📗#معرفی_کتاب📗
کتاب "علی (علیه السلام) و شهر بی آرمان" متن چهار جلسه گفت و گو با “حسن رحیمپور ازغدی” است، که در ماه رمضان ۱۳۷۹ در صدا و سیما صورت گرفته است، مباحث مطرح شده در این گفت و گو ها پارهای از مسائل سیاسی، عقیدتی، اقتصادی و نظایر آن است که مجموعا این موضوعات را شامل میشود: «حکومت آرمانی، حکومت شکستخورده نیست»؛ «اقتصاد اسلامی ، اقتصاد انسانی»؛«انقلاب در حکومت، بازگشت به اصول» و «آزادی قرائتها، خودی و غیر خودی».
رحیم پور در این گفتگوها، صریح و روشن از سیره حکومتی امام اوّل شیعیان بحث می کند و گفته های خود را با استناد به آیات و روایات مستند می سازد. تحلیل های او این امتیاز را دارد که فقط "تاریخنگاری" و "تاریخ روایی" نیست، بلکه بازخوانی ایده ها و سخنان امیرالمؤمنین(ع) است که پرسش روز و درد دینداران معاصر ماست و نشان می دهد اندیشه های تشیع همواره پویا و تازه است. این اثر با زبانی ساده و قابل فهم برای عموم مردم تدوین شده و متن گفت و گوها بدون هیچ دخل و تصرفی به نگارش درآمده است. رحیم پور در این سخنان با نگاهی تحلیلی سعی کرده مباحث مهم و کلیدی در رابطه با سیره امام علی(ع) را به مخاطبان عرضه کند.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۳
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
برگشتم توي ماشين اما نمي تونستم از فكر كردن بهش دست بردارم ...
- چرا مي خواست بدونه من در موردش گزارش دادم يا نه؟ اگه كار اشتباهي ازش سرنزده چرا بايد براش مهم باشه؟
شايد اون آدم خطرناكي بود يه آدم غير قابل محاسبه ...كسي كه نمي دونستي با چي طرف هستي و نمي تونستي خطوط بعدي فكرش رو حدس بزني ...
از طرف ديگه آدم محكم و نترسي بود ... و اين خصوصيات زنگ خطر رو در وجود من به صدا در مي آورد
نمي تونستم بيخيال از كنارش رد بشم ... از چنین آدمی انجام همچین كاري بعید نیست ...
اگه روزي بخواد كاري بكنه هيچ كس نمي تونه اون رو پيش بيني كنه و جلوش رو بگيره ،بدون درنگ برگشتم اداره ...
دنيل ساندرز بايد دوباره در موردش تحقيق مي كردم و پرونده اش رو وسط مي كشيدم ...توي ماشين منتظر برگشت اوبران شدم اگه خودم مي رفتم تو و رئيس من رو مي ديد بعد از مواخذه
شدن به جرم برگشتن سر كار مجبورم مي كرد همه چیز رو توضیح بدم و بگم چرا برگشتم ... همه چيزي كه توي اون لحظات توضيح دادنش اصلا درست نبود ...
چند ساعت بعد از ماشين پياده شد و رفت سمت ساختمون اصلي ...
سريع گوشي رو در آوردم و بهش زنگ زدم ...
- من بيرون اداره رو به روي در اصليم ... سريع بيا كارت دارم ...
گوشي به دست چرخيد سمت ورودي اصلي ... تا چشمش به ماشينم افتاد با سرعت از خيابون رد شد و نشست تو ...
- چي شده؟ چه اتفاقي افتاده؟ ...
رنگش پريده بود ...
- چيه؟ چرا اينطوري نگران شدي؟ ...
با ديدن حالت عادي و بيخيال من، اول كمي جا خورد و بعد چهره اش رفت توي هم ...
