eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۷ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۷ پشوتن در ادامه داستان زندگی خود گفت : - کنیز سیاهی از طایفه عف
۸۸ 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظه به بعد بود که حال خود را نفهمیدم. در تمام لحظه ها صورت و چهره آن دختر در نظرم مجسم بود تا اینکه باز هم فردا به بهانه شکار از قصر خارج شدم. چون هنگام غروب به جانب شهر و قصر بر می گشتم، باز هم همان دخترک را در همان مکان دیدم و مثل روز قبل یکی از آهوان شکار کرده را به آن دختر دادم. دیدم دختر مشک آبی را بر دوش دارد. پرسیدم از کجا می آیی که گفت : - رفته بودم از سرچشمه، آب برای خوردن به خانه ببرم. آیا میل دارید جرعه ای از آب مشک مرا بنوشید؟ من برای آنکه گفت وگویم با دختر بیشتر باشد، جرعه ای از آب مشک او را نوشیدم ؛ که نوشیدن آب همان و دگرگونی حال و التهاب درون من همان. این ماجرا درست زمانی رخ داد که پس فردایش قرار بود من به اتفاق مادرم و تعدادی از اقوام و وزیر پدرم، با کاروانی بزرگ و هدایای بسیار به سوی سرزمین تخارستان حرکت کنیم. ماجرای حرکت کاروان را هم از قبل، به وسیله پیکهای بادپا به اطلاع زیبا و پدرش رسانیده بودند. من با نوشیدن آن جرعه آب، تعادل روحی خودرا از دست دادم و به بستر بیمار افتادم و در نتیجه، حرکت ما به سوی سرزمین تخارستان به تأخیر افتاد. پدر و مادرم آنچنان از بیماری من دگرگون شدند و به قدری افکارشان مغشوش و به من مشغول شد، که حتی ماجرای تعویق افتادن حرکت و مسافرت را به اطلاع امیر سرزمین تخارستان نرساندند. من در بستر بیماری با حالت التهاب و دگرگونی افتاده بودم که خدنگ، در حالی که با افسون و جادوگری خودش را به شکل من، یعنی پشوتن بخارایی در آورده بود، با هدایایی بسیار وارد بارگاه امیر سرزمین تخارستان می شود تا مراسم خواستگاری و عقد با زیبا دختر امیر را با هم انجام دهد. ساحره جادوگر و خدنگ عفریت، با دم و دستگاه ساختگی و دروغین، چنان صحنه سازی می کنند و جادو به کار می برند که بلافاصله مراسم عقد برگزار می شود. بعد از جشنی مختصر، خدنگ، زیبا را به همراه خود می برد تا مثلا مراسم بعدی در سرزمین پدری من یعنی بخارا برگزار شود. بعد از مراسم عقد، وقتی که زیبا و خدنگ جادوگر که خود را به جای من معرفی کرده بود، در کجاوه کنار هم می نشینند، زیبای باهوش چون نگاهی به شوهر خود می اندازد، روی بر می گرداند و می گوید: - تو از جمله دیوانی و بوی آدمیزاد نمی دهی! نگاه نفرت انگیز تو، آن نگاه پشوتن پسر امیر شهر بخارا نیست. چون خدنگ جادوگر می فهمد که زیبای باهوش، پی به تزویر و جادویش برده، از ترس اینکه مبادا زیبا داد و فریاد راه بیندازد وردی می خواند ، زیبا را در زیر بغل می گیرد ، درِ کجاوه را باز می کند و هر دو پروازکنان بدون آنکه اطرافیان متوجه شوند به آسمان می روند. چون کاروان در اولین منزل اطراق می نماید و در کجاوه را باز می کنند ، کجاوه را خالی می بینند. چون درِ قسمت پشت کجاوه را هم باز می کنند، از ندیمه دختر امیر، یا آن کنیز سیاه جادوگر هم نشانی نمی بینند. ماجرا به سرعت به گوش امیر سرزمین تخارستان می رسد و امیر بدون آنکه بداند، با سپاهی گران به سوی سرزمین بخارا به راه می افتد. فعلا امیر سرزمین تخارستان را با سپاهی گران به سوی سرزمین پدری ام یعنی بخارا در راه داشته باش تا ای شایان عزیز، من از خودم برایت بگویم ، که بیمار و ملتهب و با دل درد شدید و بی خبر از ماجرا در بستر افتاده بودم... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2585 قسمت بعد
✏️اَلنّاسُ بِاُمَرائِهِمْ اَشْبَهُ مِنْهُمْ بِآبائِهِمْ؛ مردم، به دولت‌مردان خود شبيه‌ترند تا به پدران‌شان. 🔆 امام على علیه السّلام 📖 تحف العقول، ص208 🚩 @Manifestly
داستان امروز در ژانر هست که در سال۱۹۴۳ بهترین داستان کوتاه در آمریکا شناخته شده. این داستان نوشته خانم S. I. Kishor، نویسنده آمریکایی است. و اولین بار در سال ۱۹۴۳ با نام «Appointment with Love» در مجله کولیر منتشر شده است. این داستان خیلی وقت پیش تقدیمتون شده بوده اما برای خوندن بقیه اعضا کردیم. 🚩 @Manifestly
