eitaa logo
آنچه را دیدم
204 دنبال‌کننده
286 عکس
84 ویدیو
1 فایل
روایت رزمندگان غیور ارسنجان از روزهای دفاع مقدس
مشاهده در ایتا
دانلود
آنچه را دیدم
📸 طرح روی جلد کتاب « خشاب های اشک آلود» به قلم برادر جانباز جناب دکتر مختار کلانتری (تاریخ شفاهی و خاطرات) تصویر جناب کلانتری در دوران دفاع مقدس (عکس روی جلد) خداوند نگهدارشان باشد ان شاء الله.
آنچه را دیدم
✅ روایت چگونگی عملیات کربلای١٠ توسط جناب دکتر مختار کلانتری.
نقش زنان در دفاع مقدّس؛ عنوان خاطره(۱)؛ (روز پرشکوه اعزام) راوی؛ مختارکلانتری ...اواخردیماه سال۱۳۶۳بودکه براساس اعلام نیازسپاه ارسنجان وبا مراجعه به حوزه ی مقاومت کربلاوثبت نام اولیه،قصداعزام به جبهه راکردم. دائی ماندگار جاویدی باروی بازپذیرای ما شد ومراحل ومقدّمات ثبت نام به سرعت صورت پذیرفت. شوق زایدالوصفی سراپایمان را فراگرفته بود. تازمان اعزام چندروزی باقیمانده بود. برای حضوردرجبهه لحظه شماری میکردیم. بالأخره موعدمقرّرفرا رسید. سپیده ی بی حال پگاه زمستانی ازستیغ کوههای بلند کِتَکْ، رقّاصانه خودنمائی می کرد واَشعه های زرفام امّا ملایم خورشید، طنّازانه موج های غلتان جوی آب منشعب از چشمه ی خروشان شیرخان را نوازش میکردکه با عبوراز زیرقرآن و مشایعت و اشک های مادرم بسمت حوزه ی کربلا حرکت کردم. کاسه ی آب همراه با قطرات درشت اشک های مادرم درآخرین نگاههای نافذ و متألّمش که بدرقه ام میکرد را بخوبی بیاددارم و درپستوی ذهنم همچنان محفوط نگه داشته ام. چقدرسخت بود. دقایقی بعدخود را درجمع دوستان و کسانی دیدم که قراراست درآینده ای نزدیک بعنوان همسنگر،چندماهی را سپری کنیم. دقایقی بعد نیز بامَرکبِ عشق، بسمت پایگاه دلدادگان اَهورایی، یعنی سپاه ارسنجان رهسپارشدیم. هرچهگردنه و کوههای همجوار رامی پیمودیم،وداع باخاطرات تلخ و شیرین من از زادگاهم سخت تروتجدید خاطرات زیبا درصراحت صحاری روستای زیبایم شوراب،دست نایافتنی ترجلوه میکرد و گَرد غم بر رُخساره ام نمایان تر می شد. چه می شد کرد؟! جنگ بود و دفاع نیز متعیّن! هیچکدام از همراهانم را نمی شناختم... ادامه دارد...
نقش زنان در دفاع مقدّس؛ عنوان خاطره(۲)؛ (روز پرشکوه اعزام) راوی؛ مختار کلانتری ... در اوهامات خود غوطه ور بودم که مقرّ سبزپوشان و حماسه آفرینان خطّه ی سبز ارسنجان نمایان شد. خدای من! چه جمعیّت کثیری! شوق و طراوت و عشق در داوطلبان به جبهه موج می زد. همه را فراموش کردم و دل را به دل همسنگران جدیدم سپردم. با خیر مقدم سردار شهید احمد خادمی، سازماندهی شدیم و وصیّت نامه هایمان را نیز مکتوب کردیم. ساعاتی بعد خود را در صفوف فشرده ی نماز جماعت به امامتِ امام جمعه ی شهرمان حاج آقا سبزواری که به مناسبت این اعزام عظیم در محلِّ سپاه ارسنجان حضور پیدا بود،دیدم. چه صفایی!!! پس از صرف ناهار و استراحتی تعجیلی، به رسم سنوات قبل و از طریق فراخوانی از بلندگو به خط شدیم. لندرور سپاه با تجهیزات مجهّز صوتی در حالی که نوحه ای حماسی را پخش میکرد و با چهره ی خندانِ رضا ابراهیمی نمایان شد. بوی پونه های وحشی و عطر گل یاس فضا را آکنده کرده بود. نیروهای اعزامی، سرمست از سودائی عشق و در انتظار عروج پایکوبی می کردند!!! چند پاسدار در جلوی ورودی سپاه با قرآن و هدایای فرهنگی ما را به زیبایی مشایعت کردند. پیاده روی و در واقع راهپیمایی ما که با بدرقه ی گرم و بیادماندنی مردم غیور ارسنجان همراه بود. از جلوی سپاه تا مسجد جامع و نهایتٱ تا دبیرستان شهید اسکندری خاتمه بافت. خاطره ی بوی عطر، گلاب و پنهان شدن همسنگرانم در انبوهی از دود اسپندهای شیرزنان ارسنجانی و تعارف شیرینی وشیر داغ از جانب مردان غیور این دیار شهیدپرور تا قیامِ قیامت و تا آخرین نفس با من خواهد ماند!!! ادامه دارد....
نقش زنان در دفاع مقدّس؛ عنوان خاطره(۳)؛ روز پرشکوه اعزام راوی؛ مختار کلانتری ... مگرمی شود اُوج حمیّت های ستُرگ را نادیده گرفت؟ 🔹نکته ی ثقل خاطره ام از مشایعت این مردم خونگرم اینجاست که؛ در حالی که سربندی مزیّن به نام مقدّس یافاطمه(س) بر پیشانی ام منقوش، و کیف مُندرس برزنتی را بر دوشم حمل میکردم و همراه با مردم شعارهای حماسی را سر می دادم، و در ستون موزون حرکت می کردم، متوجّه شدم پبرزنی نورانی و باصفا با نگاههای مستمر، نافذ و دنبال کننده اش، چشم از من بر نمی دارد! خدای من! چه رازی در آن نگاه زیبایش می شُد یافت؟! من که هیچ قرابت خانوادگی با ایشان نداشتم. یک بچه روستایی بیش نبودم.! اصلٱ اوّلین بار بود که او را می دیدم ! امّا او دست بردار نبود که نبود. تو گوئی می خواست رازی نهفته در درونش را با من در میان بگذارد! امّا مگر من چه نسبتی با او داشتم!؟ آن پیرزن بزرگوار با قامتی نیمه خمیده و پاهای درد!!! هر از گاهی ستون وحجم جمعیت رامی شکست و بمن نزدیک می شد و حجب و شکوهش و نجابت و انسانیّتش او را ازبیان ایده اش بر حَذَر می داشت، تا اینکه در پیچ خیابان پروین اعتصامی که انبوهی ازدرختان قطور و قدیمی چنار برافراشته بودمرا با انگشتان لرزانش خطاب کرد. نگاهی به اطرافم کردم. باخوداندیشیدم باکسی دیگر است و یا اینکه اشتباهی گرفته است! امّا نه ، دست بردارنبود. بمن نزدیک ترشدو مشتش رابسمتم دراز و درحالی که عرق های دستش نمایان بود،مشت محکمش را باز کرد و صدتومان اسکناس را که در میان دستان با سخاوتش مچاله شده بود بمن تعارف و در حال گریه گفت؛ ادامه دارد...
