مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۳ #داستان_صیاد👈قسمت ۷ پس جوان گفت : ماهیان این برکه حکایتی غریب دارند و آن این است
#هزار_و_یک_شب ۱۴
#داستان_صیاد👈قسمت ۸
من همچنان خود را به خواب زده بودم که همسرم با جامه سیاه به تن، به خلوت آمد و خوابید و چون صبح شد، از او علت پوشیدن جامه سیاهش را پرسیدم. به دروغ به من گفت: برایم خبر آورده اند که دو برادرم را مار نیش زده و هر دو در دیار خود، در دم جان داده اند و پوشیدن جامه سیاه به خاطر آن خبر است.
من که می دانستم سیاه پوشیدن زن، به خاطر مرگ غلام سیاه نابکار است، اما هیچ نگفتم تا بدانم عاقبت کار زن بعد از مردن غلام به کجا میکشد.
تا اینکه روز بعد، همسرم به من گفت: چون من نمی توانم به دیار برادران خود بروم و بر سر گورشان عزاداری کنم، اجازه بده تا در انتهای باغ قصر، كلبه ای محقر بسازم و شب و روزهایی که دلم میگیرد و هوای گریه کردن دارم، به آن کلبه که نامش را غمخانه خواهم گذاشت بروم تا غصه های خود را درون قصر نیاورم
من که شعله های شک و نفرت در وجودم زبانه میکشید، به زن اجازه دادم تا در انتهای باغ قصر، کلبه ای بسازد. زن بدطینت، آن کلبه را ساخت و غلام سیاه را که بر خلاف تصور من نمرده بود، درون جعبه ای تابوت مانند نهاد و آن تابوت را به عنوان شکلی نمادین از تابوتهای دو برادر مار گزیده اش، داخل آن مثلا غمخانه برد.
من که میدانستم همسرم دروغ میگوید،به وسیله قاصدانی در کشور همسایه فهمیدم که آنها زنده هستند.غلام سیاه از ضربت تیغ من، گردنش به حدی جراحت برداشته بود که به هیچ وجه خوب نمی شد و دختر عموی نابکار من، هر روز به بهانه عزاداری، به درون آن غمخانه دروغین میرفت و به پرستاری غلام سیاه و مرهم گذاشتن بر زخمهای او می پرداخت.
من که دورا دور اما لحظه به لحظه، مراقب حرکات و احوال زن بودم، وقتی فهمیدم که همسر خیانتکار و دختر عموی ناسپاس و جفا کار من، دست از اعمال وقیحانه خود بر نداشته است، در هنگامی که زن برای پرستاری غلام در کلبه بود، خشمگین و عصبانی، تیغ بر دست به قصد کشتن هر دو آن نابکاران وارد کلبه شدم..
وقتی وارد کلبه شدم، همسر نابکارم تا مرا دید، فریاد کشید، پس این تو بودی که آن بار ضربه بر گردن ولی نعمت من زد. وردی خواند و بر من فوت کرد که چون کودکی بی اراده در مقابلش ایستادم. آنگاه دست مرا گرفت و مرا داخل همین تالار آورد و ورد دیگری خواند و کاسه ای آب بر سر من ریخت که به این شکل که می بینی در آمدم. آنگاه در حالی که از خشم فریاد میزد گفت: من با اینکه دختر عموی تو هستم، اما بدان که از طایفه دیوان و عفریتانم، و پدر من هم که عموی تو بود، قبل از تولدم از طایفه دیوان شده بود. پدر تو وقتی فهمید که برادرش به سلک عفريتان پیوسته و آئین دیوان را پیشه کرده، او را کشت و من به قصد گرفتن انتقام خون پدر است که با تو این گونه رفتار کردم. حال تو را زنده ولی سنگ شده روی تخت معلق، سالها نگاه میدارم و هر روز عصر چندین تازیانه بر تو می زنم تا هم انتقام خون پدر و هم ضربه ای که بر گردن ولینعمت من فرود آوردی تلافی کرده باشم.چون سخن، به اینجا رسید، مرد جوان خوبرو گفت: این است داستان من،مرد جوان، در ادامه حرفهای خود گفت: از آنجا که دختر عموی من در کار جادوگری بسیار تردست بود، برای فرونشاندن آتش خشمش، شهر بزرگ و آباد تحت حکومت مرا، تبدیل به برکه آبی نمود و مردمان آن را که از چهار قوم هندو، بودایی، زردشتی،یهودی بودند به شکل ماهیهایی با چهار رنگ متفاوت درآورد. و از آن زمان تاکنون، هر روز عصر به اینجا میآید، اول مرا با تازیانه تا سر حد مرگ میزند، سپس برای مرهم گذاشتن بر زخم گردن آن غلام سیاه می رود.
چون حرف آن جوان خوبروی تمام شد، سلطان گفت: آسوده خاطر باش که من جادوی تو و مردمان شهر تو را خواهم شکست. سپس به جایگاه غلام سیاه زخمی و رنجور رفت، در یک چشم بر هم زدن با ضربه شمشیر، بدن او را از میان دو نیم کرد و هر نیمه را در چاهی انداخت و سپس برگشت و لباس غلام سیاه را بر تن خود کرد و در جای او درحالی که پشتش به در ورودی بود، دراز کشید.
زن بعد از اینکه، شوهرش را تازیانه زد، با ظرفی پر از غذا و وسایل زخم بندی، وارد کلبه شد و پرسید: چرا امروز ولینعمت من پشت خود را به کنیزش نموده؟
ادامه دارد👇👇👇👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۴ #داستان_صیاد👈قسمت ۸ من همچنان خود را به خواب زده بودم که همسرم با جامه سیاه به تن،
#هزار_و_یک_شب ۱۵
#داستان_صیاد 👈قسمت ۹(پایانی)
پادشاه که زبان لهجه مخصوص غلام را میدانست با همان زبان و لحن گفت: دیگر از دست تو خسته شده ام، من اگر بهبود نمی یابم، برای این است که تو هر روز وقتی شوهرت را با تازیانه میزنی، ناله های او مرا بیشتر آزار میدهد، اگر ناله های او نباشد، من زودتر بهبودی پیدا میکنم.
زن پرسید: چه کنم؟ سلطان با همان لهجه و زبان خاص گفت: بی درنگ برو و سحر او را باطل کن و از او بخواه که برود و این قصر را ترک کند. زن خیانتکار رفت و جادوی شوهرش را باطل کرد و دوباره به کلبه برگشت.
