▪️یگان ادوات تیپ۳۵که قالب آن را برادران کــــواری بفرماندهی پاسدار جانباز حاج رحیم زارع بودند..
و...
دیگر ارکان دخیل در آن عملیات سرنوشت ساز...
مسؤل بهداری، برادر پاسدار روزبه شکوه و مسؤل مخابرات هم برادر آسمانی بودند.
حضور من در آن عملیات، در گردان حمزه سیدالشهدای ارسنجان به فرماندهی برادرحاج اصغراثنی عشری صورت گرفت.
تا قبل از درگیری همه چیز عادی بود....
هوای خُـنک و شبی مهتابی حاکـم بود.
بسیار بهاری، باطراوت، رُمانتیک و شاعرانه!..
این شرائط جغرافیائی بر خصیصه های بارز جنگی و قدرت تحرّک نظامی یگان های عمل کنــــنده، می افزود....
آهنگ متجانس جیرجیرک ها،توٲم با نسیمی دلنواز و هو هوی گرگ های وحشی، گَـــرد خستگی را ازما می زدود.
از دور صـدای سگ های محلی بر جناحین ارتفاع گولان گوشمان را نوازش می کرد و فضای عملیاتی و جوّ سکوت مطلق شکسته و محیط راعادی کرده بود....
آوای شُـر شُـر چشمه سارهائی که از ارتفاعات، به سمت درّه های عمیق می غلتید و سرازیر بود،درعطر متراکم انواع سبزه ها و گیاهان بـومی، روحمان را لطافت می داد...
اصلاً بیم و واهمه ای در وجودمان ساطع و هویدا نبود...
توگوئی در لجمن کارزار و در مصاف دشمنی قدّار قرار نگرفته ایم!!!
کافی بود، جرقه ای زده شود....
تا اینکه ناباورانه در کمین یک تیربارچی خشمگین قرار گرفتیم......؟!!!
درتکاپوی برون رفت از محاصره بودیم.....
بعثیون حلقه ی محاصره را مستحکم چیده بودند....
دقایقی بعد و پشت گردنه ای از ارتفاع گولان جنگ تن به تن شروع شد.......
به اتفاق معلم شهید نادعلی
هوشیار از نیروهای قهرمان پاسارگاد به پیش می رفتیم...
درپشت یک گردنه ی سنگلاخی، و در پرتو نورقرص کامل ماه شعبان، دیدگانمان به یک بعثی مجروح افتاد.......
آن مجروح دشمن شاید تمام فشنگ هایش را شلیک کرده بود...
معلوم بود تعدادی از همسنگرانم را درو کرده است!
امااز ترکش و تیرهای معلّق و سرگردان منطقه هم بی نصیب نمانده بود.
با جسمی خونین و با ابهتی کاملاً رزمی افتاده بود...
با تجهیزات کامل نظامی و قطاری از فشنگ که به دور خود پیچیده بود....
با نادعلی هوشیار به او نزدیک شدیم.....
باگویش کـُـردی و تاحدودی فارسی ابراز پشیمانی و ندامت می کرد....
کُــرد زبان بود...
التماس می کرد که او را نکشیم...
بدنش آبکش شده بود..اما از زبان نیافتاده بود.
کاری نمی توانستیم برایش بکنیم.....
اوج نبرد و درگیری بود....
در گیر و دار عملیات و تا رسیدن به سرپُـل مناسب، اسیر گرفتن هم غدغن و ممنوع بود...
در آموزش های تاکتیک و در ۷۵کیلومتری پادگان جنوب بما گفته بودند که در شب عملیات و در حال آفند هرگز اسیر نگیرید که از مأموریت عقب می مانید...
تازه او مجروح هم بود و وبال گردن ما می شد...
از زیر خجالتش در شدیم و با رگباری گداخته از لول کلاشمان به درک واصلش کردیم....