نقش زنان در دفاع مقدّس؛ عنوان خاطره(۴)؛ اعزام نیروی راوی؛ مختار کلانتری ... پسرم، قابل شما را ندارد. سریع داخل جیبت بگذار تا دوستانت نبینند و خدای نکرده ناراحت نشوند. چون بضاعتم بیش تر از این نبود تا به دیگران نیز هدیه ای بدهم. اشک در چشمانم حلقه زد و با هم اشک هایمان را پاک کردیم. با بغض وغبطع و تکان دادن سر از او تشکّر کردم و در میان دود اسپندهای متصاعد شده برای همیشه او را در میان آن جمعیّت انبوه گُم کردم. سوار اتوبوس که شدیم، نگاه مضطربم بدنبالش بود. تو گویی مادر بزرگ مرحومم را دیده بودم و خاطرات کودکی ام تداعی شده بود. امّا حیف که دیگر هرگز و هرگز نگاه منتظرم به نگاه معنی دار و عمیقش معطوف نشد و مرا در هاله ای از غم و رؤیا بجای گذاشت و اصطلاحاً غیب شد... بی شک آن پیر زن عزیز پس از ۴٠ سال یقیقنٱ سر بر تراب پاک آرمیده و با حضرت زهرا( س) همنشین و خاطرات زیبایش از حماسه ی دلنشینش جاوید است. ای کاش نامی و نشانی از او داشتم تا درنگی بر مزار سبزش خلوت می گزیدم واشک افتخار و عشق را نثارش میکردم. . . امّا حیف، حیف، حیف که...! ... ولی به رسم جوانمردی که دوستان شهیدم بمن آموختند، گاه و بیگاه حمد و سوره ای را برای شادی روحش حوالت میکنم. ای کاش جرعه ای از این حماسه و درس دلدادگی و غیرت انسانی و آزادگی در زنان عصرمان تزریق شود. روح بلندش شاد و با فاطمه ی مرضیه( س) همنشین باد ان شاءالله. شادی روح بلندش فٰاتِحَهً مَعَ الْأخْلاٰصِ وَ الصَّلَوٰاهٌ اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم.... «عشق زیباست»
بنام خدا و بیاد گمنامان بی نام و نشان 🌴🌴 بیان خاطرات دفاع مقدس انتقال فرهنگ حماسی و زیبای حاکم بر جبهه‌ های جنگ به نسلهای بعد میباشد . نظامیانی که نظامی نبودند . در یک گردان رزمی یا واحدهای دیگر لشکرها از تمام اصناف و اقشار مختلف جامعه‌ یعنی مردم کوچه و بازار حضور داشتند و جالب اینکه با اختلافات سنی ،سلیقه ای و جایگاه اجتماعی متفاوت .اما آنچه که دیده می‌شد زیبایی همدلی و وحدت بود . متاسفانه در جبهه افراد گمنام زیادی بودند که حماسه های بزرگ خلق نمودند و کمتر نام آنان بر زبان هاست و علت اصلی آن نگفتن خاطرات از طرف همرزمان یا حتی خود آنان است . ما همه وظیفه داریم به معرفی فرهنگ دفاع هشت ساله و مردان مستقر در جبهه‌ های جنگ و مردم بزرگی که در عقبه جبهه با شور وشوق از رزمندگان حمایت و پشتیبانی نمودند . و وظیفه داریم رزمندگان گمنام را معرفی و قدردانی کنیم هر برادری می‌تواند خاطره ای را حتی در چند جمله کوتاه بیان و ثبت نماید .و مردان گمنام و سلحشور را معرفی نماید . وبهتر است این را بدانیم که خاطره ها شخصی هستند و شخص دیده های خود را با افراد در اطراف ذخیره ذهن نموده و ارائه می‌دهد. و این موضوع دلیلی نمی‌شود که نام دیگران در خاطره‌ای برده نمی‌شود. آنان نبوده اند . خیر ممکن است برادران دیگر در شرایطی سخت تر در حال درگیری با دشمن بوده اند. گاهی رزمنده ای با صحنه ای روبرو می‌شود و آن را در خاطر خود دارد . اما همرزم او حتی در چند متری او شاهد این صحنه نباشد. این بسیار طبیعی است رزمندگان شجاع در گردان های مختلف تیپ امام حسن در شرایط سخت طبیعت کردستان بخصوص در زمستان روبرو بودند . و حیف است این مشقات جانفرسا ثبت نشود. بعنوان برادری کوچک از برادران عزیز خودم در گردان حمزه و همرزمان عزیزمان در دیگر گردان ها بخصوص از مردان شجاع منطقه پاسارگاد و قادراباد که قسمت اعظم و موثری از گردان حمزه بودند و شجاعتی کم نظیر داشتند میخواهم که همزمان با ثبت و انتقال خاطرات رزمندگان گمنام را معرفی نمایند . والسلام هوشنگ رضایی
به نام خدا وقتی به واقعیت های جنگ وسختی های آن فکر میکنم بیاد مردانگی و شجاعت ورادمردی دلیر مردان سپاه اسلام که تداعی‌کننده ایثار و شهادت وخاطراتش هست میرسم، میدان مین،،انفجارت، آتش مستقیم دوشکا وچهارلول،گلوله تانک ودشمنی تا دندان مسلح ، کلومترها راه رفته ای با بار همراه مهمات وسلاح در سکوت ،گوش بفرمان ،رعایت تمام وکمال اصول جنگ وریزه کاری های آن، کمی بی توجهی وسهل انگاری تمام زحمات را هدر میدهد ، شنیده اید وقتی رزمنده ای زخمی میشد چفیه اش را در دهان فرو میکرد تا صدایش در نیاید یا سرش را زیر آب فرو میکرد تا دشمن صدایش را نشنود ، یا در میدان مین زیر آتش تیربار تخریب چی باید میدان را باز می کرد حتی زخمی ، چون جان دوستانش در دست او بود ، یا وقتی در گردان خط شکن هستی دوست وبرادرت ویا فرمانده آت تیروترکش می خورد باید از روی پیکر وجنازه اش عبور کنی ، یا در عقب روی نمی توانی برادر مجروحت را با خودت ببری این از واقعیت های تلخ جنگ بود که فقط باید ادامه دهنده راه باشی ،ایستادن،کپ کردن ،ناله کردن یعنی شکست ، اینجاست که جهاد وایثار معنای واقعی پیدا میکند، اینجاست که راویان جنگ کتاب ها راجب ایثار و شهادت وتخریب وتخریبچی ،وگردان خط شکن مینویسند، کامل مجسم کنید تازه شروع کاراست ، بعد از عبور از موانع باید با دشمن تا دندان مسلح بجنگی عملیات پیروزمند بیت المقدس ۳ وقتی تیربارچی از روی ارتفاع ویال شیخ محمد عزیزان ما را درو میکرد ونفسها در سینه حبس شده بود درست در یک قدمی شکست ، هوشنگ رضایی مرد غیرتمند گردان حمزه، آرپی جی زن زیر دست زیر آماج رگبار گلوله با یک یا حسین تیربار را به هوا فرستاد ، برای این از خود گذشتگی چه واژه ای سزاوار است به خدا نمی توان مزدی یا واژه ای سزاوار این شجاعت پیدا کرد باید دایره‌المعارف جنگ را ورق زد و واژه های در خور ایثار و شهادت بکار برد که زبان وقلم ارکن است، وقتی شهید والامقام مصطفی حسن شاهی خطر میکند وبا از پی جی ۷ زیر گلوله تانک با دشمن شجاعانه میجنگد تا به درجه شهادت میرسد، وقتی رزمنده دلاور گردان حمزه نبی عبدالیوسفی یک تنه با چند نارنجک جلو دشمن می ایستد و آنها را مجبور به عقب نشینی میکند، و هزاران مطلب ناگفته از تواضع از خود گذشتگی،رزمندگان که جزء ناگفته هاست و بر زمین میماند، ان شاءالله خداوند متعال توفیق عنایت کند تا بتوانیم رسالت خود را انجام دهیم ویادو خاطر شهدای گرانقدر ورزمندگان دلیر اسلام را انجام دهیم وخاطراتشان را گویا ودلنشین وزیبا بیان نماییم، ببخشید وسع حقیر در حد و وصف ایثار و شهادت نیست، خدایا به ما توفیق بده که ادامه دهنده راه پر فروغ شهداء باشیم، خدایا ما را مدیون شهداء قرارمده به ما بصیرت وشناخت عنایت فرما ، الهی امینداریوش باصری
✅مقام معظم رهبری: 👈هر رزمنده ای که خاطراتش را ننویسد، 🚩🇮🇷جهادش ناقص مانده است. کانال روایت خاطرات رزمندگان غیور شهرستان ارسنجان در دوران دفاع مقدس👇👇👇👇 Eitaa.com/anche_ra_didam @Anche_ra_didam با ما همراه باشید
💥👆🌺✨🔅🌺✨🔅🌺💥💥 تاریخ شفاهی دوران طلائی دفاع مقدس بررسی و واکاوی رزم مانای گردان عملیاتی حمزه سیدالشهداء ارسنجان در عملیات کربلای ۱۰ راوی؛ مختار کلانتری قسمت سوّم: 🔺 دفتر عشق ژاژیله ای ها..... ما و موسیٰ همسفر بودیم در سیــنای عشـــق قسمت او لـَـن ترانی، سهم ما دیدار شد... برحسب وظیفه و ایفای حق همسنگری و در جهت جاودانه شدن رزم عشق و مشق مظلومیت «گردان عملیاتی حمزه سیّدالشهدای ارسنجان فارس»، مروری بر رُخدادهای تلخ و شیرین آن عملیات را تقدیم می دارم. خاطرات بصورت مؤجز و خلاصه و در پنج قسمت مجزّا به نیّت پنج تن آل عباء آورده می شود... لطفاً خاطرات و خطرات، حلاوت و تلخی های عملیات کربلای ده را در این مجال دنبال بفرمائید... دراین فرصت(قسمت سوّم) سعی شده است تا به ثبت وقایع و رخدادهای شروع درگیری در پایگاه دشمن و جاده پلیس تا مجروحیت پرداخته بشود... خداوند عاقبت همه ی ما را ختم به خیر بگرداند و با عریضه ی قبولی شهادت مرقوم بفرماید، به برکت صلواة بر محمّــد و آل محمّد؛ اللّهم صلّ علیٰ محمّد و آل محمّـــد التماس دعا🙏🏼🌺🙏🏼 جامانده ای از دوران تصاعد خون و باروت مختارکلانتری. شیراز https://eitaa.com/joinchat/1420951580C492d59180b 🌸💥🌸ــــــــــــله 💥👆🌺✨🔅🌺✨🔅🌺💥💥
بنام خـــدای شــــهیــدان 💥دکستروز💥 مروری بر خطرات و خاطرات رُخدادی کربلای ده(گردان عملیاتی.کوهستانی حمزه سیدالشهداء ارسنجان.فارس) قمست سوم؛ مختار کلانتری ... من و جمشید زارعی زیگزال رو و با بارش رگباری از سلاحمان، سریع خودمان را به اولین سنگری که تیربار روی آن فعال بود، رساندیم.. سرمان را بالا می بردیم، مورد اصابت تیر مستقیم قرار می گرفتیم... تیربارچی با شلیک بی امانش زمین را می‌تراشید و درو می‌کرد شانس آوردیم که تیری نصیبمان نشد. پشت دیواره ی کوتاه همان سنگر به زمین چسبیده بودیم و منتظر فرصتی برای خلع سلاح و درگیری تن به تن با بعثیون بودیم که ناباورانه صدای «الله اکبر» و واژه فارسی «برادر» را شنیدیم... اول فکر کردیم نیروهای خودی هستند که جلوتر از ما به موضع دشمن رسیده اند... اما با دقت بیشتر موضع نیروهای خودمان و دشمن را دقیق وارسی کردیم و یقین پیدا کردیم که این صدا از سمت سنگرهای بعثیون عراقی است.... در خوف و رجاء و شک و تردید بودیم که برادر پاسدار یعقوب رحیمی نفس زنان و باعجله خودش را بما رساند و در حالی که از خستگی نفس عمیق می زد، خطاب بما گفت؛ نزنید، دست نگه دارید... بچه های خودمان هستند....! تعجبمان بیشتر شد.... خدای من، ایرانی و در سنگرهای بعثیون عراقی چه می کند!؟ باز هم باورمان نشد و از گویش فارسی آنان، پنداشتیم نیروهای منافقین هستند که بخشی از خط دشمن را تحویل گرفته و در مقابل ما می جنگند... خوب که دقت کردیم، متوجه شدیم که فریاد می زنند، برادر نزن، ما از خودتان هستیم..ایرانی هستیم و.... من در آن عملیات کمک آرپی. چی برادر حسن زارعی بودم. چه می دانستیم.... راستش نصف خشابم را همانجا خالی کرده بودم... برخی ها خشاب و نوار گرینوف را کامل خالی کرده بودند... وقتی یقین پیدا کردیم که بصورت سهو درگیری با خودی بوده ایم، انگشت از روی ماشه برداشتیم و با فریاد، دوستان و همسنگر انمان را متقاعد کردیم که تیراندازی نکنند... بلطف الهی درگیری بسیار زود و با کمترین تلفات خاتمه یافت.... تلفات جانی بنظرم نداشتیم... اما چند نفر از طرفین جراحت جزئی برداشتند... پایگاه دشمن دقیق در معبر جاده مستقر بود... یک آیفای نظامی با یک قابلمه بزرگ آبگوشت سرد شده، گوشه پایگاه رها شده بود... چندین قاطر به درختان تنومند بلوط بسته شده بود. از گردان ما یکی، دو نفر زخم سطحی برداشته بودند.... پشت آرنج من، بخاطر سینه خیز و تقلّا در زیر همان سنگر کوتاه، سائیده و زخم شده بود.... خیلی می سوخت.... بعد از درگیری صدای امدادگر زدیم... امدادگر بلافاصله خودش را بمن رساند.... در زیر تابش نور کامل ماه معلوم بود که اصابت تیر و ترکش نیست.... راستی اینکه به نور کامل ماه اشاره کردم، فلسفه دارد... آنشب۱۵یا۱۶شعبان بود و قرص کامل ماه بر دشت و ارتفاع گولان و ژاژیله می تابید و همه جا را مثل روز روشن کرده بود. اتفاقاً رمز عملیات هم یا صاحب الزمان ادرکنی بود جمشید زارعی با شوخی و تمسخر گفت؛ مختار سوسول بازی در نیار.... این زخم تیر و ترکش نیست.... جزئی است.... پانسمان نیاز ندارد.... بیچاره امدادگر هم در برزخ انتخاب مانده بود که خودم تشخیص دادم، نیازی به پانسمان نیست و با همان سوزش چائیدگی و زخم مختصر به ستون گروهان یک و جهت مأموریتی جدید پیوستم... چه می دانستم بزودی بدنم از تیر کین دشمن آبکش می شود و فردا به این سائیدگی و خراش پر درد می خندم....!؟ معلوم شد، نیروهای روبرو، گردان ضربت جندالله سپاه ماکو بوده است که براثر عدم توجیه کافی از طرف اطلاعات قرارگاه حمزه سیدالشهداء در تعیین خط حد و مأموریت مشترک با گردان ما این اشتباه رقم خورده بود. گردان ضربت ماکو قبل از ما به نقطه ی مذکور رسیده بود و نیروهای بعثی با دیدن آنها و بدون درگیری پایگاه را ترک کرده بودند و گردان ماکو در سنگرهای بعثیون مستقر شده بودند که ما رسیده بودیم و با بی اطلاعی و بی تدبیری درگیری خودی شروع شده بود و..... واقع بینانه ضعف اطلاعاتی واضح بود... از حالا به بعد دشمن کاملا هوشیار شده بود و هدف عملیات و حضور گردان ما کاملاً لو رفته بود.... اما باز هم رفتیم.... رفتیم و رفتیم..... جاده را گرفته بودیم و تو گوئی پیاده روی اربعین یا حرکت برای زیارت امامزادگان کفر توابع، بی مهابا بسمت شهر ماووت و از دامنه ی گولان و ژاژیله پیش می رفتیم... یکی، دو مرتبه با خودم پنداشتم که بعثیون ما را در کمین می اندازند.... حتی به فرمانده دسته امان شهید بهرام جاویدی گفتم؛ برادر جاویدی این سکوت مطلق و عدم تیراندازی مؤقت از سمت دشمن پیام دارد.....
اما ایشان پس از انتقال پیام به دیگر فرماندهان، اینبار با اطمینان گفت؛ عراقی کجا!.... همه فرار کردند.... شهید بهرام هم به استناد دیدگاه دیگر فرماندهان این قضاوت را می کرد... پر واضح بود که این باور در فرماندهان گردان و و دیگرگروهان ها هم عجین و یقین شده بود... جوّ سنگینی حاکم بود... در سمت راست جاده پلیس، یک سنگر بزرگ مهمات عراقی پیدا شد... برادر یعقوب رحیمی دستور داد تا نواقص و کمبودهای ناشی از درگیری با سپاه ماکو را جبران کنیم.... من یک بسته فشنگ کلاش و دو عدد گلوله ی آرپی. چی، علاوه بر گلوله های داخل کوله پشتی زیر بغلم گذاشتم و سریع وارد ستون شدم.... باز هم رفتیم... و رفتیم.... یک پیاده روی تند وطولانی.... گاهی هم از آب زلال و خنک چشمه‌های منشعب از ژاژیله و گولان به سمت پایین و ته درّه استفاده می‌کردیم و قمقمه‌هایمان را نیز پر آب می‌کردیم. 🔹ناگهان کمین خـــــوردیم...... چه کمینی!!! بدجوری در محاصره اُفتادیم.....!!! ناباورانه!!! عراقی ها سراسیمه، پُرکینه و مثل مور و ملـخ از مَنفذهای درهم تنیده ی خود بیرون آمده بودند و از جناحین و جلو و عقب، ستون گردان مارا در محاصـره ای سخت وفشرده ی گـاز اَنبری، غافلگـیر و مورد هجوم قرار دادند ..... ستون گردان ما، آمـــــاج انواع گلوله های رسام و آتش زای خصم بعثی قرار گرفته بود..... بعثیون تو گوئی کارتون پلنگ صورتی! ازهر مکان غیر منتظره ای قد برمی افراشتند...... دشمن را نباید دست کم گرفت... انصافاً با انگیزه و غضب می جنگیدند... از زیر پل های مواصلاتی، از لای سنگلاخ ها، از پشت بوته های گون وحشی، بر بلندای درختان قطور بلوط، سيب، پسته و زالزالك وحشی و از کنار مجرای جوشش چشمه سارها، از گردنه های تو در تو و درّه های عمیق گولان و.... تیر رسام بود که ستون گردان را نشانه می رفت... قدم به قدم بعثی عراقی بود که قد بر می افراشت و با بغضی نهفته بر ماشه ها می چکاند... تا کنون در هیچ منطقه ای از ۱۶۰۰ کیلومتر مرز آبی و خاکی با عراق، چنین انگیزه ای از جانب بعثیون را ندیـده و نشنیده بودم..... همان بعثیونی که قبل از عملیات و در روانسر راجع به آنها «جاش» گفته بودند... و برای ما بزدل و ترسو توصیف کرده بودند... جاش به گویش کــُردی یعنی مزدور، دست نشانده و مواجب بگیر.... بعبارتی یعنی فاقد انگیره و هدف متعالی هستند... وما هم در توهّم این روحیه ی جاش ها می رفتیم... اما انصافاً خلاف آن را دیدیم.... باید حقیقت را گفت.... الان که۳۷سال از آن لحظات سخت و آن شب پر مشقّات، از عملیات می گذرد، برای بیان و توصیف واقعیات دیر هم شده است... نباید واهمه ی طرح حقایق را داشته باشیم.... ما نگوئیم تحلیلگران و حتی دشمنان ما را جور دیگر توصیف می کنند.... نیروهای دشمن انصافاً خوب می جنگیدند و چالاک و آماده بودند..... واقعیت را باید گفت..... اِبائی نیست..... حالا دشمـن باشد......!!! عرض کردم، به ما گفته بودند، درعملیات آتی نیروهای روبرویتان، *جاش*(مزدور و گویشی در حد فحش کُردی!!!) هستند.....!!!! یعنی انگیزه ای برای دفاع و مقاومت ندارد.... چه می دانستیم! .... اما غافل از اینکه مُـخ هایشان را سخت شستشو داده بودند و با تمام وجود و انگیزه می جنگیدند..... شرح آن بماند....... ما در کنار جاده زمین گیر شدیم.... در دامنه ی ارتفاع گولان... و سپس از جناحین پیشروی کردیم.... نیروهای گردان ما در آن شبِ کاملاً روشن داشتند درو می شدند.... اینکه می گویم شب کاملا روشن، چون عرض کردم که عملیات دقیق ۱۵یا۱۶شعبان بود و قرص روشن ماه، کامل نمایان بود... رمز عملیات هم به همین جهت «یاصاحب الزمان ادرکنی(عج)» بود... یگان عملیاتی ما تیپ مستقل عملیاتی ـ کوهستانی ۳۵ امام حسن مجتبی(ع) به فرماندهی *سردار شهید حاج عبدالرسول استــــوار محمود آبادی* بود.... این تیپ عملیاتی مُشتمل بر چندگردان رزمــــی بود. ▪گردان یگان عشایری فارس مالک اشتر، به فرماندهی معلم بسیجی ابوذر (شهریار) قرمزی که بر بلندای یال گولان با دشمن درگیر شده بودند... ▪گردان قمر بنی هاشم(ع) آباده فارس، به فرماندهی پاسدار محمدعلی اسکندری که در جناح راست ما درگیری سختی را تجربه می کردند... ▪گردان حمزه ســـیدالشهدای ارسنجان به فرماندهی پاسدار حاج اصغر اثنی عشری که روی جاده ی منتهی به شهر ماووت وارد عمل شده بودیم... البته بنظرم گـــردان فاطمه ی زهرا شیراز.....بفرماندهی برادر عباسی یا درغش هم بود که بعنوان احتیاط نیروهای عمل کننده تعیین شده بودند که هرگز وارد عمل نشدند.... (یکی از دلائل عدم الفتح و ضعف محسوس آن عملیات عدم حضور نیروهای پشتیبانی و آتشباری و توپخانه بود...) ▪گردان حُنین استهبان، بفرماندهی سردار شهید حاج محمد صالح که دقیق نمی دانم در آن عملیات عمل کرد یا نه...
▪️یگان ادوات تیپ۳۵که قالب آن را برادران کــــواری بفرماندهی پاسدار جانباز حاج رحیم زارع بودند.. و... دیگر ارکان دخیل در آن عملیات سرنوشت ساز... مسؤل بهداری، برادر پاسدار روزبه شکوه و مسؤل مخابرات هم برادر آسمانی بودند. حضور من در آن عملیات، در گردان حمزه سیدالشهدای ارسنجان به فرماندهی برادرحاج اصغراثنی عشری صورت گرفت. تا قبل از درگیری همه چیز عادی بود.... هوای خُـنک و شبی مهتابی حاکـم بود. بسیار بهاری، باطراوت، رُمانتیک و شاعرانه!.. این شرائط جغرافیائی بر خصیصه های بارز جنگی و قدرت تحرّک نظامی یگان های عمل کنــــنده، می افزود.... آهنگ متجانس جیرجیرک ها،توٲم با نسیمی دلنواز و هو هوی گرگ های وحشی، گَـــرد خستگی را ازما می زدود. از دور صـدای سگ های محلی بر جناحین ارتفاع گولان گوشمان را نوازش می کرد و فضای عملیاتی و جوّ سکوت مطلق شکسته و محیط راعادی کرده بود.... آوای شُـر شُـر چشمه سارهائی که از ارتفاعات، به سمت درّه های عمیق می غلتید و سرازیر بود،درعطر متراکم انواع سبزه ها و گیاهان بـومی، روحمان را لطافت می داد... اصلاً بیم و واهمه ای در وجودمان ساطع و هویدا نبود... توگوئی در لجمن کارزار و در مصاف دشمنی قدّار قرار نگرفته ایم!!! کافی بود، جرقه ای زده شود.... تا اینکه ناباورانه در کمین یک تیربارچی خشمگین قرار گرفتیم......؟!!! درتکاپوی برون رفت از محاصره بودیم..... بعثیون حلقه ی محاصره را مستحکم چیده بودند.... دقایقی بعد و پشت گردنه ای از ارتفاع گولان جنگ تن به تن شروع شد....... به اتفاق معلم شهید نادعلی هوشیار از نیروهای قهرمان پاسارگاد به پیش می رفتیم... درپشت یک گردنه ی سنگلاخی، و در پرتو نورقرص کامل ماه شعبان، دیدگانمان به یک بعثی مجروح افتاد....... آن مجروح دشمن شاید تمام فشنگ هایش را شلیک کرده بود... معلوم بود تعدادی از همسنگرانم را درو کرده است! امااز ترکش و تیرهای معلّق و سرگردان منطقه هم بی نصیب نمانده بود. با جسمی خونین و با ابهتی کاملاً رزمی افتاده بود... با تجهیزات کامل نظامی و قطاری از فشنگ که به دور خود پیچیده بود.... با نادعلی هوشیار به او نزدیک شدیم..... باگویش کـُـردی و تاحدودی فارسی ابراز پشیمانی و ندامت می کرد.... کُــرد زبان بود... التماس می کرد که او را نکشیم... بدنش آبکش شده بود..اما از زبان نیافتاده بود. کاری نمی توانستیم برایش بکنیم..... اوج نبرد و درگیری بود.... در گیر و دار عملیات و تا رسیدن به سرپُـل مناسب، اسیر گرفتن هم غدغن و ممنوع بود... در آموزش های تاکتیک و در ۷۵کیلومتری پادگان جنوب بما گفته بودند که در شب عملیات و در حال آفند هرگز اسیر نگیرید که از مأموریت عقب می مانید... تازه او مجروح هم بود و وبال گردن ما می شد... از زیر خجالتش در شدیم و با رگباری گداخته از لول کلاشمان به درک واصلش کردیم.... یک آن ضمیر ناخودآگاهم، به چالش رفت که آیا او خانواده نداشت!؟ آیا حق حیات و امید زندگی نداشت!.؟ چرا جنگ و خونریزی؟ در نجوای درونی و سؤالات پرتکرار خودم غوطه ور بودم و وجدانم را به چالش کشیده بودم و از تخته سنگی بزرگ بالا می رفتم.... که در آنسوی نزدیک، وازپشت همان تخته سنگ بزرگ، نهیبی محکم به هوا خـواست و آنگاه ستونی از آتش بسمت ما شلیک شد... تا آمدیم راه گریزی پیدا کنیم یا با آن بعثی درگیر بشویم، تیری رَسام و آتشین، زوزه کشان ، شکمم را بوسه زد وآتشش با کمرم خداحافظی کرد......؟!!! تیر دوّم درست خورد به خشابم....!!!!و خشاب فشنگ را منفجر کرد... بنظرم گلوله دشمن دو زمانه و آتش زا بود... در هر صورت بد تیر سرکش و بی موقعی بود......!!! در هوا معلّق شدم و به پائین همان تخته سنگ پرت شدم.... از سوزش جسمم و خونابه ی احشاء شکمم بیهوشم کرد......!!! چشم که گشودم، همسنگرم «نادعلی هوشیار» را دیدم که راحت از تکلیف الهی و جهاد کنارم آرمیده بود.... سهم او فقط یک تیر رسام گرینوف دشمن به قلب نازنینش بود. قطرات آب قمقمه اش در آن بُرهه ودر زلال نور مهتاب شعبانیه، بر خون های شَتَک زده اش می چکید و تصویری ژرف و عمیقی بر ذهنم مانا کرده است.... توصیف و تفسیرش برایم سخت است.....!!! ساعت ها گذشت.......!!! من بودم و درد سرکش و با روده های آویزان وکبد پاره و آویزان شده و خونینم و جنازه ی سرد اما متبسّم و آرام نادعلی، و البته پیکر خونین همان بعثی عراقی و همچنین ضارب شلیک کننده بر ما.....!!! نمی دانم که آن مزدور بعثی را چه کسی خلاصش کرده بود......!!! شاید تیر غیبی کار خودش را کرده بود تا وجود او در کنار ما، التیامی باشد برای شروع درد و خونریزی طاقت فرسا.....!!!!
بعدها بچه ها روایت کردند که همان بعثی عراقی که ضارب ما بود و من و نادعلی را هدف قرار داده بود، توسط گلوله ی آر. پی. چی معلم جانباز جمال پیشاهنگ به درک واصل شده بود.... خدا می داند که درد کُشــنده ی آن جراحت هنوز هم بر گُرده ام سنگینی می کند..... توصیفش سخت است....از درد در حال ذوب شدن بودم... بخشی از کبدم کنده شده بود و با بخشی از روده هایم از پهلویم ریخته بود بیرون. خونریزی شدیدی داشتم.... در گوشم صدای ویز ویز همان انفجار رنجم می داد.... از گوش هایم خون سرازیر شده بود... خون های خشک شده ی لاله ی گوشم تا مدتها پس از مجروحیت و در بیمارستان سینای تبریز معلوم بود.... بارها شهادتین را خواندم و بیهوش شدم و باز شهادتین خواندم و بیهوش شدم.... شهادتین و درد و بیهوشی من بارها تکرار شد و تکرار شد...... در خون خودم می غلطیدم و نیم نگاهی در مهتاب و قرص کامل ماه به سیمای نادعلی می انداختم...... هیچ ناجی نبود. من بودم و نگاهی وامانده به قامت قبول شده ی نادعلی. عرض کردم، در آنشب هوا روشن بود... تقریباً تاریکی محو بود... درد و خونریزی شدید را کشیدم وچشیدم و در خون خود غلتیدم تا فردای آنشب سخت رسید... موضع گردان ما بدستور فرماندهی و متناسب با تاکتیک تغییر کرده بود... من مانده بودم و یک عالمه جنازه ی خودی و دشمن... ادامه دارد.... https://eitaa.com/joinchat/1420951580C492d59180b 🌸💥🌸ـــــــــــــــــله
آنچه را دیدم
بعدها بچه ها روایت کردند که همان بعثی عراقی که ضارب ما بود و من و نادعلی را هدف قرار داده بود، توس
💠 بخشی از خاطرات برادر جانباز دکتر مختار کلانتری، ان شاء الله ادامه ی آن را به محض وصول خدمتتان ارائه خواهیم داد. خداوند حافظ ایشان و همه ی جانبازان غرور آفرین ایران اسلامی باشد، ان شاء الله
📸 برادر جانباز مختار کلانتری در دوران خدمت در لباس مقدس پاسداری..
