eitaa logo
کلینیک تخصصی ادبیات
99 دنبال‌کننده
1هزار عکس
59 ویدیو
680 فایل
کتابخانه تخصصی ادبیات به کوشش دکتر مسعود فلسفی نژاد ⬅️ گامی کوچک در جهت اشاعه فرهنگ کتابخوانی☘ نظرات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید . @falsafinejad @saye1980
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌ طور کُلی نود درصد سعادت ما فقط مبتنی بر سلامت ماست. همه‌ چیز در صورت وجود سلامت مایهٔ لذّت می‌گردد؛ برعکس، بدون سلامت، هیچ موهبت بیرونی نیست که لذّت‌بخش باشد و حتی موهبت‌های ذاتی دیگر، خصوصیات ذهنی و خُلق و مزاج در اثر رنجوری کاهش می‌یابند و بسیار ضعیف می‌شوند. پس بی‌دلیل نیست که به‌ هنگام دیدن یکدیگر نخست جویای سلامت هم می‌شویم و برای یکدیگر آرزوی سلامت می‌کنیم، زیرا سلامت، برای سعادت انسان از هر چیز دیگر اساسی‌تر است..! 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
بالاترین رهایی، آزاد شدن از نظرات دیگران است؛ روزی که بتوانی بدون وابستگی و اهمیت دادن به نظرات دیگران، از خودت و فردیتت لذت ببری، آن روز، روز رهایی توست! 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۶۱ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی هر دو سوار ماشين من شديم ... - ممنون از پيشنهادتون اما همون طور كه مي دونيد من مسلمانم . ما هر جايي نمي تونيم غذا بخوريم ،هر چيزي رو نمي تونيم بخوريم ... توي مسير كه مي اومديم چند بلوك پايين تر يه فضاي سبز بود اگه از نظر شما اشكال نداره بريم اونجا ... هنوز نمي تونستم باور كنم مال اون نقطه شهره .زير چشمي بهش نگاهي كردم و استارت زدم .تمام طول مسير ساكت بود . پشت چشم هاش حرف هاي زيادي بود ... حرف هايي كه با استفاده از فرصت و سكوت داشت اونها رو بالا و پايين مي كرد ... با هر ثانيه اي كه مي گذشت اشتياق بيشتري براي كشف حقيقت در من ايجاد مي شد .حس و شوري كه فقط مي شد توي نوجواني درك كرد ... از ماشين پياده شديم و رفتيم توي پارك ... چند متر بعد، گوشه نسبت دنج و آرام تري نظر ما رو به خودش جلب كرد ... چند ثانيه گذشت . آرام نشسته بود و از دور به مردم نگاه مي كرد . اگه جلسات روانكاوي پليس براي حل مشكلات من سودي نداشت . حداقل چيزهاي زيادي رو توي اون چند سال ياد گرفته بودم ... يكي استفاده از اين سكوت هاي كوتاه و بلند و صبر تا خود اون فرد به صحبت بياد ...نگاهش برگشت سمت من ... - چرا با من اينطور برخورد مي كنيد؟ ... من شاهد تفاوت برخورد شما بين خودم و بقيه بودم ... با من طوري برخورد مي كنيد كه ... خنده ام گرفت ... پريدم وسط حرفش ... - همه اش همين؟ فكر نمي كني براي اون جايي كه بزرگ شدي اين رفتارت يكم شبيه دختر بچه هاست؟ ... باورم نمي شد حرفش رو با چنين جملاتي شروع كرد .خيلي احمقانه بود و احمقانه تر اينكه از حرفي كه بهش زدم خنده اش گرفت . توي اوج ناراحتي و عصبانيت داشت مي خنديد . خنده اي كه از سر تمسخر نبود ... - شايد به نظرتون خيلي احمقانه بياد اونم از مرد جواني توي این سن و اون جايي كه بزرگ شده ... آدم هاي اونجا به آخرين چيزي كه فكر مي كنن اينه كه بقيه در موردشون چي فكر مي كنن براي افراد مهم نيست كه كي در موردشون چي ميگه ... اما همه چيز بي اهميته تا زماني كه مسلمان نباشي به پشتي نيمكت تكيه داد و كامل چرخيد سمت من ... - من دارم توي كشوري زندگي مي كنم كه وقتي مي خوان يه تروريست يا آدم وحشي رو توي فيلم هاشون نشون بدن اولين گزينه روي ميز يه عربه چون عرب بودن يعني مسلمان بودن ديگه اهميت نداره مسيحي ها و يهودي هايي هم هستن كه عربن ... و اين چيزي بود كه اولين بار گفتي ... به جاي اينكه فكر كني مسلمانم از من پرسيدي يه عربي؟ من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم .ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات ... براي همين نشستم روي صندلي و دست هام رو گذاشتم روي پيشخوان ... باورم نمي شد .اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر مي كردم نفهميده و متوجه حال اون شب من نشده ... هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بود ... اما از طرف ديگه آروم شده بودم ... اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود ... و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست . مي خواست بدونه من در موردش چيزي توي پرونده نوشتم يا نه؟ و اگر نوشتم، اون كلمات چي بوده ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
رنجیدن از حقیقت، بهتر از تسکین با دروغ است ... 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اندیشه و کلمات چنان قدرتی دارند که می‌تونن جهان را دگرگون کنند. در وجود همه ما نیاز بزرگی هست که دوست داره پذیرفته و تأیید شه. امّا باید به چیزی که در شما متفاوت و منحصربه‌فرد هست، اعتماد کنید حتی اگر عجیب و غریبه یا بقیه اون رو نمی‌پسندن. به قول فراست: یک دوراهی در جنگل سر برآورده بود و من جاده‌ای را در پی گرفتم که رد کمتری در آن نمایان بود و این همانی بود که راه را متفاوت می‌ساخت. اگر درباره چیزی اطمینان دارید خودتون رو مجبور کنید تا به اون از دریچه دیگه‌ای نگاه کنید. حتی اگه به نظرتون اشتباه و احمقانه باشه. وقتی چیزی می‌خونید، فقط به این فکر نکنید که نویسنده چی میگه، بلکه زمانی رو صرف کنید و ببینید خودتون چی فکر می‌کنید. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
اين نهايت ناشكری است كه آدم بخواهد همه نعمت هايی را كه در اختيارش است فقط به خاطر اين كه آن چيزی را كه ميخواسته به دست نياورده است ناديده بگيرد ... 📘 ✍🏻
⬅️ قسمت ۶۲ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی خيلي آرام و خونسرد به پشتي نيمكت تكيه دادم ... انگار نه انگار چي داشت مي گفت و درون من اين روزها چه حال و غوغايي بود . نمي تونستم عقب بكشم .مي دونستم اشتباه كرده بودم و تحت شرايط سختي حتی نزديك بود اون بچه رو با تير بزنم ... بچه اي كه مال اون بود . اما اذعان به اون اشتباه يعني تمام شدن اعتبارم و پايين اومدن از موضع قدرت ... براي چند لحظه نگاهم توي پارك چرخيد با فاصله چند متري از ما فضاي بازي بچه ها بود داشتن بين اون تاب و سرسره ها و وسائل، بازي مي كردن و صداي خنده و شادي شون تا نيكمت ما مي رسيد بچه هايي هم سنای بزرگ تر از نورا ... - قبول دارم اون شب فضاي سنگيني بين ما به وجود اومد .اگه مي خواي اين رو بشنوي بايد بگم بابتش متاسفم ... اما من فقط داشتم به وظيفه ام عمل مي كردم و به خاطر عمل به وظيفه ام متاسف نيستم ... جدي توي صورتم زل زد .چشم هاش از شدت ناراحتي و عصبانيت مي لرزيد ... حس مي كردم داره محكم دندان هاش رو روي هم فشار ميده و من فقط داشتم ارزيابيش مي كردم .استاد رياضي اي كه خودش وسط يه معادله گير كرده بود ... - منظورم اين نبود ... - پس تا منظورتون رو واضح نگيد نمي تونم كمكي بكنم .تظاهر كردم نمي دونم چي توي سرش مي گذره اما دروغ بود .مي خواستم حلش كنم و به جواب برسم . مي خواستم افكارش رو خودش از اون پشت بيرون بكشه ... گام بعدي، شكست حالت كنترليش بود ... يعني نقش بستن يك لبخند آرام و با اطمينان خاطر روي چهره من ... با ديدن اون حالت چند لحظه با سكوت تمام بهم نگاه كرد مي ديدم سعي داشت دست هاي نيمه مشت اش رو از اون حالت بسته باز كنه .اما انگشت هاش مي لرزيد ... موفق شده بودم . چند لحظه تا شكسته شدن گارد روانيش فاصله بود .چند لحظه تا ديوارها فرو بريزه و بتونم همه چیز رو ببينم .اما يهو از جاش بلند شد ... نه براي حمله كردن به من يا ... بلند شد و يه قدم ازم فاصله گرفت ... چرخيد سمتم . هنوز به خودش مسلط نشده بود ولی ... - متشكرم كارآگاه و عذرمي خوام از اينكه وقت و زمان استراحت تون رو گرفتم ... باورم نمي شد چي دارم مي شنوم ... من مي خواستم مثل يه معادله، تمام مولفه ها رو از هم باز كنم و راه حلش و پيدا كنم اما اون ديگه يه معادله چند مجهولي نبود . جلوي چشم هام به يه ساختار چند بعدي ناشناخته تبديل شد ... يه كدنويسي غير قابل هك ... برنامه اي كه كدهاش غير قابل نفوذ بودن ... عجيب ترين موجودي كه در مقابلم قرار داشت چيزي كه تا به اون لحظه نديده بودم اون از من دور مي شد و حتي نگاه كردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت مي انداخت . ترس رو با بند بند وجودم حس مي كردم* و اين قانون ناشناخته هاست ... پ.ن نويسنده : این قسمت از داستان، به شدت من رو به ياد آیات جنگ و جهاد در قرآن انداخت كه خداوند مي فرمايند؛ ما ترس و وحشت شما رو در دل هاي اونها مي اندازیم تا جايي كه در برابر شما احساس عجز و ناتواني كنند. ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
