eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرکت بهنوش بختیاری برای بوسیدن پسر نابغه و واکنش مجری😳 🚩 @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۴ #شایان_گوهری 👈 ق ۲۴ زیبا در ادامه داستانش گفت : - چون خدنگ آن جمله را از زبان من
۹۵ 👈 ق۲۵ و اما ای ملک جوان بخت، در ادامه داستان شایان مصری ، معروض می دارم که: شراره بعد از شکسته شدن جادویش، ابتدا خود را در آغوش شوهرش انداخت. بعد از چندی، در حالی که اشک شوق در چشمانش و ترس و اضطراب در چهره اش هویدا بود گفت: - نه من سؤالی از شما می کنم و نه شما حرفی از من بپرسید، چون همه از ماجرای گذشته یکدیگر باخبریم. من چون خواهرزاده خدنگ و نهنگ و پلنگم و خود از طایفه عفریتان بوده و متأسفانه هنوز هم هستم. با اطلاعاتی که از نحوه معدوم شدن اجنه دارم، باید بگویم که من الان با قدرت عفریتان و علم اجنه و نیروی دیوان که در خود سراغ دارم، می توانم هم شما زن و شوهر را در یک چشم بر هم زدن به سرزمین بخارا یا تخارستان ببرم و خودم با تمام طلا و جواهرات انبار شده در قصر نهنگ و سرای خدنگ به سر خانه و زندگی ام برگردم ؛ اما من عفریتان را می شناسم. به خصوص خدنگ و نهنگ را که سرکردگان و امرای عفریتان مشرق زمین هستند. باید بگویم که ، روزگاری امیران و سرکردگان عفریتان شرق ، شرنگ مادر من و خدنگ و نهنگ دایی های من، با اتفاق جرجیس بودند. من از جرجیس زیاد ترسی به دل ندارم. می دانم اگر جرجیس نبود، این دو برادر آتش های بیشتری روی زمین به پا می کردند. شرنگ را هم با اینکه مادرم بود همان طور که می دانید خودم با دست خودم شیشه عمرش را شکستم. خلاصه اینکه قبل از هر کاری ما باید برویم و شیشه عمر خدنگ و نهنگ را یافته و آن را خرد کنیم تا بعدش بتوانیم نفسی به راحتی بکشیم. تا آنجا که من خبر دارم ، شیشه های عمر خدنگ و نهنگ داخل قصری در سرزمین حبشه قرار دارد که بر در آن قصر دو شیر ژیان و شرزه مشغول نگهبانی اند. آن شیران را هیچ جادویی کارگر نیست. هیچ یل و پهلوانی هم قدرت رویارویی و مبارزه با آن دو شیر را ندارد. بردن شما در یک چشم بر هم زدن تا پشت در آن قصر با من ؛ آیا شما دو امیرزاده قدرت مبارزه با آن شیرهای درنده را در خود می بینید؟ اگر بتوانید آن دو شیر را بکشید ، می توانیم به درون قصر برویم و بر شیشه های عمر خدنگ و نهنگ دست پیدا کنیم ؛ و الا هر چهار نفر طعمه آن دو شیر درنده خواهیم شد. در این موقع شایان رو به پشوتن کرد و گفت: - آیا تو امیرزاده در خود قدرت مبارزه با آن شیران درنده را می بینی؟ زیرا تا شیرها را نکشیم و شیشه های عمر آن دو پلید را نشکنیم رهایی و نجات ما از دست خدنگ و نهنگ غیر ممکن است. و چون پشوتن پاسخ مساعد به شایان داد، او رو به شراره کرد و گفت: - فقط برای ما چهار شمشیر بران و آبدیده تهیه کن و به هر شکل که می دانی ما را به سرزمین حبشه برسان. و اما ای ملک جوانبخت، شراره که خود از عفریتان بود و عشق شایان او را به راه آدمیت سوق داده بود و دلش می خواست که از ملک و وادی عفریتان خارج شود، با ترفندی چهار قبضه شمشیر بران، در یک چشم بر هم زدن آماده کرد و سفارش کرد که سنگ و دریچهٔ درِ چاهی را که به درونش رفته و در آنجا زیبا را یافته و سنگ های باطل کردن جادویش را پیدا کرده بودند، سر جایش بگذارند و خاک رویش بریزند. سپس در یک چشم بر هم زدن، با خواندن وردی و چند بار فوت کردن، قالیچه ای از آسمان پایین آمد و در مقابل ایشان پهن شد و روی زمین قرار گرفت. با اشاره شراره، هر چهار نفر روی قالیچه نشستند. باز هم با خواندن وردی قالیچه به آسمان رفت و آنها را برد و برد تا به آسمان سرزمین حبشه رسانید و در گوشه قصری بر زمین نشست. با پایین آمدن قالیچه، ناگهان دو شیر درنده به طرف آنها حمله کردند. شایان فریاد زد: « شراره ! تو و زیبا سوار قالیچه شوید.» که شراره پاسخ داد: - قالیچه رفت و من در تمام مدت عمر فقط یک بار حق استفاده از آن قالیچه را داشتم که آن را هم استفاده کردم. شیرهای درنده نعره کشان به طرف شایان و پشوتن می آمدند. آن دو، هرکدام زیبا و شراره را در پشت خود پناه دادند و در حالی که با هر دو دست شمشیرها را در هوا می چرخانیدند، به جانب شیرهای درنده حمله کردند... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2759 قسمت بعد
