسیار، به عنوان امیرزاده و ملک التجار سرزمین مراکش به خواستگاری زیبا می آید که هر دو بار زیبا جواب رد می دهد و به کنیز جادوگر و جاسوس خود می گوید: - نمی دانم چرا از ریخت این مردک تاجر مراکشی که به دروغ خود را امیرزاده هم معرفی می کند، اینقدر بدم می آید. ساحره هم تمام سعی و تلاشش این بوده تا بلکه به نوعی زیبا را بفریبد تا او به ازدواج با خدنگ عفریت رضایت بدهد. رفت و آمدهای خدنگ عفریت به عنوان خواستگار زیبا به دربار امیر تخارستان همچنان ادامه پیدا می کند. خدنگ قصد داشته که در مرتبه سوم، با جلال و جبروت ساختگی فراوان تر و هدایای بیشتر، باز هم به خواستگاری بیاید که ساحره کنیز به او خبر می دهد « اگر دیر بجنبی پسر امیر بخارا، زیبای دلخواه تو را از دستت می رباید! » شایان عزیز، من با اجازه، از تفصيل ماجرا میگذرم و به طور اختصار برایت می گویم که من، مطیع امر پدر و تسلیم نظر مادر، روزی برای شکار به صحرا رفته بودم که هنگام برگشت در مسیر راه در بیرون شهر، به دختری برخورد کردم که در زیبایی بی نظیر و از برازندگی بی بدیل بود. او در گوشه ای نشسته و در حال گریه کردن بود. وقتی سواره در حالی که دو شکار آهو را هم بر پشت اسبم انداخته بودم به کنارش رسیدم. دختر زیبارو سلامی کرد و جلو آمد. علت گریه اش را فقر خانواده و گرسنگی خود اعلام کرد. من از روی دلسوزی یکی از شکارهای خود را به او بخشیدم. چون دختر نگاهی در چشمانم انداخت، گویی آتشی سراپای وجودم را فرا گرفت. در همان وضع و حالت شنیدم که دخترک با لحن خاصی گفت: - ای امیرزاده، خدا عمرت را دو برابر کند. و ناگهان از مقابل چشمان من محو شد... ادامه دارد... eitaa.com/Manifestly/2569 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️اگر قرار است کاری را انجام دهید . خیلی بهتر است که آن را همین الان انجام دهید اصلا خوب نیست که ۱۰ سال دیگر به خودتان بگویید خیلی دلم می خواست فلان کار را انجام دهم ولی نتوانستم. 👤 رابرت دنیرو 🚩 @Manifestly
✏️امروز داستانی براتون آماده کردیم در ژانر که در عین حال هم هست. بعد از خوندن این داستان شاید بغض کنید. این داستان شما رو با خودش به حال و هوای داستان میبره واقعا داستان جالبی هست و خوندنش به خیلی توصیه میشه
مانیفست - داستانک
✏️امروز داستانی #واقعی براتون آماده کردیم در ژانر #عاشقانه که در عین حال #آموزنده هم هست. بعد از خو
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را به تو بگویم. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می دیدم. من طلاق می خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟ جواب ندادم. عصبانی شد. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می کرد. می دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی اش آمده است. اما واقعاً نمی توانستم جواب قانع کننده ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می سوخت. با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می تواند خانه، ماشین و 30% از سهم کارخانه ام را بردارد. نگاهی به برگه ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که 10 سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم تر و واضح تر شده بود. روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم. صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود. برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل تحمل تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم. درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد. از زمانی که طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود 10 متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم. در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده ام. ادامه دارد...👇👇
مانیفست - داستانک
#معشوقه_جدید #قسمت1 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️وقتی آن شب به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا می پخت، گفتم باید چیزی را
(آخر) در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که 10 سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می رفتند، بغل کردن او برایم راحت تر می شد. این تمرین روزانه قوی ترم کرده بود! یک روز داشت انتخاب می کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس هایم گشاد شده اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می توانستم اینقدر راحت بلندش کنم. یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم.همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری... برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان. اما وزن سبک تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله ها بالا رفتم. معشوقه ام که منشی ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی خواهم طلاق بگیرم. او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه ام احساس می کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می کنم و از اتاق بیرون می آورمت. شب که به خانه رسیدم، با گلها در دست هایم و لبخندی روی لبهایم پله ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه ها بود که با سرطان می جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می دانست که خیلی زود خواهد مرد و می خواست من را از واکنش های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم. 🔻جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می آورد اما خودشان خوشبختی نمی آورند. سعی کنید دوست همسرتان باشید و هر کاری از دستتان برمی آید برای تقویت صمیمیت بین خود انجام دهید... 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
ایمان✏️ کوهنوردی جوان می‌‌خواست به قله‌ بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین، سفرش را آغاز کرد. آنقدر بالا رفت تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان بودند. در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن! ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟ کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من! - آیا به من ایمان داری؟ - آری همیشه به تو ایمان داشته‌ام - پس آن طناب دور کمرت را پاره کن! کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع پس گفت: خدایا نمی‌توانم. – آیا به گفته من ایمان نداری؟ کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم نمی‌توانم. روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مواظب این دخترا تو کافه باشید در کمین هستن😂 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
۸۸ 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت : - رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟ من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان. این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید: - تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست. چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند. چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد. فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد