eitaa logo
مانیفست - داستانک
1.7هزار دنبال‌کننده
198 عکس
41 ویدیو
3 فایل
داستان کوتاه+داستان بلند مطالب اختصاصی 🇮🇷تولید محتوی مانیفست رمان: @Manifest برای همکاری در زمینه داستان و رمان نویسی در صورت علاقه مندی با ما در میان بگذارید. هدف ما حمایت از تولید محتوی میباشد. مدیر @fzhamed
مشاهده در ایتا
دانلود
برنده جایزه بهترین داستان کوتاه در سال۱۹۹۴ آمریکا گل سرخی برای محبوبم✏️ جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه قطار بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره ی او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت، دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه ی مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته ی کلمات کتاب، بلکه شیفته ی یادداشتهایی با مداد که در حاشیه ی صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه ی اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد: «دوشیزه هالیس می نل» با اندکی جست و جو و صرف وقت توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یکسال و یک ماه پس از آن، آن دو به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد، ولی با مخالفت هالیس روبه رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلبا به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرا رسید آن ها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند: ۷ بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: «تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت». بنابراین راس ساعت ۷ بعد از ظهر جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ی ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا، کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود. چشمان آبی رنگش به رنگ آبی دریا بود و در لباس صورتی روشنش به شکوفه های بهاری می مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملا بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت «ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟» بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم و در این حال میس هالیس را دیدم. تقریبا پشت سر آن دختر ایستاده بود زنی حدودا ۵۰ ساله، با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر صورتی پوش از من دور می شد و من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق و تمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر صورتی پوش فرا میخواندو از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید. و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. با کتاب جلد چرمی آبی رنگی که در دست داشتم و درواقع نشان معرفی من به حساب می آمد جلو رفتم. از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود، اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود، دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه ی احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره ی آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: «فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم!» ولی آن خانم جوان که لباس صورتی به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است! طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت پاسخ دهد. ✏️نویسنده:خانم S. I. Kishor، نویسنده آمریکایی @Manifestly
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۲ #سه_خاتون_بغدادی 👈ق۷ چون به بالای نردبان رسیده و از دهنه چاه بیرون رفتم، متوجه شد