- تو روزهاي عادي بايد از كنار خيابون جمعت كرد بعد توي مدتي كه بهت مرخصي دادن يهو سر و كله ات پيدا شده و تيپ جاسوس بازي برداشتي ...
و صداش رو كلفت كرد و اداي من رو در آورد ...
- "من بيرون اداره ام سریع بیا بیرون كارت دارم" ...
خوب انتظار داشتي چه ريختي بشم؟
خنده ام گرفت ... بيچاره راست مي گفت ...
- چيزي نيست فقط اگه سروان، من رو ببينه پوست كله ام كنده است ... موقع رفتن بهم گفت اگه توي اين مدت برگردم اداره بقيه تعطيلات رو بايد توي بازداشتگاه استراحت كنم ...خودش رو كمي روي صندلي جا به جا كرد ... هنوز اون شوك توي تنش بود ...
- ايده بدي هم نيست ... يه مدت اونجا مي موني و غذاي زندان رو مي خوري ...
اتفاقا بدم نمياد برم الان به رئيس بگم اينجايي ...
خنده اش با حالت جدي من جدي شد ...
- لويد ... مي خوام توي اين يكي دو روزه بدون اينكه كسي بويي ببره پرونده يه نفر رو برام در بياري ... از تاريخ تولدش گرفته تا تعداد عطسه هايي كه توي آخرين مريضيش انجام داده ... بدون اينكه احدي شك كنه يا بو ببره ...
با حالت خاصي بهم زل زد ... مصمم و محكم ...
- پس برداشت اولم درست بود ... حالا اسمش چيه؟ ...
دستش رو برد سمت دفترچه توي جيبش ...
ـ نيازي به نوشتن نيست ميشناسيش ... دنيل ساندرز ... دبير رياضي كريس تادئو ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
13رجب خجسته سالروز میلاد مولود کعبه مولی الموحدین مولا امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و همچنین بزرگداشت روز پدر، بر تمام پدران بزرگوار مبارک.
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۴
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
از شنيدن اين اسم خوشش نيومد ...
- اون آدم خوبيه ... به اون پرونده هم كه ارتباطي نداشت ...
- با اون پرونده نه ... اما اشتباه نكن آدم خطرناكيه ... خيلي خطرناك ...
از ماشين پياده شد و رفت سمت اداره ... هر چند بهم قول داد ته همه اطلاعات ثبت شده اش رو در مياره
اما از چيزي كه بهش گفته بودم اصلا خوشش نيومده بود ... اوبران از همون اوايل نسبت به ساندرز احساس خوبي داشت ...
حاا ديگه نوبت من بود ... بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر مي گرفتم مثل يه مامور مخفي تمام حركات و رفت و آمدهاش ،تمام افرادي كه باهاش در ارتباط بودن ... هر كدوم مي تونستن يه قدرت بالقوه براي بروز شرارت باشن ... قدرتي كه با اون قدرت و تواناي خاص ساندرز مي تونست به يه فاجعه
بزرگ تبديل بشه ...
اوبران توي اين فاصله مي تونست تمام اطاعات دولتي و اجتماعي اون رو در بياره اما نه همه چيز رو ...
براي اينكه اون رو زير نظارت كامل اطاعاتي بگيره بايد سراغ افرادي مي رفت كه ظرف چند ثانيه همه چيز لو مي رفت ...
اگه چيز خاصي وسط نبود زندگي يه انسان مي رفت روي هوا و نابود مي شد و اگه چيز خاصي وجود داشت، ساندرز مال من بود ... خودم پيداش كرده بودم و كسي حق نداشت پرونده رو از من بگيره و پرونده تروريست ها به دايره جنايي تعلق نداشت .
توي مسير برگشت به خونه ايده فوق العاده اي به ذهنم رسيد .پرونده دو سال پيش گروه هكري كه اطلاعات بانكي يه نفر رو هك كرده بودن و كارفرماشون بعد از تموم شدن كار براي اينكه ردي از
خودش باقي نزاره، يه قاتل رو براي كشتن شون فرستاده بود ...