#جملات_ناب ✏️يه زمانى فكر ميكردم بدترين چيز تو اين دنيا، تنها موندنه. اما اينطور نيست. بدترين چيز اينه كه با آدمهايى باشى كه بهت احساس تنها بودن ميدن!! 👤 رابین ویلیامز 🚩 @Manifestly
🍁🍂🍃 داستان امروز داستان خارجی در ژانر و هست که به انسان یاد میده چطوری با داشته هامون احساس خوشبختی کنیم. 🍂🍃🌾
مانیفست - داستانک
🍁🍂🍃 داستان امروز داستان خارجی در ژانر #مفهومی و #آموزنده هست که به انسان یاد میده چطوری با داشته هام
🌺🍂🍃 🍂🍃 🌾 ✏️سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می رسید در این ساعت روز هواپیماها هم خیلی پرواز نمی کنند. گرمای ظهر، یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی اولین صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم هایش را باز نگه دارد. چند دقیقه ای چشم هایش را بست. وقتی سوزش چشم هایش کمی بهتر شد، لیموناد را تا آخرین قطره اش سرکشید گرمای هوا او را اذیت می کرد، اما چاره ای نبود؛ هواپیمای فردریک تا چند دقیقه دیگر می نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش می آمد. فردریک هم نمی دانست او به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند. فکرش را هم نمی کرد، اما یوتا می خواست همسرش را خوشحال کند و برای همین بی خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کند چقدر دوستش دارد. کمی که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستی اش را برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت. آنجا به خلوتی سالن قبلی نبود، اما خیلی هم شلوغ نبود. همان طور که داشت تابلوی اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی را می خواند، مادر و دختری را دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه ای از سالن منتظر بودند. با این که خیلی ها به استقبال مسافران شان می آیند و این موضوع خیلی عجیب نیست، اما ظاهر آن دو نفر و همین طور نحوه برخوردشان با بقیه فرق داشت. آنها مثل دیگران نبودند؛ تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. آنطور که تابلوی اطلاعات پرواز نشان می داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا ۳۰ دقیقه دیگر هم نمی رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی کرد با آنها صحبت کند تا زمان هم زودتر بگذرد. ـ “سلام، مسافر شما هم با پرواز شماره ۲۵۳ می آید؟” ـ “سلام. ما منتظر مسافری نیستیم”. یوتا بیشتر تعجب کرد. او متوجه شده بود رفتار و ظاهر آنها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشان باشند، اما نمی توانست باور کند بی دلیل آنجا ایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز آنها را برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت بداند آنها چرا در سالن انتظار فرودگاه ایستاده اند، اما خجالت می کشید از آنها بپرسد. دخترک که حدود شش یا شاید هم هفت سالش بود، با عجله به سمت مادرش دوید و دست های او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت. ـ “مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد.” دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد. زن جوان هم شاخه گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش را دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد و با لبخند دور شد. یوتا همان جا ایستاده بود تا ببیند آنها چه کار می کنند. دخترک از روی نرده های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهروی کنار سالن را جارو می کرد. زن جوان هم همان طور که لبخند می زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند. زن، سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود از داخلش بیرون آورد. زن و مرد ساندویچ های شان را به دخترک دادند و خودشان دست در دست هم نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را نگاه کردند. دخترک چنان به ساندویچ ها گاز می زد که هر کسی او را می دید، هوس می کرد چند لقمه ای از غذای آنها بخورد. یوتا هم گرسنه اش شده بود، ولی احساس می کرد غذایی که آنها می خورند خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است و برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیرد. یوتا به آنها نگاه می کرد و همین نگاه طولانی باعث شد مرد متوجه حضور او شود. لبخند زد و او را به همسرش نشان داد. زن جوان به طرف یوتا آمد و سبد غذا را هم همراهش آورد. سبد را به طرف او گرفت و تعارف کرد. بعد با صدایی آهسته گفت: “اگر دوست دارید بفرمایید. یک ساندویچ دیگه هم داریم.” ساندویچ خیلی کوچک بود. یوتا آن را برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: “گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می کند و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین، سه روز در هفته من و دخترم می آییم اینجا تا ناهارمان را با هم بخوریم.” زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی که از او گرفته بود، گاز زد. هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود؛ نان خالی، اما دختر کوچولو طوری آن را می خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا را می خورد. او از طعم نان لذت می برد، چون در خانواده ای زندگی می کرد که همه اعضای خانواده عاشق یکدیگر بودند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
✏️یکی از دوستان کاناداییم یه قانون جالب برای خودش داشت. قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه. میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم.. خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی. چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم. میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم. من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبجانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی.. دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند. براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم.. جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و ماههای گذشته اش یاد کرده." و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام." قوانین خوب رو دوست دارم.. ✏️ راژیا پرهام 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
6.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقایقی بسیار جالب از ژاپن منبع:چیکوپدیا 🚩 @Manifestly
یک دقیقه بخونید ارزششو داره🌹👇 7️⃣0️⃣3️⃣0️⃣ سامانه «هفتاد سی» کاربران را در ۷۰ درصد سود بازار بزرگ محصولات اعتباری از جمله شارژ و بسته های اینترنت و قبض و... شریک می کند. ✅ شما روی خرید تمام کسانی که از طریق شما با سایت و اپ ۷۰۳۰ آشنا شده اند، سود مشخص خواهید داشت. ✅ از طریق لینک زیر در چند ثانیه عضو شوید و شروع به درآمدزائی کنید. 🌐 https://7030.ir/r/manifest 💌 شناسه‌ی معرف هنگام ثبت نام: manifest به همین راحتی فقط با دعوت دوست و اشنات درامد میلیونی کسب کن😍 ♻️توضیحات بیشتر👇👇 https://eitaa.com/Manifestly/2723