یک آن ضمیر ناخودآگاهم، به چالش رفت که آیا او خانواده نداشت!؟
آیا حق حیات و امید زندگی نداشت!.؟
چرا جنگ و خونریزی؟
در نجوای درونی و سؤالات پرتکرار خودم غوطه ور بودم و وجدانم را به چالش کشیده بودم و از تخته سنگی بزرگ بالا می رفتم.... که در آنسوی نزدیک، وازپشت همان تخته سنگ بزرگ، نهیبی محکم به هوا خـواست و آنگاه ستونی از آتش بسمت ما شلیک شد...
تا آمدیم راه گریزی پیدا کنیم یا با آن بعثی درگیر بشویم، تیری رَسام و آتشین، زوزه کشان ، شکمم را بوسه زد وآتشش با کمرم خداحافظی کرد......؟!!!
تیر دوّم درست خورد به خشابم....!!!!و خشاب فشنگ را منفجر کرد...
بنظرم گلوله دشمن دو زمانه و آتش زا بود...
در هر صورت بد تیر سرکش و بی موقعی بود......!!!
در هوا معلّق شدم و به پائین همان تخته سنگ پرت شدم....
از سوزش جسمم و خونابه ی احشاء شکمم بیهوشم کرد......!!!
چشم که گشودم، همسنگرم «نادعلی هوشیار» را دیدم که راحت از تکلیف الهی و جهاد کنارم آرمیده بود....
سهم او فقط یک تیر رسام گرینوف دشمن به قلب نازنینش بود.
قطرات آب قمقمه اش در آن بُرهه ودر زلال نور مهتاب شعبانیه، بر خون های شَتَک زده اش می چکید و تصویری ژرف و عمیقی بر ذهنم مانا کرده است....
توصیف و تفسیرش برایم سخت است.....!!!
ساعت ها گذشت.......!!!
من بودم و درد سرکش و با روده های آویزان وکبد پاره و آویزان شده و خونینم و جنازه ی سرد اما متبسّم و آرام نادعلی، و البته پیکر خونین همان بعثی عراقی و همچنین ضارب شلیک کننده بر ما.....!!!
نمی دانم که آن مزدور بعثی را چه کسی خلاصش کرده بود......!!!
شاید تیر غیبی کار خودش را کرده بود تا وجود او در کنار ما، التیامی باشد برای شروع درد و خونریزی طاقت فرسا.....!!!!
بعدها بچه ها روایت کردند که همان بعثی عراقی که ضارب ما بود و من و نادعلی را هدف قرار داده بود، توسط گلوله ی آر. پی. چی معلم جانباز جمال پیشاهنگ به درک واصل شده بود....
خدا می داند که درد کُشــنده ی آن جراحت هنوز هم بر گُرده ام سنگینی می کند.....
توصیفش سخت است....از درد در حال ذوب شدن بودم...
بخشی از کبدم کنده شده بود و با بخشی از روده هایم از پهلویم ریخته بود بیرون.
خونریزی شدیدی داشتم....
در گوشم صدای ویز ویز همان انفجار رنجم می داد....
از گوش هایم خون سرازیر شده بود...
خون های خشک شده ی لاله ی گوشم تا مدتها پس از مجروحیت و در بیمارستان سینای تبریز معلوم بود....
بارها شهادتین را خواندم و بیهوش شدم و باز شهادتین خواندم و بیهوش شدم....
شهادتین و درد و بیهوشی من بارها تکرار شد و تکرار شد......
در خون خودم می غلطیدم و نیم نگاهی در مهتاب و قرص کامل ماه به سیمای نادعلی می انداختم......
هیچ ناجی نبود.
من بودم و نگاهی
وامانده به قامت قبول شده ی نادعلی.
عرض کردم، در آنشب هوا روشن بود... تقریباً تاریکی محو بود...
درد و خونریزی شدید را کشیدم وچشیدم و در خون خود غلتیدم تا
فردای آنشب سخت رسید...