۲۳ 👈ق ۸ که عفریت سخن مرا قطع کرد و رو به دختر پادشاه کشور آبنوس نمود و گفت: تو که گفتی این مرد را هرگز ندیده ای؟ پس چگونه است که او میگوید به وسیله تو از اینجا فرار کرده؟ ای خائن دورغگو. و آنگاه عفریت رو به من گفت: ای آدمیزاده بدان و آگاه باش که سزای زن خیانتکار در آئین ما فقط مرگ است. حال ببین که من چگونه این زن خیانتکار را به کیفر اعمالش می رسانم. و آنگاه تیغ در دست به جانب آن دختر بیچاره رفت و گفت: حالا که هر دوی شما آن چنان دلبسته به یکدیگرید که حاضر نیستید خون دیگری را بریزید، من خودم این کار را انجام خواهم داد و با یک ضربه تیغ سر از بدن او جدا کرد. عفریت جنایتکار بعد از ارتکاب آن عمل شنیع، درحالی که اشک از چشمانش سرازیر بود، رو به من کرد و گفت: من عفریتی از سرزمین آبنوسانم، که از کودکی این دختر، دل بدو سپرده بودم. و چون میدانستم که هرگز پدرش او را به همسری من در نمی آورد، در شب عروسی اش او را دزدیدم و به اینجا آوردم و عاقبت آن شد که میبینی. و اما ای مرد، من از ریختن خون تو می گذرم. اما چون بدون اجازه در خانه مرا گشودی و به حریم خانه من وارد شد و با همسرم هم صحبت گشتی، و با او نشستی، باید که تو را تنبیه کنم. و بدان که تنبیه نشده و کیفر ندیده، هرگز پایت به روی زمین نخواهد رسید. هر چه زودتر خودت شيوه تنبیهت را انتخاب کن. و من که از مردن آن گونه دختر ناکام پادشاه کشور آبنوس، دلم خون و چشمانم اشکبار بود، بنای التماس و زاری نزد عفریت را گذاشتم، که عفریت گفت بی جهت وقت را تلف نکن، دل ما عفريتان سنگ تر از آن است که با این آه و ناله ها نرم شود. و آنگاه دوباره با یک خیز مرا در برگرفت و صداهایی از خود درآورد که باز هم زمین شکاف برداشت و آسمان پدیدار شد و عفریت پرواز کنان به بالای کوهی رفت و مرا در قله کوه پایین گذاشت. آنگاه مشت خاکی از زمین برداشت و آن خاک را بر صورت من پاشید و باز هم وردی خواند که ناگهان من تغییر شکل دادم و از هیبت انسان در آمدم و تبدیل به میمونی شدم سپس به سرعت از کوه پایین آمدم، در پایین کوه و در دامنه آن، آبادی کوچکی بود ودر ساحل دریایش که از اتفاق یک کشتی در آن ساحل پهلو گرفته بود با زرنگی بدون اینکه توجه کسی را به خود جلب کنم داخل کشتی شدم که بلافاصله لنگر کشیدند و کشتی را به حرکت در آوردند. تا یک روز خود را در گوشه ای پنهان کرده و بعد از مخفیگاه خود بیرون آمدم.. مسافران کشتی با دیدن من بنای اعتراض را گذاشتند و به ناخدا گفتند: وجود یک میمون در کشتی بد یُمن اسن آن عده به ناخدا توصیه کردند که مرا به دریا بیاندازد. ادامه دارد... (پایان شب دوازدهم) مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 eitaa.com/Manifestly/984 قسمت بعد
✏️زندگي کردن با مردم اين دنيا همچون دويدن در گله اسب است..تا مي تازي با تو مي تازند. زمين که خوردي، آنهايي که جلوتر بودند.. هرگز براي تو به عقب باز نمي گردند. و آنهايي که عقب بودند، به داغ روزهايي که مي تاختي تورا لگد مال خواهند کرد! در عجبم از مردمي که بدنبال دنيايي هستند که روز به روز از آن دورتر مي شوند و غافلند از آخرتي که روز به روز به آن نزديکتر مي شوند. @Manifestly
بهلول و دزد✏️ گویند روزی بهلول کفش نو پوشیده بود. داخل مسجدی شد تا نماز بگذارد در آن محل مردی را دید که به کفشهای او نگاه میکند فهمید که طمع بكفش او دارد ناچار با کفش نماز ایستاد آن دزد گفت با کفش نماز نباشد بهلول گفت اگر نماز نباشد کفش باشد . 📚بهلول عاقل ✏️ محمود همت مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️مرد جواني كه مي خواست راه موفقيت را طي كند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا يك سال به هر كس كه به تو حمله كرد و دشنام داد ، پول بده به مدت يك سال هر كس به جوان دشنام میداد جوان به او پول مي داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدي را بياموزد. استاد گفت: به شهر برو و برايم غذا بخر. همين كه مرد رفت استاد خود را به شكل يك گدا درآورد و از راه ميانبر كنار دروازه شهر رفت. وقتي به مرد جوان رسيد ، استاد شروع كرد به توهين كردن به او. جوان به گدا گفت: عالی است! يك سال مجبور بودم به هر كس كه به من توهين مي كرد پول بدهم ، اما حالا مي توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنكه پولی خرج بكنم. استاد وقتي صحبت جوان را شنيد خود را به او نشان داد و گفت: براي گام بعدی آماده ای چون ياد گرفتی به روی مشكلات بخندی. 🔻به مشکلات لبخند بزنیم. مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️چهارده ساله که بودم ؛ عاشق پستچی محل شدم. خیلی تصادفی رفتم در را باز کنم ونامه را بگیرم ، او پشتش به من بود. وقتی برگشت قلبم مثل یک بستنی، آب شد و زمین ریخت! انگار انسان نبود، فرشته بود ! قاصد و پیک الهی بود ، از بس زیبا و معصوم بود!شاید هجده نوزده سالش بود. نامه را داد.با دست لرزان امضا کردم و آنقدر حالم بد بود که به زور خودکارش را از دستم بیرون کشید و رفت. از آن روز، کارم شد هر روز برای خودم نامه نوشتن و پست سفارشی!تمام خرجی هفتگی ام ، برای نامه های سفارشی می رفت.تمام روز گرسنگی می کشیدم، اما هر روز؛ یک نامه سفارشی برای خودم می فرستادم ،که او بیاید و زنگ بزند، امضا بخواهد، خودکارش را بدهد و من یک لحظه نگاهش کنم و برود. تابستان داغی بود.نزدیک یازده صبح که می شد، می دانستم الان زنگ میزند! پله ها را پرواز میکردم و برای اینکه مادرم شک نکند ،میگفتم برای یک مجله مینویسم و آنها هم پاسخم را میدهند.حس میکردم پسرک کم کم متوجه شده است.آنقدر خودکار در دستم می لرزید که خنده اش میگرفت .هیج وقت جز سلام و خداحافظ حرفی نمیزد.فقط یک بار گفت :چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! و من تا صبح آن جمله را تکرار میکردم و لبخند میزدم و به نظرم عاشقانه ترین جمله ی دنیا بود.چقدر نامه دارید ! خوش به حالتان ! عاشقانه تر از این جمله هم بود؟ تا اینکه یکروز وقتی داشتم امضا میکردم، مرد همسایه فضول محل از آنجا رد شد.مارا که دید زیر لب گفت : دختره ی بی حیا.ببین با چه ریختی اومده دم در ! شلوارشو ! متوجه شدم که شلوارم کمی کوتاه است.جوراب نپوشیده بودم و قوزک پایم بیرون بود.آنقدر یک لحظه غرق شلوار کهنه ام شدم که نفهمیدم پیک آسمانی من ، طرف را روی زمین خوابانده و باهم گلاویز شده اند!مگر پیک آسمانی هم کتک میزند؟مردم آنها را از هم جدا کردند.از لبش خون می آمد و می لرزید.موهای طلاییش هم کمی خونی بود.یادش رفت خودکار را پس بگیرد.نگاه زیرچشمی انداخت و رفت. کمی جلوتر موتور پلیس ایستاده بود.همسایه ی شاکی، گونه اش را گرفته بود و فریاد می زد.از ترس در را بستم.احساس یک خیانتکار ترسو را داشتم !روز بعد پستچی پیری آمد، به او گفتم آن آقای قبلی چه شد؟ گفت: بیرونش کردند! بیچاره خرج مادر مریضش را میداد.به خاطر یک دعوا ! دیگر چیزی نشنیدم. اوبه خاطر من دعوا کرد!کاش عاشقش نشده بودم !از آن به بعد هر وقت صبح ها صدای زنگ در میشنوم ، به دخترم میگویم :من باز میکنم ! سالهاست که با آمدن اینترنت، پستچی ها گم شده اند.دخترم یکروز گفت :یک جمله عاشقانه بگو.لازم دارم گفتم :چقدر نامه دارید.خوش به حالتان! دخترم فکر کرد دیوانه ام! مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
🔵🔵🔵🔵توجه توجه امشب به دلیل درخواست های مکرر ۲۶ نفر از عزیزان داستان سه خاتون بغدادی کمی بیشتر آماده شد و سه قسمت رو دو قسمت طولانی کردیم (داستان به جای جذاب میرسه همه درخواست میدن😁)
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۳ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق ۸ که عفریت سخن مرا قطع کرد و رو به دختر پادشاه کشور آبنو
