#نفرت_اگر_بافتنی_بود
همیشه وقتی زن نگران درونم شروع به بافتن فکرهای تلخ و خیالهای وحشتناک میکند، باید دستم را مشغول کنم که حواسش پرتِ بافتهی دستم شود و دست بردارد.
همین که خبرها مدام تصدیق و تکذیب میشد، هی کانالهای فارسی و عربی مجازی را بالا و پایین میکردم بلکه تکذیبیه اخبار منفی آبی بر صورت روح در حال غلیانم بپاشد. اما هیچ خبری نبود و بیخبری خوشخبریست.
هر فیلمی که کلمه سید حسن را در کپشنش میخواندم سریع باز میکردم، به امید دیدن آن لبخند و رجزخوانی تازه که هنوز هستم و کور خواندهاید. بعد تازه میدیدم که فیلم قدیمی است. اما چه ایمان استواری که هر چه تاریخ فیلمها نزدیک تر به امروز، صدا محکمتر و ایمان راسخ تر.
بعضیها ایمانشان مثل کوه است، اما کوه یخ، روز به روز کوچکتر میشود. اما ایمان سید مثل درختی بود که هر روز تنومندتر میشد و شاخ و برگ میداد. حالا دلم میلرزید که تنهی درخت تنومندمان را تَبَرصفتان بیریشه قطع کرده باشند! رشته دلم داشت پاره میشد.
رشتهی سفید نخ را دور دستم پیچیدم و قلاب را محکم چنگ زدم. عصبانی بودم و نگران. با حرص میبافتم. بافتهام کج و کوله میشد. بعضی جاهایش که فکرِ نبودن سید را میکردم دستم شل میشد، بغض گلویم را میگرفت و زنجیره ها وارفته میشدند. بعد حس انتقام سراغم میآمد، نخ را سفت میکشیدم و دانهها کوچک میشدند و در هم فشرده.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
خانه ساکت ساکت بود. همه خواب بودند و در تاریک و روشن پذیرایی، نور گوشی لحظهای خاموش نمیشد. هر پنج دقیقه یکبار کانالها را بالا و پایین میکردم.
در گروه دوستانم هر بار کسی بیخبر مینوشت «چه خبر شد؟ تایید که نشد یا ...؟!» بقیه اخبار تکراری را در جوابش بازنشر میکردند. انگار اول پاییز، تکرار شب ۲۹ اردیبهشت شده بود.
دانه دانه میبافتم و ذکر میگفتم برای سلامتی سید. یکی در میان سفت و شل، ریز و درشت. *همه بغضم را بر سر بافتهی دستم خالی میکردم. نخ سفیدش با عرق کف دستم خیس و نمدار میشد. برایم کثیف شدنش مهم نبود. از چیزی که میبافتم متنفر بودم، اما میخواستم جلوی چشمم باشد! نمیخواستم نفرتم بمیرد.* دوست داشتم بچههایم هر روز نگاهش کنند و یادشان نرود.
نخ آبی را از بین نخهای دیگر کشیدم بیرون. نمیدانستم اگر جای این نخ بودم، خوشحال بودم یا ناراحت!
همیشه هر چه میبافتم با عشق بود. برای هر دانه و رجَش ذوق میکردم. هر عروسکی که میبافتم، قربانصدقهی چشم و چالش میرفتم که میخواهد شادی به دل کودکی معصوم هدیه بدهد. میتواند توی عزیزترین جای دنیا، یعنی خاطرههای بچگی کودکی باشد. مهمترین چیز دنیای کوچک اما قشنگ او. ولی حالا با نفرت نخ را میکشیدم، کج و کوله شدنش برایم مهم نبود.
میخواستم جلوی چشم خودم و همه همسایهها باشد. همسایههایی که نه آنها حوصله داشتند با من حرف بزنند، نه من رویش را داشتم سر صحبت را باز کنم.
تا صبح بیدار ماندم و تمامش کردم. وقتی بیانیه حزبالله را روی صفحه گوشی دیدم، تکه سنگی که توی گلویم گیر کرده بود، از سر راه چشمهی اشکم برداشته شد. درِ خانه را باز کردم و پادری جدید خانهمان را پهن کردم پشت در.
میخواستم صبح که پسرم با پدرش میرود نانوایی، پا روی پرچم اسرائیل بگذارد و برود.
#زینب_حاتمپور
#به_بهانه_چهلمین_روز_شهادت_سید_حسن_نصرالله
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#آرایشگاه_دهه_شصتی
صورتم را چسبانده بودم به شیشه و دو دستم را کاسه کرده بودم دو طرفش تا جلوی نور را بگیرد و بتوانم از لای پرده، عروس را ببینم. درِ اتاق را از داخل قفل کرده بودند و من زرنگی کرده بودم و از درِ ایوان که نصف پایینش چوبی و بالایش شیشهای بود میخواستم از آنجا باخبر شوم. از صبح خاله را برده بودند توی اتاق با یک خانم آرایشگر. پردهها را کشیده و در را بسته بودند. فقط گاهی مامان را راه میدادند تا برایشان چای و میوه ببرد. حتی برای ناهار هم بیرون نیامدند. پرده به اندازه یک بند انگشت کنار بود و من خاله را از پشت میدیدم که نشسته روی صندلی و یک پیراهن آبی فیروزهای با گلهای براق تنش است. خانمی با بلوز و دامن گلدار و روسری گره زده دورش میچرخید و چیزهایی به صورتش میمالید.
توی آشپزخانه، خالهها و مامان مشغول آمادهکردن غذا و میوه و شیرینی بودند. مردها خانهی همسایه جمع بودند و باید سینی شیرینی و میوه را به آنجا هم میرساندند. دیشب که گوشهی همین اتاق داشتند خاله را عروس میکردند سفرهای پهن کرده و گل و نبات و آینه و قرآن گذاشتند.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
مامان برایم یک پیراهن قرمز دوخته بود با دامن چیندار و آستینهای بلندی که تور مشکی داشت. از سر تورش برایم یک کیف کوچک دوخته بود تا آويزان کنم به گردنم و یک گل بزرگ که زده بودم به موهای کوتاهم.
دوری توی ایوان زدم، سایه درخت انجیر و خرمالو افتاده بود روی فرش. مامان گفته بود با لباس جدیدم بالای درخت نروم ولی خرمالوهای نارنجی بدجوری چشمک میزدند.
برگشتم پشت شیشه، خاله را ببینم. آرایشگر داشت روی موهای عروس گل میزد و من لحظهشماری میکردم ببینم خاله چه شکلی میشود! پیراهنش را مامان و خاله نرجس با هم دوخته بودند با همان پارچهای که آقاجان از مکه آورده بود. اما من دوست داشتم خاله از آن لباس عروسهای سفید با دامن پفدار و تور بلند بپوشد، برود همان آرایشگاهی که جلویش ماشین گلزده منتظر عروس است. ولی خاله ماشین عروس نداشت. مهمانها دست نمیزدند. زنهایی که دورتادور اتاق نشسته بودند هر از گاهی به نیتی صلوات بلند میفرستادند.
آرایشگر که رفت سمت در، فهمیدم کار عروس تمام شده و میتوانم خاله را ببینم. از ایوان دویدم توی پذیرایی و از وسط مهمانها خودم را رساندم جلوی در اتاق عقد. مامان و خالهها جلوی در بودند و قربانصدقهی عروس میرفتند.
خودم را از لای دست و پایشان فرو کردم توی اتاق. خاله، لبخند و اشک را با هم داشت. لبش حسابی قرمز بود و گوشهی چشمش سرمه مالیده بود. آرایشگر با گوشهی دستمال اشک خاله را پاک میکرد و میگفت: «تی بلا می سر، گریه کنی تی آرایش خراب میشه، داماد وحشت کنهها!» خاله ولی اشکش بند نمیآمد. نگاهش به قاب عکس دایی بود که همین تازگیها شهید شده بود.
#مرضیه_احمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#برکت
طوری که خواهرها و پدرش نبینند، ابروهایش را چند بار بالا و پایین داد و بیصدا تکرار کرد: «نگو!»
همیشه به حرفهایش گوش میدادم، اما این بار فرق داشت. آن لحظه چیزی نگفتم و در جواب خواهرشوهرم که پرسید: «تولد فاطمه رو چه روزی میگیری؟» گفتم: «امسال تولد نمیگیریم.»
وقتی آقا مهدی بلند شد تا چای بیاورد، زهره را صدا زدم: «زهره جان! هزینهی تولد فاطمه رو برای بیت رهبری واریز کردیم.»
کمی در سکوت نگاهم کرد، روی دو زانو بلند شد و سمت آشپزخانه گردن کشید: «داداش چرا این کارو کردین؟!»
