مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۳ 🔵راست می گفت. یادم نبود. حالا چی بهش بگم؟ اصلا به این یارو چه ربطی داره؟ خواستم ب
#شیطنت
#قسمت ۱۴
🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز حرف زدنه. دوست نداشتم سهیل به خاطر من با نرگس بحث کنه. لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون نرگس جان باید برم. فردا یه پروژه باید تحویل بدم که کاراشو نکردم ،به طور واضحی برق خوشحالی رو تو چشماش دیدم ولی سهیل ناراحت شد.
سهیل: - حالا بمون شام رو دیگه
- مرسی من که تعارف ندارم با شما. ازشون خدافظی کردم و سهیل تا دم در بدرقم کرد.
سهیل:- هنوز نرفتی آزمایش بدی؟
- نه بابا خوب شدم. همون یه بار بود خون دماغ شدم.
- مراقب خودت باش اگه بازم بود برو یه چکاپ
- اوکی داداش همیشه نگران من.
ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه. تصمیم گرفته بودم حتما فردا برم بیمارستان. حالتایی داشتم که کمی نگرانم کرده بود. سر دردای بد و گیجی. باید مرخصیه ساعتی بگیرم تا بتونم ناشتا برای آزمایش برم. زنگ زدم به شادی و شماره ی موبایل سالاری رو ازش گرفتم و شمارشو سریع گرفتم. نمی خواستم کسی بفهمه. با دومین بوق برداشت.
سالاری: - بله؟
- سلام سمایی هستم. سالاری
- سلام خوب هستید؟
ممنون! راستش کاری داشتم باهاتون.
- بفرمایید
- من می تونم فردا دو ساعت دیر بیام؟
- دو روز مرخصی کم بود؟ هنوز خسته اید؟
- نه جایی کار دارم.
- باشه فقط دو ساعت؟
- بله ساعت ده شرکت هستم. در ضمن خیلی ممنون که قبول کردید.
- خواهش می کنم.
- ممنون، خداحافظ.
سالاری: - بای!
خب اینم از این، قدم بعدی کش رفتنه دفترچه ی بیمه از اتاق باباس. موقع شام راحت تونستم ماموریت رو انجام بدم. ساعت رو طوری کوک کردم که هشت بیمارستان باشم که همون هم شد. تو اتاق خون گیری یه دلشوره ی بدی گرفته بودم. پسر جوونی اومد داخل که روپوش سفیدی تنش بود و لبخندی به لب.
پسر:- سلام
- سلام. پسر اومد جلو و آستین مانتومو که بالا داده بودم بیشتر بالا برد و سرنگ رو آماده ی خون گیری.
پسر: - نفس عمیق بکش، تپش قلبت رو رگت اثر گذاشته رگت پیدا نیست.
چند تا نفس عمیق کشیدم که خون رو گرفت و گفت جوابش چند روز دیگه آماده میشه. با کلی دلشوره و استرس رفتم سر کار و دقیق ساعت نه و چهل دقیقه شرکت بودم. عکس سالاری رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش و در زدم.
- بفرمایید. رفتم داخل.
سلام
سالاری: - سلام. زود اومدید.
- بله زود کارم تموم شد . خانوم منادی نیستن؟
سالاری: - رفتن شمال
- آهان
- کاری داشتید با من؟
- راستش من یکی از شرطای شما رو انجام دادم. با شیطنت یه ابروشو بالا انداخت.
- خب؟ نقاشی لوله شده رو از پشتم در آوردم و گذاشتم رو میزش. برداشت و نگاهش کرد. بهت زده بهم نگاهی اندخت
- شما چه جوری بدون من انقدر دقیق کشیدید؟
لبخندی زدم: - کسی که نقاشه و هر لحظه دنبال سوژه ی نقاشیش ذهن قوی ای داره. منم هر لحظه دنبال سوژه هستم و خیلی خوب همه چیز یادم می مونه.
- واقعا زیباس.
بعد از کمی خندید.
سالاری: - خوشگلما
خندید؛ منم خندیدم
- می تونم برم؟
- نه، شرط دومم به کجا رسید؟ خودمو زدم به اون راه. دوست نداشتم تا جواب آزمایشم مشخص نشده کسی چیزی بدونه
- کدوم شرط؟ سالاری با چشمای ریز نگاهم کرد
- یادت نیست؟
- نه متاسفانه
- وقتی این ماه نصف حقوقت پرید اون وقت یادت میاد. خندید و منم خندیدم.
- مهم نیست
- ممنون بابت نقاشی می تونی بری. رفتم بیرون. در نبود شادی خیلی حوصلم سر رفت. اون شب رفتم خونه دیدم مامان داره چمدون می بنده. تعجب کردم. اینا که تازه از مسافرت برگشتن؟!
- مامان کجا به سلامتی؟
مامان: - می ریم لندن. ذوق کردم
- وای پیش عمو مهدی؟
- آره یه ماهه می ریم و بر می گردیم
- من چه جوری مرخصی بگیرم؟ مامان متعجب برگشت سمتم.
- مگه توام می خوای بیای؟ حالا این من بودم که تعجب کردم
- مگه قراره من نیام؟
- نیازی به اومدن تو نیست. ما برای تفریح نمی ریم. عموت بیماره. تازه فهمیدن سرطان داره. حالش خوب نیست گفته می خواد باباتو ببینه
- مامان چه جور دلت میاد منو نبری؟
https://eitaa.com/manifest/2048 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت105 🔴اون هم با دیدن من تعجب کرد..شادی بچه هایی که باهاشون اشنا نبودم رو بهم معرفی کرد.
#قرعه
#قسمت106
🔴مستقیم به طرفم می اومد..
سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم گفتم شاید داره اشتباهی میاد طرفم ولی وقتی رو
به روم ایستاد مطمئن شدم که منو دیده و شناخته..
نگام رو تا روی صورتش بالا کشیدم..یه تیشرت یقه دار طوسی و شلوار جین مشکی..بالا تنه ی تیشرتش انقدر تنگ بود که عضله های خوش فرمش رو خیلی خوب نشون می داد..
خداییش جذاب بود..چه از نظر چهره و چه تیپ و هیکل..ولی به من چه..ازش خوشم نمی اومد..پسره ی از خود راضی..
انگار منتظر بود بهش سلام کنم ولی به جای سلام نگاه پر از تعجبم رو تحویلش دادم..تو باورم نمی گنجید که اینم امشب توی این مهمونی دعوت شده..اخه چطوری؟!..
وقتی دید هیچ عکس العملی نشون نمیدم خودش پیش قدم شد و با لبخند نگام کرد..
--ســـلام همسایه ی عزیــــز..شما کجا اینجا کجا؟..به به چه تصادف جالبی..
با پررویی تمام صندلی کنار من رو کشید عقب و نشست..دستاش رو روی میز گذاشت و به جمعیت در حال رقص نگاه کرد..
در هر صورت اون مودبانه رفتار کرده بود و درست نبود جوابی بهش ندم..همین که اون اول سلام کرده بود خودش
جای کلی حرف داشت..
-سلام..