سلطان باز با زبان غلام سیاه گفت: مردمان این شهر که تو ایشان را به صورت ماهی در آورده ای، هر شب سر از آب بیرون کرده و مرا نفرین میکنند، از تو میخواهم برکه آب را بخشکانی و ماهیان را به صورت آدمیان اولیه بر گردانی. زن نابکار رفت و بعد از چندی برگشت و گفت: ای خواجه! آنچه فرمودی انجام شد، شهر به صورت اولش درآمد و ماهیان همه تبدیل به مردمان شدند. حال میگویی چه کنم؟
سلطان چرخی زد و با شمشیر چنان با سر عت بر فرق زن کوبید که فرق او از هم شکافته شد.آنگاه به سرعت خود را به سوی امير که دیگر از جادو رها شده بود رسانید، آنها دست بر گردن یکدیگر بردند و یکدیگر را غرق بوسه ساختند. و چون امیر خواست خداحافظی کند و به مملکت خود برگردد، آن جوان گفت: من هم با تو می آیم و این کشور و حکومتش را به پاس این خدمت که به من و مردمم کردی به تو می بخشم که تو از امروز، سلطان هر دو مملکت
هستی.امیر پذیرفت و به مملکت خود بازگشت و مرزهای میان دو کشور را برداشت. چون چندی گذشت، به دنبال مرد ماهیگیر فرستاد و به او گفت: هر چه پیش آمد به خاطر صفا و صداقت تو ماهیگیر با خدا بوده، لذا امروز خود و خانواده ات باید به قصر من بیایید.
مرد ماهیگیر به اتفاق همسر، پسر و دو دخترش به قصر پادشاه آمدند. و امیر و آن جوان، هر کدام یکی از دختران مرد ماهیگیر را به عقد خود در آوردند و هفت شبانه روز، مجالس شادی برپا داشتند و امیر پسر مرد ماهیگیر را هم به امیرالامرایی لشکر خود منصوب کرد و دو پادشاه در نهایت سعادت و کامرانی، در کنار همسران جوانشان، سال ها به شادی زندگانی کردند.
و به این ترتیب هم قصه صیاد به پایان رسید و هم شهریار آن سلطان انتقامجوی جزایر هند و چین، در پایان هشتمین شب قصه شنیدنش به خواب رفت و شهرزاد هم در فکر و اندیشه آنکه برای فردا شب سلطان چه قصه ای آغاز کند که ناگهان به یاد قصه شیرین ماجرای سه خاتون بغدادی افتاد.
(پایان شب هشتم)
@Manifestly
هدایت شده از Fzhamed
قانون مانند تار عنکبوتی است که فقط حشرات کوچک را به دام می اندازد.
👤آدولف هیتلر
@Manifestly
بهلول و مرد فقیه✏️
فقیهی از اهل خراسان وارد بغداد شد و هارون الرشید او را به دارالخلافه طلبید. از قضا بهلول نیز بر قصر وارد شد. هارون او را امر به جلوس داد. فقیه نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون گفت : عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را اینطور محبت می نمائید و به نزد خود راه می دهید. چون بهلول فهمید نظرش با اوست گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما ، من حاضرم با تو مباحثه نمایم و ثابت کنم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت: شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست . بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرار می نمایم ، ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی. هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت کرد،اما خلیفه بالاخره گفت: چه ضرر دارد مسائلی از بهلول سئوال نمائی؟ آن مرد گفت : به یک شرط حاضرم . و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم ، اگر جواب صحیح داد ، من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ، ولی اگر در جواب عاجز ماند ، باید هزار دینار زر بدهد . بهلول گفت : من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم ، زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم ، در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار کنم. فقیه قبول نمود و بعد بدین نحو از بهلول سئوال نمود : در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و در همین خانه یک نفر مشغول نمازاست و نفر دیگری روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد خانه می شود و به محض وارد شدن آن مرد، زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز میخواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم که روزه داشت ، روزه اش باطل می شود . آیا می توانی بگویی این مردکیست ؟ بهلول فوری جواب می دهد : این مردی که وارد خانه شد قبلا شوهر این زن بوده و به مسافرت رفته و چون سفر او طول میکشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است ، آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج با این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهند ، یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد . در این بین شوهر سفر رفته که خبر او منتشر گشته بود ، از سفر باز می گردد . پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند ، نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفری که روزه داشت ، چون برای میت بود ، روزه او هم باطل میشود . هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند . بعد بهلول گفت : الحال نوبت من است تا از شما معمائی سئوال نمایم . آن مرد گفت : سئوال کن . بهلول گفت : اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نمائیم ، یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست کردن سرکنگبین ، و بعد متوجه شویم که موشی در آنها است ، آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره ؟ آن مرد بسیار فکر کرد و در جواب عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد . پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرار نماید جواب معما را می دهم . ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را برداریم و در آب بشوئیم ، پس از آنکه از شیره و سرکه پاک شد ، شکم او را پاره نمائیم . اگر در شکم او سرکه باشد ، در خمره سرکه افتاده ، باید سرکه را بیرون ریخت ، و اگر در شکم او شیره باشد ، پس در خمره شیره افتاده ، باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس از علم و فراست بهلول تعجب کردند و بی اختیار او را آفرین گفتند و آن مرد فقیه سر به زیر ناچارا هزار دینار که شرط کرده بود تسلیم بهلول نمود. بهلول آن زر بگرفت و تمامی آنرا بین فقرای بغداد تقسیم کرد.
📚بهلول عاقل
✏️محمود همت
@Manifestly
✏️شخصی سر کلاس ریاضی خوابش برد. وقتی بیدار شد کلاس خالی بود پس با عجله دو مسئله را که روی تخته سیاه نوشته شده بود یادداشت کرد و با این باور که استاد آن را به عنوان تکلیف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز و آن شب برای حل کردن آن ها فکر کرد.هیچ یک را نتوانست حل کند.
اما در طول هفته دست از تلاش برنداشت.سرانجام یکی از آن ها را حل کرد و به کلاس آورد.استاد به کلی مبهوت شد زیرا آن دو را به عنوان دو نمونه از مسائل غیر قابل حل ریاضی داده بود.
🔻هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد.شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید "هستید" و نخواهید توانست بیش از آن چه باور دارید"می توانید" انجام دهید.