هدایت شده از ژاژیـــله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و درود بر شما هموندان و فرهیختگان گرامی؛ ببینید و لذت ببرید... تلفیقی از اشک و غرور... 1⃣ روزی در مورد ایثارگری های رزمندگان و شهدای گمنام و خانواده های آنان صحبت می‌کردم که دانشجوئی به اعتراض بلند شد؛ 2⃣ استاد بس کنید!!! مردم کلافه اند!!! هرچی امتیاز کنکور، استخدام و... مال خانواده ایثارگران و...!!! 3⃣ چند ثانیه کلاس در سکوت عجیبی فرورفت!!! 4⃣ من در حال مزه مزه کردن و آماده ساختن جواب دانشجوی معترض! بودم که؛ 5⃣ دانشجوی دیگری بلند شد و گفت: دوست عزیزم؛ من فرزند شهیدم!!! هرآنچه امتیاز تا کنون به ما داده اند، یکجا مال شما!!! فقط دوساعت پدرم را به من برگردانید، میخواهم باهاش درددل کنم و توی پارک، قدم بزنیم!!! تئاتر برویم... با هم شام بخوریم.... اصلاً تشنگی پدر چشیدی؟؟؟!!! نتیجه و یاد آوری؛ ✍ معنای دِین به ایثارگران را بایستی همواره و هرشب و روز، به خودمان، معلمان، اساتید، دانش آموزان، دانشجویان و طلاب، مشق کنیم!!! 📕 این روزها دوباره دفتر دفاع مقدس مناسبتی!!! باز خواهد شد و فرصتی بسیار کوتاه برای یادآوری آن روزهاست!!! مواظب باشیم، رفوزه نشویم.... امنیتمان، سلامتمان، شأن و جایگاهمان را مدیون شهداء هستیم... رفوزه نشویم... https://eitaa.com/joinchat/1420951580C492d59180b 🌸💥🌸ــــــــلــــــــه
بنام خدای بزرگ هوا روشن شده بود ،یک شب کامل نخوابیده بودیم . ان شب پر اضطراب و سراسر وحشت بر ما گذشته بود. شبی که روز قبلش همه تلخکامی و اتش سنگین و از دست دادن همرزمان را تجربه کرده بودیم. میرزائی از ما خواست ساعتی دیگر در پست هایمان بمانیم . زیرا ارتش دشمن معمولا صبحها سابقه حمله را داشت. هاشم که حال بهتر و روحیه قویتری از من داشت، از من خواست در همان پست نگهبانی کمی استراحت کنم ، دقایقی را سر بر گونی سنگر گذاشتم و استراحت کردم .خسته بودم . خط مقدم ساکت شده بود. من و هاشم حالا در سنگر استراحت بودیم سنگر کوچکی که بزور جای دونفرمان میشد وفقط بزور میتوان نشست. کمتر از یکساعت گذشته بود که انفجاری مهیب کنار سنگرمان رخ داد. هاشم در حالیکه نیم نگاهی به من انداخت با طنزی تلخ گفت. الهی بامید تو ؛،هاشم با طنز گفت. یا رزاق،،؛ومن با لبخندی پر اضطراب و ناامید کننده گفتم: هاشم،دشمن بیدار شده . کمی که گذشت چندین انفجار در اطراف ما رخ داد. گفتم اگه خدا بخواد امروز اتش سنگین نیست . اما من برای درمانده نشدن روحیه خودم این سخن را گفتم ،و سکوت هاشم شاید دلیل بر اضطراب و خستگی زیاد او بود. مدت زمان زیادی نگذشته بود که اتش سنگین دشمن شروع شد ،من نمیتوانم حجم ان انفجارات را در آن ساعت و آن جزیره لعنتی شرح دهم . پنج انفجار پی در پی روی میداد که هاشم میگفت این خمسه خمسه هست . براستی که بدنم میلرزید . گاهی انفجار ها بحدی مهیب بود که زمین زیر پای ادم میلرزید ،،ما هر لحظه منتظر اوار شدن سنگر و مرگی دلخراش بودیم . ،،،،،،،،،،دقایقی میشد که فضا ارامتر و ساکت تر شده بود،،، با حالی متفاوت؛ از سنگر کوچک و خفه کننده خود بیرون امدم. صداهای زیادی از همرزمانم میامد اما نامفهوم بودند با همه ترس و وحشتی که هنوز در خود داشتم کمی جرات پیدا کرده بودم و انطرف جاده به سنگر دفاعی رفتم ,به خودم گفتم نکند دشمن با این پوشش سنگین اتش جلو بیاید. اما اینطور نبود ،خمیده بطرف صداها رفتم , و متاسفانه اطلاع پیدا کردم سنگر همرزمانمان مورد هدف قرار گرفته و پنج تن از همرزمان در دسته سوم شهید و مجروح شده اند ،،از انها محمد علی کامرانی را میشناختم که بشدت مجروح شده بود. به سنگرمان برگشتم ،،به هاشم گفتم خدا را شکر اتش قطع شده ،،،اما تلفات داده ایم. هاشم باز با طنز گفت::خودشون خسته شدند بیچاره ها :هاشم بطور نصیحت هوشنگ گفت زیاد بیرون نرو،و با خنده ادامه داد اگه ترکش خوردی اقلا نزدیک خودم باشی کمکت کنم ،و دوتائی خندیدیم ،ابوطالب زارعی هم لحظه ای در حال عبور بود گفت رضایی سالم هستید ؟و گفت گروهان یکم که بچه های مرودشت هستند زیاد شهید دادند ،،هاشم باز به طنز گفت ابوطالب برو که مادرت دنبالت نگرده،برو ،،ابوطالب خندید و رفت ،،،ابوطالب نوجوان شجاع و پرانرژی با چهره ای زیبا و موهایی بور مانند بود . ترس در وجودش نبود ،و افتخار داشتم که بعدها با او در چندین درگیری با دشمن با هم باشیم. ارامش نسبی خط باعث شد مشهدي عباس نعمتی سری به مشهدی حاجی بزند و از حال او با خبر شود .سنگر سه نفره مشهدی احمدقلی ،مشهدي حاجی و ابراهیم یارمحمودی کمی با سنگر من و هاشم فاصله داشت بزند و سپس به سنگر ما امد ،،،هاشم خیلی با مشهدی عباس شوخی میکرد. و مشهدی عباس میانه اش با ما دوتا عالی بود . مشهدي عباس،گفت هاشم خوبی ؟هاشم با شوخی مشهدی عباس گفت اجازه بده چراغ را بزارم روی کتر !!عباس هم به شوخی گفت هاشم چند بار بهم صفر دادی اگه بریم پشت خط حسابت را میرسم ((،هاشم معلم نهضت سواد اموزی هم بود ،و مشهدي عباس هم شاگردش ))عباس نعمتی از ما خداحافظی کرد و بصورت خمیده و با شتاب از ما دور و بطرف سنگرش رفت. دقایق کوتاهی بعد ،باز هم اتش شروع شد اما اتش کمی سبکتر بود ،هاشم به من گفت هوشنگ خمپاره ها اطراف سنگر عموت میخوره ،،،مشهدی عباس ،مرحوم عمویم ، مرحوم میرزااقا ،و مرحوم سید عطا حسینی از قادراباد در سنگری با هم بودند. و کمی دورتر از ما هاشم که گاهی بیرون را نگاه میکرد ،،باز دو بار صدایم کرد هوشنگ ،هوشنگ ،اضطراب از صدای هاشم معلوم بود ،،،او گفت سنگر عموت خورد ،سنگر عموت مورد هدف قرار گرفته ،،،بسرعت از سنگر بیرون امدم و سنگرشان را دیدم که زیر گرد وخاک بود ،،،گفتم هاشم من برم. با شتاب و احتیاط بطرف سنگر انان رفتم و دو بار بر اثر انفجار خمپاره هم توقف و دراز کشیدم اما محض ورود به سنگر عمو‌ متوجه شدم سنگر سالم است و انفجار مهیب کنار سنگر انان اتفاق افتاده اما در استانه سنگر مشهدی عباس افتاده و خون اطرافش را گرفته و در حال جان دادن است ،بدن مشهدی عباس بر خاکها افتاده بود و من شاهد اخرین نفسهای او و حرکتهای غیر ارادی جسم او بودم تا او کاملا ساکن شد ،،،مرحوم عمو و میرزا اقا هم بشدت زخمی بودند ،،میرزا اقا به من گفت فوری برو ومشهدی حاجی را بیاور ،به میرزائی هم بگو ،،در حال..
