eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
488 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
203 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
9⃣8⃣6⃣ عملیات نجاتِ مُهر‌ها نماز عید خود را چگونه خواندید ؟ رکعت اول را آمیخته با اشک و دعا و استغاثه و شوق... رکعت دوم را در جستجوی مهر آقای چند صف جلوتر! ماجرا از آنجا شروع شد که پسربچه‌‌ی چند ردیف آنطرف‌تر، بین رکعت اول و دوم نماز تشنه شد. آرام از روی زیرانداز مردی که حدس می‌زدم پدربزرگش باشد بلند شد و آمد سمت مادر و احتمالا مادربزرگ و خواهر کوچک(که در صف جلوی من ایستاده‌بودند)، تا بطری آبش را بگیرد. آب را که خورد، داشت خرم و خندان به سمت پدربزرگ برمی‌گشت که تکه سنگی روی زمین چشمش را گرفت؛ و پسرک با شیرجه‌ای سریع، سنگ را قاپید. غافل ازینکه سنگ در آن صحنه داشت نقش مهر نماز آقای ردیف جلویی را بازی می‌کرد! وی خوشحال از غنیمت تازه گرفته، همزمان با قنوت اول، سنگ را روبه‌روی ما، به نشانه پرتاب بلند کرد و عقل و هوش ما را هم به دنبالش به هوا فرستاد! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣8⃣6⃣ عملیات نجاتِ مُهر‌ها مادر پسرک، که به جز من، تنها شاهد ماجرا بود، از وسط قنوت اول، عملیات پیچیده آگاه سازی دخترش را شروع کرد... اول باید به او می‌فهماند که سنگ را از دست برادر بگیرد. دخترک این را زود فهمید چون نگران پرت شدن سنگ، به سمت سر و صورت نمازگزاران بود. تا قنوت دوم، خواهر و برادر، بین زیراندازها و کفش‌ها و ملت نمازگزار دنبال هم دویدند و روی هم غلتیدند تا بالاخره، پسرک به بهای یک بسته پاستیل، خلع سلاح شد‌ و دخترک با سنگ، پیروزمندانه، کنار مادر برگشت! اما قسمت سخت و مهم ماجرا، تازه شروع شده‌بود. قهرمان عملیات نجات، باید شیرفهم می‌شد که سنگ، فقط یک شی خطرناک نبوده بلکه نقطه قرب و اتصال جوان صف جلویی در نماز بوده، که احتمالا الان دلش دارد مثل سیر و سرکه، به دنبال مهر به فنا رفته‌اش می‌جوشد! قنوت سوم، قنوت مهمی بود! مادر، یک دست را به دعا بالا گرفته، با ایما و اشاره و چشم و ابرو و یک دست دیگر، باید به دخترک زیبای خندانش می‌فهماند که باید مهر را ببرد صف جلویی و بگذارد مقابل مردی که شلوار کرم دارد و بلوزی راه‌راه. و تنها خدا می‌داند چه بر ما گذشت تا بالاخره م‍‌ُهر، سرجای خودش در مقابل مرد جوان قرار گرفت. قنوت چهارم نماز، با آرامش و لبخند و رضایت گذشت؛ در حالیکه مادر، یک دستش هم‌چنان به قنوت بالا بود و دست دیگرش را به پاس زحمات دخترک، روی روسری بنفش نازدانه‌اش می‌کشید. نماز که تمام شد، وسط شکر و حمد و لبخند و رضایت نمازگزاران، مرد جوان صف جلویی، برگشت و دخترک را پیدا کرد. برق چشمان عسلی‌رنگ دخترک، موقع گرفتن تراول صد تومانی عیدی از دست مرد جوان، دیدنی بود! و من خطبه‌ها را در حالی گوش دادم که دخترک، لحظه‌ای روی پا بند نبود... تراول را بالا گرفته بود و مدام بین زیرانداز پدربزرگ و مادرش، می‌رفت و می‌آمد و زوایای پیدا و پنهان عملیات نجات را تعریف می‌کرد و عیدی‌ای که مزد زحمتش بود را به همه نشان می‌داد. و می‌خندید؛ مثل مادرش، مثل من، و مثل همه نمازگزارانی که آمده‌بودند مزد روزه‌داری و عیدی‌هایشان را بگیرند. ✍ شما مبارک 😐 