👤نورمن وینست پیل
#دگرگونی
#انگیزشی
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۵ #داستان_صیاد 👈قسمت ۹(پایانی) پادشاه که زبان لهجه مخصوص غلام را میدانست با همان زبا
#هزار_و_یک_شب ۱۶
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت ۱
در بغداد مرد عربی بود که حمٌالی می کرد . روزی در بازار ایستاده بود که دختری ، صاحب حسن و جمال ، ظاهر شد و به حمٌال گفت : سبد برداشته با من بیا . حمٌال سبد بگرفت و با دخترک رفتند تا به دکانی رسیدند . دختر یک دینار درآورده مقداری زیتون خرید و به حمٌال گفت : این را در سبد بگذار و با من بیا . حمٌال زیتون در سبد گذاشت و سبد برداشته رفتند تا به دکانی دیگر رسیدند و آنجا سیب شامی و به عمٌانی و انگور حلبی و شفتالوی دمشقی و لیموی مصری و ترنج سلطانی ، از هر یکی ، یک من بخرید و به حمٌال گفت : این ها را برداشته با من بیا . حمٌال آن ها را نیز برداشته رفتند تا به دکان دیگر برسیدند . دخترک قدری ریحان و یاسمین و شقایق خریده با حمٌال گفت : این ها را بردار با من بیا . حمٌال آن ها را نیز در سبد نهاده با دخترک همی رفت تا به دکان قصٌابی رسیدند . دختر مقداری گوشت خریده به حمٌال سپرد و رفتند تا به حلوایی رسیدند . دختر همان گونه حلوا بخرید و با حمٌال گفت : این ها را در سبد بگذار . حمٌال گفت : اگر به من گفته بودی ،خری با خود آوردمی که این بار سنگین را بکشد . دختر تبسمی کرده روان شد . همی رفتندتا به بازار عطٌاران رسیدند . از عطریات از هر یکی ، یک شیشه خریده به حمٌال سپرد . بعد از آن به دکان شمٌاع برسیدند . ده شمع کافوری خریده به حمٌال بداد . حمٌال همه ی آن ها را در سبد گذاشته ، دلاله(دختر مسئول خرید) ازپیش و حمٌال به دنبال می رفتند تا به خانه ای محکم با دیوارهای بلند رسیدند . دلاله در بکوفت . دختری نکوروی در بگشود . حمٌال دید که دربان ، دختر ماه منظر سیمین بری است .
حمٌال از دیدن او سست گشت و نزدیک بود که سبد از دوشش بر زمین افتد . با خود گفت : امروز مبارک است فالم . پس به خانه وارد شد ، دید که صاحب خانه دختری است که از هر دو نیکوتر ، به فراز تختی نشسته .
دختر از تخت به زیر آمد و گفت : چرا این بیچاره را زیر بار گران داشته اید ؟ پس دخترکان با هم یاری کرده بار از دوش حمٌال به زیر آوردند و سبد را خالی کرده هر چیزی را به جای خود گذاشتند و دو دینار به حمٌال داده گفتند : بیرون شو . حمٌال به حسن و جمال دخترکان نظر کرد و از اینکه مردی در خانه نبود و همه گونه خوردنی و می و نقل آماده داشتند ، دوست نمی داشت که بیرون رود . دختران گفتند : چرا نمی روی ؟ اگر مزد کم گرفته ای ، یک دینار دیگر بستان . حمٌال گفت : نه و الله ، ده برابر مزد خود گرفته ام ولکن در کار شما حیرانم که شما بدین سان چرا نشسته اید و در میان شما از چه سبب مردی نیست تا با شما انس گیرد که زندگی زنان بی مرد ناتمام است و گفته اند که سقف را چهار پایه باید تا استوار بماند . اکنون شما سه تن هستید و چهارمین تن ناچار باید مردی آزاده ی عاقل و سخن دان و رازپوش باشد . دختران گفتند که ما می هراسیم از اینکه راز خویشتن فاش کنیم و ما از گفته ی شاعر سرنپیچیم که گفته است:
نخست موعظه پیر مجلس این حرف است
که از مصاحب نا جنس احتراز کنید
حمٌال گفت :به جان شما سوگند که من بسی امینم، نیکی ها بگویم و بدی ها بپوشانم:
منم که شهره ی شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
چون دختران سخن گفتن فصیح او را بدیدند ،به او گفتند : تو می دانی مالی بسیار در این خانه خرج کرده ایم . اگر ترا زر نباشد ، نخواهیم گذاشت در اینجا بنشینی و بر زیبایی ما نظر کنی. مگر نشنیده ای محبٌت بی زر دردسر است و به عاشق بی مال روی نیاورد . حمٌال گفت : به خدا سوگند ، جز درمهایی که از شما گرفتم، چیزی ندارم
آن گاه دلاله گفت :ای خواهران ،هر وقت نوبت بدو رسد من به جای او تاوان دهم.پس دختران سخن او را پذیرفتند و حمٌال را به ندیمی برگزیده به باده گساری بنشستند.آن گاه دلاله شیشه ای شراب آورده پیاله بگرفت. ساغری خود بنوشید و دو پیمانه به دربان و صاحب خانه و پیمانه ای به حمٌال بداد.حمٌال ساغر بگرفت و این شعر بخواند:
شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
پس دست دخترکان ببوسید و قدح بنوشید ، قدحی دیگر برداشته در برابر صاحب خانه ایستاد و گفت :ای خاتون من ترا خادمم
صاحب خانه گفت : بنوش که ترا گوارا باد.حمٌال دست او را بوسه داد و گفت:
نعیم روضه ی جنت به ذوق آن نرسد
که یار نوش کند باده و تو گویی نوش
الغرض ، به می کشیدن و غزل خواندن و رقص کردن همی گذراندند تا اینکه مست شدند.دلاله برخاسته جامه برکند و خود را در حوضی که در میان قصر بود افکند و در آب شنا کرد تا اینکه خود را شسته بیرون آمد و در کنار حمٌال نشست و بعد دربان خود را شسته آمد و پهلوی حمٌال نشست و در آخر صاحب خانه خود را شسته و پهلوی او نشست
چون قصه بدینجا رسید پادشاه راخواب در ربود وشهرزاد لب فروبست.
eitaa.com/Manifestly/822 قسمت بعد
✏️امشب غم دیروز و پریروز و فلان سال و فلان حال و فلان مال که بر باد فنا رفت...نخـــــور
به خدا حسرت دیروز عذاب است ; مردم شهر به هوشید...؟
هر چه دارید و ندارید بپوشید و برقصید و بخندید که امشب سر هر کوچه خـــــدا هســـــت
روی دیوار دل خود بنویسید خـــــدا هســـــت
نه یکبار و نه ده بار که صد بار به ایمان و تواضع بنویسید
خـــــدا هســـــت
👤مولانا
@Manifestly
✏️در زمان حكومت حضرت سليمان، مردى ساده انديش، در حالى كه سخت ترسيده و وحشت كرده بود و چهره اش زرد و لبهايش كبود شده بود به سراى سليمان پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: اى سليمان به من پناه بده.