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۹۵ #شایان_گوهری 👈 ق۲۵ و اما ای ملک جوان بخت، در ادامه داستان شایان مصری ، معروض می
۹۶ 👈 ق ۲۶ شاید بیشتر از یک ساعت جدال پشوتن و شایان با شیر های نگهبان قصر خدنگ و نهنگ طول کشید، تا بالاخره در حالی که خون از سر و روی پشوتن و شایان فواره می زد، آن شیرهای درنده از پا در آمدند و هر کدام در گوشه ای افتادند. زیبا و شراره به شستن و بستن زخمهای شوهرانشان پرداختند. چون شایان و پشوتن قدری حالشان جا آمد، از جا بلند شدند و با راهنمایی شراره به داخل رفتند. در یکی از طاقچه های تالار قصر ، چشمان آن چهار نفر به دو شیشه که داخل آن پر از دود سیاه و اندازه اش نصف یک خمره بود افتاد. شراره گفت: - باید هرکدام شما به سرعت خود را به شیشه ها برسانید و تا دستتان به آن رسید، فوری آن را بر زمین بزنید و بشکنید ؛ زیرا اگر معطل کنید و وقت را از دست بدهید نهنگ و خدنگ هر گوشه ای از عالم هم باشند ، مثل برق می آیند و ممکن است با ترفندی شیشه ها را از دستتان بگیرند ؛ که در آن صورت مرگ هر چهار نفر ما حتمی است... هنوز جمله شراره به پایان نرسیده بود که شایان و پشوتن با سرعت خود را به شیشه ها رسانیدند. پشوتن شیشه عمر نهنگ عفریت، و شایان شیشه عمر خدنگ عفریت را در دست گرفتند و به وسط تالار آمدند. تا خواستند شیشه ها را بالا برده و بر زمین بکوبند ، خدنگ عفریت در گوشه ای از تالار ظاهر شد و با صدای بلند و خشمگینانه گفت: - آقا پسرها ! دست نگه دارید که اگر شما شیشه عمر من و برادرم را بر زمین بکوبید، من هم شیشه عمر شراره که می بینید در دست دارم بر زمین می کوبم. در یک لحظه هر چهار نفر، یعنی شراره و زیبا و پشوتن و شایان خشکشان زد و بلاتکلیف رو در روی خدنگ ایستادند. خدنگ رو به شایان کرد و گفت: - گوش کن پسر جان. الان شیشه عمر من در دست تو است و شیشه عمر همسر عزیز و معشوقه دلبند و زیباروی فتانی که این همه راه به خاطرش آمده و این همه زحمت را برایش به جان خریده ای هم در دست من. اگر تو مرا بکشی، من هم همسر عزیزت را نابود می کنم و اگر دوست داری که به وصال دلدارت برسی، من هم دوست دارم که با زیبا خانم تخاری زندگی کنم. چطور تو آقا پسر آدمیزاده به خودت حق میدهی که دل در گروی هر دختری از طایفه عفريتان ببندی، اما من دیو حق ندارم دختری از شما آدمی زادگان را دوست داشته باشم و به همسری انتخاب کنم؟! آقا پسر! یک دقیقه در همین حالت به تو فرصت می دهم که فکرهای خودت را بکنی و یکی از این دو راه را انتخاب کنی. تو شیشه عمر مرا پس بده، و من هم شیشه عمر شراره را به تو می دهم و تو را با تمام سرمایه و ارثیه پدر، به وسیله همان قالیچه ای که شراره به اینجا آوردت ان به سرزمین مصر بر می گردانم. آن وقت من می دانم و این امیرزاده کشور بخارا و این شاهزاده خانم سرزمین تخارستان. همچنان که تو در مصر در کنار معشوق و همسرت به زندگی خواهی پرداخت، من هم زیبا را به عقدم در آورده و بالاخره وادار به زندگی اش می کنم. شایان فورا در مقام پاسخ بر آمده و گفت: - اگر در آن قصر شوم، با این جوان برومند و این شاهزاده تنومند روبه رو نشده بودم و پیمان مودت و دوستی با او نبسته بودم و اگر پای زندگی عشق و علاقه دو انسان دیگر در میان نبود، شاید با تو این معامله را می کردم و شیشه عمر تو را می دادم و شیشه عمر شراره را می گرفتم. اما اولا به خاطر عشق و علاقه ای که پشوتن و زیبا به هم دارند، محال است که حاضر به این معامله بشوم. در ثانی، از کجا که بعدا برادر دیگر شما، یعنی نهنگ دیو سر و کله اش پیدا نشود و یا خودت پشیمان نشوی؟ خدنگ در پاسخ شایان گفت: - هر تضمینی که بخواهی با انتخاب شراره به تو می دهم که اطمینان داشته باشی. بعد دیگر کاری با تو نخواهم داشت. تازه در مرتبه قبل هم که شراره دیوانگی کرد و شیشه عمر مادرش را رد کرد که ما با تو کاری نداشتیم.ما دختر خواهر خودمان را برای مدتی تبدیل به درخت سرو کردیم تا ادب شود. چه بسا اگر تو آقا پسر عجول حوصله به خرج می دادی، دوباره همسر عزیز کرده ات را نزدت پس می فرستادیم. ولی باز هم شایان پاسخ داد: « نه، حاضر نیستم پیشنهاد تو را بپذیرم.» و چون رو به پشوتن کرد که بگوید شیشه عمر نهنگ را هم بر زمین بکوب، شراره بنای التماس را گذاشت و گفت: - ای شایان عزیز! به خاطر بیاور که من به خاطر تو و به جهت احترام عشقی که به تو داشتم، شیشه عمر مادرم را بر زمین زدم و او را نابود کردم. من به خاطر تو مادرم را کشتم . به خاطر تو مدت ها به شکل یک درخت سرو غریبانه در یک بیابان سر کردم. آیا این است پاداش عشق و مهر و محبت من به تو؟ خاطرت باشد که من با آنکه عفریت زاده بودم، اما هرگز با تو چون عفریتان عمل نکردم. لطفا مرا که سراپایم عشق به تو است و اکنون لب پرتگاه مرگ و زندگی ایستاده ام نجات بده... که ناگهان... ادامه دارد 🚩 @Manifestly eitaa.com/Manifestly/2775 قسمت بعد
🌺🍂🍃 🍂🍃 🌾 پیام غدیر را حاضران به غایبان و پدران به فرزندان تا روز قیامت برسانند. عید پر برکت غدیر خم مبارک. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
🌺🍂🍃 🍂🍃 🌾 ✏️مردی وارد مسجد شد و همان‌طور که ایستاده بود بلافاصله از امام علی پرسید: -اباالحسن! سؤالی دارم، می‌توانم بپرسم؟ امام در پاسخ آن مرد گفت: بپرس! مرد که آخر جمعیت ایستاده بود پرسید: -علم بهتر است یا ثروت؟ علی فرمود: علم بهتر است؛ زیرا علم تو را حفظ می‌کند، ولی مال و ثروت را تو مجبوری حفظ کنی. نفر دوم که از پاسخ سؤالش قانع شده بود، همان‌‌جا که ایستاده بود نشست. در همین حال سومین نفر وارد شد، او نیز همان سؤال را تکرار کرد، -و امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ زیرا برای شخص عالم دوستان بسیاری است، ولی برای ثروتمند دشمنان بسیار! هنوز سخن امام به پایان نرسیده بود که چهارمین نفر وارد مسجد شد. او در حالی که کنار دوستانش می‌نشست، عصای خود را جلو گذاشت و پرسید: -یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ -حضرت‌علی در پاسخ به آن مرد فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا اگر از مال انفاق کنی کم می‌شود؛ ولی اگر از علم انفاق کنی و آن را به دیگران بیاموزی بر آن افزوده می‌شود. نوبت پنجمین نفر بود. او که مدتی قبل وارد مسجد شده بود و کنار ستون مسجد منتظر ایستاده بود، با تمام شدن سخن امام همان سؤال را تکرار کرد. -حضرت‌ علی در پاسخ به او فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مردم شخص پولدار و ثروتمند را بخیل می‌دانند، ولی از عالم و دانشمند به بزرگی و عظمت یاد می‌کنند. با ورود ششمین نفر سرها به عقب برگشت، مردم با تعجب او را نگاه ‌کردند. یکی از میان جمعیت گفت: حتماً این هم می‌خواهد بداند که علم بهتر است یا ثروت! کسانی که صدایش را شنیده بودند، پوزخندی زدند. مرد، آخر جمعیت کنار دوستانش نشست و با صدای بلندی شروع به سخن کرد: -یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام نگاهی به جمعیت کرد و گفت: علم بهتر است؛ زیرا ممکن است مال را دزد ببرد، اما ترس و وحشتی از دستبرد به علم وجود ندارد. مرد ساکت شد. همهمه‌ای در میان مردم افتاد؛ چه خبر است امروز! چرا همه یک سؤال را می‌پرسند؟ نگاه متعجب مردم گاهی به حضرت‌ علی و گاهی به تازه‌واردها دوخته می‌شد. در همین هنگام هفتمین نفر که کمی پیش از تمام شدن سخنان حضرت ‌علی وارد مسجد شده بود و در میان جمعیت نشسته بود، پرسید: -یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ -امام دستش را به علامت سکوت بالا برد و فرمودند: علم بهتر است؛ زیرا مال به مرور زمان کهنه می‌شود، اما علم هرچه زمان بر آن بگذرد، پوسیده نخواهد شد. مرد آرام از جا برخاست و کنار دوستانش نشست؛ آن‌گاه آهسته رو به دوستانش کرد و گفت: بیهوده نبود که پیامبر فرمود: من شهر علم هستم و علی هم درِ آن! هرچه از او بپرسیم، جوابی در آستین دارد، بهتر است تا بیش از این مضحکة مردم نشده‌ایم، به دیگران بگوییم، نیایند! مردی که کنار دستش نشسته بود، گفت: از کجا معلوم! شاید این چندتای باقیمانده را نتواند پاسخ دهد، آن‌وقت در میان مردم رسوا می‌شود و ما به مقصود خود می‌رسیم! مردی که آن طرف‌تر نشسته بود، گفت: اگر پاسخ دهد چه؟ حتماً آن‌وقت این ما هستیم که رسوای مردم شده‌ایم! مرد با همان آرامش قلبی گفت: دوستان چه شده است، به این زودی جا زدید! مگر قرارمان یادتان رفته؟ ما باید خلاف گفته‌های پیامبر را به مردم ثابت کنیم. در همین هنگام هشتمین نفر وارد شد و سؤال دوستانش را پرسید، -که امام در پاسخش فرمود: علم بهتر است؛ برای اینکه مال و ثروت فقط هنگام مرگ با صاحبش می‌ماند، ولی علم، هم در این دنیا و هم پس از مرگ همراه انسان است. سکوت، مجلس را فراگرفته بود، کسی چیزی نمی‌گفت. همه از پاسخ‌‌های امام شگفت‌زده شده بودند که… نهمین نفر وارد مسجد شد و در میان بهت و حیرت مردم پرسید: یا علی! علم بهتر است یا ثروت؟ امام در حالی که تبسمی بر لب داشت، فرمود: علم بهتر است؛ زیرا مال و ثروت انسان را سنگدل می‌کند، اما علم موجب نورانی شدن قلب انسان می‌شود. نگاه‌های متعجب و سرگردان مردم به در دوخته شده بود، انگار که انتظار دهمین نفر را می‌کشیدند. در همین حال مردی که دست کودکی در دستش بود، وارد مسجد شد. او در آخر مجلس نشست و مشتی خرما در دامن کودک ریخت و به روبه‌رو چشم دوخت. مردم که فکر نمی‌کردند دیگر کسی چیزی بپرسد، سرهایشان را برگرداندند، که در این هنگام مرد پرسید: -یا اباالحسن! علم بهتر است یا ثروت؟ نگاه‌های متعجب مردم به عقب برگشت. با شنیدن صدای علی مردم به خود آمدند: علم بهتر است؛ زیرا ثروتمندان تکبر دارند، تا آنجا که گاه ادعای خدایی می‌کنند، اما صاحبان علم همواره فروتن و متواضع‌اند. فریاد هیاهو و شادی و تحسین مردم مجلس را پر کرده بود. سؤال کنندگان، آرام و بی‌صدا از میان جمعیت برخاستند. هنگامی‌که آنان مسجد را ترک می‌کردند، صدای امام را شنیدند که می‌گفت: اگر تمام مردم دنیا همین یک سؤال را از من می‌پرسیدند، به هر کدام پاسخ متفاوتی می‌دادم. من شهر علمم و علی دروازه ی آن 🔆پیامبر اکرم(ص) 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃
ازدواج✏️ 🌾🍂🍁 🍂🍃 🍃 زنی شوهرش فوت کرد. او دختری زیبا از شوهر داشت و در سن ازدواج، بسیاری از جوانان راغب ازدواج با دختر زیبا بودند، ولی مادر، شیر بهایی هنگفت به مبلغ ۱۵۰ سکه شرط کرده بود و بر شرطش اصرار داشت. جوانی خوش سیما نیز عاشق دختر شده بود ولی ۲۰ سکه بیشتر نداشت، پدرش را مطلّع نمود. پدر گفت پولی را که داری بیاور تا برویم خواستگاری. جوان گفت : اما پدر، مادرِ دختر ۱۵۰ سکه شرط کرده! پدرگفت : میرویم و می‌بینی چگونه میشود. پدر و پسر جهت خواستگاری نزد مادر رفتند، پدرِ پسر به مادر دختر گفت: پسرم عاشق دختر شماست و این ۱۰ سکه هم برای شیربها، مادر گفت : ولی من ۱۵۰ سکه شرط گذاشتم! پدر گفت: صحبتم را قطع نکن و این هم ۱۰ سکه دیگر تقدیم به تو جهت ازدواج با من مادر عروس لبخندی زد و گفت: علی برکت الله جوانان شهر اعتراض کردند و گفتند: شرط اینگونه نبود؟ مادر عروس گفت: قیمت تکی با عمده فرق میکند. 🍃 🍂🍃 🌺 @Manifestly 🍂🍃