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣9⃣6⃣ ریشه‌های امید ! فکر نمی‌کنم کسی اطراف من باشد که نداند همه‌ی امیدهای زندگی من از درخت‌ها شروع، و به درخت‌ها ختم می‌شود! وقتی جایی زندگی کنم که درخت نباشد، امیدم می‌خشکد. این وابستگی خیلی بد است... ولی خب، هست! یادم می‌آید دو سالی که رفتم یک جای بی‌آب و علف، مامان بزرگ همه جا می‌گفت این مریم شوهرش را برای ۴ تا درخت کشت... راست می‌گفت! وسط همه‌ی قناعت‌هایم، به سرزمین‌های خشک و بایر قانع نمی‌شوم. با ساختمان‌های سرد و بی‌روح آبم توی یک جو نمی‌رود... حالا ولی، برگشته‌ام وسط امیدهایم. از پنجره آشپزخانه که چشمم می‌افتد به باغ حاج مسیب، انقدر امید می‌ریزد توی جانم که دلم می‌خواهد بذل و بخششش کنم. حاج مسیب را دوست دارم. خیلی پیر است ولی نه پیرمرد شکسته‌ی شهری، پیرمرد سرحال روستایی که حتماً صبح‌ها قبل از من از خواب بیدار می‌شود، و تا شب مشغول کار است. هنوز هم هر بار مرا می‌بیند می‌پرسد که کی هستم؟ خوشم می‌آید که هر بار ریز بخندم و بگویم «همسایه روبرویی‌تان حاج آقا!» حتی خوشم آمد آن دفعه که گفتم «حاجی باز که یادت رفت...» و او یک لا اله الا الله بارم کرد، که یعنی دختر، من پیرمرد را مسخره نکن! و من باز خندیدم... حتی او هم برایم شکلی مثل امید دارد. اینکه از پدربزرگ خدا بیامرزم خیلی بزرگتر است ولی یک گوشه منتظر مردن ننشسته، کار می‌کند، می‌خندد و به زندگی امید دارد... حالا عصر که می‌شود، سایه ابرها که می‌نشیند روی کوه روبرو، امیدهایم را می‌ریزم توی همزن برقی، تخم‌مرغ و آرد و روغن را می‌چلانم توی عطر سیب و دارچین و می‌گذارم طبقه وسط فر. به زن بودن فکر می‌کنم، به اینکه زن‌ها وسط زندگی هستند، درست مثل همین طبقه وسط فر، که اگر بالا و پایین بشود شیرینی‌ها می‌سوزد! همین که دخترک و پدرش می‌بینند در حال چای ریختن می‌خندم، امیدشان زنده می‌شود. وقتی همسرجان یک برش کیک می‌گذارد توی دهانش و از خستگی و گرفتاری روز می‌گوید، چایم را داغ داغ می‌نوشم و می‌گویم :«اشکالی ندارد... مهم نیست...» بعد حال خوش را توی چشم‌هایش می‌بینم. همین که زن خانه بگوید اشکالی ندارد مرد خانه‌ی ما آرام می‌شود. وقتی بداند من راضیم... چیز مهمی نشده و قرار نیست هی به جانش غر بزنم، می‌تواند فردا را هم تاب بیاورد. حالا چایش را قورت می‌دهد و انگار تازه کیک از گلویش پایین می‌رود. فهمیدم اهل خانه‌ام برای امیدوار ادامه دادن چیز زیادی نمی‌خواهند. دخترک می‌خواهد بداند حوصله‌اش را دارم. این را از کوک زدنم به عروسک‌های نمدی مامان دوز می‌فهمد. اینکه وقتی می‌نشینم کنج اتاقش و چسب و کاغذ رنگی و پارچه می‌ریزم دورم، هی بلند نشوم بروم مثلا به غذا سر بزنم، هی سرم نرود توی گوشی که کار واجب دارم، نشسته باشم فقط کنار او! خوب که فکر می‌کنم می‌بینم چقدر آسان می‌توانستم خانواده‌ی کوچکم را آرام و امیدوار کنم، چقدر من برایشان وسط ماجرا بودم، چقدر کم از من توقع داشتند، و چقدر زیاد ازشان دریغ کردم... با خودم می‌گویم کاش روزهای بی‌درختی هم به همین سادگی امید می‌پاشیدم توی چشم‌های منتظرشان، شاید خودشان می‌شدند سرسبزی روزهای خالی‌ام... آخر از هر دستی سرسبزی بدهی، از همان دست پس می‌گیری! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣9⃣6⃣ جای خالی | قسمت۱ دو ماه از روزی که پدربزرگم در خانه‌اش افتاد می‌گذرد... دو ماه می‌گذرد از روزی که مثل همیشه تکیه زد به واکر زهوار دررفته‌اش و راه افتاد سمت آشپزخانه که سوی سماور را بالا بکشد تا آب جوش بیاید و چایِ صبحش را دم کند ... که ناگهان افتاد! بی هیچ دلیلی. نه قندش افتاده بود و نه فشارش رفته بود بالا.... دکترها گفتند پوکی استخوان گاهی این چنین خودش را نشان می‌دهد! کاری به این ندارم که در این دو ماه چه‌ها گذشت، از رفتنش به اتاق عمل و جراحی استخوان رانش گرفته تا آن چند روزی که در بیمارستان بستری‌اش کردند تا با انجام سونوگرافی و ام آر آی و سایر آزمایشاتِ تکمیلی علت بی حسیِ عارض شده در کمر و گردنش را بررسی کنند... موضوع حتی زمین‌گیر شدنش هم نیست و نمی‌‌خواهم به این بپردازم که چقدر ناگهانی سروِ قامتش به تشکِ برقیِ روی تخت اُنس گرفت! من با جایِ خالی‌اش کار دارم. جای خالی اش در مهمانی امشب... امشب اولین مهمانیِ خانوادگی بعد از همه اتفاقاتی که از آن‌ها گفتم برگزار شد! دو تا از عموها به نوبت مهمانی را ترک کردند تا کنارش باشند.... 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣9⃣6⃣ جای خالی | قسمت۲ جایش  بین ما خیلی خالی بود! همه همین را اذعان کردند... ولی با همه‌‌ی این‌ها، مهمانی شروع شد، بی حضورش ادامه پیدا کرد و خیلی هم عادی به پایان رسید. میدانی چه می‌خواهم بگویم؟! برپایی یک مهمانی در چنین وضعیتی و با جای خالیِ بزرگِ یک خاندان، برای من یک تلنگر بود: نبودن‌های ما آب از آب تکان نمی‌دهد! و من در تمام طول مهمانی، به همه‌ی دورهمی‌هایی فکر کردم که حضور نخواهم داشت...به همه‌ی وقت‌هایی که یک جای خالی از من باقی می‌ماند! به این فکر کردم که لحظه‌ی اکنون چقدر مغتنم است... و راستش را بخواهی دریغ و حسرت از قلبم سرازیر شد از اینهمه بی‌وفایی دنیا که هیچ عقربه‌ای از گردش بازنخواهد ایستاد با نبودنم! و این جمله هزار بار در ذهنم چرخید که: "جانِ دلم، باور کن که دنیا محلِ گذر است....دنیا فقط محل گذر است*!" وفکرم درگیر این عبارات شد که گرچه شاعرانه‌اند، ولی انگار دارند با یک واقع نگریِ محض فریادی سر می‌دهند که: "زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود صحنه پیوسته به جاست خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد" ¤ پی‌نوشت: مولایم علی ع می‌فرمایند: الدنیا دارالممر و لا دار المقر 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣9⃣6⃣ زیر زمین‌های تئاتر شهر | قسمت۱ قبل ازینکه درِ سالن اصلی تئاتر شهر بسته شود، پریدم داخل و پشت سرم آقایی در را بست. کتونی کترپیلار پوشیده بودم و شلوار شش جیب، حس می‌کردم آدم خفنی هستم. خفن بودنم را ولی از زیر چادر،کسی نمیدید. وارد سالن شدم بلیط را نشان دادم و سریع نشستم. به بغل دستی هایم در تاریکی لبخند زدم. کسی نبود بگوید: «حالا چت هست دختر؟ مگر همه باید با تو حس راحتی کنند؟» با ابروهای بالا انداخته نگاهم کردند، با اینکه هنوز اجرا شروع نشده بود اما رو کردند به صحنه. کار که تمام شد جلو رفتم و به کارگردان گفتم: «عالی بود. من وقتی میام کارای شما رو میبینم تا چند روز حالم خوبه». مبهوت بود از من و شاید ترسیده بود. زاویه ی ایستادنش سمت دیگری بود و به سمتی دیگر چشم میچرخاند. خواهش میکنمِ ریز و با ترسی گفت و رد شد. بعدها بازهم تئاتر رفتم اما دیگر از کسی تشکر نکردم. تا سالی که بلیط اختتامیه جشنواره گیرم آمد. بالکن بالای تالار وحدت کنار خیلی های دیگر ایستاده بودم. یکنفر زل زد به چشم هایم و با دندان های بهم فشرده شده گفت: «مملکت ساختن. جمهوری اسلامی. ما هنرمندیم ولی باید بیایم قاطی اینا». «اینا» را جوری گفت که با هول دادن من فرقی نداشت. انگار من نماینده تام الاختیار جشنواره های ایران زمین در زمان جمهوری اسلامی بودم و میخواست دق تمام دوران کارکردن و نکردنش را سرم در بیاورد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2⃣9⃣6⃣ زیرزمین های تئاتر شهر | قسمت۲ من کلا بیست سالم بود و نمیدانستم کسی ممکن است از چادری ها و متعلقاتشان بدش بیاید. همانجا اولین ضربه را خوردم. پدرم خیلی مواظب رابطه ی پدر دختریمان بود. هر چیزی نمیگفت. نصیحت آنچنانی هم نداشت. فقط یکبار گفت من عاشق تو و چادرم و من برای همیشه چادر و عشق به بابایم را روی سرم گذاشتم. ساعت شروع کارها اگر به شب می خورد بابا با من میامد. بابا میلش به کارهای مناسبتی بود چیزی که در ذهن من کم ‌ارزش می آمد. آخرین بار که بابا رفتیم تئاتر، اجرایی را دیدیم که به قول بابا ضد جنگ بود. بازیگر در صحنه ی جنگ افتاد زمین و بازیگر دیگر خندید و گفت اینگونه میروند سمت خدا. من دست هایم را بهم فشردم، دوست داشتم چهره ی بابا را ببینم که در تاریکی نشد. دور و بری های ما همه خندیدند. داغ شده بودم انگار. یک جای کار ایراد داشت. آخرِ کار بازیگرها دم در ایستاده بودند و در گوش مخاطبان میگفتند جنگ دیر یا زود به سراغمان می آید و این اتفاق ها هم می‌افتد. بیرون آمدیم قدم زنان درسکوت می‌رفتیم. سکوتی که حرف داشت. یک چطور بود سریعی به گفتم بابا و او سرش را به نشانه نه و تاسف تکان داد. شبیه اتمام حجت بود که دیگر با من دیدن این مدل اجراها نمی‌آید. بعد از آن،موقع دیدن تئاترها، چیزی یا کسی انگار صورتم را می‌گرفت و می‌گفت این جایِ نمایش را نگاه نکن. اینجایش شوخی جنسی دارد. آنجایش توهین دارد و خیلی جاهایش با اعتقاداتت نمی‌خواند. نمیدانم که یا چه بود. سریع پسش میزدم و میگفتم دگم نباش، دنیا رو به جلو می‌رود عقب می‌مانی از فضاهای مورد علاقه ات. یک روز در اول اجرا که بازیگر زن روی صندلی زایمان نشسته بود و به سمت تماشاگران مثلا داشت می‌زایید، صداهایی توی مغزم روشن شد از طرف همان کس یا چیز که نمیدانم چه بود. اخم کرده بودم و نمی‌خواستم باور کنم. بعد از این صحنه، به من برخورده بود. چیزی که تا آن موقع احساسش نکرده بودم. همانجا بزرگتر شدم. شاید دو سانت بلندتر شدم تا ببینم کجا نشسته ام بین چه کسانی؟ اصلا اعتقاد من مهم هست بین این جماعت یا نه. وسط اجرا دلم می‌خواست بلند شوم ولی تا حالا این‌کار را نکرده بودم، جرأتش را نداشتم، در تاریکی و بین جمعیت بیرون بزنم. بعد از اتمام اجرا توی راهرو، دختر پسرها به صورت ضربدری به هم دست می‌دادند و هم رو بغل کردن و از کار تعریف می‌کردند. خیر و شرم با هم‌درگیر بودند. تا ته راهرو را نگاه کردم هیچ کس شبیه من نبود. انقباض توی ابروها و داغی صورتم را به شدت حس میکردم. پسری از من فندک خواست فهمیدم او از من درگیرتر است. پله هارا بالا رفتم وسط باران از تئاتر شهر خارج شدم. این