دو نفرشون كشته شدن ... يكي شون راهي بيمارستان شد و رفت زندان و آخرين نفر كسي كه در لحظات آخر از انجام كار منصرف شده بود و ازشون جدا شده بود .اون هنوز آزاد بود و اون كسي بود كه بهش احتياج داشتم ...
رفتم جلوي در خونه اش توي زير زمينش كار مي كرد .تمام وسائل و كامپيوترهاش اونجا بود ...
در رو كه باز كرد اصلا از ديدن من خوشحال نشد ،نگاهش يخ كرد و روي چهره اش ماسيد . مثل زامبي ها به سختي به خودش تكاني داد .از توي در رفت كنار و اون رو چهار طاق باز كرد ...
لبخند معناداري صورتم رو پر كرد ...
- سام مايكل ... منم از ديدنت خوشحالم ...
آبجوها رو دادم دستش و رفتم تو ... اون هم پشت سرم
- هميشه از ديدن مهمون اينقدر ذوق مي كني؟ اونم وقتي دست خالي نيومده؟
چند قدم جلوتر تازه فهميده چرا اونقدر از ديدنم به هيجان اومده بود ...
چند تا دختر و پسرِ عجيب و غريب تر از خودش مواد و الكل نيمه نعشه توي صحنه هايي كه واقعا ارزش ديدن نداشت ...
چرخيدم سمتش و زدم روي شونه اش ...
- شرمنده نمي دونستم پارتي خصوصي داري من واست يكي بهترش رو تدارك ديدم نظرت چيه ادامه اين مهموني رو بزاري واسه بعد؟ ...
توي چند ثانيه درك متقابل عميقي بين مون شكل گرفت ... با شنيدن اون جملات چهره اش شبيه گوسفندي شد كه فهميده بود مي خوان سرش رو ببرن ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
#داستان_شب
⬅️ قسمت ۶۵
نویسنده: شهید مدافع حرم شهید سید طاها ایمانی
بساط شون رو جمع كردن و از اونجا رفتن ... كمي طول كشيد تا اون قيافه هاي خمار، بتونن درست و حسابي مسير خروجي رو پيدا كنن ...واقعا مي خواي جوونيت رو با اين همه استعداد اينطوري دود كني؟ ...
ولو شد روي مبل ... گيج بود اما نه به اندازه بقيه
- زندگي من به خودم مربوطه كارآگاه ... واسه چي اومدي اينجا؟
در يكي از آبجوها رو باز كردم و نشستم جلوش ...
- دفعه قبل كه پيشنهادم رو قبول نكردي بياي واسه پليس كار كني حالا كه تو نيومدي ... اداره اومده پيش تو ...
خودش رو يكم جا به جا كرده و پاش رو انداخت روي دسته مبل چنان چشم هاش رو مي ماليد كه حس مي كردم هر لحظه دستش تا مچ ميره تو ...
- اون وقت كي گفته من قراره باهاتون همكاري كنم؟ هيچ كس نمي تونه منو مجبور كنه كاري كه نمي خوام بكنم ...
كامل لم دادم به پشتي مبل و پاهام رو انداختم روي هم اونقدر كهنه بود كه حس مي كردم هر لحظه است فنرهاش در بره و پارچه روي مبل رو پاره كنه ...
حالت نيمه جدي با پوزخند مصممي ضميمه حالت قبليم كردم ...
- بعيد مي دونم آخرين باري كه يادم مياد بايد به جرم مشاركت توي دزدي اطاعات و جا به جا كردن شون مي رفتي زندان ...
اما الان با اين هيكل خمار اينجا نشستي ... مي دوني زندان به بچه هاي لاغر مردني اي مثل تو اصلا خوش نمي گذره؟ ...
