🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_هشت
پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم
پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت.
من نه خوب می گفتم و نه بد دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم می گفت :مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه می خوام مثل حضرت زینب باشم.
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی، به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.
نویسنده :معصومه رامهرمزی
ادامه دارد...
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_نه
او مرد مهربان و خداترسی بود و از ته دل دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم میگفت: کبری تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره.
شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن.
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد در می زد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که باز میکردیم میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد...
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_ده
زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند.
دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود.
خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود.
چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند.
حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم.
قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم.
هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت.
باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد...
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
☘ازقافله های شهداجاماندیم رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم افسوس که درزمانه دلتنگی مجروح شدیم اسیردنیاماند
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
#من_میترا_نیستم
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_یازده
همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت.
او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم.
اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند.
بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند.
آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود.
اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید.
او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.
او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم.
اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت . جعفر با دیدن جدّیت
من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #من_میترا_نیستم زندگینامه شهیده#زینبکمایی #پارت_یازده همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_دوازده
( فرزند ششم )
چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود.
خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴.
در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم.
خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد.
مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
*─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_سیزده
بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت.
مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد.
او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت.
جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق میگرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم .
از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان میرفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند.
برای همین همیشه در جیبشان پول میگذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من میماندم که به جعفر چه جوابی بدهم
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
*─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_چهارده
مادرم بین بچهها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود.
مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصههای قرآنی و امامی را با دقت گوش میکرد و لذت میبرد.
مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرفهایش گوش میکرد.
مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت.
بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمیگشت
روزهای پنجشنبه نیمروز بود ظهر از سرکار میآمد.
در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت.
زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم.
حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
*─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_پانزده
تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط میخوابیدم
جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز میکرد و زیرِ در را میگرفت
حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب میشد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر میشد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم
هوا را نمیتوانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را میتوانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم.
خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شستوشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود
گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوشماهی میآمد
دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند.
بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمیبرد و تا چشم من گرم میشد میرفتند و توی آب حیاط بازی می کردند...
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_شانزده
شهرام چهارماهه بود که باباش رفته و یک تلویزیون قسطی خرید!
به او گفتم: "مرد ما بیشتر از تلویزیون به کولر احتیاج داریم تلویزیون که واجب نبود"
بابای مهران هم رفت و یک کولر گازی کوچک قسطی آورد
با اینکه به خاطر خوابیدن زیر کولر گازی در هوای شرجی آبادان آسم گرفتم ولی بچههایم از شر گرما و شرجی تابستان راحت شدند.
عصر که میشد کوچهها غوغای بچههای قد و نیم قد بود هر خانواده هفت، هشت تا بچه داشت. کوچه و خیابان محل بازی آنها بود
ولی من به دخترها اجازه نمیدادم برای بازی به کوچه بروند
میگفتم خودتون چهارتا هستید بشینید و با هم بازی کنید آنها هم داخل حیاط کنار باغچه مینشستند و خاله بازی میکردند
مهری از همه بزرگتر و برای ایشان مثل مادر بود دمپخت گوجه درست می کرد و با هم می خوردند ریگ بازی میکردند و صدایشان در نمیآمد. بچهها عروسک و اسباب بازی نداشتند.
بودجه ما نمی رسید که وسایل گران بخریم دختر ها روی کاغذ، شکل عروسک را میکشیدند و رنگش می کردند
خیلی از همسایه ها نمی دانستند که من ۴ تا دختر دارم
بعضی وقتها در رفت و آمدها زینب و شهلا را دیده بودند اما مینا و مهری غیر از مدرسه هیچ جا نمی رفتند
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
*─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_هفده
هر روز از ایستگاه 6 به ایستگاه ۷ میرفتم
بازار ایستگاه ۷ بازار پررونقی بود
حقوق مان کارگری بود و زندگی سادهای داشتیم اما سعی می کردم به بچهها غذای خوب بدهم
هر روز بازار میرفتم و زنبیل را پر میکردم از جنسهای تقریباً ارزانتر.
چیزهایی می خریدم که در توانم بود زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم و به خانه برمی گشتم
زمستان و تابستان این بارِ سنگین را هر روز کول میکردم
سیر کردن شکم هفت بچه که شوخی نیست!
هر روز جنس تازه می خریدم اما تا شب هرچه بود و نبود را میخوردند و شب بی قرار و گرسنه دنبال غذا یا هر چیزی برای خوردن بودند
از صبح تا شب هفت نفرشان سرپا بودند و بازی می کردند آنها آرام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند
زینب بین بچههایم از همه سازگارتر بود از هیچ چیز ایراد نمیگرفت، هر غذایی را می خورد، کمتر پیش میآمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت...
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
*#من_میترا_نیستم*
زندگینامه شهیده#زینبکمایی
#پارت_هجده
تمام بدنش له شده بود با همه دردی که داشت گریه نمی کرد.
زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم وقتی بلند شدم که او را به درمانگاه ببرم زودتر از من از جا بلند شد
دکتر درمانگاه چند تا سوزن (آمپول) برایش نوشت
موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم میگذاشت
بدون هیچ گریه و اعتراضی درد را تحمل میکرد
در مدتی که مریض بود دوای عطاری (اسپند) در آتش می ریختم و خانه را بو می دادم
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و روغن به او بدهید
چندین روز غذای زینب همین عدس سبز آب پز بود و بس.
غذایش را می خورد و دم نمی زد به خاطر شدت مریضیش اصلاً خوابش نمیبرد ولی صدایش در نمی آمد.
نویسنده:معصومه رامهرمزی
ادامه دارد....
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸
*─═इई ─═इई🍃🌸🍃ईइ═─ईइ═─*
☘ازقافله های شهداجاماندیم
رفتندرفیقان وچه تنهاماندیم
افسوس که درزمانه دلتنگی
مجروح شدیم اسیردنیاماندیم☘
🌴کانال جاماندگان قافله شهدا🌴
rubika.ir/jamondegan
https://eitaa.com/jaamndegan