موضع گردان ما بدستور فرماندهی و متناسب با تاکتیک تغییر کرده بود...
من مانده بودم و یک عالمه جنازه ی خودی و دشمن...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1420951580C492d59180b
#ژاژیـــــــــــــــــــــــ🌸💥🌸ـــــــــــــــــله
آنچه را دیدم
بعدها بچه ها روایت کردند که همان بعثی عراقی که ضارب ما بود و من و نادعلی را هدف قرار داده بود، توس
💠 بخشی از خاطرات برادر جانباز دکتر مختار کلانتری،
ان شاء الله ادامه ی آن را به محض وصول خدمتتان ارائه خواهیم داد.
خداوند حافظ ایشان و همه ی جانبازان غرور آفرین ایران اسلامی باشد،
ان شاء الله
بنام خدای بزرگ
هوا روشن شده بود ،یک شب کامل نخوابیده بودیم .
ان شب پر اضطراب و سراسر وحشت بر ما گذشته بود.
شبی که روز قبلش همه تلخکامی و اتش سنگین و از دست دادن همرزمان را تجربه کرده بودیم.
میرزائی از ما خواست ساعتی دیگر در پست هایمان بمانیم .
زیرا ارتش دشمن معمولا صبحها سابقه حمله را داشت.
هاشم که حال بهتر و روحیه قویتری از من داشت، از من خواست در همان پست نگهبانی کمی استراحت کنم ، دقایقی را سر بر گونی سنگر گذاشتم و استراحت کردم .خسته بودم .
خط مقدم ساکت شده بود.
من و هاشم حالا در سنگر استراحت بودیم سنگر کوچکی که بزور جای دونفرمان میشد وفقط بزور میتوان نشست.
کمتر از یکساعت گذشته بود که انفجاری مهیب کنار سنگرمان رخ داد. هاشم در حالیکه نیم نگاهی به من انداخت با طنزی تلخ گفت.
الهی بامید تو ؛،هاشم با طنز گفت. یا رزاق،،؛ومن با لبخندی پر اضطراب و ناامید کننده گفتم: هاشم،دشمن بیدار شده .
کمی که گذشت چندین انفجار در اطراف ما رخ داد. گفتم اگه خدا بخواد امروز اتش سنگین نیست .
اما من برای درمانده نشدن روحیه خودم این سخن را گفتم ،و سکوت هاشم شاید دلیل بر اضطراب و خستگی زیاد او بود. مدت زمان زیادی نگذشته بود که اتش سنگین دشمن شروع شد ،من نمیتوانم حجم ان انفجارات را در آن ساعت و آن جزیره لعنتی شرح دهم .
پنج انفجار پی در پی روی میداد که هاشم میگفت این خمسه خمسه هست .
براستی که بدنم میلرزید .
گاهی انفجار ها بحدی مهیب بود که زمین زیر پای ادم میلرزید ،،ما هر لحظه منتظر اوار شدن سنگر و مرگی دلخراش بودیم .
،،،،،،،،،،دقایقی میشد که فضا ارامتر و ساکت تر شده بود،،، با حالی متفاوت؛ از سنگر کوچک و خفه کننده خود بیرون امدم.
صداهای زیادی از همرزمانم میامد اما نامفهوم بودند با همه ترس و وحشتی که هنوز در خود داشتم کمی جرات پیدا کرده بودم و انطرف جاده به سنگر دفاعی رفتم ,به خودم گفتم نکند دشمن با این پوشش سنگین اتش جلو بیاید.
اما اینطور نبود ،خمیده بطرف صداها رفتم , و متاسفانه اطلاع پیدا کردم سنگر همرزمانمان مورد هدف قرار گرفته و پنج تن از همرزمان در دسته سوم شهید و مجروح شده اند ،،از انها محمد علی کامرانی را میشناختم که بشدت مجروح شده بود.