سرش رو برگردوند و نگام کرد..چشمامو از روی صورتش برداشتم..بی تفاوت بودم..نه عصبانی..نه خوشحال و..در کل خونسرد رفتار می کردم..انگار نه انگار که تو کی هستی واینجا چکار می کنی؟!..
حالا تمام رخ رو به روی من بود..
--اصلا فکرشو نمی کردم تو هم به جشن تولد شادی دعوت باشی..با هم دوستید؟!..
با تعجب نگاش کردم..اون شادی رو از کجا می شناخت؟!..اگه از جانب شادی مطمئن نبودم که دلش گروی کامیِ بی برو برگرد می گفتم دوست پسرشه..ولی نه شادی کامی رو هیچ جور ول نمی کرد..
حالا حس کنجکاوی من هم تحریک شده بود..اینکه بدونم این مزاحم اینجا چکار می کنه؟!..دیگه نمی تونستم
خونسرد باشم..اینم یکی از خصلت های بد یا شاید هم خوب در من بود..چه میشه کرد؟!..
- بله من و شادی با هم دوستیم..و شما؟!..
فهمید انقدری کنجکاو هستم که این سوال رو ازش پرسیدم..
با لبخند سرش رو تکون داد و به اطراف نگاه کرد :من استادشم..
اینبار زل زد تو چشمام و ادامه داد :استاد موسیقی..گیتار تدریس می کنم..شادی توی موسسه یکی از شاگردامه..
یه تای ابروم رو انداختم بالا..لحنش و نگاهش می گفت داره راست میگه..البته می دونستم که داره حقیقت رو میگه
چون هم شادی کلاس موسیقی می رفت و هم اینکه اونشبه مهمونی دیده بودم که چه قدر ماهرانه گیتار میزنه..پس این یارو معلم گیتار شادی بود؟..موضوع جالب شد..
تو صورتم خیره شده بود..سرم رو برگردوندم که همون موقع صندلی رو به رویم کشیده شد..سرمو چرخوندم دیدم
همون دختر مزاحمه ست..پریا..
با لبخند گل و گشادی به راشا نگاه می کرد..تند نشست رو صندلی وبا عشوه پاهاشو روی هم انداخت..
با صدایی پر از هیجان رو به راشا گفت :وااااای ببین کی اینجاست..سلام استاد..خوبین؟..اصلا فکرشو نمی کردم
درخواست شادی رو قبول کنی..واقعا خوشحال شدم که اینجا می بینمت..
به راشا نگاه کردم..نکنه استاده این منگول هم هست؟!..اخم کرده بود و با همون اخم به پریا نگاه می کرد..
بر خلاف چند دقیقه پیش که با لبخند با من حرف می زد اینبار لحنش سرد بود..
--سلام..ممنونم..خب شادی یکی از بهترین شاگردای منه و درست نبود درخواستش رو قبول نکنم..
پریا با ناز گفت :اگر منم همین الان ازتون دعوت کنم به مهمونی اخر هفته ای که تو ویلای پدرم می گیرم بیای..قبول می کنی؟..
راشا نگاهشو از روی پریا برداشت و به میز خیره شد..حس کردم تردید داره..ولی چرا؟!..اینم یکی از شاگرداش بود
و دیگه چرا تردید می کرد؟!..
اینبار سردتر از قبل گفت :نه..متاسفم من اون موقع فرصت ندارم..هم اینکه سرم شلوغه و..در کل نمی تونم
بیام..شرمنده..
به وضوح متوجه شدم که پریا از این جواب صریح و جدی راشا جا خورد..این وسط من حکم تماشاچی رو داشتم..
کلا انگار بی خیاله من شده بودن..اوکی بتمرگین همینجا دل و قلوه رد و بدل کنید..ما که رفتیم..
eitaa.com/manifest/2047 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت106 🔴مستقیم به طرفم می اومد.. سرمو برگردوندم و خودمو کاملا بی توجه نشون دادم..پیش خودم
#قرعه
#قسمت107
🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!..
با تعجب نگاش کردم..بچه پررو..به تو چه که کجا میرم؟!..
با اخم گفتم :هر جا به از اینجا..شما راحت باشید..
با تحکم گفت :بشین..پریا دیگه داشت می رفت..در ضمن من برای راحتی خودم اومدم اینجا نشستم..اینکه یه اشنا
رو کنارم ببینم..پس بشین..
دیگه کم مونده بود یه تک شاخ بزرگ روی سرم در بیاد..چیزی نزده بود احیانا؟..
اینبار محکمتر گفت :بشــــین..
نشستم..ولی جوری که انگار مجبور شدم..به پریا نگاه کردم.. سرخ شده بود وعین طلبکارا زل زده بود به من..
سریع از پشت میز بلند شد و رو به راشا گفت :مگه منم اشنات نیستم؟..پس چرا ..
راشا جمله ش رو برید و بدون اینکه نگاش کنه گفت :نه..تو فقط و فقط شاگرد منی..ولی اینکه کی می خوای اینو
بفهمی برای خودمم جای سواله..
پریا که معلوم بود اتیشی تر از قبل شده با انگشت به من اشاره کرد وبلند گفت :اونوقت ایشون کی باشن؟..
راشا به من نگاه کرد..من هم مات و مبهوت نگام بین پریا و راشا در رفت و امد بود..اینا چه مرگشــونه؟!..عجب
گیری کردمـا..
بازم خوبه صدای اهنگ انقدری زیاد هست که صدا به صدا نرسه وکسی متوجه جر وبحث این دوتا نشه..
راشا نگاهش رو از روی من برداشت واینبار تو چشمای پریا خیره شد..
جدی تر از قبل گفت :هر کسی که هست غریبه نیست..حالا می تونی بری..
وای الان دیگه حتما اون شاخه وامونده رو سرِ مبارکم سبز میشه..این چی داره میگـه؟!..من که هفتاد پشت باهاش غریبه بودم پس چی داره سرهم می کنه تحویل این دختره میده؟!..
کارد می زدی خون از تن وبدن پریا بیرون نمی اومد..از بس عصبانی بود به خودش می لرزید..
چه بهتر..این حالش گرفته بشه هر طور می خواد باشه..
یه مشت کوتاه ولی محکم رو میز زد و مثل برق از جلوی چشمام دور شد..دختره کم داره ها..چه مرگش بود؟!..
همین که ازمون دور شد راشا نفس عمیق کشید و ایستاد..اخیش داره میره..به سلامت فقط زودتر..
باز همون لبخند جذابی که قبل از حضور پریا رو لباش بود همونجا جا خوش کرد و اینبار نگاهش هم شیطون شد..
چه زود رنگ عوض می کرد..انگار نه انگار اینجا نشسته بود و سرد و جدی پریا رو شست و انداخت رو بند..
با همون نگاه شیطون گفت :افتخار می دید خانم؟..
جانم؟!..با من بود؟!..زِکی..چی خیال کرده؟!..همینم مونده برم وسط با این بچه قرتی برقصم..یه نگاه به تیپش
کردم..نه خداییش قرتی نبود..اتفاقا سنگین و ساده لباس پوشیده بود..خب حالا هرچی..بچه پررو که بود..اره اینو
منکر نمیشم..روش زیاده..