سليمان به او گفت: چه شده؟
او عرض كرد: عزرائيل با خشم به من نگاه كرد. وحشت كردم، از شما تقاضاى عاجزانه دارم كه به باد فرمان بدهى كه مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائيل رهايى يابم.
سليمان به تقاضاى او توجه كرد.
باد را فرمود تا او را باشتاب بُرد سوى خاك هندوستان بر آب
روز بعد، سليمان (ع)، عزرائيل را ديد و گفت: چرا به اين بينوا، با ديده خشم آلود، نگاه كردى كه از وطن، آواره و بى خانمان شد.
عزرائيل گفت: خداوند فرموده بود كه من جان او را در هندوستان قبض كنم و چون او را در اين جا ديدم، از اين رو در فكر فرو رفتم و حيران شدم؛ با تعجب گفتم اگر او داراى صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز كند، به آن جا نمیرسد:
چون به امر حق به هندوستان شدم
ديدمش آن جا و جانش گرفتم.
📚حکایت پارسایان
✏️رضا بابایی
#مذهبی
@Manifestly
✏️روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار آسیب دید...
يک روحاني او را ديد و گفت : حتما گناهي انجام داده اي!
يک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
يک روزنامه نگار در مورد دردهايش با او مصاحبه کرد!
يک پزشک براي او دو قرص آسپرين پايين انداخت!
يک پرستار کنار چاله ايستاد و با او گريه کرد!
يک روانشناس او را تحريک کرد تا دلايلي را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
يک تقويت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
يک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود يکي از پاهات رو بشکني!!!
سپس فرد بيسوادي گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!
🔻آنکه مي تواند، انجام مي دهد و آنکه نمي تواند، انتقاد مي کند.
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
پیشنهاد ویژه کانال مانیفست خواندن داستان زیبای سه خاتون بغدادی از مجموعه داستانهای ۱۰۰۱ شب میباشد که دیشب قسمت اول آن تقدیم گردید. این داستان بسیار جذاب میباشد و جزو بهترین داستانهای نوشته شده در طول تاریخ است و هیچ داستان کوتاهی نمیتواند جای آن را پر کند.
داستان های هزار یک شب دارای داستانهای مستقل میباشد و برای شروع خواندن هر داستان نیازی نیست داستان های قبل را بخوانید.
فقط باید این مقدمه را بدانید👇
قصه ها توسط دختری به نام شهرزاد برای همسرش پادشاهی به نام شهریار خوانده میشود.
پادشاه شهریار به دلیل خیانت همسر سابقش از زنان کینه دارد و هر روز با دختری ازدواج میکند و فردا عروس را قربانی میکند.
اما شهرزاد که دختر وزیر نیز میباشد از این حربه استفاده میکند که با خواندن قصه های ادامه دار شهریار را وادار میکند برای شنیدن ادامه داستان او را زنده نگاه دارد.اکنون داستان سه خاتون بغدادی توسط شهرزاد قصه گو روایت میشود.
قسمت دوم👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت ۱ در بغداد مرد عربی بود که حمٌالی می کرد . روزی در
#هزار_و_یک_شب ۱۷
#داستان_سه_خاتون_بغدادی👈قسمت ۲
چون شب دهم بر آمد
شهرزاد گفت :ای ملک جوانبخت، وقتی حمٌال دخترکان را پهلوی خود دید ، با ایشان به شوخی مشغول شد . ایشان بخندیدند و به مزاح او را می زدند و چنگ می گرفتند تا هنگام شام شد.
دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی . حمٌال گفت : بیرون شدن جان از تن ، آسان تر که خود از اینجا بیرون روم . یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم. چون بامداد شود ، از پی کار خویش خواهم رفت . دلاله گفت : سهل باشد که یک امشب این را نگه داریم . دو دختر دیگر گفتند : که برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند ، بخوان. حمٌال برخاسته دید که نوشته اند : از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو . حمٌال با ایشان پیمان بسته بنشستند.
آن گاه دلاله برخاست شمع برافروخت و عود بسوخت و سفره ای گسترده خوردنی بیاورد . آن گاه در قصر کوفته شد . دلاله برخاسته به درآمد . سه تن گدا بر در یافت . بازگشته با خواهران گفت که کوبندگان در سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و ریش هایشان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند که اگر به خانه آیند مضحکه توانند بود . پس آن دو دختر اجازه دادند به شرط آنکه از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند . دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه آورد . ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند . چون حمٌال را دیدند با هم گفتند که این هم مثل ماست . حمٌال که این بشنید ، برآشفت و به تندی گفت : یاوه نگویید . دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود . پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند .
حمٌال به گدایان گفت : ما را دمی مشغول کنید . گدایان به هیجان آمده آلت طرب بطلبیدند . دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد . هر سه گدا برخاستند ؛ هر یکی یک یگ گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران با آنان هم آوا شدند و آوازهای مستانه و صدای چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند . دلاله پشت درآمده در بگشود ، دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند . چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند ،خلیفه گفت : این شادی از برای چیست ؟ آن گاه مسرور را کوفتن در فرمود . چون در گشوده شد ، جعفر گفت : ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم . در پیش رفیقی مهمان بودیم . اکنون که از مهمانی بازگشته ایم ، راه منزل خود نمی دانیم . یک شب به ما جا دهید و منتٌی بر ما نهید . چون دلاله ایشان را به صورت بازرگان دید ، بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه آورد . چون بیامدند ، دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه بینید نپرسید . چون ایشان بنشستند ، دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت . پیمایه پیش خلیفه آورد . خلیفه گفت : ما حاجی هستیم . آن گاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته ، پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد . خلیفه با خود گفت : فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد . چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت ، باده گسران از شراب ناب مست شدند . دخترکان از خانه بیرون شده درکنار حوض بایستادند و حمٌال را پیش خود بخواندند . حمٌال به نزد ایشان رفت ، دید که دو سگ سیاه در زنجیرند . پس صاحبخانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمٌال گفت که سگ را پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ می خروشید و می گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت . آن گاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسارش بوسه داد.
ادامه دارد.....
eitaa.com/Manifestly/842 قسمت بعد
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت.
آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
فرمانروا گفت:
نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو:ولی اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا:
خب, خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست!
اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی یعنی به فرزانگی کامل رسیدی
✏️اردوان اشکانی پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم.
چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد .
پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است .
زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست .
زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد.
🔻 حکیم ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد.
هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست .
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️هیرودیس پادشاه بیت المقدس عاشق «هیرودیا» دختر برادرش شد، و تصمیم گرفت با وی ازدواج کنند. اقوام و خویشان او به این کار راضی بودند.