به سنگرمان برگشتم ،،به هاشم گفتم خدا را شکر اتش قطع شده ،،،اما تلفات داده ایم. هاشم باز با طنز گفت::خودشون خسته شدند بیچاره ها :هاشم بطور نصیحت هوشنگ گفت زیاد بیرون نرو،و با خنده ادامه داد اگه ترکش خوردی اقلا نزدیک خودم باشی کمکت کنم ،و دوتائی خندیدیم ،ابوطالب زارعی هم لحظه ای در حال عبور بود گفت رضایی سالم هستید ؟و گفت گروهان یکم که بچه های مرودشت هستند زیاد شهید دادند ،،هاشم باز به طنز گفت ابوطالب برو که مادرت دنبالت نگرده،برو ،،ابوطالب خندید و رفت ،،،ابوطالب نوجوان شجاع و پرانرژی با چهره ای زیبا و موهایی بور مانند بود .
ترس در وجودش نبود ،و افتخار داشتم که بعدها با او در چندین درگیری با دشمن با هم باشیم. ارامش نسبی خط باعث شد مشهدي عباس نعمتی سری به مشهدی حاجی بزند و از حال او با خبر شود
.سنگر سه نفره مشهدی احمدقلی ،مشهدي حاجی و ابراهیم یارمحمودی کمی با سنگر من و هاشم فاصله داشت بزند و سپس به سنگر ما امد ،،،هاشم خیلی با مشهدی عباس شوخی میکرد.
و مشهدی عباس میانه اش با ما دوتا عالی بود .
مشهدي عباس،گفت هاشم خوبی ؟هاشم با شوخی مشهدی عباس گفت اجازه بده چراغ را بزارم روی کتر !!عباس هم به شوخی گفت هاشم چند بار بهم صفر دادی اگه بریم پشت خط حسابت را میرسم ((،هاشم معلم نهضت سواد اموزی هم بود ،و مشهدي عباس هم شاگردش ))عباس نعمتی از ما خداحافظی کرد و بصورت خمیده و با شتاب از ما دور و بطرف سنگرش رفت.
دقایق کوتاهی بعد ،باز هم اتش شروع شد اما اتش کمی سبکتر بود ،هاشم به من گفت هوشنگ خمپاره ها اطراف سنگر عموت میخوره ،،،مشهدی عباس ،مرحوم عمویم ، مرحوم میرزااقا ،و مرحوم سید عطا حسینی از قادراباد در سنگری با هم بودند. و کمی دورتر از ما هاشم که گاهی بیرون را نگاه میکرد ،،باز دو بار صدایم کرد هوشنگ ،هوشنگ ،اضطراب از صدای هاشم معلوم بود ،،،او گفت سنگر عموت خورد ،سنگر عموت مورد هدف قرار گرفته ،،،بسرعت از سنگر بیرون امدم و سنگرشان را دیدم که زیر گرد وخاک بود ،،،گفتم هاشم من برم. با شتاب و احتیاط بطرف سنگر انان رفتم و دو بار بر اثر انفجار خمپاره هم توقف و دراز کشیدم اما محض ورود به سنگر عمو متوجه شدم سنگر سالم است و انفجار مهیب کنار سنگر انان اتفاق افتاده اما در استانه سنگر مشهدی عباس افتاده و خون اطرافش را گرفته و در حال جان دادن است ،بدن مشهدی عباس بر خاکها افتاده بود و من شاهد اخرین نفسهای او و حرکتهای غیر ارادی جسم او بودم تا او کاملا ساکن شد ،،،مرحوم عمو و میرزا اقا هم بشدت زخمی بودند ،،میرزا اقا به من گفت فوری برو ومشهدی حاجی را بیاور ،به میرزائی هم بگو ،،در حال..