با شنيدن اسم زندان، كمي خودش رو جا به جا كرد ... اما واسه عقب نشيني كردنش هنوز زود بود ...
صداش گيج و بم از توي گلوش در مي اومد ...
- اما من كه كاري نكردم ...
- دقيقا ... تو از همه چيز خبر داشتي اما كاري نكردي و چيزي نگفتي گذاشتي خيلي راحت نقشه شون رو پياده كنن و ازشون حمايت كردي كه قسر در برن ... تازه يادت رفته نوشتن يكي از اون برنامه ها كار تو بود؟ ...
اگه فراموش كردي مي تونم به برگشت حافظه ات كمك كنم ... من عاشق كمك به پيشرفت رشته پزشكي ام خيلي نوع دوستانه است ...
با اكراه خودش رو جمع و جور كرد ... پاش رو از روي دسته مبل برداشت و شبيه آدم نشست ...
- دستمزدم بالاست ...
از روي اون مبل قراضه بلند شدم ديگه داشت كمرم رو مي شكست رفتم سمتش ... دست كردم توي جيبم ... از توي كيف پولم دو تا 100دلاري در آوردم و گرفتم سمتش
_ دويست دلار ... پول اون آبجوهايي رو هم كه برات خريدم نمي خواد بدي ...
باحالت تمسخرآميزي بهم خنديد و با پشت دست، دستم رو پس زد ...
- فكر كنم گوش هات مشكل پيدا كرده يه دكتر برو ...
بسته به نوع كاري كه بخواي قيمت ميدم ...
با اون صورت خمار و نيمه نعشه بهم زل زده بود . ابروهام رو انداختم بالا و پوزخند تمسخرآميزش رو بهش پس دادم ... پول ها رو بردم سمت كيفم پول تظاهر كردم مي خوام برشون گردونم توش ...
- باشه هر جور راحتي ... انتخابت براي كمك به پيشرفت علم پزشكي رو تحسين مي كنم ... واقعا انتخاب فداكارانه اي كردي ...
مثل فنرهاي اون مبل از جا پريد و دويست دلار رو از دستم گرفت ...
- فقط يادت باشه من هيچ چيزي رو گردن نمي گيرم . تو پليسي و هر كاري مي خواي بكني گردن خودته ... چه خوب يا بد ...
آبجوها رو از روي ميز برداشت و رفت سمت يخچال لبخند پيروزمندانه اي صورتم رو پر كرد ... قطعا خوب بود ...
- مطمئن باش ... من هيچ وقت تو رو نديدم و اين صحبت ها هرگز بين ما رد و بدل نشده ،فقط يه چيزي ...
برگشت سمتم ...
- تا تموم شدن كار نه چيزي مي كشي نه چيزي مي خوري ... مي خوام هوشيارِ هوشيار باشي ...
بايد كل مغزت كار كنه نه اينطوري دو خط در ميون ...
ادامه دارد...
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
8.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ
قافله سالارِ من؛ کجایی ای دوای دردم؟
پیتوهرکجامیگردم؛تورو تو قتلگاهگم کردم
وفات جانسوز
صدف دریای ایثار و عصمت،
پرورش یافته دامان ولایت
محبوب مصطفی(ص)
و نور دیده مرتضی(ع)
سکاندار کربلا
و عطر خوش زهرا(س)
و الگوی عفاف و پاکی
حضرت زینب سلام لله علیها
تسلیت باد 🏴
🆔️ eitaa.com/clinicAdabiat
سلام و عرض ارادت به همراهان همیشگی کانال "کلینیک تخصصی ادبیات "
با عرض پوزش بعلت مشغله زیاد ، مدتی کانال تعطیل شده و پستی گذاشته نمی شود . عزیزانی هم که داستان شب را دنبال میکنند پی دی اف کل داستان در کانال بارگذاری می شود.
از همراهی شما عزیزان در این مدت سپاس گزارم .
موفق و موید و پیروز باشید.☘