اخمی که روی پیشونیم نشسته بود رو دید و خندید..دهنم لحظه به لحظه بیشتر باز می شد..نه واقعا انگار یه چیزی زده..بهش نمی خوره..پس این کاراش از روی چیه؟!..مرض داره لابد..اره خب این بهش می خوره..
دستاش رو روی میز گذاشت وبه طرفم خم شد..اروم اروم..از اونطرف هم چشمای من اروم اروم داشت گرد می شد..
سرشو انقدری اورد پایین که نفسش خیلی راحت می خورد تو صورتم..بوی ادکلنش معرکه بود..همونی که اونشب تو کابینِ چرخ و فلک حس کرده بودم..
صدای اون اروم بود و صدای موزیک بلند..ولی چون فاصله ش با من کم بود می تونستم بفهمم چی میگه..
-تارا..یه چیزی بگم؟!..
با شنیدن صدای شادی سریع خودش رو کشید عقب..با اینکه این وسط من هیچکاره بودم ولی ناخداگاه هول شدم و دستی به لباسم کشیدم..
شادی با ذوق رو به راشا گفت :سلام استــــاد..خوش اومدین..واقعا خوشحالم کردید..
راشا هم که معلوم بود از حضور بی موقع شادی هول شده لبخند مصلحتی زد..
--سلام..ممنونم..درضمن تولدتون هم مبارک..
از داخل جیبش یه جعبه ی کوچیک بیرون اورد وبه طرف شادی گرفت..شادی هم با ذوق فراوون جعبه رو از دست
راشا گرفت و گفت :وااااای..چرا زحمت کشیدید؟..واقعا ممنونم..ولی همین که قبول کردید و به جشن تولدم اومدید
برام هدیه محسوب می شد..
راشا با لبخند سرش رو کمی خم کرد :اصلا قابلتون رو نداره..لطف دارید..
-با این حال مرسی....راستی امشب من به دوستم تاراجون قول دادم حسابی سوپرایزش کنم..می خوام امشب برامون هم بخونید هم بزنید..
eitaa.com/manifest/2056 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۴ 🔵سهیل:- این چه حرفیه نرگس معلومه می مونه. بعد چشم غره ای به نرگس رفت که این چه طرز
#شیطنت
#قسمت ۱۵
🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم.
- بعد اون وقت من چی کار کنم؟
مامان: - چی رو چی کار کنی؟
-مامان چرا خودتونو می زنید به اون راه؟ من از تنهایی می ترسم. نگو که نمی دونی!؟
مامان: - می دونیم؛ می تونی بری پیش سهیل بمونی
- همین؟ برم پیش سهیل؟! فکر نمی کنی من برم یه ماه مزاحم زندگیشون میشم؟
بابا: - بسه دختر برو اتاقت کاراتو بکن. در ضمن من فقط بلیط برای دو نفر گرفتم و تموم
وقتی بابا بگه تموم یعنی خفه شم. بغض کردم. اشکم ریخت. کنترلمو از دست دادم
- درکتون نمی کنم. شما چه جور آدمایی هستید؟ دارید یه ماه می رید و اصلا نگران من نیستید؟ من حکم چی رو براتون دارم؟ هان؟! مزاحم؟ اگه مزاحمم بگید برم. بابا تا الان فکر می کردم تو زندگیم فقط تنها مشکلم دیکتاتور بودن شماهاس اما الان شک دارم. کلا به همه چی شک دارم. اگه عکسای مامان رو وقتی منو باردار بوده ندیده بودم اصلا شک می کردم دختر شما هستم. برید خوش بگذره نگران منم نباشید
هه!تنها واکنششون در برابر حرفام نشستن بابا جلوی تلویزیون بود و گفتن این که بفرما خانوم چه دختری بزرگ کردی و رفتن مامان به آشپزخونه و زیر لب غر غر کردن که چقدر من پررو شدم. فردا صبح قرار بود همراه سهیل برن فرودگاه. حتی از اتاق در نیومدم تا ازشون خداحافظی کنم. سهیل هم کلی اصرار کرد اما مرغ من به پا داشت. رفتم سر کار و دیدم شادی هست. پریدم بغلشو کلی ماچ و بوسه راه انداختیم
- کجا بودی دختر؟
شادی - شمال بودیم دیگه. جات خالی بود
- مرسی ما هم تو یزد جای تو رو خالی کردیم
- سارا حس می کنم امروز یه چیزیته، از چیزی ناراحتی؟
وا این از کجا فهمید؟ یعنی انقدر ضایعم؟
- چیزی نیست شادی
- نه یه چیزیت هست. سریع بگو
- به خدا چیزی نیست. فقط مامان اینا رفتن مسافرت تنها موندم. منم از تنهایی می ترسم
- چند روزه رفتن؟ بیا خونه ی ما!
- مرسی عزیزم. یه روز دو روز نیست که یه ماهه رفتن لندن.
- خاک تو سرت چرا نرفتی تو؟
دوست نداشتم برم ،شادی من برم کارامو بکنم امروز زیاد کار دارم؛ فعلا. شادی سری تکون داد و من رفتم اتاقم. تا تموم شدن ساعت کاری داشتم به این فکر می کردم اگه برم خونه ی سهیل، نرگس چه واکنشی نشون میده. در اتاق زده شد و سالاری وارد اتاق شد همراه با یه پروژه.
سالاری:- سمایی رو این پروژه کار کن خیلی مهمه و زود باید تحویل بدیم. فقط تا سه روز دیگه وقت داریم. همین طور داشت حرف می زد که گوشیم زنگ خورد. سهیل بود. مونده بودم جواب بدم یا نه که سالاری گفت:
- راحت باش. سالاری خودش مشغول بررسی یه قسمت بود و من سریع گوشی رو برداشتم
- سلام داداشی
سهیل: - سلام. بی شعور چرا نیومدی بدرقه ی بابا و مامان؟
- سهیل خواهشا دوباره شروع نکن.
- اخه احمق با این کارات فقط خودتو داری از بین می بری
- زنگ زدی اینارو بگی؟
- نه. پا میشی میای این جا و تا وقتی مامان اینا بیان، می مونی خواستم جواب بدم که صدای ریز نرگس رو شنیدم.
نرگس: - ای بابا انگار نه انگار منم تو این خونم. و متعاقبش صدای آروم سهيل: - نرگس! خانومی! خواهش می کنم. ما با هم حرف زدیم. پوزخندی به حرفاشون زدم
- سهیل بهتره با خانومت مشورت کنی بعد مهمون دعوت کنی. چند ثانیه ای مکث ایجاد شد. می دونستم سهیل از طرز حرف زدنم شوکه شده. شاید اولین بار بود با کنایه باهاش حرف می زدم
- سارا ما حرفامونو زدیم و تو میای این جا فهمیدی؟
- نه سهیل تا الان از گل بالاتر بهت نگفتم ولی انتظار نداشته باش بیام خونتون یه ماه بمونم. نرگس نمی تونه منو نیم ساعت تحمل بکنه اون وقت تو انتظار داری من یه ماه بیام اون جا؟ نه نمیام. سهیل معذرت می خوام بابت لحنم ولی ..
سهیل:- آخه عزیز من! من که می دونم تو از تنهایی می ترسی
- اون مال بچگیام بود سهيل الان نمی ترسم. خیالت راحت. به فکر منم نباش بای. سرمو بالا آوردم. دیدم سالاری با تعجب زل زده به من خجالت کشیدم ازش. اصلا حواسم نبود اینم این جاس. سرمو پایین انداختم و مشغول بررسی شدم. سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی نه اون حرفی زد نه من. بعد از چهار ساعت و نیم کار مشترک بلند شد بره که وسط اتاق ایستاد و گفت:
- چرا سهیل اصرار داشت بری خونشون؟ مگه پدر و مادرت نیستن؟ ای بابا! بیا به اینم باید جواب پس بدم!
- رفتن مسافرت.
- یه ماه؟
- بله!
- اگه حمل بر فضولی نمی ذاری می تونم بپرسم کجا؟
- اختیار دارید، رفتن لندن
- و شما تنها موندید؟!
- بله
- و از تنهایی هم می ترسید؟!
براق شدم سمتش و خواستم انکار کنم که گفت: - انکار نکن، حرفاتونو با خانم منادی شنیدم. دهنم بسته شد. چی بگم دیگه خب؟!
سالاری:- چرا نمیری خونه ی برادرت؟
- فکر می کنم تلفنمو شنیدید و تقریبا فهمیدید چرا؟ - بله فهميدم ولی از نظر من دلیلتون کمی مسخره س، آدم نباید برای راحتی کسی راحتی خودشو قربانی کنه.
هه! کجای کاری داداش؟ من از بچگی کارم قربونی شدن در برابر راحتی دیگران بوده!
eitaa.com/manifest/2049 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۵ 🔵بابا:- دختر نمی ریم بمونیم که یه ماهه بر می گردیم. - بعد اون وقت من چی کار کنم؟
#شیطنت
#قسمت ۱۶
🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل
اصلا این چرا داره برای من تکلیف روشن می کنه؟ پررو. تا به روش می خندم روش زیاد می شه
- آقای سالاری احترامتون برام واجبه چون هم رییسمید هم ازم بزرگ تر، اما باید بگم تو کار من دخالت نکنید لطفا!
- با بقیه لجی به خودت بدی نکن سمایی. پوزخندی به حرفش زدم. کاش می تونستم زندگیمو براش بگم که این جوری برام سخنرانی فلسفی نکنه، حیف!حیف کسی نمی دونه من از بچگی تا الان چیا کشیدم و دم نزدم. کسی نمی دونه داشتن پدر و مادر دیکتاتور و پسر دوست بودن خانواده چه بلایی سر یه دختر میاره! کاش یه دوست داشتم بهش می گفتم. کاش درد دلمو می ریختم بیرون تا یکم از بغضم کم شه ولی حیف!
- ممنون جناب سالاری بابت نصیحت قشنگتون، ولی متاسفانه این نصیحت به درد کسایی می خوره که از قوم خودتونن، یعنی تو پر قو بزرگ شدن و از گل بالاتر کسی بهشون نگفته نه من!
- فکر نکنم خانواده ی شما هم همچین چیزی نبوده باشه. با حرفش اول مکث کردم بعد زدم زیر خنده.سالاری با تعجب نگاهم می کرد.
- شما تو مرکز مشاوره کار می کنید؟ آخه هم حرفاتون قشنگ بود هم برداشتتون از زندگی من! ولی بهتون میگم کاملا در اشتباهید و حالا من یه نصیحت به عنوان خواهر کوچیک تر بهتون می کنم جناب سالاری، تا از زندگی کسی با خبر نشدی در بارش قضاوت یا نصیحت نکن جواب نمی ده! ممنون بابت همه ی حرفای قشنگتون، با اجازتون وقت اداری تموم شده خداحافظ!
نگاه سالاری با بهت بدرقه ی راه من بود.
از در شرکت زدم بیرون. چقدر تازگیا زندگی برام سخت شده بود. خیلی دوست داشتم برم یه جا و به هیچی فکر نکنم. تا به خونه برسم اشک ریختم. ماشین رو بردم تو پارکینگ و رفتم بالا. چقدر خوب بود نیازی نبود پشت در منتظر بایستم و خودم با کلید در رو باز کنم. رفتم داخل خونه و یه لحظه محیط بزرگ و تاریک خونه منو به وحشت انداخت، اما خودمو کنترل کردم و چراغا رو روشن کردم و نفس راحتی کشیدم. رفتم اتاقم و لباسامو عوض کردم و نشستم پای لپ تاپ تا ایمیلامو چک کنم. بازم ترس برم داشته بود. هر کاری کردم نتونستم تو اتاق بمونم و رفتم تو پذیرایی و همه ی اتاقا رو قفل کردم و وسایلای خودمو آوردم تو پذیرایی و در اتاق خودمم قفل کردم. این جوری بهتر بود، به کل خونه تسلط داشتم. روی مبل دراز شدم و مشغول چت کردن با سمیرا دوست دوره ی دبیرستانم شدم. تا ساعت ده شب نفهمیدم چه جور گذشت و هنوز شام نخورده بودم. رفتم در یخچال رو باز کردم و سالاد الویه ای که از چند روز پیش مونده بود رو در آوردم و با کمی نون خوردم. منتظر سریال مورد علاقم شدم و همون جور رو مبل دراز خوابم برد. نمی دونم ساعت چند بود که با صدای تلفن بیدار شدم. هوا تاریک بود ساعت رو نگاه کردم دیدم دوازده و نیمه. ترسیدم، که نصفه شبی؟! نمی دونم چرا نرفتم تلفن رو بردارم. بعد از چند ثانیه موبایلم شروع به زنگ زدن کرد. جیغ خفیفی کشیدم و موبایلمو با لرز برداشتم و در کمال تعجب شماره ی سالاری رو دیدم.
این موقع شب با من چی کار داره؟ با دو دلی دکمه ی پاسخ رو فشردم
- بله؟ با دادی که کشید گوشم کر شد.
- چرا گوشی رو بر نمی داری سمایی؟! سکوت کردم، نمی دونستم چی بگم.
سالاری: - سمایی زنده ای؟
با پررویی گفتم: - فعلا بله!
- معلوم هست کجایی؟ چرا تلفن خونه رو جواب نمی دی؟
- شما با من کاری داشتید؟
- نخیر خانم منادی هر چی به موبایلتون زنگ زده بود جواب ندادید و ایشونم چون می دونستن امروز تنهایید نگران شدن و از من خواستن بیام خونتون ببینم چی شده؟! تعجب کردم!
- چرا باید چیزی شده باشه؟
eitaa.com/manifest/2066 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت107 🔴از جام بلند شدم و کیفم رو برداشتم..با این عکس العملم راشا تند گفت :کجـا؟!.. با تعج
#قرعه
#قسمت108
🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزیزتون حتما اینکارو می کنم..
-وای مرسی..راستی شما و تاراجون همدیگه رو می شناسید؟..
نگاه مشکوکی به ما انداخت که من سریع گفتم :من و ایشون همسایه ایم..
راشا هم در تایید حرفم سرش رو تکون داد ..
شادی با تعجب گفت :واقعا؟!..چه باحال..نمی دونستم..
رو به من ادامه داد :پس حتما می دونی که استاد صدای فوق العاده ای دارن و گیتار زدنشون هم محشره.. درسته؟..
با پوزخند سرمو تکون دادم و از گوشه ی چشم نگاش کردم..
-اره خب..قبلا از صدا و هنرشون مستفیض شدم..
ظاهرا فهمید کی رو میگم ولی به جای اینکه اخم کنه بلند خندید..مرض..کجای حرفم خنده داشت؟!..
با لبخند رو به شادی گفت :الان تازه رسیدم..اگر اجازه بدی برای بعد..
--اوکی..ولی برای رقص که اماده اید مگه نه؟..
راشا با شیطنت به من نگاه کرد ودستاشو به هم مالید :اون که بلــــه..کیه که برای رقص حاضر و اماده نباشه؟..
رومو ازش برگردوندم..هنوز ایستاده بود..شادی به وسط اشاره کرد و گفت :پس بفرمایید دیگه..
-بدون همراه؟!..
داشتم به بحثشون گوش می کردم که با شنیدن این حرف ..شادی تند نگام کرد..بدون اینکه بهم فرصت هر عملی رو بده دستمو گرفت و بلندم کرد..
-بفرمایید اینم همراه..تازه اشنا هم هستید دیگه چی از این بهتر؟..
مات و مبهوت داشتم به شادی نگاه می کردم..به خودم اومدم دستمو کشیدم..
-ول کن دستمو..چی چی رو اشنا هستید و یالا برید وسط؟!..من نمی خوام برقصم..
--چرا؟!..تو که همیشه تو مهمونیا پایه ی ثابته رقصی..کارتم که بیسته.. پس چرا معطلی؟!..
ای بابااااااا..یکی نبود به این دختره بگه شاید دلم نمی خواد..شاید دوست ندارم..شاید به خاطر این شازده پسر نمی تونم..دست بردار نبود..انگار کمر به همت بسته بود که من امشب با راشا برقصم..هرچی بهش می گفتم نمی خوام و حسش رو ندارم باز می گفت نه داری بهونه میاری..
می دونستم دختره سیریشیه ولی نه تا این حد که زبون ادمیزاد هم سرش نشه..
راشا کنار ایستاده بود ودست به سینه به اصرارهای شادی و انکارهای من گوش می کرد و می خندید..
چشماش برق می زد..هیچ سر در نمی اوردم..اخه چرا اینکارا رو می کرد؟!..مگه ما با هم پدرکشتگی نداشتیم؟!..پس چرا انقدر نرمال رفتار می کرد؟!..یه دادی..یه بیدادی..یه فحشی..چه می دونم کل کلی چیزی..ولی نخیر..هیچ خبری
نبود..
eitaa.com/manifest/2076 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۶ 🔵سالاری:- دلیل بچگانتونو بذارید کنار و برید خونه ی سهیل اصلا این چرا داره برای من
#شیطنت
#قسمت ۱۷
🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟
ایشونم نگران شدن و چون سروش پسرش تب داشت و نمی تونست بیاد از من خواستن، خواستم به برادرت بگم که دیدم نصفه شبی نگرانشون نکنم و خودم اومدم چشمام گرد شد
- یعنی شما اومدید این جا؟
- بله من الان تو کوچتون رو به روی خونتون هستم و از خستگی در حال مرگ! نمی دونم چرا از دهنم در رفت
- اگه دوست دارید بفرمایید بالا! اونم نه گذاشت نه برداشت تعارف منو قبول کرد
- باز کن در رو اومدم تعجب کردم
- جدی میگید؟
- سمایی در رو باز کن.
با فکر به این که این چقدر زود پسر خاله می شه در رو با شک باز کردم. با دو دلی در رو باز کردم و نگاهی سرسری به خودم انداختم ببینم تیپم چطوره که دیدم خوبه. یه بلوز شلوار لیمویی تنم بود تقریبا از جنس کتان. سریع رفتم شال کرم رنگمو برداشم و سرم کردم، موهای فرم هم چون از حمام اومده بودم و سرم مو بهش زده بودم کلی پف کرده بود. شکل دختر فشنا شده بودم. در اتاق رو باز کردم و رفتم آشپزخونه. استرسی نامحسوس داشتم، اولین بار بود مهمون غریبه می اومد و من تنها بودم. مونده بودم چی براش ببرم به عنوان پذیرایی که بسته ی قهوه نظرمو جلب کرد. سریع برش داشتم و دو تا فنجون قهوه درست کردم و گذاشم تو سینی. صدای بسته شدن در اومد و متعاقب اون صدای سالاری.
- اجازه هست صابخونه؟ از لفظ صابخونه خندم گرفت
- بفرمایید الان میام. توی بشقابی بیسکویت چیدم و رفتم تو سالن. با صدای پام روی سرامیک از جاش بلند شد و برگشت سمتم و با دیدنم نیم نگاهی سر تا پا بهم کرد و لبخندی زد
- قهوه ی نطلبیده مراده. خندید، منم خندیدم
- سلام
سالاری: - سلام خانم خواب آلود و بی فکر که یه شرکت رو از کار و زندگی انداخته
- متاسفم، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. شادی نباید شما رو خبر می کرد
سالاری: - شادی خانم وقتی با من تماس گرفتن من هنوز تو شرکت بودم وقتی گفتن شما جواب تلفن رو نمی دید شمارتونو ازش گرفتم تا منم یه زنگی بزنم که دیدم شماره با اون شماره ای که تو فرم پذیر شتون تو شرکت فرق داشت، شک کردم و با اون شماره تماس گرفتم و بعد از پنج بار تماس بالاخره شما برداشتید که البته دیگه فایده ای نداشت چون من رسیده بودم جلو در خونتون
- بازم متاسفم
راستش شادی شماره ی مستقیم اتاق منو داشت و منم چون اتاق نبودم نشنیدم، ولی تعجب می کنم که صدای زنگ شما رو نشنیده باشم من خیلی خوابم سبکه!
- فعلا که خلافش ثابت شد! لبخندی زدم
- ممنونم قهوتون سرد شد. سالاری قهوشو برداشت. سالاری: - بهتره یه تماسی با شادی خانم داشته باشید از نگرانی در بیان
- درسته تلفن رو برداشتم و شمارشو گرفتم و بعد پشیمون شدم. آخه تلفنمون ایراد داشت و صدا کاملا از پشت تلفن واضح بود و شادی هم دهنش چفت و بست نداره. ولی دیگه جایی برای پشیمونی نبود چون شادی گوشی رو برداشت شروع کرد به فحش کشیدن من
شادی: - سلام و کوفت، سلام و درد بی درمون! چه جور روت شده بهم زنگ بزنی بی خاصیت؟ خجالتم نمی کشه! شعور داری اصلا؟ منو بگو چقدر به خاطر توی بی فکر حرص خوردم. بیچاره سالاری رو هم از کار و زندگیش انداختم. خاک تو سرت کنن با این خوابیدنت. وقتی سالاری گفت خواب بودی یاد خرس قطبی افتادم. خنده های ریز سالاری رو اعصابم بود
- می شه بس کنی شادی جون؟
- شادی جون و مرض نه نمی شه، می دونی چقدر نگران شدم؟ این از سروش که تب داره، اینم از توی بی خاصیت اونم از برزو که بدون خبر دادن به من رفته سفر کاری
آه برو گمشو دیگه حوصلتو ندارم سروش رو ببرم دکتر
- کمک نمی خوای؟
- نخیر تو جیب ما رو نزن کمک کردنت پیش کش. مزخرف خداحافظ فعلا. با بهت گوشی رو قطع کردم
- تا حالا تو عمرم انقدر فحش نخورده بودم! سالاری از خنده قرمز شده بود که یه دفعه دو تایی زدیم زیر خنده. خنده هامون که تموم شد سالاری گفت:
- بابت قهوه ممنون خیلی چسبید
- نوش جان. بازم ببخشید باعث زحمتتون شدم
- خواهش. فکر کردم الان میره ولی در کمال تعجب به پاشو رو اون یکی پاش انداخت و مشغول دید زدن خونمون شد.
با این خوابیدنت
- خونه ی زیبایی دارید
- ممنون
کمی معذب بودم
- چرا نرفتی خونه ی برادرت سهیل؟ اخم کردم. بازم شروع شد
- چون قرار نبود برم.
- چرا؟
- آقای سالاری فکر کنم دلایلم براتون روشنه و دیگه جایی برای بحث دربارش نمی بینم، خواهشا این بحث رو تموم کنید
- این لجبازی می ارزه به این همه ترس؟
- من نمی ترسم
- ولی من این طور فکر نمی کنم
- چطور؟
- از این درای قفل اتاقا و اسکان شما توی سالن پذیرایی
از این همه تیزی در عجب بودم. چشمای گرد شدم رو که دید خندید
- تعجب نکن سمایی، من یه خواهر دارم تقریبا همسن شماس وقتی تنها می شه و می ترسه همین کارا رو می کنه. میگه این جوری به کل خونه تسلط داره و ...
eitaa.com/manifest/2077 قسمت بعد
هدایت شده از مانیفست - رمان
🔹🔷خلاصه ای از رمانهای کانال🔷🔹
🔴 رمان #شیطونی (کامل)
نیلوفر دختری مغرور بوده که پدر و مادرشو از دست داده و با مادر بزرگ پولدارش زندگی میکنه
اما مادر بزرگ دوس داشته نیلوفر رو پای خودش وایسه و بهش از ثروت چیزی نمیده و اونو ترغیب میکنه تا بره سر یه کاری
مادر بزرگ با توجه به آشناهایی که داره یه جا برای نیلوفر پیدا میکنه و قرار میشه که نیلوفر بره برای مصاحبه استخدام تا اگه قبول شد مشغول به کار بشه.
اما تو راه حواسش نبوده و با پرایدش به یه پورشه چند میلیاردی میکوبه و تصادف میکنه
راننده پورشه یه پسر خوشتیپ و پولدار و مغرور بوده
اما وقتی پیاده میشه میبینه نیلوفر با اینکه مقصره داره داد و بیداد میکنه و دری وری بار پسره میکنه چون میترسیده پسره ازش خسارت بگیره، پسره هم با خودش میگه من که ماشینم چیزی نشده ماشین خود دختره داغون شده پس نیازی نیست اینجا وایسم و میزاره میره.
نیلوفر هم خوشحال از اینکه همه چیزو انداخته گردن پسره و خسارت نداده خوشحال میره شرکت واسه مصاحبه
اما وقتی میرسه شرکت متوجه میشه رییس شرکت همون پسره هست
وارد اتاق میشه میبینه پسره داره میخنده بهش،
نیلوفر هم که میبینه رییسش همون پسره با خودش میگه این که با اون همه فحشی که من بهش دادم عمرا منو استخدام کنه پس دوباره حالشو میگیرم و شروع میکنه به حال گیری و زدن حرفهای عجیب غریب و با حالی خوش میزاره میره اما داستان اینجا تموم نمیشه پسره هم آدمی نیست که بدون انتقام بزاره کسی فرار کنه😏
🔻این داستان خیلی طرفدار داره و بسیار نویسنده خوش قلمی داره، دلیل پرطرفدار بودنش هم کل کل ها و روابط اجتماعی باحالی هست که تو رمان جریان داره برای خوندن قسمت اول لمس کنید👇👇
eitaa.com/manifest/67
🔵 رمان #لجبازی (در جریان)
این داستان یه مقدار شبیه شیطونی هست و داستانش از این قراره:
🎀نفس دختری شیطون زبون دراز هست که با پسر عموش که ساکن اصفهان هستن سرلج داره داستان از جایی شروع میشه که آرشام برای ادامه تحصیل از اصفهان به تهران میاد و پدر نفس به اون اجازه نمیده که آرشام خوابگاه بگیره! این میشه که آرشام وارد خونه نفس میشه اما اتفاقات جالبی پیش میاد که نفس در گیر دو تا پسر میشه که خودشم نمیدونه از نظر قلبی کدومو بیشتر دوست داره، دو عشقه بودن خیلی سخته😕
🔻قسمتی از رمان لجبازی
سرم رو بالا آوردم… دیدم این آقا آرشام با یه پرستیژ خیلی خاص داره میاد… وقتی بهمون رسید به سمت بابا رفت و مردونه بغلش کرد… بعدم نگاهش به نوید افتاد و با مسخره بازی همدیگرو بغل کردن… وقتی خوب همدیگرو آبیاری کردن به سمت مامان اومد، مامان دستشو دور گردنش حلقه کرد و پیشونیش رو بوسید! همیشه همینطور بود… مامان علاقه خاصی به آرشام داشت… اونقدر که اونو دوست داشت منه بدبخت رو دوست نداشت! سرم پایین بود… اوه اوه چه کفشای ورنی و شیکی… واه این شلوار چسبون و کتون چیه پوشیدی برادر؟! مگه ساپورته؟ …! اوه اوه چه پیرهن جذب سفیدی… نه بابا کت کبریتیش رو نیگا… اوه چه صورت شیش تیغهای… چه… یهو فهمیدم که آرشام روبه روم ایستاده… هیچی نگفتم که گفت: بالاخره شناختی دخترعمو؟!..
قسمت اول👈 eitaa.com/manifest/681
🔴 رمان #قرعه (در جریان)
داستان این رمان در مورد سه تا برادر هست که دزد هستن(در طول داستان دزدی رو میزارن کنار) پدر و مادرشون مرده و ازشون فقط یه ویلای زیبا به ارث مونده.
از اون طرف سه تا خواهر هم هستن که پدر مادرشون مرده و کسی رو ندارن ولی ثروت زیادی براشون به ارث مونده.
از قضا پدر های این دو خانواده با هم دوست بودن و با هم اون ویلای زیبا رو خریده بودن سر همین ورثه این دو خانواده با هم سر ویلا به اختلاف میخورن، سر همین هم سه تا برادر و هم سه تا خواهر میرن تو ویلا زندگی میکنن تا نکنه ویلا از چنگشون در بیاد
وقتی این ۶ تا دختر و پسر تو یه ویلا با هم زندگی میکنن یه سری مسائل پیش میاد و فقط همدیگرو تخریب میکنن و با هم میجنگن که باعث جذابیت داستان میشه.
این رمان نوشته نویسنده معروف خانم فرشته تات شهدوست هست که کارشون بسیار خوبه.
⚠️هشدار: این رمان یه مقدار طولانی هست (۲۰۰ قسمت)و دیر به جاهای جذاب میرسه تقریبا بعد ۴۰ قسمت فوق جذاب میشه و نکته دیگه اینکه رمان مذهبی نیست و برای مذهبی ها مناسب نیست❗️
لینک قسمت اول برای شروع خواندن👇
eitaa.com/manifest/621
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت108 🔴راشا نیم نگاهی به من انداخت و رو به شادی گفت :چرا که نه؟..به افتخار شما و دوست عزی
#قرعه
#قسمت109
🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم قیلی ویلی می رفت برم وسط..
حق با شادی بود من همیشه توی مهمونیا و جشنا پایه ی ثابته رقص بودم..تو خونه هم با تانیا و ترلان می رقصیدم ولی خب اینجا و بین بچه ها و این صدای بلند و تحریک کننده رقصیدن یه حُسن دیگه داشت..
بالاخره کوتاه اومدم چون بدجور دلم می خواست..
بی توجه به راشا رفتم وسط..نمی خواستم با اون برقصم..والا..مگه ادم قحطه؟..
اوه چه حالی می داد..بین جمعیت با حرکات هماهنگ می رقصیدم..رقصم کاملا ایرانی بود..از حرکات و حالتهای
درش خوشم می اومد و بیشتر این رقص رو دوست داشتم..
فضای اطراف تاریک بود و فقط نورهای کمی که از سقف به سالن می تابید اون فضای کوچیک رو روشن کرده بود..
حس کردم یکی از پشت دستشو گذاشت رو کمرم ..حتما شادی بود.. اخه یه بار تو یکی از مهمونیا همین کارو کرد
که مثلا من فکر کنم پسره و حالم گرفته بشه..
ولی دیگه گولشو نمی خورم..عمرا..
بدون اینکه خودمو حساس نشون بدم کمی رفتم عقب ..و همینطور تو بغلش رقصیدم
شونه م رو بهش تکیه دادم و دستامو از کنار پاهاش تا پهلوهاش کشیدم..ولی لبخندم لحظه به لحظه محوتر می
شد..یه بار دیگه دست کشیدم..یهو ایستادم..بدون حرکت..قلبم تو سینه فرو ریخت..وای خدا..
با تردید برگشتم و با دیدن راشا که تو بغلش بودم و به روی لباش لبخند بود جلوی چشمام تار شد..
داشتم پس می افتادم که محکم منو گرفت..وای خداجون این همه مدت داشتم تو بغل این ناز وکرشمه می اومدم؟!..خاک تو سرم که ابروم رفت..
الان حتما پیش خودش میگه دختره این همه ناز کرد تهش از خداش بود بیاد تو بغلم..
بدنم یخ بسته بود..از اینکه در موردم فکرای ناجور بکنه به هیچ عنوان خوشم نمی اومد..نه اون و نه هیچ کس دیگه..
سرمو خم کرده بودم..موهام ریخته بود تو صورتم واسه ی همین صورتشو نمی دیدم..ولی متوجه حلقه ی محکم
دستاش که به دور کمرم بود شدم..
خواستم خودمو بکشم عقب که شروع کرد به رقصیدن..اهنگ تند بود ..بدون اینکه بفهمم داره چی میشه و چه اتفاقی میافته توی دستاش چون عروسکی در حال رقص بودم..
با ریتم و منظم من رو می چرخوند..باورم نمی شد انقدر حرکاتش نرم و زیبا بود که به کل یادم رفت تا چند لحظه
پیش به خاطر اغوشش داشتم غش می کردم..
eitaa.com/manifest/2091 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۷ 🔵سالاری:- شما نبودید که از ترستون از تنهایی با خانم منادی درد دل می کردید؟ ایشونم
#شیطنت
#قسمت ۱۸
🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود.
سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سهیل بازم اخم کردم
- ولی من قرار نیست برم خونه ی سهیل که شما منو ببرید
- چرا انقدر هضم رفتار خانوم سهیل برات سخته؟ به این همه ترس می ارزه؟
- آره، جایی که یه چشم اضافی بهم نگاه کنن از مردن برام بدتره شما هم سعی نکنید منو منصرف کنید که محاله نظرم عوض شه
- هیچ فکر کردی تو یه ساختمون هشت طبقه که پرنده توش پر نمی زنه و از قضا تابستونم هست و به جز واحد یک و دو بقیه ی ساختمون خالیه چقدر می تونه برای یه دختر تنها بد باشه؟! مخصوصا این که کسی هم بفهمه و بدتر از همه اون آدم کمی هم ناتو باشه و از تنها بودن این دختر سوء استفاده کنه و ... با وحشت نگاهش کردم. ترس رو تو چشمام دید و من برق پیروزی رو تو نگاهش دیدم فهمیدم داره اذیتم می کنه تا برم
- آقای سالاری سعی نکنید منو بترسونید، من هیچ جا نمیرم.حاضرم بمیرم ولی تحقیر نشم
سالاری به طور واضحی بادش خالی شد
- شما خیلی لجبازید!
- شما لطف دارید.