گریه و عجله بطرف سنگر مشهدی حاجی دویدم و در بین راه به هاشم هم گفتم ،،من و هاشم و مشهدی حاجی بسرعت بالای جنازه مشهدی عباس بودیم ،باورم نمیشد دارم با کمک هاشم، میرزائی ،جعفر رحیمی و مشهدی حاجی جنازه بی جان مشهدی عباس را در پتو میپیچم ،،،قایق های تند رو عمو و میرزااقا را هم که بطور شدیدی مجروح بودند . بردند،،،باز هم در اردوگاه کوچک ما غم و اندوه حاکم شد ،اما خدا کمک کرد و اراده ما سست نشد.
احمدعلی میرزایی باز به سراغمان امد برای تزریق روحیه ،و باز هاشم گفت ما تا. اخر هستیم.
بعد از ظهر غمبار و درد الود ما باز هم شروع شد حالا باز عده دیگری از دست رفته بودند. غم سنگین و غریبانه ای بر ذهن و روحم و دیگر دوستان حاکم شده بود.
میرزائی مجبور بود چند پست نگهبانی را تکنفره کند که من وهاشم هم از هم جدا شدیم ،،،
هوشنگ رضایی
آنچه را دیدم
بنام خدای بزرگ هوا روشن شده بود ،یک شب کامل نخوابیده بودیم . ان شب پر اضطراب و سراسر وحشت بر ما گ
📸 یادگار گرانقدر دفاع مقدس
برادر رزمنده ابوطالب زارعی
خداوند نگهدارشان باشد ان شاء الله
بنام خدا قسمت پانزدهم
تیپ سی پنج امام حسن مجتبی( ع)اماده بود بنا به دستور در عملیات آینده شرکت نماید،
گردانهای عمل کننده حمزه سیدالشهداء ارسنجان ،حنین استهبان ،قمر بنی هاشم آباده مالک اشتر عشایری، و واحد ها ی اطلاعات وعملیات تخریب،مهندسی،و،،،
طرح مانور خود را آماده وبه فرماندهی اعلام آمادگی نمودند،
آن روزها تبلیغات تیپ برادر فرهمند با یک راس قاطر که بلند گو به رویش بسته بودند با پخش سرود بچه های آباده شور و شعف خاصی به جبهه داده بودند،
ونیروها با پخش آن سرود روحیه گرفته وحال وهوای خاصی داشتند،
تیپ امام حسن(ع) وگردان حمزه سیدالشهداء شرکت در عملیات های کربلای ۴و۵ ,کربلای۱۰,نصر۴, نصر۸, بیتالمقدس ۲,. را در کارنامه درخشان خود دارد،
ودر خطوط گردرش ، گولان ،ماهوت ، صفره ، در سرمای طاقت فرسا ی زمستان حماسه آفریدند ،
فرماندهان بر آمادگی رزم نیروها جهت عملیات آتی نظارت داشتند،
گردانها در کشتارگاه مهاباد در آمادگی رزم وپیاده روی طولانی مدت وکوه پیمایی شرکت داشته تا به آمادگی مورد نظر برسند،
گردانها در محل استقرار تیپ درشهید غیبی و صفره عراق اماده عملیات بودند ،
در نهم اسفند ماه که ما در ماموریت سلیمانیه عراق بودیم .چادر فرماندهی در صفره هدف گلوله باران توپخانه دشمن قرارگرفت و شهید عزیز قلی عزیزی،اسدقلی اسدی،
غلامعباس کرمی از فرماندهان و تعدادی از نیروهابه درجه رفیع شهادت نائل آمدند ،
دلاور مردان سپاه اسلام از جمله لشکر۱۹ فجردر دیگر نقاط آماده میشدند تا هم زمان در چند محور بر دشمن بعثی یورش ببرند،
نیروهای گردان با روحیه وامادگی لازم برای عملیات لحظه شماری میکردند،