شاید اخرین قدم های من توی زیر زمین های تئاتر شهر بود. هنوز تئاتر را دوست دارم برایم بلیط بگیرند حتما به تماشا می‌روم. اما با منِ ساخته شده ی خودم. «من» دختر چادری با اعتقادات و چهار چوب ها و علاقه هایی که باید توی چهارچوبش جا شود. پذیرشش خوب است بین من و تئاتر فاصله ایست که شاید من حاضر نیستم به خاطرش چارچوب هایم را بسوزانم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📚چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم این کتاب، نوشته زویا پیرزاد که با نثری ساده و روان نوشته شده، در دهه ۴۰ شمسی و در شهر آبادان می‌گذرد. داستان با نگاهی زنانه و از زبان زنی خانه‌دار به نام کلاریس بیان می‌شود و نویسنده در خلال داستان، روزمرگی‌ها و احساسات او را در تقابل با دیگر شخصیت‌های داستان توصیف می‌کند. این رمان بعد از انتشار در سال ۱۳۸۰ توانست تمامی جوایز نخست سال از جمله «پکا»، «بنیاد گلشیری»، «یلدا»، «منتقدان و نویسندگان مطبوعات» و حتی «جایزه کتاب سال رمان و داستان» را از آن خود کند و تاکنون به زبان‌های یونانی، نروژی، آلمانی، فرانسوی، چینی و ترکی نیز ترجمه شده است. ••••••••••________________________••••••••• 📒 چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم نویسنده: زویا پیرزاد 💳هزینه ثبت‌نام: رایگان 📚زمان جمع خوانی ۲۶ فروردین الی ۱۵ اردیبهشت 🔻جهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:👇 @rdehghanpour 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣9⃣6⃣ زیبا جو صدای منشی که بلند شد، خواب از سرم پرید. کمی روی صندلی جا‌به‌جا شدم و زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم؛ خدا را شکر کسی حواسش به من نبود. امان از بیتابی‌های شبانه دخترم که نمی‌گذارد یک شب راحت بخوابم؛ شب‌ها با او کلنجار می‌روم و روزها با برادرش. با خودم فکر می‌کنم -- مادر بودن خیلی سخته، مخصوصا اگه کارمند باشی و صبح کله سحرم بخواهی سر کار بری. وقتی هم کار واجب داشته باشی و سرِکار نخواهی بری، باید دم مادر و برادرت را ببینی که کوچولو رو مامان نگه داره و پسرتم داداشت از مدرسه برگردونه تا به کارهات برسی. حالا خدا رو شکر محل کارم مهد داره و از دخترم مواظبت می کنه و گرنه کار مامان خیلی سخت‌تر می‌شد...-- صدای خانم بغلی، از خیالات و افکار می‌کشدم بیرون! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3⃣9⃣6⃣ زیبا جو | قسمت۲ دختری زیبارو با لب‌های برجسته و گونه‌های باد کرده از من پرسید:« ببخشید! شما خانم دکتر رو میشناسین، قبلا هم پیشش اومدید؟» شالم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «بله من بیمارشونم.» موهای رنگ کرده و زیبایش را از روی شانه‌اش پس زد و گفت: «آخه من بار اوله اومدم و می‌خواستم ببینم تو برداشتن خال صورت هم تخصص دارند؟» با وسواس و دقت زیاد چشمانم را ریز کردم تا خال مورد نظر را پیدا کنم اما جز چند تا نقطه کوچک به اندازه سر سوزن چیزی ندیدم: «شما که خال ندارید!» لبخند زد و گفت: «ایناها» و اشاره به همان نقطه‌ها کرد. یاد خال گوشتی کنار گونه‌ام افتادم. کم پشتی موهایم جای خود، خال گوشتی‌ام نور علی نور بود. با حرکتی سریع هر دو را پنهان کردم و گفتم: «نمی‌دونم این کار رو انجام می دن یا نه. من