گریه و عجله بطرف سنگر مشهدی حاجی دویدم و در بین راه به هاشم هم گفتم ،،من و هاشم و مشهدی حاجی بسرعت بالای جنازه مشهدی عباس بودیم ،باورم نمیشد دارم با کمک هاشم، میرزائی ،جعفر رحیمی و مشهدی حاجی جنازه بی جان مشهدی عباس را در پتو میپیچم ،،،قایق های تند رو عمو و میرزااقا را هم که بطور شدیدی مجروح بودند . بردند،،،باز هم در اردوگاه کوچک ما غم و اندوه حاکم شد ،اما خدا کمک کرد و اراده ما سست نشد. احمدعلی میرزایی باز به سراغمان امد برای تزریق روحیه ،و باز هاشم گفت ما تا. اخر هستیم. بعد از ظهر غمبار و درد الود ما باز هم شروع شد حالا باز عده دیگری از دست رفته بودند. غم سنگین و غریبانه ای بر ذهن و روحم و دیگر دوستان حاکم شده بود. میرزائی مجبور بود چند پست نگهبانی را تکنفره کند که من وهاشم هم از هم جدا شدیم ،،، هوشنگ رضایی
📸 یادگار ارجمند دفاع مقدس برادر هوشنگ رضایی (روای خاطره)
📸 یادگار عزیز دفاع مقدس برادر رزمنده هاشم حسن شاهی (ارسنجان)
آنچه را دیدم
بنام خدای بزرگ هوا روشن شده بود ،یک شب کامل نخوابیده بودیم . ان شب پر اضطراب و سراسر وحشت بر ما گ
📸 یادگار گرانقدر دفاع مقدس برادر رزمنده ابوطالب زارعی خداوند نگهدارشان باشد ان شاء الله
بنام خدا قسمت پانزدهم تیپ سی پنج امام حسن مجتبی( ع)اماده بود بنا به دستور در عملیات آینده شرکت نماید، گردانهای عمل کننده حمزه سیدالشهداء ارسنجان ،حنین استهبان ،قمر بنی هاشم آباده مالک اشتر عشایری، و واحد ها ی اطلاعات وعملیات تخریب،مهندسی،و،،، طرح مانور خود را آماده وبه فرماندهی اعلام آمادگی نمودند، آن روزها تبلیغات تیپ برادر فرهمند با یک راس قاطر که بلند گو به رویش بسته بودند با پخش سرود بچه های آباده شور و شعف خاصی به جبهه داده بودند، ونیروها با پخش آن سرود روحیه گرفته وحال وهوای خاصی داشتند، تیپ امام حسن(ع) وگردان حمزه سیدالشهداء شرکت در عملیات های کربلای ۴و۵ ,کربلای۱۰,نصر۴, نصر۸, بیت‌المقدس ۲,. را در کارنامه درخشان خود دارد، ودر خطوط گردرش ، گولان ،ماهوت ، صفره ، در سرمای طاقت فرسا ی زمستان حماسه آفریدند ، فرماندهان بر آمادگی رزم نیروها جهت عملیات آتی نظارت داشتند، گردانها در کشتارگاه مهاباد در آمادگی رزم وپیاده روی طولانی مدت وکوه پیمایی شرکت داشته تا به آمادگی مورد نظر برسند، گردانها در محل استقرار تیپ درشهید غیبی و صفره عراق اماده عملیات بودند ، در نهم اسفند ماه که ما در ماموریت سلیمانیه عراق بودیم .چادر فرماندهی در صفره هدف گلوله باران توپخانه دشمن قرارگرفت و شهید عزیز قلی عزیزی،اسدقلی اسدی، غلامعباس کرمی از فرماندهان و تعدادی از نیروهابه درجه رفیع شهادت نائل آمدند ، دلاور مردان سپاه اسلام از جمله لشکر۱۹ فجردر دیگر نقاط آماده میشدند تا هم زمان در چند محور بر دشمن بعثی یورش ببرند، نیروهای گردان با روحیه وامادگی لازم برای عملیات لحظه شماری میکردند، اکثرا بچه ها حنا به دست وپا گذاشته وبا شور و هیجان وصیت نامه می نوشتند، شهید بزرگوار احمد علی میرزایی یکی از فرمانده گروهان های شجاع گردان حمزه اهل قادر ابادبودند، انسانی ،منظم، مهربان ،وشوخ طبع ، برای بچه ها سخنرانی وروضه خوانی میکرد ، وصیت نامه خودش را خوانده وبا روضه خوانی از خودش وفرزند دو ساله اش فاطمه خانم گفتند ،وازبعد شهادتش وسختی هایی که فاطمه خانم متحمل و باید زینب وار زندگی کنند ،،،،،،، در آن دورهمی بچه هامتوسل به ائمه اطهار وراز ونیاز میکردند، از آن جمع گروهان یکم چند نفر شهید شدند از جمله خود شهید میرزایی،امیر حسین رعیتی فرد،شهید سید حمید حسینی،و،،،،، به هر جهت شب موعود فرا رسید، تیپ ۳۵امام حسن مجتبی(ع)به فرماندهی سرلشکر شهید حاج رسول استوار.طبق ابلاغ قرارگاه نجف اشرف به فرماندهی سر لشکر شهید حاج نور علی شوشتری ماموریت داشت یال وقله گوجار را از لوث دشمن پاک وان راتامین نماید، دران عملیات تیپ با چهار گردان ، گردان حمزه سیدالشهداء (ع) ارسنجان وگردان قمر بنی هاشم (ع)گردان مالک اشتر عشایری خط شکن،وتلاش اصلی وگردانهای حنین استهبان ،،توپخانه،ادوات،بعنوان پشتیبان رزم ماموریت داشتند، گردان حمزه به فرماندهی سردار عزیز باصری در سه گروهان رزمی از ابتدای شب به ستون حرکت کرده ودر مسیر هماهنگی لازم بعمل امده و نماز خواندیم، برف وبوران شدید حرکت راکند کرده و به سختی پیش میرفتیم، یکی دوبار گروهان ها ودسته ها از هم جدا شده و بعضی عقب افتادند ،که با تلاش و همت فرمانده گروهان ها وفرمانده دسته ها وپیک ها مشکل بر طرف شد، ارتفاع برف زیاد ویخبندان حکم فرما بود ، نیروها چسبیده به هم حرکت میکردیم ، اگر از هم جدا می شدیم لیز می خوردیم واز مسیر خارج می‌شدیم ، سلاح ومهمات ، کوله پشتی ،لباس بادگیر، پوشیدن چکمه، باعث کندی حرکت میشد، دشمن شروع به زدن خمپاره کرد، گلوله در ستون فرود آمد وچند نفر از دوستان زخمی وچند نفر از جمله پاسدار شهید چراغ واره، به شهادت رسیدند، با وجود سختی ومسلح بودن زمین و آسمان عملیات بیت المقدس ۳با رمز مقدس یا موسی بن جعفر(ع) شروع شد ، گردان حمزه سیدالشهداء (ع) درسخت ترین شرایط جغرافیای به سنگر های دشمن در ارتفاع برف گیر گوجار یورش برده ودر دقایق اولیه آنجا را به تصرف درآوردند ، بدلیل اینکه گردان جناح راست ما مسیر را گم کرده بو دجناحین تامین نشد ، گروهان سوم ما مجبور به تامین یال شیخ محمد شد که با وجود برف وبوران وگستردگی قله گوجار در قسمتی به مشکل خوردیم ودشمن قصد دور زدن بچه های ما را داشت که با ایثار واز خود گذشتگی ومقاومت نیروها وتدابیر فرماندهی دشمن مجبور به عقب نشینی شد، گروهان پشتیبانی ما وارد عمل شد در محوراصلی ویال گوجار دشمن از دستگاه رازیت وشنود بهره میبرد ، که با یورش رزمندگان حمزه آن سامانه سالم به غنیمت رزمندگان اسلام در امد، سنگر ها و استحکامات دشمن منهدم شد، ودشمن با دادن تلفات عقب نشینی کرد ، از یال میانی هلکا وشیار مابین، با پشتیبانی ادوات وتوپخانه ،تانک ، هوانیروز به ما حمله وقصد پس گرفتن خطوط خود را داشتند، بچه ها به خوبی مقاومت میکردند ودر حین درگیری چند نفر از بهترین دوستان به درجه شهادت نائل امدند، ادامه دارد داریوش باصری
داریوش باصری:قسمت شانزدهم سلام دوستان در صبح عملیات بیت المقدس 3 عراقی ها که موضع خود را از دست داده بودند از روبرو ویال هلیکا روی ما آتش می ریختند، ما بر روی شاخ گوجار مستقر شدیم ودشمن با تلفات عقب نشستند، با پشتیبانی آتش سنگین از سمت چپ کانال به خط نفوذ کردند هلهله کنان پیشروی می کردند، شهید غلامعباس میرزای فرمانده گروهان ونیروها در کانال با آنها درگیر بود، بدلیل شدت پاتک دشمن چند تا از بچه ها شهید شدند، از جمله خود شهید میرزای و شهید سید حمید حسینی،و،،،، چند نفر از بچه ها هم زخمی شدند، کمی سختی اثرگذار شده بود. تعدادی از سربازان قصد عقب نشینی داشتند سر و کله چند هلیکوپتر پیدا شده بود و ما را میزدند.