اکثرا بچه ها حنا به دست وپا گذاشته وبا شور و هیجان وصیت نامه می نوشتند،
شهید بزرگوار احمد علی میرزایی یکی از فرمانده گروهان های شجاع گردان حمزه اهل قادر ابادبودند،
انسانی ،منظم، مهربان ،وشوخ طبع ،
برای بچه ها سخنرانی وروضه خوانی میکرد ،
وصیت نامه خودش را خوانده وبا روضه خوانی از خودش وفرزند دو ساله اش فاطمه خانم گفتند ،وازبعد شهادتش وسختی هایی که فاطمه خانم متحمل و باید زینب وار زندگی کنند ،،،،،،،
در آن دورهمی بچه هامتوسل به ائمه اطهار وراز ونیاز میکردند،
از آن جمع گروهان یکم چند نفر شهید شدند از جمله خود شهید میرزایی،امیر حسین رعیتی فرد،شهید سید حمید حسینی،و،،،،،
به هر جهت شب موعود فرا رسید،
تیپ ۳۵امام حسن مجتبی(ع)به فرماندهی سرلشکر شهید حاج رسول استوار.طبق ابلاغ قرارگاه نجف اشرف به فرماندهی سر لشکر شهید حاج نور علی شوشتری ماموریت داشت یال وقله گوجار را از لوث دشمن پاک وان راتامین نماید،
دران عملیات تیپ با چهار گردان ،
گردان حمزه سیدالشهداء (ع) ارسنجان وگردان قمر بنی هاشم (ع)گردان مالک اشتر عشایری خط شکن،وتلاش اصلی
وگردانهای حنین استهبان ،،توپخانه،ادوات،بعنوان پشتیبان رزم ماموریت داشتند،
گردان حمزه به فرماندهی سردار عزیز باصری در سه گروهان رزمی از ابتدای شب به ستون حرکت کرده ودر مسیر هماهنگی لازم بعمل امده و نماز خواندیم،
برف وبوران شدید حرکت راکند کرده و به سختی پیش میرفتیم،
یکی دوبار گروهان ها ودسته ها از هم جدا شده و بعضی عقب افتادند ،که با تلاش و همت فرمانده گروهان ها وفرمانده دسته ها وپیک ها مشکل بر طرف شد،
ارتفاع برف زیاد ویخبندان حکم فرما بود ،
نیروها چسبیده به هم حرکت میکردیم ،
اگر از هم جدا می شدیم لیز می خوردیم واز مسیر خارج میشدیم ،
سلاح ومهمات ، کوله پشتی ،لباس بادگیر، پوشیدن چکمه، باعث کندی حرکت
میشد،
دشمن شروع به زدن خمپاره کرد،
گلوله در ستون فرود آمد وچند نفر از دوستان زخمی وچند نفر از جمله پاسدار شهید چراغ واره، به شهادت رسیدند،
با وجود سختی ومسلح بودن زمین و آسمان عملیات بیت المقدس ۳با رمز مقدس یا موسی بن جعفر(ع) شروع شد ،
گردان حمزه سیدالشهداء (ع) درسخت ترین شرایط جغرافیای به سنگر های دشمن در ارتفاع برف گیر گوجار یورش برده ودر دقایق اولیه آنجا را به تصرف درآوردند ،
بدلیل اینکه گردان جناح راست ما مسیر را گم کرده بو دجناحین تامین نشد ،
گروهان سوم ما مجبور به تامین یال شیخ محمد شد که با وجود برف وبوران وگستردگی قله گوجار در قسمتی به مشکل خوردیم ودشمن قصد دور زدن بچه های ما را داشت که با ایثار واز خود گذشتگی ومقاومت نیروها وتدابیر فرماندهی دشمن مجبور به عقب نشینی شد،
گروهان پشتیبانی ما وارد عمل شد
در محوراصلی ویال گوجار دشمن از دستگاه رازیت وشنود بهره میبرد ،
که با یورش رزمندگان حمزه آن سامانه سالم به غنیمت رزمندگان اسلام در امد،
سنگر ها و استحکامات دشمن منهدم شد،
ودشمن با دادن تلفات عقب نشینی کرد ،
از یال میانی هلکا وشیار مابین، با پشتیبانی ادوات وتوپخانه ،تانک ، هوانیروز به ما حمله وقصد پس گرفتن خطوط خود را داشتند،
بچه ها به خوبی مقاومت میکردند ودر حین درگیری چند نفر از بهترین دوستان به درجه شهادت نائل امدند،
ادامه دارد داریوش باصری
داریوش باصری:قسمت شانزدهم سلام دوستان
در صبح عملیات بیت المقدس 3 عراقی ها که موضع خود را از دست داده بودند از روبرو ویال هلیکا روی ما آتش می ریختند،
ما بر روی شاخ گوجار مستقر شدیم ودشمن با تلفات عقب نشستند،
با پشتیبانی آتش سنگین از سمت چپ کانال به خط نفوذ کردند هلهله کنان پیشروی می کردند،
شهید غلامعباس میرزای فرمانده گروهان ونیروها در کانال با آنها درگیر بود،
بدلیل شدت پاتک دشمن چند تا از بچه ها شهید شدند، از جمله خود شهید میرزای و شهید سید حمید حسینی،و،،،،
چند نفر از بچه ها هم زخمی شدند،
کمی سختی اثرگذار شده بود. تعدادی از سربازان قصد عقب نشینی داشتند سر و کله چند هلیکوپتر پیدا شده بود و ما را میزدند.
فرمانده باصری به روی یال مستقر وبا صلابت گروهان ها را هدایت می کردند،
من و بسیجی شجاع و دلاور نبی عبدالیوسفی در سنگر بتونی که در کانال بود مستقر شدیم ،اطراف ما پوشیده از برف و یخبندان بود،
طوریکه قدرت گرفتن سلاح سخت بود
(فرمانده باصری ،من وهوشنگ ونبی چون در ماموریت کردستان عراق در برف وبوران زمستان بودیم آمادگی خوبی داشتیم) با یک تیر بار ،pk گرینوف عراقی جلوی آنها را سد کردیم.
به نبی گفتم فشنگ تیربار تمام است؛ فکری بکن..
نبی سینه خیز به طرف سنگر عراقی ها که شب منهدم شده بودند رفت من عراقی ها را سرگرم کردم.نبی با یک قبضه آرپیجی ۷ و چند موشک و یک گونی نارنجک دستی برگشتند.
سنگر ما بلند بود،به خوبی عراقی ها را میدیدیم.
با پشتیبانی،هوای واتش تانک قصد تصرف خط خود را داشتند،
از توی کانال جلو می آمدند .
ما بادگیر سفید داشتیم همرنگ برف و استتار بودیم ،
نزدیک که شدند با نارنجک به آنها حمله کردیم
تعدادی کشته و زخمی شدند وعقب نشینی کردند،
نبی موشک آماده میکرد و من آنها را هدف قرار میدادم گروهی که در حال فرار داخل کانال بودند هدف یک موشک آرپیجی قرار گرفتند و به هلاکت رسیدند ،
نبی با خوشحالی هوار میکشید و میگفت بکش بعثی فلان فلان شده رو.
در اوج درگیری نبی فریاد زد بخواب کف ،
یک لحظه موشک spg همان ارپی جی 11 از ارتفاع روبرو به طرف ما شلیک شد.
موشک به تیر بارpk گرینوف عراقی که در جلوی من بود اصابت کرد؛موج ما را گرفت ولی جان سالم بدر کردیم.تیربار مثل کمان شده بود؛
بر اثر انفجارتیربار pk در برف پرت شده بود ،
اسلحه کلاشینکف دو دستگیره روسی داشتم که در گردان تک بود دیگر پیدا نشد..
دشمن شکست سختی خوردوبا تلفات زیاد پا به فرار،،،،
زخمی های بعثی را خلاص کردیم چند نفری اسیر گرفتیم که نبی پوتین چرمی یکی از آنها را برداشت و چکمه خودش را به او داد.
بچه های گردان ثابت قدم و استوار مثل شیر، شهدای عزیز را تخلیه کردند.من امیر حسین رعیتی را که زخمی شده بود پیدا نکردم؛
او را به عقب برده بودند بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ در مسیر به شهادت رسیده بودند ،
گردان حمزه خط شکن بود و بعد از انجام ماموریت وتثبیت خط
گردان حنین،جایگزین گردان حمزه شد.بنده بعنوان مسول عملیات گردان
آنها را توجیح نمودیم،
بچه ها زخمی ها و شهدا را به عقب انتقال دادند،
جزء آخرین ها بودم که سرباز هاشمی از بچه های دشت مرغاب خودش را به من رساند و اطلاع داد که پیکر شهید میرزای در کانال برف مانده وقتی به بالای پیکر مطهرش رسیدم یادم به صحبت های شب قبل عملیات و فاطمه دوساله اش افتاد ودلاوری هایش که بی نظیر بود
باید سریع شهید را حرکت میدادیم.
روحش شادهیکل ورزیده ای داشت
جنازه سنگین تر شده بود؛
نتوانستیم از کانال بیاییم از همانجا شهید را به سمت پایین حرکت دادیم. به جایی بلندرسیدیم پر از برف
دو عدد شال کردی به هم بسته و شهید را به پایین هدایت کردیم.محاسبه ما اشتباه بود؛ چند متری کم اوردیم همانجا از خداوند طلب بخشش کرده و از روح پاک شهید خواستیم که ما راببخشد..راه دیگری نداشتیم.
پیکرمطهر را به پایین رها کردیم.همه جا پوشیده از برف بود.وقتی کوه را دور زدیم به شهید رسیدیم،در برف فرورفته بود،
از سرمای شدید،قدرت ما تحلیل رفته بود.خصوصا دو سرباز فداکاری که همراه و کمک من بودند.
تقریبا دو ساعتی شد تا نصف راه رفته بودیم .
دیگر توان نداشتیم ولی با مشاهده صورت نورانی شهید که تبسم به لب داشت جان میگرفتیم و باعث روحیه بود.
به غروب نزدیک می شدیم و زمان به سختی سپری می شد.بعد از آن عملیات دشوار وشرایط سخت فقط ایمان به خدا وتوکل به ذات مقدسش وخون پاک شهدای عزیز گره گشا بود،
کمی استراحت کردیم و عهد بستیم که شهید را هرطور شده ببریم برانکاردی در مسیر دیدیم؛شهید را روی آن گذاشته و تا معراج شهدا رساندیم. با فرمانده شهید پیمان دوباره بستیم و از او خواهش کردیم در روز جزا ما را شفیع باشد،
سربازحمید حاتمی در حال عقب رفتن اسلحه کلاشینکف من را که بر اثر انفجار به پایین پرت شده بود به عنوان غنیمت برداشته به تسلیحات داده و تقاضای تشویقی می کند.
تسلیحات اسلحه را شناخته وبه فرماندهی گزارش می دهند،
چند ساعت از نیروها بی خبر بودیم و نگران شده بودند؛
وقتی شب به گردان مستقر در صفره رسیدیم،بچه های گردان بیاد دوستان وهم سنگران شهید خود نوحه سرایی ورازونیاز میکردند.
روح والای شهیدان اسلام شاد و راهشان پر رهرو باد،
شهداء کاری کردند کارستان
خداوندا به ما بصیرت وشناخت عنایت فرما که راه شهیدان را ادامه دهیم
وشرمنده آنها نشویم.
🌷🌷🌷🌷
بخشی از خاطرات یادگار ارزشمند دفاع مقدس، برادر حاج داریوش باصری.