این خبر به یحیی(ع) رسید، وی اعلام کرد که: «این کار حرام و باطل و بر خلاف دستور تورات است.» و شروع به مبارزه کرد.
فتوای او دهان به دهان به همه رسید، هیرودیا پس از شنیدن این مطلب، طوری دل هیرودیس را ربود، که او را وادار به قتل یحیی(ع) کرد، به دستور شاه حضرت یحیی (ع) را سر بریدند و سرش را پیش «هیرودیس» و معشوقهاش «هیرودیا» آوردند.
وقتی که سر مقدس یحیی(ع) را از بدن جدا نمودند، قطرهای از خونش به زمین ریخت و هر چه خاک بر روی آن ریختند، خون در حال فوران و جوشش از میان خاک بیرون میآمد و تلی از خاک به وجود آمد، ولی خون از جوشش نیفتاد و تلی سرخ دیده میشد.
طولی نکشید که «بخت النصر» که خود از ظالم ترین پادشاهان آن زمان در بابل بود قیام کرد و بر بنی اسرائیل مسلط شد از سبب جوشیدن خون پرسید؟هیچ کس ندانست. گفتند: مردی پیر هست که میداند. چون او را طلبید و از او پرسید، او از پدر و جد خود قصه حضرت یحیی(ع) را نقل کرد و گفت: مدتی قبل، پادشاه این منطقه حضرت یحیی (ع) را کشت و سرش را از بدن جدا کرد، خون او به زمین چکیده و همچنان آن خون میجوشد.
بخت النصر گفت: آنقدر از مردم اینجا بکشم تا خون از جوشیدن باز ایستد.
دستور داد هفتاد هزار نفر را بر روی آن خون کشتند، تا خون از جوشیدن ایستاد.
📚قصه های قرآن
✏️محمد محمدى اشتهاردى
#مذهبی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈قسمت ۲ چون شب دهم بر آمد شهرزاد گفت :ای ملک جوانبخت، وقت
#هزار_و_یک_شب ۱۸
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۳
پس از آن به حمٌال گفت : این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر بیاور . حمٌال چنان کرد . دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود . خلیفه از دیدن این ها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی بازپرس . جعفر به اشارت گفت : سخن مگو ، پس از آن صاحب خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته کیسه ای حریر که بند های ابریشمین سبز داشت بیرون آورده پیش صاحب خانه ایستاد و کیسه بگشود و عودی از آن در آورده تارهای آن را محکم کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند :
اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی به روی من نگشاد
و این ابیات نیز برخواند :
بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم
شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم
من رمیده دل آن به که در سماع نیایم
که گر به پای در آیم به در برند به دوشم
چون دختر این ابیات بشنید ، جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد و اثر ضربت تازیانه در تن او پدیدار گشت . خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید ، در شگفت ماند و خیره خیره براو همی نگریست . دربان برخاسته گلاب بر او بیفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید .
خلیفه به وزیر گفت : من تاب ندارم که لب از پرسش ، ببندم ، تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم ، آرام نخواهم گرفت . وزیر گفت : خدا خلیفه را مؤید بدارد ، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم ، نپرسیم .
پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات خواند :
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طرٌه هندوی تو بود
چون دربان ابیات بشنید ، مانند دختر نخستین جامه بدرید و بی خود گشت . دلاله برخاسته گلابش بیفشاند و جامه اش بپوشانید . پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت : بخوان که یک آواز بیشتر نمانده . دلاله تارهای عود درست کرده این ابیات برخواند :
الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو
بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد
ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی
شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد
چون دختر ابیات بشنید ، فریاد بزد و جامه دریده ، بی خود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه دیده شد . گدایان گفتند که کاش ما به خرابه خفته بدینجا نمی گذشتیم . خلیفه گفت : مگر شما اهل این خانه نیستید ؟ گفتند : گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم . گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمٌال کردند . حمٌال گفت : به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم .
آن گاه گفتند که ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند . ما از حالت ایشان باز پرسیم ، اگر به میل پاسخ ندهند ، به جبر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر وزیر که او گفت : این کار نادرست است . ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم . اکنون از شب ساعتی بیش نمانده ، هر کس از ما به اقامتگاه خویش باز خواهد گشت.چون فردا شود ، قصٌه باز پرسیم . خلیفه سخن وزیرش نپذیرفته گفت : بیش از این ، مجال صبر ندارم .اکنون باید پرسید و هیچ کدام یاری پرسیدن نداشتند . قرعه به نام حمٌال زدند . حمٌال برخاسه با صاحب خانه گفت: ای خاتون ، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که مجازات اینان برای چیست؟ پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان می شوی و بازگو که اثر ضربت تازیانه بر تن خواهرت چه سبب دارد؟ ما تنها این سوال داریم والسٌلام . دختر گفت: ای جماعت ، سخنی که این مرد گفت ، صحیح است یا نه؟ همگی گفتند : آری . مگر جعفر وزیر سخن نگفت. چون دختر این بشنید گفت : ای مهمانان بدعهد ،ما را رنجاندید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید ، به رنج افتد . پس دختر بانگی زد . در حال ، هفت تن غلام با تیغ برکشیده آمدند. دختر گفت که این مهمانان پرگو را دست ببندید.غلامان چنین کردند و گفتند : ای خاتون ،اجازه ده که این ها را بکشیم. دختر گفت : بگذارید تا حکایت ایشان باز بپرسم ، آن گاه به کشتن جواز دهم.حمٌال گفت: ای خاتون ، مرا به گناه دیگران مکشید.
ای جمع گناهکاران اند که سر زده بدین مکان آمدند،ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام،عیش بر ما حرام کردند.پس حمال این بیت برخواند:
امروز یار با ما دربند انتقام است
جرم نکرده ای کاش دانستی کدام است
چون قصه بدینجا رسید شب فرا رسید و شهرزاد لب فرو بست.
eitaa.com/Manifestly/876 قسمت بعد
نیکی✏️
روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند.
بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند.
دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد
بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.
سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید
آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود.
زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند
«بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است.
@Manifestly
Eitaa1.0.6(@Manifestly ).apk
11.28M
دانلود آپدیت جدید ایتا هدیه ویژه مانیفست
نسخه 1.0.6
@Manifestly
✏️جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا،
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد،
پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند؛
پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه می کنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
@Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۳ پس از آن به حمٌال گفت : این را به جای خود بازگردان و
#هزار_و_یک_شب ۱۹
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۴
چون شب یازدهم برآمد
شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، دختر با آن همه خشم از گفته ی حمٌال بخندید و به آن جماعت گفت : از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود را باز گویید . پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید ؟ گفتند : نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم ، آن گاه با یکی از آن گدایان گفت : آیا تو از مادر به یک چشم زاده شدی ؟ گفت : نه ، من چشم داشتم و نابینایی من حکایتی شگفت دارد . پس دختر از آن دو گدای دیگر ماجرا باز پرسید . ایشان نیز مانند گدای نخست جواب دادند و گفتند : ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم .
دختر گفت : ای جماعت ،یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدینجا بیان سازید . نخست حمٌال پیش آمده گفت : ای خاتون ، من مردی بودم حمٌال ، این دلاله مرا بدین مکان آورد و امروز در پیش شما بودم . حکایت من همین است والسلام . دختر گفت : بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد . حمٌال گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت .
حکایت گدای اول
پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت : ای خاتون ، بدان که سبب تراشیده شدن ریش و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمویم پادشاه شهری دیگر بود . روزی که مادرم مرا بزاد ، زن عموم نیز پسری بزاد . سال ها بر این بگذشت ؛ هر دو بزرگ شدم . من به زیارت عمویم رفتم . پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و همه گونه مهربانی به جا آوردی . روزی با هم نشسته شراب خوردیم و مست گشتیم . پسر عمویم گفت : حاجتی به تو دارم که نباید مخالفت کنی . من سوگند یاد کردم که مخالفت نکنم . در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد . چون باز آمد ، دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان به سردابه برده به انتظار من بنشینید . من نتوانستم مخالفت کنم ،دختر را برداشتم و به همانجا بردم .
هنوز ننشسته بودم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و کاسه آبی ، بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت . تخته سنگی پیدا گشت و در زیر دریچه ، نردبانی پدیدار شد . پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد . در حال ، آن دختر از نردبان به زیر شد . پسر عمم روی به من آورده گفت : احسان بر من تمام کن . گفتم : هر چه گویی چنان کنم . گفت : چون من از نردبان به زیر شوم ،سنگ و دریچه بینداز و خاک بر آن بریز .
پس از آن گچ را با آب آمیخته گور را گچ اندود گردان . بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود . این بگفت و از نردبان به زیر رفت
گدای نابینا گفت : وقتی پسر عمم را با دختر بدان سان یافتیم ، محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمویم بس عجب آمد . با او گفتم ، ای عمو ، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین می کنی . عمویم گفت : ای فرزند ، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست می داشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که هنوز طفل است . چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم درآمیختند . چون بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم : از این کار بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم . پس دختر را از او دور و پنهان داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود . چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان می دارم ، به راهنمایی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روز ها که من به شکار می رفتم فرصت یافته بدین مکان آمده اند . اما خدای تعالی از کردار آنها در خشم شده ایشان را بدین سان که دیدی ، سوخته است . پس هر دو از نردبان بالا آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون و غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرو گرفت . عمویم از حادثه پرسید . گفتند : وزیر برادرت او را کشته و اکنون بدین شهر آمده است . چون عمویم تاب مقاومت نداشت ، تسلیم شد و من با خود گفتم : اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان بدر نخواهم برد. ناچار ریشم را بتراشیدم و جامه ای کهن در بر کرده به قصد دارالسلام از شهر بیرون رفتم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند . امشب بدین شهر رسیدم ؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم ظاهر شد . من غریبی خود به او گفتم . او گفت : من نیز غریبم . در این سخن بودیم که آن گدای دیگر برسید . گفت : من نیز غریبم . پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و بدینجای پر خطر ، رهنمون گشتیم . دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد . او گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت.
ادامه دارد.....
eitaa.com/Manifestly/889 قسمت بعد
✏️«ناصرخسرو قبادیانی وارد نیشابور شد، ناشناس. به دکّان پینهدوزی رفت تا وصلهای به پایافزارش زند. ناگهان سروصدایی از گوشهای از بازار برخاست. پینهدوز کارش را رهاکرد و ناصرخسرو را به انتظار گذاشت و به تماشای غوغا رفت. ساعتی بعد که برگشت، لختی گوشت خونین بر سر درفش پینهدوزیش بود.
ناصرخسرو سؤال کرد: چه خبر بود؟ گفت:
در مدرسهٔ انتهای بازار، ملحدی پیدا شده و به شعری از ناصرخسرو فلانفلانشده استناد کرده بود که علما فتوای قتلش را دادند و خلایق تکهتکهاش کردند. هر کس به نیّت ثواب، زخمی زد و پارهای از بدنش را جدا کرد، دریغا که نصیب من همینقدر شد.
ناصرخسرو چون این شنید کفشش را از دست پینهدوز قاپید و گفت: برادر کفشم را بده. من حاضر نیستم در شهری که نام ناصرخسرو ملعون برده میشود، لحظهای درنگ کنم... این بگفت و به راه افتاد... ».
✏️سعیدیسیرجانی
📚ضحاک ماردوش
@Manifestly
✏️یک روز سگِ دانایی از کنارِ یک دسته گربه میگذشت.
وقتی نزدیک شد و دید که گربهها سخت با خود سرگرماند و اعتنایی به او ندارند، واایستاد.
آنگاه از میانِ آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد و گفت: «ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید، آنگاه یقین بدانید که بارانِ موش خواهد آمد.»
سگ چون این را شنید در دلِ خود خندید و از آنها روبرگرداند و گفت: «ای گربههای کورِ ابله، مگر ننوشتهاند و مگر من و پدرانم ندانستهایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت میبارد موش نیست بلکه استخوان است.»
✏️جبران خلیل جبران
📚 پیامبر و دیوانه
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۹ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۴ چون شب یازدهم برآمد شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، دخ
#هزار_و_یک_شب ۲۰
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ق ۵
اما ای ملک جوانبخت، بعد از تمام شدن داستان پرماجرای زندگی گدای کور اولی، خاتون برتر رو به گدای دوم کرد و گفت: حال نوبت توست تا قصه خود را تعریف کنی.گدای دوم گفت : ای خاتون و ای همراهان، باید بدانید من نیز از یک چشم کور از مادر زاده نشدم، که حکایت من هم،
طرفه حکایتی است که دل سنگ از شنیدنش آب می شود و آب دجله از سوز و آتشش تبدیل به بخار می گردد. و آن قصه از این قرار است که:
من نه گدا هستم و نه گدازاده، که من هم در دیار خود سری داشتم و سامانی، و هم چنین نامی و آوازه ای، پدرم پادشاهی بود قدرتمند و من شاهزاده ای خوشبخت و هوشمند، که دانش آموخته بودم و اشعار شعرا و کلام حکیمان و ساز خنیاگران و هنر رامشگران را به تمامی فرا گرفته بودم.