مولوی می‌گوید عشق چیزی نیست که بیرون بشود پیدایش کرد. درونی است. تنها کاری که باید بکنیم این است که موانعی را که در درونمان جلوی عشق را می‌گیرند پیدا کنیم و از میان برداریم. 📘 ✍🏻 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
نوۀ چنگیزخان مغول چگونه شیعه شد؟ روزی سلطان محمّد خدابنده بر همسر خود خشم گرفت و در یک جلسه او را سه طلاقه کرد؛. 🔹ولی به دلیل علاقۀ بسیاری که به وی داشت، خیلی زود از کردارِ خویش پشیمان شد و به همین خاطر عالمان سنی را دعوت نمود و از آنان مشورت خواست. 🔸آنها گفتند: هیچ راهی وجود ندارد، مگر این که نخست فرد محلّل (فردی غیر از سلطان) با او ازدواج کند، سپس مجدداً سلطان میتواند با او ازدواج کند. 🔹سلطان گفت: برای من پذیرشِ این امر، بسیار سخت است. آیا راه دیگری وجود ندارد؟ شما علما در بسیاری از مسائل با یکدیگر اختلافِ نظر دارید، فقط در همین یک مسئله همه باهم اتفاق نظر دارید؟! 🔸گفتند : بله. در این هنگام یکی از مشاوران اجازۀ سخن خواست و اظهار داشت:  جناب سلطان! در شهر علامه ای زندگی میکند که چنین طلاقی را باطل میداند، خوب است او را نیز احضار نموده و نظر او را جویا شوید.(منظورِ وی، علامه حلی بود.) 👈عالمان سنی بر آشفتند و گفتند: آن عالم، رافضی مذهب بوده و رافضیان، افرادی کم عقل و بی خِرَد می باشند و اصلا در شأنِ سلطان نیست که چنین فردی را به حضور بپذیرد. 🔹سلطان گفت: به هر حال دیدن او خالی از فایده نیست و دستور داد علامه حلی را در محضر او احضار نمایند. وقتی علامه وارد مجلس سلطان محمّد خدابنده شد، علمای مذاهب چهارگانه ی اهل سنت نیز در آن جلسه حاضر بودند. علامه بدون هیچ ترس و واهمه ای نعلینِ (کفش) خود را به دست گرفت و خطاب به همۀ حاضران سلام کرد و آنگاه یک راست به سمت سلطان رفت و در کنار او نشست. عالمان سنی رو به سلطان کرده و گفتند :  دیدید؟ ما نگفتیم شیعیان، افرادی سبک سر و بی عقل میباشند؟! 🔹سلطان گفت: او عالِم است. دربارۀ رفتار او از خودش سؤال کنید. آنها به علامه گفتند: چرا به سلطان سجده نکردی و آداب تشریفاتِ حضور را به جا نیاوردی؟ علامه گفت: *رسولِ خدا از هر سلطانی برتر و بالاتر بود و کسی بر او سجده نکرد، بلکه فقط به آن حضرت سلام میکردند* و خدای تعالی نیز فرموده است : (چون داخل خانه ای شدید به یکدیگر سلام کنید، سلام و درودی که نزد خداوند مبارک و پاک است.) از سوی دیگر به اتفاق ما و شما، سجده برای غیر خدا حرام است. پرسیدند: چرا جسارت کردی و کنار سلطان نشستی؟ علامه پاسخ داد: چون جای دیگری برای  نشستن نبود و از طرفی سلطان و غیرسلطان با یکدیگر مساوی اند و این جسارت به محضر سلطان نیست. پرسیدند: چرا کفش های خود را به داخل مجلس آوردی؟ آیا هیچ آدم عاقلی در محضرِ سلطان و چنین مجلسی این گونه رفتار میکند؟ 🔆علامه گفت: ترسیدم حَنَفی ها کفش هایم را بدزدند همانگونه که ابوحنیفه، نعلینِ رسول اکرم را دزدید. علمای حنفیِ حاضر در آن مجلس برآشفتند و فریاد زدند : چرا دروغ میگویی؟ این تهمت است. *ابوحنیفه کجا و زمان پیامبر کجا؟* ابوحنیفه صد سال پس از پیامبر تازه به دنیا آمد. 🔆 علامه گفت: ببخشید اشتباه از من بود. احتمالا شافعی، نعلینِ پیامبر را سرقت کرده است. این بار صدای شافعی ها درآمد که *شافعی در روز مرگِ ابوحنیفه و دویست سال پس از شهادت پیامبر دیده به جهان گشوده است* 🔆علامه گفت: چه میدانم! شاید کار مالِک بوده است. *علمای مالکی هم مثل حنفی ها و شافعی ها و به همان شیوه اعتراض کردند.* 🔅علامه گفت:  پس فقط احمد بن حنبل میماند.قطعا سارق احمد بن حَنبل است. حنبلی ها هم برآشفتند و به اعتراض و انکار پرداختند. *🔔در این لحظه علامه رو به سلطان کرد و گفت : جناب سلطان! ملاحظه کردید که اینان اقرار کردند هیچ یک از رؤسای این مذاهبِ چهارگانۀ اهل سنت در زمان حیات رسول خدا حاضر نبوده اند و حتی صحابۀ آن حضرت را هم ندیده اند...*. 🔹سلطان گفت: آیا این حرف صحیح است؟ عالمان سنی گفتند: بله هیچ یک از این چهار نفری (که رئیس مذاهب اهل سنت میباشند), رسول خدا و صحابۀ آن حضرت را درک نکرده اند. 🔅آنگاه علامه گفت : ولی ما شیعیان، پیرو آن آقایی هستیم که به منزلۀ نَفس و جانِ رسول خدا بود و از کودکی در دامان پیامبر پرورش یافت و بارها و بارها از سوی آن حضرت به عنوان وصی و جانشین رسول خدا معرفی شد. 🔹سلطان که متوجه حقانیت مذهب شیعه شده بود  پرسید: نظر شیعه دربارۀ این طلاق چیست؟ علامه پرسدید: آیا جنابعالی طلاق را در سه مجلس و در محضر دو نفرِ عادل، جاری نموده اید؟ 🔹سلطان گفت: نه! 🔅علامه گفت:  در این صورت طلاق باطل می باشد چون فاقد شرایط صحت است. آنگاه سلطان محمّد خدابنده به دست علامه شیعه شد و به حاکمان شهرهای تحت فرمانش نامه نوشت که از این پس با نام ائمۀ دوازدهگانه ی شیعه خطبه بخوانند و به نام ائمە ی اطهار، سکه🪙 ضرب کنند و نام آنان را بر در و دیوار مساجد و مشاهد مشرفه حک نمایند. 📙پیرامون غدیر ✒دکتر علی هراتیان 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
کتاب صوتی " علی (ع) و شهر بی آرمان" متن چهار جلسه گفتگو با حسن رحیم پورازغدی
📗📗 کتاب "علی (علیه السلام) و شهر بی آرمان" متن چهار جلسه گفت و گو با “حسن رحیم‌پور ازغدی” است، که در ماه رمضان ۱۳۷۹ در صدا و سیما صورت گرفته است، مباحث مطرح شده در این گفت و گو ها پاره‌ای از مسائل سیاسی، عقیدتی، اقتصادی و نظایر آن است که مجموعا این موضوعات را شامل می‌شود: «حکومت آرمانی، حکومت شکست‌خورده نیست»؛ «اقتصاد اسلامی ، اقتصاد انسانی»؛«انقلاب در حکومت، بازگشت به اصول» و «آزادی قرائت‌ها، خودی و غیر خودی». رحیم پور در این گفتگوها، صریح و روشن از سیره حکومتی امام اوّل شیعیان بحث می کند و گفته های خود را با استناد به آیات و روایات مستند می سازد. تحلیل های او این امتیاز را دارد که فقط "تاریخ‌نگاری" و "تاریخ روایی" نیست، بلکه بازخوانی ایده ها و سخنان امیرالمؤمنین(ع) است که پرسش روز و درد دینداران معاصر ماست و نشان می دهد اندیشه های تشیع همواره پویا و تازه است. این اثر با زبانی ساده و قابل فهم برای عموم مردم تدوین شده و متن گفت و گوها بدون هیچ دخل و تصرفی به نگارش درآمده است. رحیم پور در این سخنان با نگاهی تحلیلی سعی کرده مباحث مهم و کلیدی در رابطه با سیره امام علی(ع) را به مخاطبان عرضه کند. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۶۳ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی برگشتم توي ماشين اما نمي تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم ... - چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ اگه كار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟ شايد اون آدم خطرناكي بود يه آدم غير قابل محاسبه ...كسي كه نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فكرش رو حدس بزني ... از طرف ديگه آدم محكم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد نمي تونستم بيخيال از كنارش رد بشم ... از چنین آدمی انجام همچین كاري بعید نیست ... اگه روزي بخواد كاري بكنه هيچ كس نمي تونه اون رو پيش بيني كنه و جلوش رو بگيره ،بدون درنگ برگشتم اداره ... دنيل ساندرز بايد دوباره در موردش تحقيق مي كردم و پرونده اش رو وسط مي كشيدم ...توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد بعد از مواخذه شدن به جرم برگشتن سر كار مجبورم مي كرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي كه توي اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ... چند ساعت بعد از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ... سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ... - من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا كارت دارم ... گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشينم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ... - چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ ... رنگش پريده بود ... - چيه؟ چرا اينطوري نگران شدي؟ ... با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول كمي جا خورد و بعد چهره اش رفت توي هم ... - تو روزهاي عادي بايد از كنار خيابون جمعت كرد بعد توي مدتي كه بهت مرخصي دادن يهو سر و كله ات پيدا شده و تيپ جاسوس بازي برداشتي ... و صداش رو كلفت كرد و اداي من رو در آورد ... - "من بيرون اداره ام سریع بیا بیرون كارت دارم" ... خوب انتظار داشتي چه ريختي بشم؟ خنده ام گرفت ... بيچاره راست مي گفت ... - چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست كله ام كنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت كنم ...خودش رو كمي روي صندلي جا به جا كرد ... هنوز اون شوك توي تنش بود ... - ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ... اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئيس بگم اينجايي ... خنده اش با حالت جدي من جدي شد ... - لويد ... مي خوام توي اين يكي دو روزه بدون اينكه كسي بويي ببره پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي كه توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينكه احدي شك كنه يا بو ببره ... با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محكم ... - پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ... دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ... ـ نيازي به نوشتن نيست ميشناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي كريس تادئو ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
13رجب خجسته سالروز میلاد مولود کعبه مولی الموحدین مولا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و همچنین بزرگداشت روز پدر، بر تمام پدران بزرگوار مبارک. 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۶۴ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ... - اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطي نداشت ... - با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن آدم خطرناكيه ... خيلي خطرناك ... از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره اما از چيزي كه بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ... حاا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم مثل يه مامور مخفي تمام حركات و رفت و آمدهاش ،تمام افرادي كه باهاش در ارتباط بودن ... هر كدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي كه با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه بزرگ تبديل بشه ... اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره اما نه همه چيز رو ... براي اينكه اون رو زير نظارت كامل اطاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت كه ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ... اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت . توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد .پرونده دو سال پيش گروه هكري كه اطلاعات بانكي يه نفر رو هك كرده بودن و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار براي اينكه ردي از خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي كشتن شون فرستاده بود ... دو نفرشون كشته شدن ... يكي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان و آخرين نفر كسي كه در لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود .اون هنوز آزاد بود و اون كسي بود كه بهش احتياج داشتم ... رفتم جلوي در خونه اش توي زير زمينش كار مي كرد .تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ... در رو كه باز كرد اصلا از ديدن من خوشحال نشد ،نگاهش يخ كرد و روي چهره اش ماسيد . مثل زامبي ها به سختي به خودش تكاني داد .از توي در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ... لبخند معناداري صورتم رو پر كرد ... - سام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ... آبجوها رو دادم دستش و رفتم تو ... اون هم پشت سرم - هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي كني؟ اونم وقتي دست خالي نيومده؟ چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ... چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش مواد و الكل نيمه نعشه توي صحنه هايي كه واقعا ارزش ديدن نداشت ... چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ... - شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري من واست يكي بهترش رو تدارك ديدم نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ... توي چند ثانيه درك متقابل عميقي بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات چهره اش شبيه گوسفندي شد كه فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