۲۴ 👈ق۹ و یکی از مسافران کشتی هم شمشیر از نیام کشید و گفت سر از تن این میمون بد یمن جدا میکنم.من که مجدد مرگ را در چند قدمی خود میدیدم، اشکریزان و ناله کنان خود را به دامان ناخدا آویختم که دل ناخدا سوخت و رو به بازرگانان مسافر خود کرد و گفت: این حرفها که شما می زنید خرافات است. این میمون هم آفریده خداست و حق نداریم جنبندگان بی آزار خدا را بکشیم، به خصوص که همان گونه که می بینید این حیوان به من پناه آورده است. پس شما را هشدار میدهم که کسی نباید مزاحم او بشود و او را بیازارد. بدین ترتیب در طول آن سفر دریایی، من چون خدمتکاری صادق در کنار ناخدا بودم و هر آنچه که او دستور میداد، من برایش به نحو احسن انجام میدادم. و چنان در کشتی معروف و شناخته شدم، که همه مسافران به هوش و دانایی من غبطه میخوردند، و بارها و بارها از زبان خود ناخدا شنیدم که می گفت: احسنت بر این میمون که از نظر هوش و ذکاوت، همسان آدمیان با هوش و زیرک است. یک ماه سفر دریایی ما به درازا کشید. تا بالاخره به بندری که مقصد بازرگانان کشتی بود رسیدیم، خادمان پادشاه چون از لنگر انداختن کشتی با خبر شدند، و وقتی فهمیدند که بازرگانان بسیار کالای ارزشمند بار آن کشتی دارند، لذا قلم و لوحی آوردند تا بازرگانان مسافر کشتی، نوع و مقدار و ارزش کالای خود را روی آن لوح بنویسند، تا که آن لوح پر شده را به نظر پادشاه آن دیار برسانند. وقتی همه بازرگانان بر لوح نوشتند، چون هنوز مقداری از سطح لوح جای نوشتن داشت، من عزم نوشتن، بر آن لوح را نمودم. فریاد بازرگانان مسافر کشتی بلند شد که ای ناخدا مانع این میمون شوید، زیرا هم الان است که لوح نوشته های ما را بشکند و پادشاه بی خبر از کالاهای ارزنده ما بماند. و ما هم ناچار گردیم که دست خالی به دیار خود بر گردیم. اما ناخدا که دیگر از مهارت و هوش و توانایی های میمون آگاه بود، رو به بازرگانان معترض گفت: این میمون آنقدر با شعور است که اگر خطی بنویسد و نقشی بنگارد، جلوه این لوح بیشتر شده و توجه سلطان شهر به آن بهتر جلب می شود. و سپس با سر اشاره به میمون کرد و میمون به چهار شیوه ثلث و نسخ و نستعلیق و رقاع، چهار بیت برای سلطان آن دیار نوشت، اول به شیوه خط ثلث نوشت: جز به عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد و دومین بیت با خط نسخ نوشت که: از دولت سلطان جهان است چنین بزم وز طلعت سلطان جهان است چنین سور بیت سوم با خط نستعلیق نگاشته شد که: بر زائران تو به سخا کیسه های سیم بر شاعران تو به عطا بدره های زر و چهارم بیت را که بر شیوه رقاع نوشت این چنین بود: شعر نواز و شعرشناسی و شعرخواه آری چنین بُوَند بزرگان مُشتَهِر چون خادمان سلطان لوح را به دربار بردند و پادشاه شرح کالا و اجناس بازرگانان را دید، پاسخ داد من و دربارم را به این گونه کالاها نیازی نیست، برای بازرگانان مسافر، بازاری در شهر ترتیب دهید که اجناس خود را نفروخته از این دیار نروند. اما آن مرد شاعر خوش نویس را به دربار بیاورید. که خادمان به عرض سلطان رساندند: قربان این نوشته از یک میمون است و سلطان امر کرد آن میمون را به هر قیمتی که گفتند بخرید و به دربار باورید. پس خادمان سلطان، به نزد ناخدای کشتی آمدند و مرا از وی خریدند و مرا به حضور سلطان بردند. من چون وارد بارگاه سلطان شدم، به رسم وارد شوندگان به دربارها، آستانه در را بوسیدم و در برابر سلطان تعظیم کردم. و سپس با ادب تمام و دو زانو، پای تخت سلطان نشستم. چون سفره گستردند و هنگام غذا خوردن شد، سلطان به من هم اشاره کرد تا با او و سایرین هم غذاشوم. پس در نهایت ادب و با رعایت تمام آداب، به قدر نیاز چند لقمه ای خوردم سپس دست و دهان خود را شستم و کاغذ و قلم برداشتم و این سه بیت را نوشتم: هرگز که شنیده است چنین بزم و چنین سور باریده به ما رحمت و افشانده به ما نور از دولت سلطان جهان است چنین بزم وز طلعت سلطان جهان است چنین سور یارب تو بکن جان و دل از دولت او شاد یارب تو بکن چشم بد از صورت او دور چون حاضران مجلس، به ترتیب و یکی یکی رفتند و من و سلطان تنها شدیم، سلطان رو به من کرد و پرسید: آیا بازی شطرنج بلد هستی؟ که من با تکان دادن سر، جواب آری به وی دادم. صفحه آورده شد و مهره ها را چیدیم و هر دو به بازی نشستیم، که با چند حرکت پادشاه مات شد. شاه در تعجب افتاده، دوباره مهره ها را بر صفحه شطرنج چید، که در بازی دوم هم سلطان مات شد. سپس پادشاه هم چنان که غرق حیرت بود، دخترش را صدا زد و گفت: گلبانو دخترم، بیا که این شگفت انگیز ترین میمونی است که من در همه عمرم دیده ام. ادامه دارد... https://eitaa.com/Manifestly/1005 قسمت بعد
✏️وقتی تو هستی لحظه ها نیستند و گذر زمان در دستان یخ زده من است تو باشی دیگر هیچ نمی خواهم مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 @Manifestly
✏️روزی سه خسیس با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت: از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه. دومی گفت: که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند. سومی گفت: که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود. وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند، دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند. فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم. پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده با آن ذکر یا قدوس بگویند! مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
✏️شبی سلطان محمود ناشناس با یکی از محافظانش به شهر رفت. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭﻣﺮﺩﻡ ﺍﺯﮐﻨﺎﺭﺵ ﺭﺩ می شوند ﻭ ﺍﻋﺘﻨﺎﯾﯽ به ﺍﻭ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﻣﺮﺩ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﻣﺪﺗﯽ ﻧﯿﺰ ﺍﺯﻣﺮﮒ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ. ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﺴﺪ ﺭﺩ ﻣﯿﺸﺪﻧﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :ﭼﺮﺍ ﺗﻮﺟﻬﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩﻧﺪ :ﺍﻭ ﻓﺮﺩﯼ ﻓﺎﺳﺪ ، ﺩﺍﯾﻢ ﺍﻟﺨﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺎﮐﺎﺭ ﺑﻮﺩ!ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود ﺑﻪ ﮐﻤﮏ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺤﻮﯾﻞﻫﻤﺴﺮﺵ ﺩﺍﺩ .. ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺷﯿﻮﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺧﺪﺍ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﮐﻨﺪ ﺍﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍ ! ﻣﻦ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ " ﻭﻟﯽ ﺍﻟﻠﻪ " ﻭ ﺍﺯ "ﺻﺎﻟﺤﯿﻦ " ﻫﺴﺘﯽ ! "ﺳﻠﻄﺎﻥ" ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ : ﭼﻄﻮﺭ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﻨﯿﻦ ﻭﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﯿﮕﻮﯾﻨﺪ؟ !! ﺯﻥ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺑﻠﻪ ، ﻣﻦ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﻭ ﻭﺍﮐﻨﺸﯽ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﺯﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ مي توﺍﻧﺴﺖ ﻣﺸﺮﻭﺏ ﻣﯿﺨﺮﯾﺪ ﻭ ﻣﯿﺂﻭﺭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ﻣﯽﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭﻓﺴﺎﺩ ﻣﺭﺩﻡ ﮐﻤﺘﺮ ﺷﺪ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻨﺰﻝ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ "ﺯﻧﺎﻥ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﻭ ﺑﺪﻧﺎﻡ " ﻣﯿﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﭘﻮﻝ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﯾﻦ ﺩﺭ ﺁﻣﺪ ﺍﻣﺸﺒﺖ! ﺍﻣﺸﺐ ﺩﺭﺏ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺑﺒﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﻧﮑﻦ !! ﭘﺲ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺑﺮﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﺍﻟﺤﻤﺪﻟﻠﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺍﺭﺗﮑﺎﺏ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺴﺎﺩ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﻥ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺷﺪ! ﻣﻦ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﻼﻣﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ: ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﺟﻮﺭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﻭﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﺕ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﮐﺴﯽ " ﻏﺴﻞ " ﻭ " ﮐﻔﻨﺖ " ﻫﻢ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ :ﻏﺼﻪ ﻧﺨﻮﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯿﺖ ﻭ ﮐﻔﻦ ﻭ ﺩﻓﻦ ﻣﻦ، ﺳﻠﻄﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﻟﯿﺎﺀ ﻭ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺍﺳﻼﻡ ﺣﺎﺿﺮ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ !!! ﺳﻠﻄﺎﻥ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ " ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ایران " ﻫﺴﺘﻢ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ "ﺳﻠﻄﺎﻥ " ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ "ﻋﻠﻤﺎ " ﻭ " ﻣﺸﺎﯾﺦ " ﻭ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻣﻤﻠﮑﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺜﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺮ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ !!... ﺻﺪ ﺳﺎﻝ ﺭﻩ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﯿﺨﺎﻧﻪ ﺑﮕﯿﺮﯼ، ﻋﻤﺮﺕ ﺑﻪ ﻫﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺖ ﻧﮕﯿﺮﯼ ﺑﺸﻨﻮ ﺍﺯ ﭘﯿﺮ ﺧﺮﺍﺑﺎﺕ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭘﻨﺪ ﻫﺮ ﺩﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺍﺩﯼ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺖ ﺑﮕﯿﺮﯼ... 🔻ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ مانیفست👇👇🇮🇷🇮🇷 http://eitaa.com/joinchat/601751561Ca01159b85d
مانیفست - داستانک
#هزار_و_یک_شب ۲۴ #داستان_سه_خاتون_بغدادی 👈ق۹ و یکی از مسافران کشتی هم شمشیر از نیام کشید و گفت سر
۲۵ 👈ق ۱۰ و چون دختر پادشاه به سرای آمد، تا مرا دید دقیق تر در چشمان من نگریست، آنگاه رو به پدرش کرد و گفت: پدر جان باید بدانید آنکه روبه روی شما نشسته است، امیرزاده هنرمندی است که سختی بسیار کشیده و توسط عفریت بن ابلیس، به این شکل در آمده است. پادشاه با شنیدن سخن دخترش، نگاهی بر من انداخت و پرسید: آیا دخترم راست می گوید که من بار دیگر با فرود آوردن سر، گفته های شاهزاده خانم را تصدیق کردم. آنگاه سلطان از دخترش پرسید: بگو بدانم تو جادو را از که آموخته ای که من از آن بی خبرم؟ دختر پاسخ داد: ای پدر بزرگوار، من از پیر زالی رمز یک صد و هفتاد گونه جادو آموخته ام، که ریختن تمام سنگهای بیابانهای این ملک پشت کوه قاف، و یا تمام مردمان این مملکت را تبدیل به ماهی کردن، از کوچک ترین آنهاست. سلطان دوباره پرسید: آیا می توانی جادوی این میمون را باطل کنی و او را به شکل اولیه در آوری تا من او را وزیر خودم بنمایم؟ دختر پاسخ داد: آری پدر می توانم و اگر اجازه میدهید کارم را شروع کنم. چون سلطان با تکان دادن سر موافقت خود را اعلام نمود، دختر دایره ای بر روی زمین کشید و با الفاظی که هیچ نفهمیدم به چه زبانی است، وردی خواند. وی یک ساعت تمام دور آن دایره چرخید و آن ورد را تکرار کرد. که ناگهان غریوی چون صدای رعد و برق، آسمان و زمین و قصر پادشاه را لرزاند و ناگهان عفریتی هراس آفرین پدیدار شد و بر سر گلبانو دختر پادشاه فریاد کشید: ای نابکار پیمان شکن، چرا عهد خود را فراموش کردی و پیمان را شکستی، مگر ما قرارمان با هم این نبود که دیگر کاری با یکدیگر نداشته باشیم و تو آنچه را از من درباره جادو آموخته ای هرگز به کار نگیری. آخر به تو چه که در کار جنیان دخالت میکنی. به تو چه که می خواهی طلسمی را که سرورم جرجيس بن ابلیس، درباره این مرد ملعون به کار برده، باطل کنی. هم الان است که تو را به کیفر عهدشکنی ات برسانم. پس آنگاه عفریت خود را به شکل شیری ترسناک در آورد و قصد حمله و دریدن گلبانو را نمود. که دختر پادشاه تارمویی از سر خود کند و بر آن وردی خواند که آن تار مو تبدیل به شمشیری برآن شد. دختر پادشاه یا گلبانو، شمشیر بر آن را بر سر آن شیر درنده فرود آورد. که شمشیر به جای فرود بر سر بر گردن شیر نشست و سر را از تن جدا کرد. که سر از تن جدا شده شیر، تبدیل به عنکبوتی شد هیولا گونه، که دختر هم وردی بر خود خواند و بر خویش فوت کرد که او هم به سرعت به شکل ماری درآمد. چون مار قصد حمله به عنکبوت هیولا گونه را نمود، نا گهان عنکبوت تبدیل به عقابی شد و به هوا پرکشید، که دختر به شکل مار در آمده، باز هم تغییر شکل داد و به صورت کر کسی دهشت آور در آمد. که باز هم عفریت شیر شده و تبدیل به عنکبوت گردیده، به شکل عقاب در آمده، در همان آسمان و در حالت پرواز خود را به شکل اناری در آورد، که آن انار، بر روی زمین افتاد و از میان پاره شد و دانه هایش روی زمین پخش شد، غیر از یکی از دانه ها، که توی حوض پر آپ مقابل ما افتاد. باز هم دخترک خود را از شکل کرکس، تبدیل به خروسی نمود و آن خروس تمام آن دانههای انار را از زمین بر چید و خورد، غیر از آن یک دانه انار که توی حوض افتاده بود. خروس مرتب در مقابل ما پر و بال میزد و با منقار خود اشاره به دانه انار در آب حوض افتاده میکرد، ولی یا هیچ کدام پی به منظور او نبردیم و آن دانه انار را از داخل آب در نیاوردیم تا خروس آن را هم بخورد. و در همین هنگام دیدم که آن دانه انار در آب حوض افتاده، تبدیل به هیولایی ماهی مانند شد، که خروس هم فوری به شکل نهنگی در آمد و در آب افتاد. که باز ماهی بزرگ هیولا مانند، شرار آتشی شد و به آسمان رفت. که نهنگ هم تبدیل به شراره آتشی بزرگ تر شده، دو شراره آتش در آسمان بالای قصر، به جان هم افتادند و چون دو آتشبار در مقابل هم باریدن گرفتند. و در آن موقع بود که هیولای تبدیل به شراره آتش شده، چون صاعقهای سوزان بر سر و روی من می خورد، و گلبانوی تبدیل به شراره شده هم تمام سعی اش دفع شرارههای عفریت بود. که بالاخره یک از شرارههای آتش آن عفریت، به چشم چپ من خورد و چشمم را کور کرد و شرارهای دیگر و برای بار دوم، به زنخدان من خورد و موی آن را سوزاند، که من به شکل کوسه ها(بدون ریش)در آمدم. سپس بر سینه یکی از خادمان دربار خورد و استخوان سینه او را شکست و بعد بر لب و دندانهای پادشاه خورد که تمام دندانهای پادشاه از آرواره کنده شد و در آن موقع بود که آسمان رعد و برق دیگری کرد و فریادی در فضا پیچید که، نابود باد عفریت دشمن بشریت. بلافاصله شراره دشمن، تبدیل به دودی شد و به آسمان رفت و دختر پادشاه دوباره به شکل اول در آمد و کاسه آبی آورد و در آن کاسه وردی خواند و آن را سه بار دور سر من گرداند و بر من ریخت که من از شکل میمون به شکل اولیه خود در آمدم.. ادامه دارد.... eitaa.com/Manifestly/1033 قسمت بعد