فرمانده باصری به روی یال مستقر وبا صلابت گروهان ها را هدایت می کردند، من و بسیجی شجاع و دلاور نبی عبدالیوسفی در سنگر بتونی که در کانال بود مستقر شدیم ،اطراف ما پوشیده از برف و یخبندان بود، طوریکه قدرت گرفتن سلاح سخت بود (فرمانده باصری ،من وهوشنگ ونبی چون در ماموریت کردستان عراق در برف وبوران زمستان بودیم آمادگی خوبی داشتیم) با یک تیر بار ،pk گرینوف عراقی جلوی آنها را سد کردیم. به نبی گفتم فشنگ تیربار تمام است؛ فکری بکن.. نبی سینه خیز به طرف سنگر عراقی ها که شب منهدم شده بودند رفت من عراقی ها را سرگرم کردم.نبی با یک قبضه آرپیجی ۷ و چند موشک و یک گونی نارنجک دستی برگشتند. سنگر ما بلند بود،به خوبی عراقی ها را میدیدیم. با پشتیبانی،هوای واتش تانک قصد تصرف خط خود را داشتند، از توی کانال جلو می آمدند . ما بادگیر سفید داشتیم همرنگ برف و استتار بودیم ، نزدیک که شدند با نارنجک به آنها حمله کردیم تعدادی کشته و زخمی شدند وعقب نشینی کردند، نبی موشک آماده میکرد و من آنها را هدف قرار میدادم گروهی که در حال فرار داخل کانال بودند هدف یک موشک آرپیجی قرار گرفتند و به هلاکت رسیدند ، نبی با خوشحالی هوار میکشید و میگفت بکش بعثی فلان فلان شده رو. در اوج درگیری نبی فریاد زد بخواب کف ، یک لحظه موشک spg همان ارپی جی 11 از ارتفاع روبرو به طرف ما شلیک شد. موشک به تیر بارpk گرینوف عراقی که در جلوی من بود اصابت کرد؛موج ما را گرفت ولی جان سالم بدر کردیم.تیربار مثل کمان شده بود؛ بر اثر انفجارتیربار pk در برف پرت شده بود ، اسلحه کلاشینکف دو دستگیره روسی داشتم که در گردان تک بود دیگر پیدا نشد.. دشمن شکست سختی خوردوبا تلفات زیاد پا به فرار،،،، زخمی های بعثی را خلاص کردیم چند نفری اسیر گرفتیم که نبی پوتین چرمی یکی از آنها را برداشت و چکمه خودش را به او داد. بچه های گردان ثابت قدم و استوار مثل شیر، شهدای عزیز را تخلیه کردند.من امیر حسین رعیتی را که زخمی شده بود پیدا نکردم؛ او را به عقب برده بودند بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ در مسیر به شهادت رسیده بودند ، گردان حمزه خط شکن بود و بعد از انجام ماموریت وتثبیت خط گردان حنین،جایگزین گردان حمزه شد.بنده بعنوان مسول عملیات گردان آنها را توجیح نمودیم، بچه ها زخمی ها و شهدا را به عقب انتقال دادند، جزء آخرین ها بودم که سرباز هاشمی از بچه های دشت مرغاب خودش را به من رساند و اطلاع داد که پیکر شهید میرزای در کانال برف مانده وقتی به بالای پیکر مطهرش رسیدم یادم به صحبت های شب قبل عملیات و فاطمه دوساله اش افتاد ودلاوری هایش که بی نظیر بود باید سریع شهید را حرکت میدادیم. روحش شادهیکل ورزیده ای داشت جنازه سنگین تر شده بود؛ نتوانستیم از کانال بیاییم از همانجا شهید را به سمت پایین حرکت دادیم. به جایی بلندرسیدیم پر از برف دو عدد شال کردی به هم بسته و شهید را به پایین هدایت کردیم.محاسبه ما اشتباه بود؛ چند متری کم اوردیم همانجا از خداوند طلب بخشش کرده و از روح پاک شهید خواستیم که ما راببخشد..راه دیگری نداشتیم. پیکرمطهر را به پایین رها کردیم.همه جا پوشیده از برف بود.وقتی کوه را دور زدیم به شهید رسیدیم،در برف فرورفته بود، از سرمای شدید،قدرت ما تحلیل رفته بود.خصوصا دو سرباز فداکاری که همراه و کمک من بودند. تقریبا دو ساعتی شد تا نصف راه رفته بودیم . دیگر توان نداشتیم ولی با مشاهده صورت نورانی شهید که تبسم به لب داشت جان می‌گرفتیم و باعث روحیه بود. به غروب نزدیک می شدیم و زمان به سختی سپری می شد.بعد از آن عملیات دشوار وشرایط سخت فقط ایمان به خدا وتوکل به ذات مقدسش وخون پاک شهدای عزیز گره گشا بود، کمی استراحت کردیم و عهد بستیم که شهید را هرطور شده ببریم برانکاردی در مسیر دیدیم؛شهید را روی آن گذاشته و تا معراج شهدا رساندیم. با فرمانده شهید پیمان دوباره بستیم و از او خواهش کردیم در روز جزا ما را شفیع باشد، سربازحمید حاتمی در حال عقب رفتن اسلحه کلاشینکف من را که بر اثر انفجار به پایین پرت شده بود به عنوان غنیمت برداشته به تسلیحات داده و تقاضای تشویقی می کند. تسلیحات اسلحه را شناخته وبه فرماندهی گزارش می دهند، چند ساعت از نیروها بی خبر بودیم و نگران شده بودند؛ وقتی شب به گردان مستقر در صفره رسیدیم،بچه های گردان بیاد دوستان وهم سنگران شهید خود نوحه سرایی ورازونیاز میکردند. روح والای شهیدان اسلام شاد و راهشان پر رهرو باد، شهداء کاری کردند کارستان خداوندا به ما بصیرت وشناخت عنایت فرما که راه شهیدان را ادامه دهیم وشرمنده آنها نشویم. 🌷🌷🌷🌷 بخشی از خاطرات یادگار ارزشمند دفاع مقدس، برادر حاج داریوش باصری.