مهدی از همه جا بیخبر سینی چای را آورد و تعارفمان کرد: «چیکار؟»
زهره نگاهی به فاطمه که روی پای پدربزرگ ورجه وورجه میکرد انداخت: «تولد فاطمه رو میگم. چرا پولشو دادین جای دیگه. بچه گناه داره. تولد چهار سالگیش چی؟»
زهره همانطور یکریز داشت غر میزد و غصهی جشن تولد برادرزادهاش را میخورد. آقا مهدی سینی چای را جلوی من گرفت و اخم ریزی توی صورتم رفت: «حلقهت رو نگیا!»
اینکه حلقهی ازدواج و طلاهای ریز خانه را هم به مقاومت هدیه داده بودم، نگفتم. این را هم لو ندادم که وقتی توی گروه مجازی دانشگاه، حرفها رسید به حکمِ فرض، من برای بچهها نوشتم: «بچهها دیگه هیچی نداشته باشیم، حلقه داریم که!» و اکثر دوستانم حلقههایشان را اهدا کرده بودند.
- آبجی امسال رو گذاشتم به خواست مریم. هرچی اون بگه. ازم خواست حالا که اوضاع دنیا به هم ریختهست، اختیار مسائل مربوط به جنگ رو بدم به خودش. منم قبول کردم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
زهره، مثل بادکنکی که سوراخ شده باشد وا رفت: «بابا! هیچی بهشون نمیگی؟»
پدرِ مهدی، فاطمه را روی شانهاش گذاشت: «چراغی که به خونه رواست، به مسجد حرومه.»
مهدی را یک تنه انداخته بودم وسط معرکه. قند را دهانش گذاشت و یک قلپ چای خورد: «بابا جان ما که هرسال تولد پُر و پِیمون واسه نوه شما گرفتیم. حالا یه امسال نگیریم. به خدا بچههای لبنان و غزه رو آدم میبینه جیگرش آتیش میگیره!»
خندهای انداختم گوشهی لبم: «تازه قراره تو مهد براش کیک ببرم با دوستاش کیک تولد بخورن. خودش که خیلی دوست داره. مگه نه فاطمه؟!»
فاطمه جلوی بابابزرگ ایستاد و موهای او را به هم ریخت: «باباجون انقدر حال میده تو مهد. دیروز نورا تولدشو تو مهد گرفت. خیلی خوب بود. لباس چینچینی هم پوشیده بود. منم میخوام لباسه که دامن پفی زرد داره رو ببرم تو مهد تنم کنم.»
خیال عمه و بابابزرگ کمی راحت شد. از خندهی روی صورتشان معلوم بود. اینکه فاطمه اینقدر برایشان تافتهی جدا بافته باشد، طبیعی بود. خدا به پسرشان بعد از هفده سالِ آزگار دوا و دکتر این دخترک شیرینزبان را هدیه داده بود.
هزینهی تولد را برای بیت رهبری واریز کرده بودیم و تقریبا با صفر تومان باید تا سر ماه سَر میکردیم که پدرم از شمال زنگ زد و خبر داد: «بابا جان! ما و داداشت اینا داریم میایم تهران هم تولد فاطمه اونجا باشیم، هم ماشینمو از ایران خودرو تحویل بگیرم.»
همان پشت تلفن برایش تعریف کردم که امسال تولد مفصل نداریم و بابا گفت: «باشه پس فقط بیایم فاطمه رو ببینیم دیگه.»
بابا ماشین صفرش را جلوی در خانه پارک کرد. کیک تولد بزرگی با خود آورده بود: «مریم جان، بابا! به جای شیرینی ماشین، کیک خریدم. نارنگی هم از باغ آوردم برو از تو ماشین بیار.»
نارنگیهای قشنگ و مجلسی را شستم و کنار سیبهایی که داداش از باغ دماوندش آورده بود، چیدم. کیک و میوه به اندازهی مهمانها بود و فقط زنگ من کم بود تا همهی فامیل را دعوت کنم برای یک جشن تولد ساده. هرچه توی فریزر بود را بیرون آوردم و غذاهایی با مقدار کم و متنوع درست کردم.
آنقدر همه خوشحال بودند که زهره وسط مهمانی ایستاد و بلند گفت: «زنداداش هر سال پول تولد فاطمه رو بده خیریهای جایی. امسال که نمیخواستی تولد بگیری هم میوه خوردیم هم داریم میبریم. غذا هم که چند مدل بود خدا میدونه! بچهها هم خیلی کیف کردن.»
زیر لب جوری که فقط مهدی بشنود، اضافهکردم: «و برکتش برمیگرده به زندگی و مال و اهل و عیال و خاندانمون.»
به روایت: #نسرین_محمدی
به قلم: #مهدیه_مقدم
عکس از: https://www.instagram.com/cakenbakeusa?igsh=bjBxYWI5NGk3aGl5
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#خریدار_و_فروشنده_دهه_نودی
از همان اول کار، نور کم بود و حالا که بازارچه شلوغتر شده بود، کمبود نور بیشتر توی ذوق میزد. چراغقوه موبایلها نشسته بود جای لامپ نئونی ویترینی! فروشندهی کارهای سرامیکی، نور گوشی را از زوایای مختلف روی میز میتاباند تا جزئیات اجناسش خودی نشان دهند. آن غرفه کناری که روسری میفروخت، طرح و رنگ روسریها را با امتداد شعاع نور گوشی میرساند توی چشمهامان.
در اثنای رسیدن ساندویچها به غرفه و چیدن میز فروششان بودیم که مادری گفت: «بچهها اسباببازیهاشون رو کجا ببرن برای فروش؟» چشمم افتاد روی پسر دهه نودیاش که با تردید به اطراف نگاه میکرد، انگار دنبال چیزی میگشت. دانشآموز کلاس سوم یا چهارم به نظر میآمد و چفیهای فلسطینی بسته بود به آستین سوئیشرت راهراه خاکستریاش.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
دویدم جلو و گفتم: «ببینم چی برای فروش آوردین؟ چندتا پسر پشت اون میز هستن که دارن دستسازههای خودشون رو میفروشن، پسرتون میتونه بره کنار اونها.»
مادر پسر با خوشرویی گفت: «پسرم چندتا از اسباببازیهایی که دوست داشته رو آورده، نگران بود که یه موقع کسی ازش نخره.»
یک ماشین آتشنشانی توی دستش دیدم. در دلم تحسینش کردم که چقدر تمیز و سالم نگهش داشته!
با خوشحالی گفتم: «یه لحظه صبر کنین پسرم رو صدا بزنم، اون امشب همه عیدیهاش رو برای خرید اسباببازی آورده، شاید این ماشین رو برداره.»
رفتم صدایش کنم که دیدم مشغول خوردن پفک است؛ از همان خانگیها که بچههای محله حکیم نظامی آورده بودند. گفتم: «بسّه دیگه پفک! کیف پولت رو بیار ببین این ماشینو دوست داری؟!»
سریع برگشتیم پیش مادر و پسر. ماشین را نشان پسرم دادم. گرفت توی دستش و حسابی براندازش کرد، گفت: «قشنگه، میخوام بخرمش!»
قبل از آمدن به گلستان شهدا، وقتی پسرم فهمید بازارچهای اینجا دایر است، خودش رفت و پولهای توی جعبهاش را برداشت، گفت میخواهم ببرم برای بچههای غزه.
یک دفعه چیزی به ذهنم رسید. گفتم: «میتونی اگه خواستی، اونجا با پولهات اسباببازی هم بخری تا اون پول به بچههای غزه و لبنان هم برسه.»
کیفش را باز کردم و قیمت را پرسیدم.
- هرچی دوست دارید بدید.
- بذارید ببینم پسرم چهقدر پول جمع کرده و آورده.
ده تومان ده تومانها را توی تاریکی جفت کردم و دادم به مادر پسر. گفتم: «بشمرید.»
گفت: «هرچی باشه درسته.»
وقتی میخواستیم برگردیم، پسر را صدا زدم. گفتم بایستد تا از او عکس بگیرم. به قد و بالای بزرگمرد کوچک نگاه میکردم و توی دلم برایش «و إن یکاد» میخواندم. دلش دریا بود. حاضر شده بود از اسباببازیهایش که حتما همه دنیایش بودند، بگذرد.
نتانیاهو میخواهد با این بچههایی که حاضرند از دوستداشتنیهاشان بگذرند بجنگد؟
بجنگد، اما پایان این بازی را ما تعریف میکنیم... .
#آ_م
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#بادومِ_خونه،_پستهی_خندون
امروز دخترم گفت: «مامان پاککنم دوباره نیست.»
منم از توی آشپزخونه گفتم: «مادرجان من کارخونهی پاککنسازی نیستما!😩
مثل خواهر و برادرت باید پاککن رو سوراخ کنم بندازم گردنت.»
دخترم گفت: «مدرسه گفته گردنبند ممنوعه!»😳😂
#هدا_نیکآیین
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#امکان_من_قوی_شدن_است
تک و تنها، توی هال خانه، لم دادهام روی مبل راحتی آبی و پاهای آویزانم را بیهدف تکان میدهم. گوشی را توی دستم گرفتهام و تصویر طلاهای همدلی با جبهه مقاومت را از این کانال به آن کانال بالا و پایین میکنم. دستی به موهای ژولیدهام میکشم. این روزها همه جا دنبال نقش خودم میگردم. همه چیز خیلی سریع پیش میرود و انگار هر چه میدوم نمیرسم. از شهادت سید حسن تا یحیی سنوار، هر روز تلنگر تازهای خوردهام.
ساعت از ۱ هم گذشته. کلافه و بیحوصله بلند میشوم و گوشی را میگذارم روی پیشخوان آشپزخانه. دختر کوچولویم توی اتاق غرق در خواب نیمروزی است و تا بیدار نشده باید چیزی برای ناهار دست و پا کنم.
من زورم به خودم نمیرسد تا چند تکه طلایم را خرج لبنان کنم. اگر اینها را بفروشیم، روز مبادا چه کنیم؟ یعنی امروز مباداست؟ دلم نمیخواهد بیشتر فکر کنم چون به بنبست میرسم.
یک پیاز و یک بوته سیر از کشوی یخچال برمیدارم. خودم را توجیه میکنم و وقتی یادم میافتد کسی خانهاش را تقدیم مقاومت کردهاست، مغزم سوت میکشد.
یک صدای غرغرو توی ذهنم نشسته که از باور کردن ضعفم میترسد. میگوید: «بابا اینام دیگه شورشو در آوردنا. یکی نیست بگه فکر خودت و زن و بچهت باش. حالا فروختی بعدا خودت میخوای چه کار کنی؟»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍ بخش دوم؛
پیاز و سیر را میاندازم توی سینک کنار بشقابهای روی قابلمه لم داده. قاشق و چنگالهای کثیف به سر و صدا میافتند. میدانم این صدای غرغرو دلش میخواهد با تخریب بقیه، ضعف مرا از چشم خودم پنهان کند.
همانطور که مشغول این نبرد ذهنیام، چاقو را برمیدارم و سر پیاز را میزنم. بوی تندش به بینیام میخورد. به این صدای مزاحم نهیب میزنم. میگویم باید باور کنم اینها حرف عقل معاش است که دارد عقل معاد را مسخره میکند. «انفقوا مِمّا تُحبّون» را درک نمیکند. آنقدر مشغول فکرم که نمیفهمم کی قابلمه کوچک مسی را برداشتهام و توی آن پیاز و سیر را خرد کردهام. من نمیتوانم از دوستداشتنیهایم بگذرم، چهارچنگولی وصل به دنیا و مادهام.
ظرف عدس را از کشوی زیر گاز بر میدارم و توی قابلمه میریزم و پر از آبش میکنم. امکانات زیادی دارم اما ظرفیتی کم. زورم به خودی که مدام، خودخواهی را مشق کرده، نمیرسد. اما باید کاری برای فرمان فرض امامم انجام دهم.
شعله گاز را روی بيشترين حد تنظیم میکنم تا آب جوش بیاید. پاورچین پاورچین، طوری که صدایی، خواب سبک فاطمه یکساله را به هم نزند، به سمت کتابخانه توی اتاق میروم و دفتر یادداشتم را با یک خودکار برمیدارم. بهتر است از کم شروع کنم. باید زورم را زیاد کنم تا بتوانم اوج بگیرم و رها شوم. صدای مزاحم دیگری بلند میشود توی مغزم: «بیخود دلتو خوش کردی! ملت دارن با همه مالشون، با جونشون، با عزیزاشون جهاد میکنن. زورتو زیاد کنی؟! هه هه! لابد اسم خودتم میذاری مجاهد!»
نشستهام روی صندلی میز ناهارخوری نقلی دو نفره. بوی نعناع و گلپر خانه را پر کرده. صفحهای سفید از دفترچه را باز کردهام مقابلم. نور از پنجره روبرو پاشیده است روی میز. نگاهم را دوختهام به قابلمهی کوچک که روی گاز مشغول جنب و جوش است.
جواب این صدای غرغرو را میدهم: «درسته ضعیفم و سالهایی که باید برای قوی شدن خودم زحمت میکشیدم تا همچین روزی میوهش رو بچینم از دست دادم. اما بالاخره که باید شروع کنم! تا پامو روی این پله اول نذارم هیچ وقت به قله نمیرسم!»
خودکار را روی کاغذ میلغزانم و مینویسم...
۱- ورزش کردن و مصرف مرتب قرصهای تقویتی که دکتر برایم تجویز کرده.
خودکار را از روی کاغذ برمیدارم و کمی توی هوا تاب میدهم.
۲- جهاد فرزندآوری و تربیت بچههای سالم.
از روی صندلی بلند میشوم و شعله گاز را کم میکنم. بوی دلپذیر عدسی به جانم مینشیند. بهتر است کمی خودم را جمع و جور کنم و برنامه غذایی برای خانه بریزم. نگاهم به لکههای قرمز و زرد خشک شده روی بشقابهای توی سینک میافتد. تصویر لباسهای شستهشده و خشکشده درهم و برهم توی اتاق خواب جلوی چشمهایم میآید. چند وقتیست درست و حسابی دستی به سر و گوش خانه نکشیدهام. یک گردگیری حسابی لازم است تا از دیدن برق تمیزی خانه، خوشحالی و آرامش توی چشمهایم برق بزند. به سراغ دفترچه میروم.
۳- سامان دادن به وضعیت خانه و تمرکز بهتر بر امر مهم خانوادهداری.
مینشینم روی صندلی. خودکار آبی کیان را بین دو انگشتم جابهجا میکنم. توی اعماق ذهنم دنبال امکاناتم میگردم. تصویر کتابهایی که گوشه میزکار، توی اتاق چیدهام در سرم جان میگیرد. خودکار سرگردان، بین انگشتهایم آرام میگیرد و روی کاغذ مینویسم:
۴- جدیتر گرفتن استعداد نویسندگی و تلاش برای قویتر کردن قلمم تا بتوانم راوی مقاومت باشم.
بايد به این بیحوصلگی برای کلنجار رفتن با کلمات پایان دهم شاید قلمم بتواند سرباز خوبی بشود.
نگاهم میافتد به قرآن کوچکی که مدتهاست گذاشتهام دم دست، گوشه همین پيشخوان سفید آشپزخانه تا جلوی چشمم باشد و روزانه بخوانمش اما مرتب پشت گوش میاندازم. مینویسم:
۵- نزدیک کردن خودم به معنویات تا از لحاظ روحی قویتر شوم. مثلا قرآن خواندن هر روز.
نگاهی به دستخطم روی کاغذها میاندازم. چه برگ سبز درویشانهای شد. دو ورق پشت و رو از یک دفتر یادداشت که اندازهاش به زور نصف ورق آچهار میشود.
نا امیدانه نگاهش میکنم.
پایین برگه مینویسم: «قوی شدن.» خودکار را روی کاغذ فشار میدهم و دورش یک بیضی میکشم. مثل یک مُهر برای آغاز یک مأموریت.
صدای فاطمه از توی اتاق میآید. بیدار شدهاست. از روی صندلی بلند میشوم و به سمت اتاق میروم.
از اینجا که من ایستادهام، تا آنجا که بذل مال و جان میکنند، راه زیاد است و طولانی. به خودم امیدواری میدهم: «معادلات خدا با معادلات زمینیها فرق میکنه. شاید رو حساب زمین، سالها طول بکشه تا به قله برسی. اما تو محاسبات آسمون، یه چیزی هست به اسم برکت!»
#محدثه_سادات_نبییان
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#اینجا_جنوب_غرب_آسیا
ده، دوازده دقیقه تا زنگ خانهی پسرها مانده بود. ماشین را توی سایهی یکی از کوچههای روبروی مدرسه پارک کردم. از صبح که بچهها را دم مدرسه گذاشتم ثانیهها عین الکل، فرار کردند و غیب شدند. باز هم پنج ساعتِ سیارهی مدرسه در سیارهی آشپزخانه یک ساعت بیشتر نشد. «اینتراِستلار»، همینجاست جناب «نولان»!
آفتاب ظهر آبان، مثل شهریور، قبراق بود و شتاب قدمها را بیشتر میکرد. آقای دستمال به سَری بالای داربست طبقه دوم یک ساختمان، رو به خیابان ایستاده بود. استانبولی خالی را فرستاده بود پایین و داشت خطابه میگفت. مالهی سیمانی را با اغراق و طنّازی توی هوا تکان میداد و افتخارات کارنامهی حرفهایش را روی خط فرضی افقیای، فهرست میکرد. دو کارگر بنّا و دو تا از کسبه با علاقه تماشایش میکردند و میخندیدند. مرد، با آن پیراهن کهنهی سَرَخسی و شلوار ششجیب و صدای خَشدار، بین زمین و آسمان استندآپ گیرایی ترتیب داده بود. دستهی مادرها و پدرهای عابر، بیاراده سر میچرخاندند و چند ثانیه مجذوبش میشدند.
از وسطهای مسیرِ منتهی به درِ ورودی، با خانم لاغر و قدکوتاهی، تقریبا موازی شدم. گرم صحبت با موبایلش بود. با عطر فاخرش خاطرهی همهی مراسمهای تشریفاتی در مغزم حاضر شدند. مانتوی زیتونی- کِرِمِ مجلّل و جذابی داشت.
کفشهای نویِ تخت و خوشترکیبش حسرت چند سالهی پاهای میخچهدارم را بیدار کرد. شلوار کِرِمش را انگار همراه خودم خریده بود؛ موجود نازنینی بین راسته و دمپا. چیزی که با این شمایل و بُرش، هرجایی پیدا نمیشود. همه چیز گزیده و پسند بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
لااقل توی لباسهای آن روزَش، جور غافلگیرانهای همسلیقه بودیم.
یعنی سر ظهری با استایل مجریهای تلویزیون از کجا میآمد یا بعد از مدرسه به کجا میخواست برود؟ حیف که از آن صحنهی پُرنکته، جواب این دو سوالِ مظلوم در نمیآمد.
تحلیل رنگ و هارمونی را تازه تمام کرده بودم که با کلمهی «اسرائیل» دوباره به موقعیت خانم، برگشتم.
بعد از خوش و بشهای موبایلی و تبلیغ فلافلهای کارگاه خواهرش، رسیده بود سر ایستگاه «خبر».
- اسرائیل که دیشب حمله کرده. نَفَمیدی؟
- هااا! اَساسیَم زده.
- چطو نشنیدی؟ تهرون و دیگه ... چه میدونم، ایلام؟ اهواز؟ ... از همین شهرای مرزی.
- فِک نکنم. به بیابونا خورده. پُره تو گروئا. برو خودت بُخون.
رسیدیم به درِ ورودی. خانم، قبل از خداحافظی، دوستش را سفارش کرد به شبکههای اجتماعی تا صاحبخبرش کنند.
«اساسی» و «بیابان» را هم همانجا پیش ما جا گذاشت و رفت زیر سایهی کاجها.
مثل همیشه خزیدم کنار زمین چمن تا روبروی درِ سالن باشم. پسرهای کلاس دومی، با پیراهن و شلوارک و جوراب ساقبلند، جانشان را به میدان آورده بودند. دورتادورِ فَنس زمین چمن، حصار درختهای کاج بود اما سایهی لاغر ظهرگاهیشان فقط نوار باریک دور زمین را خنک میکرد. بازیکنها توی بازی ذوب شده بودند. عرق میریختند، حرص میخوردند، میجنگیدند و خروار خروار خطا میکردند. مربیِ طفلکشان، یکبند سوت میزد، اخطار میداد و گاهی هراسان میدوید و حریفهای کشتی را از هم جدا میکرد. شورِ بازی، ما را چند لحظه روی سکوهای «آزادی» نشاند.
مرد خوشرویی از روبهرو آمد. دستش را جلوی مرد کناریِ من گرفت و حال و احوال مشتیِ مردانهای کرد. هر دو تیپ و هیکل ورزشی داشتند.
- داداش، تو شیراز مو کاشتی؟
جمله هنوز توی دهانش بود که نگاه سریعی به من و دور و بریهای مرد انداخت.
مرد کناری، موهای تُنُک جلوی سرش را نوازش کرد:
- بله، بله.
- گرون شد؟ راضی هستی؟
- گرون شد. یعنی از بعضی جاها، گرونتر شد اما خداییش کارشون تمیز بود.
ناخودآگاه سرهایشان را ورانداز کردم. نه سر مرد کناری زلف پررونقی داشت، نه سر مرد دوم، کچلیِ تابناکی!
- دیگه میخوام برم کَلکِشو بکَنَم.
- برو. اصلاً هَمی فردا برو فکرت آزاد بشه.
- میرم ایشالا. فقط خدا کنه اسرائیل کار دستمون نده. راس راسی حمله کرد بیناموس.
- هیچّی نمیشه. خامنهای هشیاره. حواسِش هَس.
زنگ خورد. بچهها مثل گلوله بیرون پریدند. ثانیهها دوباره برگشتند و روی کتف و کولمان نشستند. مدرسه، بچهها را تحویل خیابانهای شهر داد.
توی کوچه، پشت سر دو پسربچهی پُرچانه افتادیم. از پیراهنهای آبیشان معلوم بود که دوره دومیاند. احتمالا کلاس چهارم. یکی ریزه بود و آن یکی معمولی. بیالتفات به جمعیت فشردهی آدمها، بلند بلند حرف میزدند و دستهایشان را شبیه بزرگترها تکان میدادند:
- فائز گفت پیاِسفایْو خریده.
- زِرِ زیادی میزنه عوضی!
- از کجا معلوم؟
- به من گفت تو تولدم دادن. مادرجونم داده.
هر دو حالت دفاعی گرفتند. غِیظشان از دستهایشان مشخص بود.
- راس میگی. از همینِش معلومه که مثِ ... دروغ میگه.
- اصلاً کی تو تولد به آدم پیاِسفایو میده؟!
بچههایم غُر میزدند که گرم است و چرا دارم لِفتش میدهم. اما من دلم نمیآمد خودم را از لذت این سَرِ بازار، محروم کنم.
- شایدم پیاسفور بوده؟
پسر دیگر نگاه زهرداری به این یکی کرد و لبهای خمیدهاش را روی هم فشار داد؛ یعنی خاک بر سر استدلالت. او هم فهمید و خودش را جمع کرد. همان منتقد اعظم ادامه داد:
- آقا! اصلاً تو تا حالا از نزدیک، پیاسفایو دیدی؟! معلوم نیس به چه آشغالی میگه پیاسفایو؟!
فائز را میگفت.
بحث گل انداخته بود و داشت میوه میداد. بچههای من هم دل داده بودند به حرفهای نغز آنها و دیگر غُر نمیزدند.
- بابام قبول کرده سال دیگه برام بخره. فک کنم پیاسفور بخره.
سکوت شد. پسر، با لبهای نیمهباز، نگاه مرددی به رئیس کرد:
- اگه نشُدَم ایکسباکس میخره.
- اوووه! یه سال دیگه که از حالام گرونتر میشن.
دوباره ساکت شدند. یکهو گمشدهی رئیس پیدا شد و صورتش شکفت:
- تازه اسرائیل دیشب حمله کرده، اینا همهشون گرون میشن.
این یکی رشتهی استدلال را ول کرد روی زمین و با جدیت گفت:
- اسرائیل و ایران، نوبتیان. یه بار اسراییل میزنه، بعدش دوباره ایران میزنه.
نزدیک مقصد شدیم. عرض یک خیابان بین ما و کوچهی ماشین فاصله بود. کاش میتوانستم کارشناسهای بیریای خاورمیانه را هم با خودم ببرم.
#مهدیه_پورمحمدی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#زمین_نماند
بعد از جمعخوانی روایت اول کتاب کورسرخی، بار غمی روی دل همهمان نشسته بود. بیشتر بخاطر آن لحظهای که دختر بچه، دستهای ظریفش را موقع تشنج پدرش، بین دندانهای او میگذارد. تصویر صدادار خُرد شدن استخوان و پشتبندش بیرون زدن خون از دست دخترک در ذهنم میچرخد و من را پرت میکند به کودکی. به پاییزهای سرد دوره دبستان.
مرد همسایهمان مرده بود. خانهها کوچک بود و مراسم مردانه در منزل ما بود. ظهر مستقیم از مدرسه به خانه همسایه رفتیم. هنوز غذای بیرونبر مُد نشده بود. بوی خورشت قیمه در کوچه باریک پیچیده بود. روی دیوار مشترک ما با همسایه یک پارچه مشکی با خط نستعلیق سفید از طرف همسایهها پیام تسلیت میگفت.
مردها که رفتند و خانهمان خالی شد، برای انجام تکالیف برگشتم. مادر و خواهر کوچکترم در خانه همسایه ماندند که ظرفها را بشویند. برای اولینبار اتاق دوازده متریمان بوی سیگار میداد. چراغ علاءالدین کف اتاق روشن بود. شعله آبی و نارنجی از توی طلق آن به چشم میخورد. یکی آن را روی زمین گذاشته و بدون خواباندن دستهاش همانطور ولش کرده بود. دستگیره فنری فلزی تپلی وسط دستهی سیمی نازک علاءالدین بود. دستگیره بالای شعله مستقیم حسابی داغ و سرخ شده بود. به سه خط نشانگر کنار چراغ نگاه کردم. نفتش داشت تمام میشد. آمدم که آن را به حیاط ببرم و نفتش کنم. *تا دستگیره را گرفتم صدای چِز و درد عمیقی کف دستم را در خود مچاله کرد. علاءالدین را بلندنکرده به زمین رها کردم و با جیغ خفهای دستم را زیر شیر آب گرفتم. از درد در خودم میپیچیدم. کف دستم راه راه جای فنرهای داغ تاول زده بود.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
چند دقیقه بعد، پدرم که مردهای همسایه را مشایعت کرده بود، آمد داخل خانه. یک کاسه تخمه آرژانتینی گذاشت کنار دستش. یک بالشت غلتکی و رویش یک بالشت صاف گذاشته بود تا بازی پرسپولیس را نگاه کند. همان موقع باد پاییزی شدیدی آمد و آنتن را چرخاند. تلویزیون برفکی شد. پدرم از من که دختر لاغر و ریزه و فرز خانه بودم خواست که بپرم بالای پشتبام و آنتن را درست کنم. رویم نشد از سوختگی و تاولهایی که داشت نبض میزد و عصبهای دستم را فشار میداد بگویم. بیچکوچانه به حیاط رفتم. پایم را روی بشکه نفت کنار حیاط، زیر درخت نارنج، گذاشتم. نفتکش قرمز پمپی پلاستیکی را گرفتم. جای سختش حالا بود. باید دستم را روی قیرگونی لبه پشتبام فشار میدادم تا بتوانم بالا بروم. اشک و سرما و درد من را به لرزش اندخته بود. اما باز حیا میکردم حرف پدرم را زمین بزنم. چند بار تلاش کردم اما نمیتوانستم با دست راست پر تاول زور کافی برای بالا رفتن را بزنم. با خودم گفتم یک بار است دیگر. هر چه بادا باد!
رفتم. با اشکِ نریخته و سختی و بدنی که از درد میلرزید خودم را به بالای پشتبام رساندم و آنتن را چرخاندم.
صدای «خوبه! خوبه! درست شد.» راحتم کرد. شنهای قیری رنگی که توی دستم فرو رفته بود را تکاندم و نگذاشتم کسی گریهام را ببیند.
آن روز مشقهایم را خیلی بدخط نوشتم. مادرم که برگشت، تازه دستم را نشانش دادم. با دو کف دست روی صورتش کوبید و برایم پماد زردرنگ زد.
پدرم بعد از بازی فوتبال به سر کار رفت. شب که برگشت، دو تا هدیه برای من و خواهرم خریده بود. روزنامه دورشان بود. بازشان کردیم. دو تا کیف مدرسه بود. یکی مشکی و یکی آبی. آن موقعها اندازه همه کتاب و دفترها کوچک بود و کیفها هم. فقط دفتر نقاشی فیلی کمی بزرگ بود و توی کیفها جا نمیشد. روی هر دو کیف عکس کلاهقرمزی و پسرخاله بود. پسرخاله همیشه آدم فداکاری بود. با دیدن عکسش انگار که الگویی مرا به گذشت کردن واداشت؛ با این که دلم برای کیف آبی پر میکشید، کیف مشکی را برداشتم و آبی خوش رنگ را گذاشتم برای خواهر یکسال کوچکترم. با ذوق جیب جلوی کیف را باز کردم. یک اسکناس قرمز نوی دویست تومانی آن تو بود. چشمهایم برق زد. آن را درآوردم و گفتم: «بابا، بابا، توش پوله!»
پدرم لبخند پر مهری زد و گفت: «میدونستم کیف آبیه طرفدار بیشتری داره، این پولو توی کیف مشکی گذاشتم تا قشنگیش با کیف آبی مساوی بشه.»
برای ما که آن موقع پول توجیبیهامان ده تومان بود، دویست تومان زورش خیلی زیاد بود. آنقدر که تمام تاولهای دستم از ضربان افتاد و اشک شوق از چشمم جاری شد.
#سارا_ابراهیمی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#دوستِ_ماندنی
بیتوجه به تذکرات مسلسلوار مامان و عمه که «گرمازده و آفتابسوخته میشید، بیاید تو!» نشسته بودم لب ایوان و غاز میچراندم تا دعوای بیمزهی نازی و سمانه، وسط حیاط تمام شود و ببینم امروز کی هایدی است و کی کلارا! شکر خدا تکلیف من معلوم بود و بخاطر موهای کوتاه و بورم، پیتر بودم. هیچ از هایدیبازی خوشم نمیآمد ولی پیتر بودن را به تنها ماندن، ترجیح میدادم.
- پیتر، برو از طبقه بالا کلاه کلارا رو بیار.
- عه سمانه، خودت برو!
- پاشو دیگه. دیر بیای بازی راهت نمیدیما!
با شنیدن این تهدید، برقآسا به طرف ساختمان دویدم. بدون درآوردن دمپاییهای لاانگشتی زرد رنگ، خودم را کوبیدم به در. مقابل چشمان متعجب مامان و چهرهی معترض عمه، طول هال را در عرض چند ثانیه پیمودم و پلههای طبقهی دوم را سه تا و حتی چهارتا یکی، طی کردم. صدای خانومجان تا بالا میآمد: «خوبه تو رو پسر نزاییدن!»
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
یکراست وارد مهمانخانهی طبقهی دوم شدم و کلاه آبی را بالای کتابخانهی آقاجان دیدم.
بالای کتابخانه، خلوت بود. یک کتاب بزرگ و کلفت با جلد چرمی را وسط گذاشته بودند و دو طرف، دو گلدان گلْمرغی. کلاه، بین کتاب و گلدان سمت چپ، نشسته بود.
وقت برای آوردن چهارپایه نداشتم و تلاشهای قبلیام برای بالا رفتن از کتابخانه، نتیجهی مثبتی نداشت. تصمیم گرفتم روش سمانه را تست کنم. دمپایی را از پایم درآوردم و پرتاب کردم سمت کلاه. کلاه، دمپایی را تحویل گرفت و دوتایی از آن بالا به من نیشخند زدند. دمپایی دیگرم را برداشتم و با شتاب بیشتری پرتاب کردم. دمپایی با کلاهِ کلارا، چشم در چشم شد ولی ضربهاش را نثار کتاب جلدْ چرمی نمود. کتاب، آغوشش را باز کرد و چند برگهی کاهی باراند روی سرم. بین کاغذها، تصویر یک زن بدون حجاب، که گردنبند مروارید درشتی در گردن داشت، جذبم کرد. روی عکس با ماژیک قرمز، یک ضربدر بزرگ کشیده بودند و گوشهی پایین تصویر، پاره شدهبود. نگاه مغرور زن، به من بود! مانده بودم که چرا لبخند نمیزد؟!
برگهها را با احتیاط برداشتم. بیشتر نوشته داشت و وسطش تصاویری شبیه نقاشیهای خودم! سواد نداشتم ولی تصاویر برایم جالب بود.
برگهها را دسته کردم و رفتم سراغ آقاجان: «اینا مال شماس آقاجان؟ میخونین برام؟»
آقاجان، همانطور که روی صندلی پلاستیکی، رو به قبله نشسته بود، صدقاللّهی زمزمه کرد، قرآنش را بست، و دستی بر سرم کشید: «شاهنامه را کی داد به شما باباجان؟»
- بخونیدش. این خانومه کیه باباجان؟
- خانمه مال قدیماس، زورگوهایی که به لطف خدا شرّشون کم شد. ولی این کتاب، شاهنامهس عزیزکم؛ داستان پهلوانان ایران باستانه.
- بخونیدش!
- خیلی خوبه که کتاب دوست داری بابا، کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. ولی این کتابه شاید یه کم برات سخت باشه. میخوای قصهش رو برات تعریف کنم؟
- اوهوم.
خودم را روی پای آقاجان، جا دادم و تا اذان ظهر از شنیدن داستانهای شاهنامه حظ کردم.
آقاجان که رفت برای تجدید وضو، یاد کِلارا و کلاه و دمپاییام افتادم. آهسته و بیصدا درِ طبقهی پایین را باز کردم، که دستی از پشت موهایم را مشت کرد: «پیتر بیتربیت! کلارا امروز بیکلاه رفت مزرعه. فردا و پسفردام تو بازی نیسّی، بدون!»
موهایم را رها کرد و توی چشمانم زل زد: «چیه؟! ناراحت نشدی؟»
- نع! چون یه دوست بهتر پیدا کردم.
- هرچی باشه آخرش که چی؟ اون میره، تو میای پیش ما.
- نچ. کتاب بهترین دوست آدمه. ورزش مغزه. تازه... زورگو هم نیس!
#نرگس_قوهعود
#به_بهانه_روز_کتاب_و_کتابخوانی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#صَلَّی_اللهُ_عَلیَکِ_أیَّتُها_الصِّدیقَهُ_الشَهیدَه
همه میگویند: «یک دست صدا ندارد!»
شیعه میگوید: «دارد! حتی اگر دستش شکسته باشد، حتی اگر دلش شکسته باشد...»
فاطمیه نشان داد؛
میتوان زن بود،
مادر بود،
یک نفر بود،
باردار بود،
و ارتش تکنفرهی امام زمان شد،
حتی اگر پهلویت شکسته باشد!
نقاشی: #حسن_روحالامین
تو جانِ جهانی... بیتو چه کنم جان و جهان را؟!🥀
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#هوای_مادری
برای من سخت است که از مادرم بنویسم چون هیچوقت نداشتمش. هیچوقت نبود؛ یا مدرسه بود، یا اردو. یا جلسه اداره بود یا جاهایی که اسم سختشان در ذهن سادهی کودکیام نمانده. عجیب اینکه یادم نمیآید که بهانهگیر یا دلتنگ و منتظرش باشم. منتظرش باشیم. وقتی میآمد، معمولا روی کوه پشتیها در حال مبارزه بودیم یا داشتیم توی حیاطخلوت خرابکاری میکردیم که البته اسمش را آنوقتها با افتخار کاردستی میگذاشتیم. و یا چهارتایی سرنشینان تختی، مبلی میشدیم تا بشود کشتی و سفینه و ماشین و مابقی وسایل رؤیاسواریمان.
خوب یادم است لحظه ورودش همیشه یک لرزی میانداخت توی قلبم. حتی اگر آن روز استثنائاً مژههای کسی را توی بازی قیچی نکرده بودیم و برای آزمایشْ الکل توی خاک گلدان نریخته بودیم.
همینکه در هُل میخورد و دستش با کیف سیاه خستهای که از آن آویزان بود روی دستگیره نمایان میشد، مثل اینکه وسط کارتون سندباد یکی بیاید و پیچ تلویزیون را بچرخاند و بزند کانال اخبار یا گزارش هفتگی، حال و هوای خانه عوض میشد. سوت پایان بازی میخورد. دیگر وقت تمیز کردن خانه و سکوت و مشق نوشتن میرسید.
مقنعهی بلند چانهدار و چادر سادهاش را میانداخت روی دسته مبل کنار در و چندبار دست میکشید لای موهای درهم ریختهاش.
اینجاست که فاصله من و مادرم در تمام زندگی عمق گرفته است. او وقتهایی هم که بود، نبود. خسته بود. سردرد داشت. کارهای خانه، تمام اندکوقت حضورش در خانه را میبلعیدند. پای گاز بود. پای سینک بود. تا نیمههای شب پای لباسشوییِ سطلیِ بزرگ و آهنی توی حمام بود که سیمش اتصالی داشت.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
با اینکه معلم بود، هیچوقت یادم نمیآید پرسیده باشد مشقم را نوشتهام یا نه. در هیچ جلسه اولیاء و مربیانی شرکت نمیکرد. «خانوممون گفته» برایش هیچ تقدسی نداشت. و بارها بیکاردستی و پول کمک به مدرسه و بدون کاور رنگی مخصوص زنگ ورزش، راهیام کرد و هیچ ابایی نداشت که مرا با اضطرابش تنها بگذارد. تنها جایی که روی درّهی بین ما پلی داشت و او را کنار خودم حس میکردم بعد از رد شدن از زیر کتیبههای مشکی «یا زهرا» بود.
من و مامان با هم زیاد روضه میرفتیم. آنقدر زیاد که برگزاری همه ولادتها و شهادتها جزو سبک زندگیمان بود. بستنی دوقلو و جعبه شیرینیِ زبان، برای اعیاد بود و خرمای خیراتی برای ایام عزا. اما در فاطمیه، مادرم تا پیشانی در اندوه فرو میرفت. روسری مشکیاش توی خانه هم نشان عزادار بودنش بود و حتی شب شهادت لامپها را کمتر و غذا را سادهتر میکرد. مادرم در فاطمیه ساکت بود و ساکت بود و ساکت بود تا خودم را روبروی صندلی سخنران و لای بوی اسفند و چای دارچینی پیدا میکردم. هنوز «السلام علیکِ...» تمام نشده مادرِ محکمم بیخجالت گریه میکرد. نه بلند و محکم و پر هیاهو؛ مثل کودکهای تنها و ترسیده. هق هقی داشت مخصوص بچههای دبستانی که گوشه حیاط منتظر مادرشان هستند.
آن سالها بنظرم شاکلهی او مخلوطی از اشک و سیمان بود. آنهمه هیبت و مقاومتش ترَک برمیداشت و چکّه میکرد. آغوش روضه حضرت زهرا(س) تنها پناه امنش برای نوازش و محبت بیدریغی بود که جای دیگری پیدایش نمیکرد.
با اینهمه حس نزدیکی که توی روضه با او داشتم، باز وقتی چادرهای توی صورت کشیدهْ پس میرفت، جذبه صورتش برمیگشت و تذکر میداد که درست بنشینم و دامنم را بکشم روی پاهایم. دوباره من توی تمام سختگیریها و جدیتش دنبال چیزی میگشتم که توی کولهی هویتم گذاشته باشد و مرا راهی مدرسه زندگی کند.
بالاخره آن مِهر اختصاصی را یافتم. لحظه کشفش مثل این بود که زیر پایهی چوبی کمد قدیمی خانه پدری دنبال گوشواره ریز و کوچکی بگردی، ولی یک الماس شش قیراطی پیدا کنی.
دانشجو بودم و دیگر سفره روضههایم از مادرم جدا شده بود. داشتم بخش سیمانی ژنومم را زندگی میکردم؛ سخت و رُک و جدی و محکم روضههای خانگی و اشتباهات خانمجلسهایها را به باد نقد میگرفتم. فخر مجالس مسجد دانشگاه و مداح دکتر و سخنران فلانش را میفروختم. میخواستم به مادرم بگویم تو اشتباه کردی. من از تو عبور کردم. اما آن روز توی روضه حضرت زهرا(س) گیر افتادم؛ درست بین در و دیوار. مداح دانشگاه داشت از مادر بارداری میخواند که پشت در به دفاع ولایت آمد ولی زورش به فشار چهل مرد نرسید. داد مردها و نالهی زنها که هوا رفت، یکهو روضه خواندن را قطع کرد. اشک من هم نیمه ماند. منتظر روضهای جانکاهتر بودم. روضه دستی که علی(ع) را از مسجد برمیگرداند. تهدید به نفرینی که ستونهای مسجد را میلرزاند. اما مداح گفت: «امروز بهمحض رسیدن به خونه، پای مادرتونو ببوسید. چون معصوم میفرماید: 'هرکس خنکای محبت ما را در قلب خویش احساس میکند، برای مادرش زیاد دعا کند. زیرا این را مرهون پاکدامنی اوست.'» جا خوردم. حتی لجم گرفت. تا به خانه برسم جمله را هزاربار فکر کردم. در را باز کردم و دیدم مادرم توی خانه کمنور جلوی تلویزیون نشسته و با مداح حرم حضرت معصومه(س) سینه میزند. از دم در تا تلویزیون بیست و دو سال طول کشید. ولی باز نتوانستم از یک قدمیاش نزدیکتر شوم. انگار او در یک «بالافق أعلی» نشسته و من در «فَکانَ قابَ قَوسَین» خشکم زده باشد. سرش را بالا آورد و با چشمهای خیس نگاهم کرد: «بشین! قشنگ میخونه.»
دو زانو و با احترام کنارش نشستم: «شایدم این تویی که خیلی قشنگ گریه میکنی.»
مثل ابرهای گره خورده بهم سر روی شانههای هم گذاشتیم و تا «فَفی فرجِ مولانا صاحبَ الزمان...» باریدیم.
#سمانه_بهگام
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#طاووسهای_بهشتی
همیشه این جور موقعها آخرش به جروبحث کشیده میشود. دیروز سر ناهار دوباره بحثمان شد. روی فرش لاکی توی هال، سفرهی ناهار دو نفرهمان را پهن کرده بودم. قابلمهی کوچک استانبولی را کنارش گذاشتم. دو تا کاسهی کوچک سالاد شیرازی و یک بشقاب سبزی خوردن هم چاشنی و تزیین غذا کردم.
هنوز نصفهی غذا بودیم که گفت: «زن رفیقم رفته دستبند طلاش رو داده برا کمک به لبنان.» خندهی مسخرهای کرد، جوری که چند تا برنج از دهانش بیرون ریخت.
گفتم: «خب خنده نداره، منم دوست دارم کمکشون کنم.»
همینطور که دو تا قاشق غذا و سالاد را سریع توی دهانش جا میداد گفت: «ما خودمون اینهمه مشکل داریم، اونوقت پولمونو بریم بدیم به عربا؟ اینا همش دعوای سیاسیه. چرا ما خودمونو باید قاطی این دعوا کنیم؟»
گفتم: «موقع جنگ ما هم سوریه و لبنان بین اون همه کشور کمکمون کردن. الان هم وظیفه برادری ماست که کمک اونا بکنیم.»
سر سفره را تای کوچکی زدم و خردههای برنج را از دور و برش جمع کردم و گفتم: «تازه اونا سپر بلای ما شدن. میدونی اگه مقاومت مردم غزه و لبنان نبود، الان همون خبرا اینجا بود؟» دور دهانش را با دست پاک کرد و سبیلهای بلندش را مرتب کرد و گفت: «اینا بیخودی دارن چوب لای چرخ اسرائیل میذارن، اصلأ بذارن اسرائیل بیاد ببینیم چیکار میکنه؟»
مدتی بود که در اثر فشار مشکلات مالی خودم و خانوادهام رفته بودم سراغ نماز استیجاری و از حاصل آن طلا میخریدم؛ هر بار یک «طاووس».
طاووسهایی که برای ما اهالی روستای لردگان، روی لچک عروسها زینت بود و برای من حلّال مشکلات.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
هر بار که خواهرهایم به مشکلی بر میخوردند، یک تکه از طلاها را میفروختم و به عنوان کمک یک خیّر ناشناس، بدون اینکه بگویم مال خودم است به خواهرهایم میدادم.
مثل آن روز که سکینه سرطان گرفته بود و پول دوا و درمان نداشت، نمیتوانستم ببینم خواهرم بیمار است و من دست روی دست بگذارم. پس طلایی که جمع کرده بودم را فروختم و برایش دارو تهیه کردم.
یا وقتی که عصمت میخواست دخترش را عروس کند و جهازش کم و کسری داشت، آنجا هم کمی طلا به زخم کارشان زدم.
طلاهایم رسیده بود به پانزده تکّه طاووس که در خانه پدری مخفیشان کرده بودم. داخل صندوقی بودند که از قدیم آن را مایه برکت میدانستند و در آن چای و قند نگهداری میکردند.
حالا چند سالی است مخمل قرمز داخلش رنگ و رو رفته شده و دیگر کسی سراغش نمیآید. طاووسها را در صندوق مخفی کرده بودم تا روز مبادایی شوهرم را غافلگیر کنم و بشود حلّال مشکلمان. یا اگر خواهرهایم به درِ بستهای خوردند بشود کلید درِ بستهشان.
بعدازظهر که به خانهی پدر رفتم، بقیهی خواهرها هم بودند. زینب دوباره دندانش درد میکرد، روسری نخیاش را از زیر چانه تا بالای سرش کشیده و گره محکمی زده بود و همینطور که دستش را روی صورتش گذاشته بود، گوشهی اتاق به خودش میپیچید.
گفتم: «خب چرا دکتر نمیری؟»
- میدونی هزینه عصبکشی چقدره؟ نداریم. علی هم فعلا پولی تو بساطش نیست، روم نمیشه چیزی بهش بگم.
انگشتری که چند وقت پیش، از خواندن نمازهای قضا خریدم و خیلی دوستش داشتم، اولین راه حلی بود که چراغی در ذهنم روشن کرد. کنارش نشستم و با دست چپ آرام شروع به ماساژ دادن ساق پایش کردم. گوشی را روی زانویم گذاشتم و با دست راست صفحه گوشی را بالا و پایین کردم. پیامهای فراخوان «ایران همدل» را دیدم و کلیپ مربوط به خانم تبریزی که سرویس طلایش را برای کمک به لبنان و غزه داده بود. یک آن بین دوست داشتن انگشتر و دنداندرد زینب و اطاعت امر رهبرم گیر افتادم.
بلند شدم و برای زینب قرص استامینوفن را از داخل کمد آوردم و با لیوان آب دستش دادم. خورد و روی پتوی کنار هال دراز کشید.
صدای اذان که بلند شد فکرم هزار جا بود. شیطان یقهام را گرفته بود و میخواست زمینگیرم کند.
«الله اکبر» نماز را که گفتم مدام جلویم رژه میرفت.
«برای چی باید طلا بدی وقتی خواهرت داره درد میکشه؟ شوهرش هم که وضع خوبی نداره بتونه دکتر ببرتش.
اصلأ اون هیچی، خودت این همه مشکل داری. میدونی چند وقته حسرت آوردن یه بچه به دلته؟ خوب باید دوا درمون کنی تا مشکلت برطرف شه.»
به رکوع رفتم و «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه بار تکرار کردم. دوباره آمد. «خب لااقل یه کم پول بده، طلا نیاز نیست.»
به سجده که رفتم خودم را مقابل خدایم دیدم، نزدیک نزدیک، رخ در رخ، دلم نمیخواست سر از سجده بردارم. اشکم ریخت.
«سبحان ربی الأعلی و بحمده»
«خدای من از همهی مشکلات بزرگتره، من حالا باید کاری برای امام زمانم بکنم، باید خودم رو به لشکر آقا برسونم.»
سلام نماز را که دادم، با هر «الله اکبر» سیلی محکمی به صورت شیطان زدم، گفتم: «امروز روز جنگ من و توست ولی من به تو پیروز میشم.»
نماز تمام شد. از جا بلند شدم. پانزده تکه طاووسهای طلا که همهی دار و ندارم بود را در روسری پیچیدم و محکم گره زدم. این باید برود برای بچههای لبنان... . تنها انگشتر دوستداشتنی را هم گذاشتم برای زینب.
به روایت: #مرضیه_امیری
به قلم: #صفورا_ساسانینژاد
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan
#قوی_باش
#دستهایی_که_شکست
صدای گریههای پشت سر هم حسین توی گوشم زنگ میزند. با عجله به سمتش میروم. دو دستش را مشتکرده کنار صورتش فشار میدهد. صورتش سرخ سرخ شده و گوشه چشمانش به اشک نشسته است. دوباره یاد صحبت پدرم میافتم که مگر نوزاد هم اشک دارد؟ و باز با تعجب میبینم که نوزاد بیستروزه من اشک دارد!
او را از روی گهوارهاش که گذاشتهام کنار هال به آرامی بلند میکنم. هنوز عوارض زایمان همراهم است و سرعت عملم را میگیرد. روی مبل مینشینم و شیرش میدهم.
برادر دو سالهاش طبق معمول آویزانم میشود و میخواهد به زور از پاهایم بالا برود و در آغوشم لم بدهد. دستانم را حائلش میکنم و سعی میکنم توجهش را به تلویزیون روشن جلب کنم: «صالح، نینی! برو نینی رو نگاه کن!» عادت دارد برنامه کودک را نینی خطاب کند. ولی قاعدتا این نینی برایش جذابتر از آن نینی است! دستش را روی سر حسین میکشد: «نینی نازی!» لبخند میزنم و تاییدش میکنم. بازهم تکرار میکند. دفعه بعد حوصلهاش سر میرود و یک دسته از موهایش را محکم میکشد. جیغ حسین بالا میرود. با سرعت دستش را جدا میکنم و از جایم بلند میشوم. صالح نقنقی میکند و به حالت قهر روی زمین میغلتد. محلش نمیگذارم. حسین را بلند میکنم تا آروغش را بگیرم. صدای سبحان را از اتاق میشنوم که مثل همیشه بلند و کشدار فریاد میکشد: «مااااامااااان!» با دست بر سر خود میزنم. «چند دفعه بهت گفتم داد نزن! آروم! چیه؟»
- میخوام برم دستشویی بیا بشورم.
✍ادامه در بخش دوم؛
✍بخش دوم؛
آه از نهادم بلند میشود. دندانهایم را روی هم فشار میدهم. همین یکی را کم داشتم. این طفلک را کجا بگذارم تا مورد التفات آن پسرم قرار نگیرد؟!
- باشه برو میام.
اگر یک نفر کمکحالم بود، همه چیز فرق میکرد. ولی چه کنم که پدرشان همیشهی خدا درگیر است. روزانه دوازده ساعت کار میکند و شب خسته و خُرد فقط برای صرف شام و خوابیدن به خانه میآید. علاوه بر اینها فعالیتهای جانبی و ورزشیاش هم سر جایش است. همین میشود که روزهای جمعه هم باید تا دهِ شب چشمم به در بماند. خیلی سر نرفتنش با او صحبت کردم که نتیجهای نداشته است.
صلواتی میفرستم و نوزاد را به آرامی روی گهوارهاش میگذارم و دعا میکنم گریه نکند. شکمم قار و قوری میکند. خیلی گرسنهام ولی هنوز فرصت نکردهام چیزی بخورم.
به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت ۲۱:۱۰ است. چیزی نمانده. به امید خدا تا نهایت یک ساعت دیگر پدرشان میآید و دو تا هیولای بزرگتر را میبرد بخواباند! آن وقت من میتوانم غذایی بخورم و با آرامش به کارهای قبل خواب نوزادم بپردازم.
با صدای دوباره سبحان به سمت دستشویی میروم. هنوز چیزی نگذشته که صدای گریه حسین بلند میشود. گریههایش شبیه ناخنی که رو تخته کشیده میشود، روی مغزم خط میاندازد. با عجله دستهایم را میشویم و به هال برمیگردم. دوباره بغلش میگیرم و به سمت آشپزخانه میروم.
همینطور که نوزاد را با یک دست بغل گرفتهام، با دست دیگرم وسایل مهدکودک فردای سبحان را آماده میکنم. صدای جیغ صالح به هال میکشاندم. «چندبار گفتم داداشتو کتک نزن؟»
- مامان اول خودش زد!
حوصله شنیدن بهانههای همیشگیاش را ندارم و با چشمغرّه و تهدیدی قضیه را فیصله میدهم.
برای چندمین بار به ساعت دیواری زل میزنم. چیزی به ساعت ده نمانده. دلم میخواهد گوشی را بردارم و با همسرم تماس بگیرم، هرچند میدانم دیر نکرده است. پس بیخیالش میشوم و به ادامه کارها میرسم.
گوشیام زنگ میخورد. خودش است. تلفن را برمیدارم: «سلام! اتفاقا میخواستم بهت زنگ بزنم.»
- آره راستش زنگ زدم بگم دست یکی از دوستام تو مسابقه فوتبال شکسته و باید باهاش برم بیمارستان. یه مقداری دیرتر میام.
وا میروم. شانههایم آویزان میشود. یعنی چی؟ طبق معمول خودش را در قبال مشکلات همه مسئول میداند إلا همسرش!
- یعنی برای خوابوندن بچهها هم نمیرسی؟
- نه متاسفانه دیر میرسم. خودت بخوابونشون.
- آخه من چجوری میتونم؟ نمیشه که!
- میدونم عزیزم سخته. چارهای نیست. ببخشید دیگه.
- آخه...
- ببخشید من باید برم دیگه فعلا کاری نداری؟ خداحافظ.
و گوشی را قطع میکند. با بهت به صفحه خاموش گوشی نگاه میکنم. همه چیز نسبت به قبل از تماس، آزاردهندهتر به نظر میرسد. باز صدای جیغ صالح بلند میشود و اینبار من هم سر سبحان داد میکشم. با اخمهای درهم رویم را از آنها برمیگردانم و به سمت اتاق میروم. آخر من چگونه از پس همه کارها دستتنها بربیایم؟ توی ذهنم آماده میکنم که به همسرم بگویم یادش باشد بیشترین کسی که در این دنیا به کمکش احتیاج دارد، من هستم.
حسین را در آغوش میگیرم و شیر میدهم تا مبادا صدای گریهاش خواب آن دو را مختل کند و امیدوارم شیر زیاد خوردن باعث دلدردش نشود. صالح مدام روی پایم غلت میزند و سبحان سوالهای بیانتها از داستان میپرسد. بالاخره بعد از گذشت حدود نیم ساعت و توپ و تشرهای من کمکم چشمانشان گرم میشود و به خواب میروند. از خودم راضی هستم که از پسِ این کار برآمدهام، ولی هنوز نمیتوانم همسرم را ببخشم. آرام درِ اتاقشان را میبندم و به سمت هال برمیگردم.
در حالیکه حسین را در آغوش دارم، گوشی را برمیدارم. دنبال یک مهمانسرا در قم هستم برای مسافرت دو سه روزهای در آخر ماه که قولش را مدتها پیش از همسرم گرفتهام. قرار بود به جبران همه نبودنهایش این ماه را بیشتر کنارم باشد و کمکم کند. قول سفر آخر ماه را هم از همانزمان از او گرفته بودم.
خسته میشوم. گوشی را کنار میگذارم. باز به ساعت دیواری نگاه میکنم. ساعت نزدیک دوازده است. حسین را که خوابش برده در رختخوابش میگذارم و پتو را رویش میاندازم. عادت دارم به شکم بخوابانمش؛ خواب راحتتری دارد.
بلند میشوم. دستهایم را با کلافگی روی شقیقههایم میگذارم و فشار میدهم. در ذهنم راهکارهای مختلف روبهرو شدن با مساله را بررسی میکنم. اینکه وقتی همسرم میآید چه بگویم و از کجا شروع کنم تا دلخوری هم پیش نیاید.
✍ادامه در بخش سوم؛
✍بخش سوم؛
زنگ در به صدا درمیآید. نمیدانم چرا متوجه نیست که این وقت شب زنگ نزند و بچهها را از خواب بیدار نکند. با سرعت با ابروانی که در هم گره خورده است، به سمت در میروم. در حالیکه کلمات «برای چی زنگ میزنی؟» آمادهاند که از لای دندانهایم بیرون بپرند، در را باز میکنم، که در جا خشکم میزند. یک لحظه ساکت و مات میایستم. دهانم باز میماند و تمام حرفهایی که میخواستم بزنم در تصادفی پشت دندانهایم روی هم تلنبار میشوند. همسرم را روبرویم میبینم در حالیکه دو دستش را از انگشت تا بازو گچ گرفته و به گردنش آویزان کرده است. ناخوداگاه زیر لب «وای»ی میگویم و به او زل میزنم.
بعد از چند دقیقه دهانم باز میشود و میتوانم ادامه بدهم که: «چیکار کردی با خودت؟»
با حالت پشیمان و خجالتزدهای سرش را زیر میاندازد و هیچ چیز نمیگوید. آرام همراهیاش میکنم تا داخل شود. روی مبل مینشینیم. هنوز بهتزده به او و حالت دستانش، که برایم غریب است، زل میزنم. «آخه چرا؟ چقدر گفتم فوتبال نرو... ببین آخه!»
- پیش اومده دیگه.
کمی خودش را لوس میکند و از اینکه دیگر دست ندارد میگوید. من اما بغض سنگینی گلویم را فشار میدهد. تمام برنامهای که شب قبل برای ماه بعد میریختیم، انگار دود میشود و به هوا میرود. چشمانم به اشک مینشیند. اجازه خروجشان را نمیدهم. دلم نمیآید در این شرایط من هم با گلایههایم آزارش بدهم. بغض و حرفهایم را باهم قورت میدهم. سعی میکنم دلداریاش بدهم و از اینکه میگذرد میگویم، ولی دل خودم آشوب است.
کمی که حرف میزنیم بلند میشوم و به سمت اتاق میروم. طبق عادت، به تکانهای بدن حسین که معصومانه خوابیده است نگاه میکنم تا مطمئن شوم نفس میکشد. به سرویس بهداشتی میروم. آبی به صورتم میزنم و توی آینه به چهرهام نگاه میکنم. منصفانه که نگاه میکنم از بعد از اتفاقاتی که در غزه افتاده است رویم نمیشود برای هر مسالهای غُر بزنم و گله کنم. وقتی به این فکر میکنم که آنها هر روز عزیزانشان جلوی چشمانشان پرپر میشوند، میفهمم که به دغدغههای ما مشکل نمیگویند. اصلا امتحانات ما کجا و امتحانات آنها کجا؟
از اعماق قلبم لعنتی به جان اسرائیل میفرستم و زیر لب میگویم:
«الحمدلله علی کلّ حال»
#راضیه_حسن_شاهی
در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس...🌱
http://eitaa.com/janojahanmadarane
https://ble.ir/janojahan