⬅️ قسمت ۶۵ نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی بساط شون رو جمع كردن و از اونجا رفتن ... كمي طول كشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا كنن ...واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود كني؟ ... ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه - زندگي من به خودم مربوطه كارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟ در يكي از آبجوها رو باز كردم و نشستم جلوش ... - دفعه قبل كه پيشنهادم رو قبول نكردي بياي واسه پليس كار كني حالا كه تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ... خودش رو يكم جا به جا كرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل چنان چشم هاش رو مي ماليد كه حس مي كردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ... - اون وقت كي گفته من قراره باهاتون همكاري كنم؟ هيچ كس نمي تونه منو مجبور كنه كاري كه نمي خوام بكنم ... كامل لم دادم به پشتي مبل و پاهام رو انداختم روي هم اونقدر كهنه بود كه حس مي كردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره كنه ... حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم كردم ... - بعيد مي دونم آخرين باري كه يادم مياد بايد به جرم مشاركت توي دزدي اطاعات و جا به جا كردن شون مي رفتي زندان ... اما الان با اين هيكل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ... با شنيدن اسم زندان، كمي خودش رو جا به جا كرد ... اما واسه عقب نشيني كردنش هنوز زود بود ... صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ... - اما من كه كاري نكردم ... - دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما كاري نكردي و چيزي نگفتي گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده كنن و ازشون حمايت كردي كه قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يكي از اون برنامه ها كار تو بود؟ ... اگه فراموش كردي مي تونم به برگشت حافظه ات كمك كنم ... من عاشق كمك به پيشرفت رشته پزشكي ام خيلي نوع دوستانه است ... با اكراه خودش رو جمع و جور كرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ... - دستمزدم بالاست ... از روي اون مبل قراضه بلند شدم ديگه داشت كمرم رو مي شكست رفتم سمتش ... دست كردم توي جيبم ... از توي كيف پولم دو تا 100دلاري در آوردم و گرفتم سمتش _ دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم كه برات خريدم نمي خواد بدي ... باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد و با پشت دست، دستم رو پس زد ... - فكر كنم گوش هات مشكل پيدا كرده يه دكتر برو ... بسته به نوع كاري كه بخواي قيمت ميدم ... با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود . ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت كيفم پول تظاهر كردم مي خوام برشون گردونم توش ... - باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي كمك به پيشرفت علم پزشكي رو تحسين مي كنم ... واقعا انتخاب فداكارانه اي كردي ... مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ... - فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم . تو پليسي و هر كاري مي خواي بكني گردن خودته ... چه خوب يا بد ... آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر كرد ... قطعا خوب بود ... - مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ،فقط يه چيزي ... برگشت سمتم ... - تا تموم شدن كار نه چيزي مي كشي نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ... بايد كل مغزت كار كنه نه اينطوري دو خط در ميون ... ادامه دارد... 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله سالارِ من؛ کجایی ای دوای دردم؟ پی‌توهرکجامیگردم؛تورو تو قتلگاه‌گم کردم وفات جانسوز صدف دریای ایثار و عصمت، پرورش یافته دامان ولایت محبوب مصطفی(ص) و نور دیده مرتضی(ع) سکاندار کربلا و عطر خوش زهرا(س) و الگوی عفاف و پاکی حضرت زینب سلام لله علیها تسلیت باد 🏴 🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام و عرض ارادت به همراهان همیشگی کانال "کلینیک تخصصی ادبیات " با عرض پوزش بعلت مشغله زیاد ، مدتی کانال تعطیل شده و پستی گذاشته نمی شود . عزیزانی هم که داستان شب را دنبال میکنند پی دی اف کل داستان در کانال بارگذاری می شود. از همراهی شما عزیزان در این مدت سپاس گزارم . موفق و موید و پیروز باشید.☘