در سایه تعلیم استادان و هوش خدادادی خود، چنان شهرۂ آفاق شده بودم که آوازه علم و هنر و تدبیر و دانایی ام، در فراسوی سرزمین پدری به گوش شاهان و امیران دگر رسیده بود. به ترتیبی که پادشاه سرزمین هند که با پدرم و داد و دوستی دیرین داشت، از او خواست تا مرا راهی دیار هند کند. و به این جهت پدرم مرا گفت: رخت سفر بربند که تقدیر این است تا تو، با دختر پادشاه هند، پیوند ازدواج بندی.
پس پدرم کشتی کشتی هدایای ارزشمند ملوکانه و تحفه های شاهانه، تدارک دید و مرا با تنی چند از نزدیکان و ندیمان و وزیر مخصوص خود، از طریق دریا راهی دیار هند کرد.
ما هفته ها دریا را نوردیدیم و طوفان ها را پشت سر گذاشتیم تا به ساحلی رسیدیم، بارها را از کشتی پایین گذاشتیم و چهار پایانی اجیر نمودیم و خود نیز بر اسبان رهوار نشستیم و به خیال خود، به سوی پادشاه سرزمین هند حرکت کردیم.
اما افسوس و هزار افسوس که به خاطر چند طوفان سهمگین که در طول سفر دچارش شده بودیم، راه را گم کرده و آن ساحلی که در آن لنگر انداختیم سرزمین هند نبود. و زمانی متوجه شدیم که هر چه جلوتر رفتیم، به جای سبزه و جنگل و درختانی که نشانش را به ما داده و وصفش را برایمان گفته بودند، صحرایی خشک تر و بیابانی برهوت تر میدیدیم. که ناگهان در پیش رویمان در دور دست ، گردی برخاسته درهوا پدیدار شد، و بعدش هم سوارانی که روی خود را پوشانده بودند و شمشیر آخته در دست داشتند.
آنها راهزنان بودند و با تیغهای برهنه به جان ما افتادند. زمانی که وزیر پدرم با بانگ بلند ایشان را گفت که از خشم سلطان هند بترسید که این کاروان از آن اوست و ما مهمانان وی می باشیم، سرکرده دزدان پاسخ داد: نه اینجا سرزمین هندوستان است و نه ما را با سلطان هند سر و کاری است. که بلافاصله راهزنان به ما حمله کردند و تمام اموال ما را به یغما بردند و جمعی از ما را هم کشتند و من که فنون رزم و سوارکاری را خوب آموخته بودم. در لحظه کوتاهی که فرصت گریز پیدا کردم، از صحنه گريختم و به بالای کوهی رفتم و خود را درون غاری پنهان کردم، و تا بامداد روز بعد در آنجا ماندم.
روز بعد از غار بیرون آمدم و دامنه کوه را پیاده به سوی شرق طی کردم. تا اینکه هنگام غروب به شهری رسیدم و از اتفاق، ابتدا وارد بازار آن شهر شدم. هم چنان که حیران و سرگشته جلو می رفتم، ناگهان پیرمردی را دیدم که در برابر دکانش ایستاده بود. چون نزدیک تر رفتم، دریافتم که آن جا دکان خیاطی است و آن پیرمرد نیز خیاط است.
جلوتر رفته و به او سلام دادم. پیرمرد با لبخندی گرم و لحنی پدرانه پاسخ سلام مرا داد و پرسید: فرزندم غریب به نظر می آیی، ضمنا تو را، راه گم کرده و پریشان می بینم، فعلا بیا نزد من بنشین و خستگی از تن بیرون کن، بی گمان که باید گرسنه و تشنه هم باشی، پس تا تو رفع خستگی می کنی، من هم برایت آب و نانی فراهم خواهم کرد.
بعد از خوردن آب و نان و کمی استراحت، داستان خود،از ابتدا برای او تعریف کردم که پیرمرد مرا شناخت، و خود من هم يادم افتاد که حاکم سرزمین عربستان با پدرم دشمنی دیرینه داشته است. لذا پیرمرد گفت: در این سرزمین مبادا که کسی بداند و بفهمند که تو کیستی، زیرا اگر ماجرای آمدنت به گوش حاکم این سرزمین برسد تو را دستگیر کرده و می کشد.
من مدت سه شبانه روز را در دکان آن پیرمرد مهربان سپری کردم و هم چنان از بخت بد خویش غرق غصه بودم که پیر مرد از من پرسید: آیا تو هنر و صنعتی هم میدانی؟ که من از تسلط خود در علوم و فنون و هنر، برایش صحبت کردم. پیر مرد گفت: افسوس که این همه آگاهی و هنر و دانش تو، در این سرزمین که همگی شان جاهل هستند خریدار ندارد. من به تو پیشنهاد میکنم که از علم و دانش و مهارت خود نیز در این دیار با کسی حرفی نزنی، بلکه از فردا صبح، من بيل و تیشه ای در اختیارت میگذارم و طنابی به تو می دهم، تا روزها به صحرا بروی و به خارکنی بپردازی، بلکه خداوند بزرگ به ترتیبی گره از کارت بگشاید و راه نجاتی پیدا کنی.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/910 قسمت بعد
هرگز تسلیم نشو
سرباز پیاده در شطرنج ،
اگر تا آخر ادامه دهد،
وزیر می شود.
#انگیزشی
@Manifestly
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصاحبه سرمربی مراکش بعد از بازی دیروز😂
#طنز
@Manifestly
✏️سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنهارا بسازم.»
🔻تا به حال واسه چند نفر پل ساختیم؟!!!
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️يكى از فرشتگان، مشمول غضب خداوند شد. خداوند بال و پرش را شكست و او را در جزيره اى انداخت. او سالها در آن جا در عذاب به سر می برد تا وقتى كه ادريس(ع) به پيامبرى رسيد. او خود را به ادريس رسانيد و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند از من خشنود شود، و بال و پرم را سالم كند.
ادريس براى او دعا كرد، او خوب شد و تصميم گرفت به طرف آسمانها صعود نمايد، اما قبل از رفتن، نزد ادريس آمد و تشكر كرد و گفت: آيا حاجتى دارى كه می خواهم احسان تو را جبران كنم.
ادريس گفت: آرى، دوست دارم مرا به آسمان ببرى، تا با عزرائيل ملاقات كنم و به او اُنس بگيرم، زيرا ياد او زندگى مرا تلخ كرده است.
آن فرشته، ادريس را بر روى بال خود گرفت و به سوى آسمانها برد تا به آسمان چهارم رسيد، در آن جا عزرائيل را ديد كه از روى تعجب سرش را تكان می دهد.
ادريس به عزرائيل سلام كرد، و گفت: چرا سرت را حركت می دهى؟
عزرائيل گفت: خداوند متعال، به من فرمان داده كه روح تو را بين آسمان چهارم و پنجم قبض كنم، به خدا عرض كردم: چگونه چنين چيزى ممكن است با اين كه بين هر آسمان، پانصد سال راه فاصله است. آن گاه عزرائيل همانجا روح ادريس (ع) را قبض كرد.
📚قصه های پیامبران
✏️محمد محمدی اشتهاردی
#مذهبی
مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷
http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۰ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 ق ۵ اما ای ملک جوانبخت، بعد از تمام شدن داستان پرماجرای
#هزار_و_یک_شب ۲۱
#داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۶
آری ای ملک جوانبخت، گدای از یک چشم کور دومی، در ادامه داستان خود گفت: تا یکسال به طور ناشناس در سرزمین عربستان و در آن شهر ناشناخته به خارکنی مشغول بودم و هر روز غروب، خارهایی را که از صحرا می کندم، به دکان یک نانوایی می بردم و به نیم دینار مسی می فروختم و زندگانی بخور و نمیری را سپری کرده و شب ها را هم در همان دکان خیاطی آن مرډ مهربان سر میکردم.در طول آن یکسال، با دو مرد خارکن دیگر هم دوست شدم، و روزها به همراه ایشان که اهل آنجا بودند و آن دیار را خوب میشناختند، به مکانهای دورتر که زمینش خارهای بیشتری داشت میرفتم. تا اینکه یک روز در صحرایی ناشناخته در پای درختی قطور و کهن سال، بوته خار بسیار بزرگی را دیدم،تبر برداشتم و بر ریشه خار کوبیدم و زمین را کندم که ناگهان سر تبرم به یک صفحه مسی برخورد کرد.
با دست خاکها را پس زدم و صفحه مسی را برداشتم، ناگهان چاهی دیدم که نردبانی به دیوار؛ چاه آویزان بود، من هم از آن نردبان پایین رفتم و عجیب آنکه تعداد پله های نردبان آن چاه نیز پنجاه بود. وقتی از پله ها پایین رفتم، خود را در فضایی دیدم که گویی جهانی دیگر بود، و قصری هم مقابل من قرار داشت. به طرف قصر رفتم، چون در قصر باز بود داخل شدم. که در سر سراي قصر، مقابل خود دختری را بر تخت نشسته دیدم،
دختری که به قول شاعر:
بتی که حور بهشتی بدو شود مفتون،
به سوی دختر رفتم، او از دیدن من هراسان شد و ترسان پرسید: تو کیستی؟ آیا آدمیزاده ای یا اینکه از جنیان هستی؟ و اصلا چگونه توانستهای به اینجا بیایی؟
من که با دیدن دختر دانستم او از جمله آدمیزادگان است که به دست دیوان اسیر شده، نام خدای بزرگ را بر زبان آوردم و اضافه کردم که از آدمیان میباشم. دخترک که حرف مرا قبول کرد، گفت: من پنج سال است که اینجا زندانی هستم و هرگز پای هیچ آدمیزادی جز تو به اینجا نرسیده و تو باید بدانی من دختر پادشاه سرزمین آبنوسم، که در شب جشن عروسی ام، عفریتی مرا دزدید و به اینجا آورد. تا الان هم مدت پنج سال میگذرد که رنگ هیچ آدمیزادی را جز تو، که نمیدانم از کجا آمده ای، ندیده ام. ابتدا بگو که کیستی، نکند که پسر عمو و شوهرم نشان مرا یافته و تو را به اینجا فرستاده..
من ابتدا قصه دردناک خود و ماجرای خارکنی و برخورد تیشه ام به صفحه مسی را برای دختر پادشاه کشور آبنوس تعریف کردم. دختر زندانی بعد از شنیدن سرگذشت من، مدتی گریست و گفت: ای شاهزاده راه گم کرده، به حالت تأسف میخورد که به جای سرزمین سرسبز هندوستان، سر از برهوت خشک عربستان درآورده ای، و در این وادی بی آب علف هم، به چنین چاهی افتادی. می ترسم اگر اینجا و نزد من بمانی، روزگارت از این هم سیاه تر شود.
من که شیفته زیبایی دختر پادشاه سرزمین آبنوس شده بودم، در جواب گفتم:
هر کجا تو بامنی من خوشترم
گر بود در قعر چاهی منزلم
فقط اول برایم از آن عفریت بگو که کی و چه موقع به اینجا می آید. دختر گفت: او هر ده روز یک بار اینجا می آید و مقدار کمی برای من آب و غذا می آورد و چند روزی هم اینجا می ماند و بعد می رود.
گدای دوم گفت: من از دختر پرسیدم اگر موردی پیش بیاید و بخواهی که عفریت زودتر از موعد مقرر ده روزه، به اینجا بیاید چه میکنی؟ که او نوشتهای را که گویا خط دیوان رنگبار بود، در روی دیوار سرسرا نشانم داد و گفت: دست خود را روی آن نوشته ها میکشم، که بعد از چند دقیقه عفریت به اینجا می آید.
من که ناشیانه و بدون داشتن سلاح، به خیال واهی قصد کشتن عفریت را کرده بودم، دیوانه وار به طرف دیوار سرسرای قصر دویدم و دست بر آن نوشته کشیدم، که ناگهان دختر پادشاه سرزمین آبنوس فریاد کشید: وای بر من و تو، الان است که عفریت بیاید و جان تو را بگیرد. ای جوان فرار کن که دیوانگی کردی، و تو هرگز از دست آن دیو جان سالم بدر نخواهی برد. و اگر ده شمشیر بران هم داشته باشی، و هر ده شمشیر را، ده بار بر بدن عفریت بزنی، محال است که او صدمه ای ببیند. زیرا تا شیشه عمرش نشکند، هرگز آزاری نخواهد دید. فرار کن که ماندن در اینجا مساوی مردن توست. هر چه زودتر از پله های آن نردبان بالا برو و آن صفحه مسی را بر در آن حفره بگذار که من هرگز آن راه را نمیدانستم. شاید که بتوانم خود را از آن جا نجات بدهم.
در همین موقع بود که من صدای نفرت انگیز عفریت را شنیدم، که از اعماق زمین، و دور دست خاکهای به هم فشرده به جلو می آمد. پس شتابان خود را به نردبان رساندم و به سرعت از پله های آن بالا رفتم.
ادامه دارد....
#داستان_بلند
eitaa.com/Manifestly/928 قسمت بعد