ریزش موهام زیاد شده برا همین اومدم پیششون، البته از قبل هم چند بار ویزیت شدم که بهتر شده بودم، اما الان دوباره بدتر شده...» نیم نگاهی به سرم انداخت و با لبخند به گوشی‌اش چشم دوخت. از خجالت صورتم داغ شد. با خودم فکر کردم چرا اینقدر زیباجو زیاد شده؟! تقریبا تنها کسی که دنبال زیباتر شدن نبود و مشکل داشت، من بودم. یکی می‌خواست بوتاکس کند، دیگری قصد داشت ژل بزند، یکی هم لیفت و کاشت مژه داشت. جالب اینجا بود که همگی هم داشتند از مشکلات اقتصادی و تورم و گران شدن دلار و طلا صحبت می کردند. آنجا بود که فهمیدم تورم روی همه تاثیر گذاشته چه زیباجو، چه سر بی‌مو. تا خانه برگشتم، سریع رفتم جلوی آینه. انگار اولین‌بار بود که با دقت خودم را برانداز می‌کردم؛ چشم‌های پف کرده، صورت پر از لک و خال، لب‌های باریک و موهای کم پشت و سفید شده... از خودم نا امید شدم و حس کردم چقدر زشتم، باید فکری برای خوشگل شدنم بکنم. مادرم که متوجه حضورم شده‌بود، صدایم کرد: «اومدی عزیزم!؟ بیا که بچه‌ات منو کشت...» پا به اتاق گذاشتم. دخترم با دیدن من خندید. چهار دست و پا به طرفم آمد و با زبان شیرینش مامان مامان گفت. پسرم هم تا صدایم را شنید، دوید توی اتاق. بغلم کرد و زیر گوشم زمزمه کرد: «مامان خوشگلم! چرا دیر کردی!؟» با این حرفش قند تو دلم آب شد و با خودش تمام افکار چند دقیقه قبل را شست و برد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
54.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌪️🎬 شکوفه‌های طوفان به مناسبت سالگرد شهادت راشل کوری، دختری که برای دفاع از مردم مظلوم فلسطین در مقابل ظلم صهیونیست‌ها ایستاد و جاودانه شد. مستند انیمیشن «شکوفه‌های طوفان» روایت سفر یک روح بی‌باک که با الهام از راشل کوری، تمام زندگی خود را وقف آرمان قدس کرد و بهای ایستادگی را با تمام وجودش پرداخت. می توان از دل تاریکی برای نور جنگید و در سمت درست تاریخ ایستاد. 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣9⃣6⃣ اذن زیارت بابا کیفش را بست... تازه باز کرده بود و مهر و تسبیح مشهد را توی جانمازش کنار کتابِ دعا گذاشته بود. این‌بار من دلش را بیدار و راهی‌اش کردم. ماه‌ها بود که دلتنگی برای سرازیری خانه‌ی ارباب دیوانه‌ام کرده بود‌. مجالِ همراهی همسر و بچه‌ها هم نبود. اِذن خروج فقط وقتی داده شد که بابا کنارم از کشور خارج شود. من هم دست خالی و قلب پُرم را پیش بابا بردم و دلش را لرزاندم. مامان و بابا مهر و تسبیح مشهد را در چمدان کربلا گذاشتند و زیپ آن را بستند. اما باز هم تنها ماندن بچه‌ها، دلیلِ رد شدن اذن خروجم شد. صبح چادر سرکردم و دست پسرکم را گرفتم. کفشم را پا کردم و راه افتادم‌ سمت حرمِ ری: "سلام آقایی که زیارتت مثل زیارت اباعبدالله‌ست....." با گوشه‌ی روسری اشکم را خشک کردم و ضریح را تار نگاه کردم: "آقا اومدم شکایت، ارباب منو نطلبید. حرفا بهونست......" زیارت خواندم و برگشتم خانه. نشسته‌بودم پای تلویزیون و نماهنگ "علی‌مولا" گوش می‌دادم. جواب تماس همسرم را دادم: "سلام. من؟ من که معلومه نظرم چیه؟ بابام گفت؟ یعنی برم؟ راضی شدی؟ " نماهنگ به نجف رسیده بود و من طلبیده شدم. آخر صدایِ دلتنگی‌ام به ارباب رسید. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها