eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پیشنهاد ویژه کانال مانیفست خواندن داستان زیبای سه خاتون بغدادی از مجموعه داستانهای ۱۰۰۱ شب میباشد که دیشب قسمت اول آن تقدیم گردید. این داستان بسیار جذاب میباشد و جزو بهترین داستانهای نوشته شده در طول تاریخ است و هیچ داستان کوتاهی نمیتواند جای آن را پر کند. داستان های هزار یک شب دارای داستانهای مستقل میباشد و برای شروع خواندن هر داستان نیازی نیست داستان های قبل را بخوانید. فقط باید این مقدمه را بدانید👇 قصه ها توسط دختری به نام شهرزاد برای همسرش پادشاهی به نام شهریار خوانده میشود. پادشاه شهریار به دلیل خیانت همسر سابقش از زنان کینه دارد و هر روز با دختری ازدواج میکند و فردا عروس را قربانی میکند. اما شهرزاد که دختر وزیر نیز میباشد از این حربه استفاده میکند که با خواندن قصه های ادامه دار شهریار را وادار میکند برای شنیدن ادامه داستان او را زنده نگاه دارد.اکنون داستان سه خاتون بغدادی توسط شهرزاد قصه گو روایت میشود. قسمت دوم👇
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۶ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈 قسمت ۱ در بغداد مرد عربی بود که حمٌالی می کرد . روزی در
۱۷ 👈قسمت ۲ چون شب دهم بر آمد شهرزاد گفت :ای ملک جوانبخت، وقتی حمٌال دخترکان را پهلوی خود دید ، با ایشان به شوخی مشغول شد . ایشان بخندیدند و به مزاح او را می زدند و چنگ می گرفتند تا هنگام شام شد. دخترکان گفتند: اکنون وقت آن است که از خانه بیرون روی . حمٌال گفت : بیرون شدن جان از تن ، آسان تر که خود از اینجا بیرون روم . یک امشب نیز بگذارید در اینجا بمانم. چون بامداد شود ، از پی کار خویش خواهم رفت . دلاله گفت : سهل باشد که یک امشب این را نگه داریم . دو دختر دیگر گفتند : که برخیز و آنچه بر طاق در نوشته اند ، بخوان. حمٌال برخاسته دید که نوشته اند : از هر چه بینی سوال مکن و تا نپرسند پاسخ مگو . حمٌال با ایشان پیمان بسته بنشستند. آن گاه دلاله برخاست شمع برافروخت و عود بسوخت و سفره ای گسترده خوردنی بیاورد . آن گاه در قصر کوفته شد . دلاله برخاسته به درآمد . سه تن گدا بر در یافت . بازگشته با خواهران گفت که کوبندگان در سه تن اند که چشم چپ هر کدام نابینا و ریش هایشان تراشیده و هر یکی به صورتی هستند که اگر به خانه آیند مضحکه توانند بود . پس آن دو دختر اجازه دادند به شرط آنکه از هر چه بینند سوال نکنند و ناپرسیده سخن نگویند . دلاله بیرون آمده با ایشان پیمان بست و ایشان را به خانه آورد . ایشان سلام کردند و به اجازت دختران بنشستند . چون حمٌال را دیدند با هم گفتند که این هم مثل ماست . حمٌال که این بشنید ، برآشفت و به تندی گفت : یاوه نگویید . دختران از این سخن بخندیدند و گفتند که حمال با این سه تن گدا اسباب خنده و طرب امشب خواهند بود . پس خوردنی بخوردند و به صحبت بنشستند و بعد از زمانی شراب حاضر آورده همی خوردند تا مست شدند . حمٌال به گدایان گفت : ما را دمی مشغول کنید . گدایان به هیجان آمده آلت طرب بطلبیدند . دلاله دف موصلی و عود عراقی و چنگ عجمی پیش آورد . هر سه گدا برخاستند ؛ هر یکی یک یگ گونه آلت طرب به کف گرفته بنواختند و دختران با آنان هم آوا شدند و آوازهای مستانه و صدای چنگ و چغانه از خانه بلند می شد که ناگه دگر بار در کوفتند . دلاله پشت درآمده در بگشود ، دید که سه تن بازرگان اند و ایشان خلیفه هارون الرشید و جعفر برمکی و مسرور خادم بودند که به صورت بازرگانان همی گذشتند . چون به در خانه رسیدند و آواز چنگ و چغانه بشنیدند ،خلیفه گفت : این شادی از برای چیست ؟ آن گاه مسرور را کوفتن در فرمود . چون در گشوده شد ، جعفر گفت : ما سه تن از بازرگانان طبرستانیم . در پیش رفیقی مهمان بودیم . اکنون که از مهمانی بازگشته ایم ، راه منزل خود نمی دانیم . یک شب به ما جا دهید و منتٌی بر ما نهید . چون دلاله ایشان را به صورت بازرگان دید ، بازگشته خواهران را از ماجرا آگاه کرد و اجازت گرفته بازرگانان را به خانه آورد . چون بیامدند ، دختران برخاسته ایشان را در جایی نیکو بنشاندند و گفتند به شرط اینکه از هر چه بینید نپرسید . چون ایشان بنشستند ، دلاله برخاسته دور شراب از سر گرفت . پیمایه پیش خلیفه آورد . خلیفه گفت : ما حاجی هستیم . آن گاه دربان ظرفی از لیمو به شکر گداخته آمیخته ، پاره ای یخ بر آن ریخته پیش خلیفه آورد . خلیفه با خود گفت : فردا پاداش نیکو به این دختر خواهم داد . چون یاران به باده گساری بنشستند و دور از هفت بگذشت ، باده گسران از شراب ناب مست شدند . دخترکان از خانه بیرون شده درکنار حوض بایستادند و حمٌال را پیش خود بخواندند . حمٌال به نزد ایشان رفت ، دید که دو سگ سیاه در زنجیرند . پس صاحبخانه برخاسته تازیانه بگرفت و به حمٌال گفت که سگ را پیش برد و دختر تازیانه بر آن سگ می زد و سگ می خروشید و می گریست تا آنکه بازوان دختر برنجید و تازیانه بینداخت . آن گاه سگ را در آغوش کشیده اشک از چشمانش پاک کرد و به رخسارش بوسه داد. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/842 قسمت بعد
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد. شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند. فرمانروا گفت: نرو, تورا وزیر دادگستری میکنیم. شازده کوچولو:ولی اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم فروانروا: خب, خودت را محاکمه کن! این سخت ترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی یعنی به فرزانگی کامل رسیدی
✏️اردوان اشکانی پادشاه ایران از بستر بیماری برخواسته بود با تنی چند از نزدیکان ، کاخ فرمانروایی را ترک گفته و در میان مردم قدم می زد . به درمانگاه شهر که رسیدند اردوان گفت به دیدار پزشک خویش برویم و از او بخاطر آن همه زحمتی که کشیده قدردانی کنیم. چون وارد درمانگاه شد کودکی را دید که پایش زخمی شده و پزشک پایش را معالجه می نماید. مادر کودک که هنوز پادشاه را نشناخته بود با ناله به پزشک می گفت خدا پای فرزند پادشاه را اینچنین نماید تا دیگر این بلا را بر سر مردم نیاورد . پادشاه رو به زن کرده و گفت مگر فرزند شاه این بلا را بر سر کودکت آورده و مادر گفت آری کودکم در میانه کوچه بود که فرزند پادشاه فریاپت با اسب خویش چنین بلای را بر سر کودکم آورد . پادشاه گفت مگر فرزند شاه را می شناسی ؟ و زن گفت خیر ، همسایگان او را به من معرفی نمودند . پادشاه دستور داد فریاپت را بیاورند پزشک به زن اشاره نمود که این کسی که اینجاست همان پادشاه ایران است . زن فکر می کرد به خاطر حرفی که زده او را به جرم گستاخی با تیغ شمشیر به دونیم می کنند . پسر شاه ایران را آوردند و پدر به او گفت چرا این گونه کردی و فرزند گفت متوجه نشدم . و کودک را اصلا ندیدم . پدر گفت از این زن و کودکش عذرخواهی کن . فرزند پادشاه روی به مادر کودک نموده عذر خواست پادشاه ایران کیسه ایی زر به مادر داده و گفت فرزندم را ببخش چون در مرام پادشاهان ایران ، زور گویی و اذیت خلق خویش نیست . زن با دیدن این هم فروتنی پادشاه و فریاپت به گریه افتاده و می گفت مرا به خاطر گستاخی ببخشید . و پادشاه ایران اردوان در حالی که از درمانگاه بیرون می آمد می گفت : فرزند من باید نمونه نیک رفتاری باشد. 🔻 حکیم ارد بزرگ می گوید : پوزش خواستن از پس اشتباه ، زیباست حتی اگر از یک کودک باشد. هیچ چیزی بالاتر و مهمتر از نیک رفتاری و فروتنی نیست . مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️هیرودیس پادشاه بیت المقدس عاشق «هیرودیا» دختر برادرش شد، و تصمیم گرفت با وی ازدواج کنند. اقوام و خویشان او به این کار راضی بودند. این خبر به یحیی(ع) رسید، وی اعلام کرد که: «این کار حرام و باطل و بر خلاف دستور تورات است.» و شروع به مبارزه کرد. فتوای او دهان به دهان به همه رسید، هیرودیا پس از شنیدن این مطلب، طوری دل هیرودیس را ربود، که او را وادار به قتل یحیی(ع) کرد، به دستور شاه حضرت یحیی (ع) را سر بریدند و سرش را پیش «هیرودیس» و معشوقه‌اش «هیرودیا» آوردند. وقتی که سر مقدس یحیی(ع) را از بدن جدا نمودند، قطره‌ای از خونش به زمین ریخت و هر چه خاک بر روی آن ریختند، خون در حال فوران و جوشش از میان خاک بیرون می‌آمد و تلی از خاک به وجود آمد، ولی خون از جوشش نیفتاد و تلی سرخ دیده می‌شد. طولی نکشید که «بخت النصر» که خود از ظالم ترین پادشاهان آن زمان در بابل بود قیام کرد و بر بنی اسرائیل مسلط شد از سبب جوشیدن خون پرسید؟هیچ کس ندانست. گفتند: مردی پیر هست که می‌داند. چون او را طلبید و از او پرسید، او از پدر و جد خود قصه حضرت یحیی(ع) را نقل کرد و گفت: مدتی قبل، پادشاه این منطقه حضرت یحیی (ع) را کشت و سرش را از بدن جدا کرد، خون او به زمین چکیده و همچنان آن خون می‌جوشد. بخت النصر گفت: آنقدر از مردم اینجا بکشم تا خون از جوشیدن باز ایستد. دستور داد هفتاد هزار نفر را بر روی آن خون کشتند، تا خون از جوشیدن ایستاد. 📚قصه های قرآن ✏️محمد محمدى اشتهاردى مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۷ #داستان_سه_خاتون_بغدادی👈قسمت ۲ چون شب دهم بر آمد شهرزاد گفت :ای ملک جوانبخت، وقت
۱۸ 👈ق ۳ پس از آن به حمٌال گفت : این را به جای خود بازگردان و سگ دیگر بیاور . حمٌال چنان کرد . دختر بار دیگر تازیانه بگرفت و با این سگ نیز چنان کرد که با آن یکی کرده بود . خلیفه از دیدن این ها در عجب شد و به جعفر اشارت کرد که چگونگی بازپرس . جعفر به اشارت گفت : سخن مگو ، پس از آن صاحب خانه بیامد و به فراز تختی بنشست و دربان بر تخت جداگانه نشست و دلاله بر پستو رفته کیسه ای حریر که بند های ابریشمین سبز داشت بیرون آورده پیش صاحب خانه ایستاد و کیسه بگشود و عودی از آن در آورده تارهای آن را محکم کرد و آن را بنواخت و این ابیات برخواند : اگر ز کوی تو بویی به من رساند باد به مژده جان جهان را به باد خواهم داد اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من غباری از من خاکی به دامنت مرساد تو تا به روی من ای نور دیده در بستی دگر جهان در شادی به روی من نگشاد و این ابیات نیز برخواند : بهوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم من رمیده دل آن به که در سماع نیایم که گر به پای در آیم به در برند به دوشم چون دختر این ابیات بشنید ، جامه بر تن دریده بیهوش افتاد و جامه از تن او به یک سو رفته تنش نمودار شد و اثر ضربت تازیانه در تن او پدیدار گشت . خلیفه چون جای تازیانه در تن او بدید ، در شگفت ماند و خیره خیره براو همی نگریست . دربان برخاسته