گل سرخی برای محبوبم✏️ جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل» با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت هالیس روبه رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت». بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟» بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۵۰ ساله، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!» ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ دهد. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 ✏️در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شرکتی، مدیر منابع انسانی شرکت از مهندس جوان صفر کیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع کار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟» مهندس گفت: «حدود ۷۵۰۰۰ دلار در سال، بسته به اینکه چه مزایایی داده شود.» مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره ۵ هفته تعطیلی، ۱۴ روز تعطیلی با حقوق، بیمه کامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیک و مدل بالا چیست؟» مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌کنید؟ » مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع کردی!!! 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
12.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 :(Room 8(2013 ⏰ مدت زمان: ۶ دقیقه 🕴 کارگردان: جیمز گریفیتس ➕ برنده2جایزه بهترین فیلم کوتاه جشنواره بفتا خلاصه داستان: یک زندانی جعبه ای جادویی مرموز پیدا می کند و ...... @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۸۸ #شایان_گوهری 👈 ق ۱۸ پشوتن داستان زندگی خود را این گونه ادامه داد : - من از آن لحظ
۸۹ ق ۱۹ پدرم تمام اطبا را بر سر بالين من فراخواند ، اما هیچ کدام از ایشان نتوانستند درد دل مرا برطرف کنند. برایت ای رفیق همراه، بگویم که از فردای روزی که گرفتار آن اتهاب و دل درد شدم، ماجرای آن دختر و نوشیدن جرعه ای آب از جام در دستش را برای مادر خود تعریف کردم. مادرم که زن هوشمند و دانایی است، با یک دست محکم پشت دست دیگرش کوبید و گفت: - ای داد بیداد! پسرم، عفريتان تو را جادو کرده اند و مداوای هیچ کدام از این اطبا تأثیری ندارد ؛ مگر آنکه پدرت به سراغ کاهن معبد نوبهار شهر بلخ برود ، که فقط آن مرد وارسته می تواند جادوی عفریتان را باطل کند. بنابراین پدرم با گروهی از زبده سواران به سوی شهر بلخ حرکت کرد. پشوتن بخارایی اینگونه برای شایان مصری در ادامه داستانش گفت: - چند روز گذشت تا پدرم به اتفاق کاهن بزرگ معبد نوبهار شهر بلخ بر بالینم آمد. چون من در حالت درد شدید داستان را برای آن کاهن تعریف کردم، در پاسخ من گفت: - مادرت راست می گوید. تو نمی بایست آن جام آب را از دست آن دختر می گرفتی و مینوشیدی. در سرزمین های این اطراف، فقط من به خاطر علمم راه باطل کردن سحر جادوگران را می دانم. آن مرد اندیشمند برای مداوای من با علم مخصوص خود مشغول به کار شد. ناگهان همهمه ای در قصر پیچید و دربانان قصر شتابان آمدند و به پدرم که بالای سرم ایستاده بود خبر دادند امیر سرزمین تخارستان با تعدادی از سواران زبده پشت در قصر ایستاده و می خواهد داخل شود. پدرم بی خبر از همه جا خود به استقبال امیر رفت و بلافاصله صدای فریاد امیر تخارستان در حیاط قصر پیچید که نعره کشان می پرسید: - دخترم کجاست؟ پسر نابکارت چرا او را دزدید؟ در میان راه کجا غیبشان زد؟ چه ایرادی داشت که او را با حرمت و احترام وارد شهر می کرد؟ من که بارضا و رغبت او را به عقد پسرت در آوردم. دیگر این دیوانه بازی ها برای چیست؟ و بعد از چند لحظه در اتاق باز شد و پدر زیبا در حالی که شمشیر از نیام کشیده بود، وارد شد و بدون درنگ از من پرسید: - تو که بیماری و افتاده ای! پس زیبا دخترم کجاست؟ و آنجا بود که همه چیز روشن شد. کاهن معبد نوبهار شهر بلخ، گره کور مسئله را گشود و همه دانستیم که عفریتان چه بر سر من و زیبا، دختر امیر سرزمین تخارستان آورده اند. پدر زیبا وقتی پی به آن حادثه شوم برد، دو دست بر سر کوبید و فریاد کشید: - بیچاره شدم! دخترم را جادوگران بردند! آن گاه آن مرد تنومند شمشیر بر دست، از حال رفت و بر زمین افتاد. با تلاش اطرافیان بعد از زمانی کوتاه، امیر تخارستان حالش جا آمد ، سر پا نشست و بنای گریستن را گذاشت. آنجا بود که من پی به عظمت فاجعه بردم و فهمیدم جادوگران، دختر امیر سرزمین تخارستان را دزدیده اند. مادرم بنای التماس به کاهن معبد شهر بلخ را گذاشت و گفت: - شما را به خدا، اول نشانی عروس گمشده ام را بدهید و بعد به مداوای پسرم بپردازید. پسرم صبرش در درد کشیدن زیاد است. اول فکری به حال آن نوگل دست دیوان افتاده بکنید. کاهن بزرگ ضمن آنکه همگی ما را دعوت به آرامش کرد، ابتدا رو به پدر و مادرم کرده و گفت: - آیا شما مطمئن هستید اکنون در دور و بر و اطراف و نزدیکانتان، از این اجنه های فریبکار خوش ظاهر وجود ندارد؟ من یقین دارم که در حرمسرای همین جناب امیر تخارستان عفریته ای وجود داشته ؛ زیرا اجنه با تمام قدرت جادوییشان از ما آدم ها خیلی می ترسند و هرگز تنها و بدون نقشه قبلی و دسیسه چینی جاسوس های خود، به جایی وارد نمی شوند. آن هنگام بود که آه از نهاد امیر تخارستان بلند شد و به کنیز سیاهی اشاره کرد که ندیمه دخترش شده بود. چون باز هم مصرانه از کاهن بزرگ راه حل را جست و جو کردیم، کاهن مدت یک شبانه روز از ما مهلت خواست تا با علم مخصوص خود و اسباب و وسایلی که تا حد زیادی به ابزار جادوگری شباهت داشت، نشانی از زیبای دزدیده شده من را بیابد... ادامه دارد eitaa.com/Manifestly/2631 قسمت بعد
#جملات_ناب قوی کسی است که نه منتظر می ماند خوشبختش کنند و نه اجازه می دهد بدبختش کنند. 👤مارلون براندو 🚩 @Manifestly
امروز داستانی براتون آماده کردیم که گذران عمر رو برای انسان تداعی میکنه. خوندنش برای همه توصیه میشه
✏️خدا از "هیس "خوشش نمياد! 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو کار نه بیاره حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود بازی ما یه قل دو قل بود و پسرهام الک دو لک و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را ریختند تو باغچه و گفتند : تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها گفتم : آخه .... گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه همه خندیدند ولی من ، خجالت کشیدم به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم، دوست داشتن چیه ؟ عادت میکنی بعد هم مامانت بدنیا اومد با خاله هات و دایی خدابیامرزت بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟ می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون عین یه غنچه بودم که گل نشده گذاشتنش لای کتاب روزگار و خشکوندنش مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت : آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود زیر چادر چند تا بشکن می زدم آی می چسبید ، آی می چسبید دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم یهو پیر شدم پاشو دراز کرد و گفت : پاهام خشک شده ، هر چی بود که تموم شد آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن ؟ انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ، اینقدر به همه هیس نگید بزار حرف بزنن بزار زندگی کنن آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از "هیس "خوشش نمياد 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
داستانهایی که برای خواندنشان دعوت شدید
نصیحتی که استیو جابز هرگز فراموش نکرد✏️ 🌺🍂🍃 🍂🍃 🍃 اکثر افراد شرکت اپل را برای تعهدش به طراحی زیبا می‌شناسند، فردی که باید مورد تشکر قرار گیرد، پاول جابز، پدرخوانده‌ی استیو جابز است! والتر ایزاکسون، زندگی‌نامه‌نویس جابز، در مصاحبه‌اش با شبکه‌ی CBS گفت: پاول جابز یک مکانیک فوق‌العاده بود. او به پسرش استیو یاد داد که چگونه چیزهای عالی بسازد. آن‌ها روزی در حال ساختن یک حصار بودند. پاول به پسرش گفت: "تو باید پشت حصار را هم به همان خوبی جلوی آن درست و رنگ کنی. هرچند که ممکن است کمتر کسی آن‌جا را ببیند، اما خودت که می‌بینی. درست کردن پشت حصار نشان می‌دهد که تو می‌توانی وسایل را کامل و بی‌نقص بسازی." 🔻غربی ها حتی مارک لباسهایشان هم با کیفیت میسازند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