گلاب بر او بیفشاند و او را به هوش آورده جامه بر او پوشانید . خلیفه به وزیر گفت : من تاب ندارم که لب از پرسش ، ببندم ، تا کار این دختر و سبب جای تازیانه در تن او ندانم و از حقیقت این دو سگ آگاه نشوم ، آرام نخواهم گرفت . وزیر گفت : خدا خلیفه را مؤید بدارد ، با ما پیمان بسته اند که از آنچه ببینیم ، نپرسیم . پس از آن دلاله برخاسته عود بنواخت و این ابیات خواند : دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود من سرگشته هم از اهل سلامت بودم دام راهم شکن طرٌه هندوی تو بود چون دربان ابیات بشنید ، مانند دختر نخستین جامه بدرید و بی خود گشت . دلاله برخاسته گلابش بیفشاند و جامه اش بپوشانید . پس از آن دختر نخستین با دلاله گفت : بخوان که یک آواز بیشتر نمانده . دلاله تارهای عود درست کرده این ابیات برخواند : الا یا باد مشکین بو بدان معشوق مشکین مو بگو از من ترا گر بر سر کویش گذر باشد ندانم در فراقت چند باشم جفت نومیدی شب نومیدی عاشق همانا بی سحر باشد چون دختر ابیات بشنید ، فریاد بزد و جامه دریده ، بی خود افتاد و در تن او اثر ضربت تازیانه دیده شد . گدایان گفتند که کاش ما به خرابه خفته بدینجا نمی گذشتیم . خلیفه گفت : مگر شما اهل این خانه نیستید ؟ گفتند : گمان هم نداشتیم که بدین مکان بیاییم . گویا خانه از این مرد است و اشاره به حمٌال کردند . حمٌال گفت : به خدا سوگند من نیز این خانه را جز امشب ندیده بودم . آن گاه گفتند که ما هفت تن مردیم و اینان سه تن زن بیش نیستند . ما از حالت ایشان باز پرسیم ، اگر به میل پاسخ ندهند ، به جبر جواب از ایشان بگیریم و همگی بر این شدند مگر وزیر که او گفت : این کار نادرست است . ایشان را به حال خود بگذارید که ما در نزد ایشان مهمانیم و با ما پیمان بسته اند که سخن نگوییم . اکنون از شب ساعتی بیش نمانده ، هر کس از ما به اقامتگاه خویش باز خواهد گشت.چون فردا شود ، قصٌه باز پرسیم . خلیفه سخن وزیرش نپذیرفته گفت : بیش از این ، مجال صبر ندارم .اکنون باید پرسید و هیچ کدام یاری پرسیدن نداشتند . قرعه به نام حمٌال زدند . حمٌال برخاسه با صاحب خانه گفت: ای خاتون ، ترا به خدا سوگند می دهم که ما را از حالت این دو سگ خبر ده که مجازات اینان برای چیست؟ پس از عقوبت چرا ایشان را بوسیده گریان می شوی و بازگو که اثر ضربت تازیانه بر تن خواهرت چه سبب دارد؟ ما تنها این سوال داریم والسٌلام . دختر گفت: ای جماعت ، سخنی که این مرد گفت ، صحیح است یا نه؟ همگی گفتند : آری . مگر جعفر وزیر سخن نگفت. چون دختر این بشنید گفت : ای مهمانان بدعهد ،ما را رنجاندید و ندانستید که هر کس سخن نسنجیده گوید ، به رنج افتد . پس دختر بانگی زد . در حال ، هفت تن غلام با تیغ برکشیده آمدند. دختر گفت که این مهمانان پرگو را دست ببندید.غلامان چنین کردند و گفتند : ای خاتون ،اجازه ده که این ها را بکشیم. دختر گفت : بگذارید تا حکایت ایشان باز بپرسم ، آن گاه به کشتن جواز دهم.حمٌال گفت: ای خاتون ، مرا به گناه دیگران مکشید. ای جمع گناهکاران اند که سر زده بدین مکان آمدند،ما شبی داشتیم خوش و عیشی داشتیم تمام،عیش بر ما حرام کردند.پس حمال این بیت برخواند: امروز یار با ما دربند انتقام است جرم نکرده ای کاش دانستی کدام است چون قصه بدینجا رسید شب فرا رسید و شهرزاد لب فرو بست. eitaa.com/Manifestly/876 قسمت بعد
- هیچوقت اجازه نده ذهن های کوچیک، بهت بگن رویات بزرگ و دور از دسترسه... 🎥 بازی تاج و تخت ها @Manifestly
نیکی✏️ روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد. دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد.پسر با تمانینه و آهستگی شیر را سر کشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی.مادر به ما آموخته که نیکی ما به ازائی ندارد.» پسرک گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم» سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام کنند. دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامیکه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بیمار حرکت کرد.لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت. سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود.به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چیزی نوشت.آنرا درون پاکتی گذاشت و برای زن ارسال نمود. زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد.سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد.چیزی توجه اش را جلب کرد.چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند «بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است. @Manifestly
Eitaa1.0.6(@Manifestly ).apk
11.28M
دانلود آپدیت جدید ایتا هدیه ویژه مانیفست نسخه 1.0.6 @Manifestly
✏️جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد؟همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد. بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم. جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ،جوان با اشاره... به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد. جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید : آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟ افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند؛ پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت : چرا نگاه می کنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...! @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۱۸ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۳ پس از آن به حمٌال گفت : این را به جای خود بازگردان و
۱۹ 👈ق ۴ چون شب یازدهم برآمد شهرزاد گفت : ای ملک جوانبخت ، دختر با آن همه خشم از گفته ی حمٌال بخندید و به آن جماعت گفت : از زندگی شما ساعتی بیش نمانده هر کدام حکایت خود را باز گویید . پس از آن رو به گدایان کرده از ایشان سوال کرد که شما سه تن با هم برادرید ؟ گفتند : نه به خدا ما فقیرانیم که جز امشب یکدیگر را ندیده بودیم ، آن گاه با یکی از آن گدایان گفت : آیا تو از مادر به یک چشم زاده شدی ؟ گفت : نه ، من چشم داشتم و نابینایی من حکایتی شگفت دارد . پس دختر از آن دو گدای دیگر ماجرا باز پرسید . ایشان نیز مانند گدای نخست جواب دادند و گفتند : ما هر کدام از شهری هستیم و خوش حدیثی داریم . دختر گفت : ای جماعت ،یک یک حکایت باز گویید و سبب آمدن بدینجا بیان سازید . نخست حمٌال پیش آمده گفت : ای خاتون ، من مردی بودم حمٌال ، این دلاله مرا بدین مکان آورد و امروز در پیش شما بودم . حکایت من همین است والسلام . دختر گفت : بند از او برداشتند و جواز رفتنش بداد . حمٌال گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت . حکایت گدای اول پس از آن گدای نخستین پیش آمده گفت : ای خاتون ، بدان که سبب تراشیده شدن ریش و نابینایی چشم من این است که پدرم پادشاه شهری و عمویم پادشاه شهری دیگر بود . روزی که مادرم مرا بزاد ، زن عموم نیز پسری بزاد . سال ها بر این بگذشت ؛ هر دو بزرگ شدم . من به زیارت عمویم رفتم . پسر عمم همه روزه میزبانی کردی و همه گونه مهربانی به جا آوردی . روزی با هم نشسته شراب خوردیم و مست گشتیم . پسر عمویم گفت : حاجتی به تو دارم که نباید مخالفت کنی . من سوگند یاد کردم که مخالفت نکنم . در حال برخاست و زمانی از من پنهان شد . چون باز آمد ، دختری ماه منظر با خود بیاورد و با من گفت که این دختر را در فلان گورستان به سردابه برده به انتظار من بنشینید . من نتوانستم مخالفت کنم ،دختر را برداشتم و به همانجا بردم . هنوز ننشسته بودم که پسر عمم بیامد و کیسه ای که گچ و تیشه ای در آن بود و کاسه آبی ، بیاورد و گوری را که در میان سردابه بود بشکافت و خاک و سنگ به یک سو ریخت . تخته سنگی پیدا گشت و در زیر دریچه ، نردبانی پدیدار شد . پسر عمم به آن دختر اشارتی کرد . در حال ، آن دختر از نردبان به زیر شد . پسر عمم روی به من آورده گفت : احسان بر من تمام کن . گفتم : هر چه گویی چنان کنم . گفت : چون من از نردبان به زیر شوم ،سنگ و دریچه بینداز و خاک بر آن بریز . پس از آن گچ را با آب آمیخته گور را گچ اندود گردان . بدان سان که کسی نداند که این گور شکافته است و بدان که یک سال است من این مکان را آماده ساخته ام و حاجت من از تو همین بود . این بگفت و از نردبان به زیر رفت گدای نابینا گفت : وقتی پسر عمم را با دختر بدان سان یافتیم ، محزون شدیم و مرا از گفتار و کردار عمویم بس عجب آمد . با او گفتم ، ای عمو ، مگر سوختن ایشان بس نبود که تو نیز نفرین می کنی . عمویم گفت : ای فرزند ، این پسر در خردسالی خواهر خود را دوست می داشت و من او را همیشه نهی می کردم و با خود می گفتم که هنوز طفل است . چون برادر و خواهر هر دو بزرگ شدند با هم درآمیختند . چون بشنیدم پسر را بیازردم و گفتم : از این کار بر حذر باش و کاری مکن که ننگ و بدنامی آورد و تا ابد به سرزنش مردمان گرفتار شویم . پس دختر را از او دور و پنهان داشتم ولی دختر نیز دوستدار او بود . چون دیدند که من ایشان را از یکدیگر نهان می دارم ، به راهنمایی ابلیس این مکان را ساخته و همه گونه خوردنی در این مکان جمع آورده اند و در آن روز ها که من به شکار می رفتم فرصت یافته بدین مکان آمده اند . اما خدای تعالی از کردار آنها در خشم شده ایشان را بدین سان که دیدی ، سوخته است . پس هر دو از نردبان بالا آمده سنگ بر دریچه بنهادیم و خاک بر آن ریختیم و محزون و غمین همی رفتیم که صدای طبل سپاهیان بلند شد و گرد سم اسبان جهان را فرو گرفت . عمویم از حادثه پرسید . گفتند : وزیر برادرت او را کشته و اکنون بدین شهر آمده است . چون عمویم تاب مقاومت نداشت ، تسلیم شد و من با خود گفتم : اگر بار دیگر دستگیر شوم از دست وزیر جان بدر نخواهم برد. ناچار ریشم را بتراشیدم و جامه ای کهن در بر کرده به قصد دارالسلام از شهر بیرون رفتم که شاید کسی مرا به خلیفه برساند . امشب بدین شهر رسیدم ؛ به جایی راه نبردم و به حیرت ایستاده بودم که این گدای یک چشم ظاهر شد . من غریبی خود به او گفتم . او گفت : من نیز غریبم . در این سخن بودیم که آن گدای دیگر برسید . گفت : من نیز غریبم . پس با هم یار گشته هر سه تن حیران همی گشتیم تا اینکه شب تاریک شد و بدینجای پر خطر ، رهنمون گشتیم . دختر گفت از او بند برداشتند و اجازت رفتن بداد . او گفت : تا حکایت یاران نشنوم نخواهم رفت. ادامه دارد..... eitaa.com/Manifestly/889 قسمت بعد