سالاری: - این جور که معلومه شما به هیچ صراطی مستقیم نیستید و از حرفتون و تصمیمتون بر نمی گردید. لبخندی زدم. سالاری ایستاد:
- خانم سمایی شما از بهترین همکارای من هستید، معذرت می خوام بابت این که زمانی اومدم که تنها بودید می دونم شاید با خودتون گفتید من چقدر پررو هستم ولی حالم خیلی بد بود، سر درد شدیدی داشتم و مجبوری بالا اومدم تا کمی حالم بهتر شد که با قهوه ی شما انگار دوباره شارژ شدم. خیلی ممنون بابت پذیراییتون
- خواهش می کنم
- شب خوبی داشته باشید، با اجازه.رفت تا در و قبل از خارج شدن برگشت:
- مراقب خودت باش سمایی و رفت و منو تو بهت گذاشت. حرفی رو زد که تا حالا جز از دهن سهیل نشنیده بودم. فکر کنم سرخ شدم! یه دفعه گرمی رو روی لبم حس کردم. دستمو بالا آوردم و دیدم بازم خون دماغ شدم. تموم حس خوبم پرید! کلافه سريع دستمالی برداشتم تا رو لباسای روشنم نریزه و لک شه. آخه چرا من هي خون دماغ می شم؟ چند دقیقه ای طول کشید تا خون دماغم بند بیاد. کلافه روی مبل دراز کشیدم و با یاد این که ده روزی تا دادن جواب آزمایشم مونده. نمی دونم چرا هر بار یاد آزمایشم میفتم استرسی محسوس می گیرم خدایا خودت کمکم کن. من طاقت مریضی ندارم! با این افکار خوابم برد. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و رفتم سر کارم و کلی باز از شادی فحش خوردم و تا آخر ساعت کاری خبری از جایی نداشتم. ساعت هفت بود خواستم برم بیرون که از بیرون اتاق صدای صحبت شنیدم ولی واضح نبود. صدای شادی و سالاری بود، کنجکاو شدم و بیرون رفتم
همزمان با بیرون رفتن من جفتشون به سمتم برگشتن. از نگاه خیرشون هول شدم
- سلام. جفتشون از هول شدن من خندیدن
سالاری: - خانم سمایی دقت کنید الان باید بگید خداحافظ. ناراحت شدم انگار داشت دکم می کرد. حرفشونو تا من برم ادامه ندادن، سر سری ازشون خداحافظی کردم و رفتم خونه. یعنی داشتن سر چی حرف می زدن؟ به خونه که رسیدم تلفن خونه داشت زنگ می زد سریع دویدم تا قطع نشده برش دارم، سهیل بود
- سلام داداشی
- سلام چطوری سارایی؟
- ممنون، تو خوبی نرگس خوبه؟ باران جونم چطوره؟ - وای یکی یکی بپرس، هممون خوبیم تو چطوری؟
- منم خوبم، چه خبرا داداشی؟
- خبری نیست، فقط خواستم بگم تعطیلاته و منم از بیمارستان مرخصی یه هفته ای گرفتم می خوایم بریم شمال، نمیای؟ نمی دونم چرا از نمیای آخرش حس بدی بهم القا شد!
همیشه فکر می کنم به کار بردن فعل منفی نمیای یعنی نیای بهتره! اگه دوست داشته باشه برم بهم میگه میای؟ ولی گفت نمیای؟ من چی بگم؟ سهیل خودشم می دونه من از فعل منفی خوشم نمیاد و می دونم طرف داره تعارف می کنه، انگار رفتار نرگس خانم داره رو داداشمون هم تاثیر می ذاره! بغضمو قورت دادم
- مرسی داداشی، خوش بگذره. نمی تونم مرخصی بگیرم
- مطمئنی؟
- آره سهيل جونم، خوش بگذره بهتون مراقب باران باشید
- باشه، پس ما فردا داریم می ریم. چیزی نمی خوای؟
- ممنون سلامتیتو می خوام
- مرسی، پس فعلا خداحافظ
- بای. گوشی رو قطع کردم. همین؟ هیچ اصراری نکرد! اشکم ریخت، حس کردم تنها حامی زندگیمو دارم از دست می دم! شایدم من توقع زیادی داشتم ولی ... نمی دونم. شب رو با کلی دلتنگی و ناراحتی صبح کردم و رفتم سر کار. نمی دونم چرا از صبح همه رفتارشون مرموز شده بود. شادی که همش سعی داشت از من فرار کنه و سالاری هم کلا نیومده بود و چند باری تلفنی با شادی حرف زد و شادی به طور محسوسی آروم حرف می زد من نفهمم. کلافه شده بودم از کاراشون. یه ساعت قبل از تموم شدن ساعت اداری رفتم کنار شادی نشستم
- چیزی شده شادی؟ شادی هول کرد
- نه، نه چیزی نیست. چطور؟
- نمی دونم چرا از صبح حس می کنم داری یه چیزی رو ازم مخفی می کنی! کمکی از دست من بر میاد؟ چشماش یه دفعه ناراحت شد
– برزو امروز نیست من و سروش تنهاییم.
- خب؟
.
eitaa.com/manifest/2097 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#قرعه #قسمت109 🔴از طرفی دی جی یه اهنگ شاد رو می زد و با جیغ و دادی که بچه ها راه انداخته بودن دلم
#قرعه
#قسمت110
🔴ناخودآگاه روی لبام لبخند نشست..ولی خیلی زود قورتش دادم..وای خدا رقصش عالی بود..خودمو رها کرده بودم تو دستاش و اون هدایتم می کرد..
اطرافیان کمی کنار کشیده بودن و به ما نگاه می کردن..نوک انگشت دستم رو گرفت .. منو یه دور کامل چرخوند و با هر چرخش من اون هم می رفت عقب و باز می اومد سمتم..
دستشو دورم حلقه کرد و وبا اون دستش دستامو بالا گرفت ..کمی منو به جلو خم کرد اینبار خودش چرخید و رو به روم قرار گرفت..
حالا من هم باهاش می رقصیدم..تا حالا از اینجور رقصا نکرده بودم..برام جدید و در عین حال جذاب بود..
توی چشمای هم خیره شده بودیم ومی رقصیدیم..دستشو پشتم گرفت وبا ریتم پایانی اهنگ چرخید ودر اخر من رو
روی دستش خم کرد..چشم تو چشم هم بودیم..حتی پلک نمی زدیم..هر دو نفس نفس می زدیم ..
نفس های گرمش پوست صورتم رو نوازش می داد..بوی ادکلنش عالی بود..ولی این وضعیت زیاد طول
نکشید..با شنیدن صدای دست مهمانها هر دو متوجه موقعیتمون شدیم و رو در روی هم ایستادیم..
صدای دی جی توی سالن پیچید :تشکر ویژه می کنم از دوستان گلمون که با رقص بی نهایت زیباشون امشب رو برای شادی جان یک شب خاطره انگیز رقم زدند..ما هم بی اندازه لذت بریدم..کارتون محشر بود دوستان..
همگی سوت زدن وهورا کشیدن..به خاطر تحرُکه زیاد و از روی هیجان سرخ شده بودم..
راشا دستمو گرفت ..با تعجب نگاش کردم..جلوی همه دستمو بالا اورد و به پشتش بوسه زد(😳😒)..دهنم باز مونده بود..این دیگه چه کاری بود؟!..
به روم لبخند پاشید..ولی من ناخداگاه اخم کردم..دستمو ول کرد..رومو برگردوندم رفتم سرجام نشستم..
دی جی شروع کرد به خوندن..راشا چند قدم به طرفم اومد و نگام کرد ولی جلوتر نیومد..با اخم سرمو انداختم پایین..
دوست نداشتم فکر کنه که حالا چون باهاش رقصیدم از خدامه که بیاد طرفم و حتی انقدر پیشروی بکنه که بخواد دستمو ببوسه(واللا)
داشتم اطراف رو نگاه می کردم که چشمم به پریا افتاد..اوه اوه چشماش سرخ شده بود و لباشو با حرص روی هم فشار می داد..از جاش بلند شد و رفت اونطرف..
پوزخند زدم و رومو برگردوندم..
با شنیدن صدای راشا از پشت میکروفن با تعجب نگام به اون سمت کشیده شد..راشا جای دی جی ایستاده بود ..
--امشب می خوام این ترانه رو همراه با اهنگی که می زنم تقدیم کنم به شادی جان بابت تولدش و بیشتر از اون اینکه..می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..وقتی داشت اینا رو می گفت نگاهش مستقیما به من بود..منظورش از این حرفا چیه؟!..
یه صندلی پایه بلند از گوشه ی سالن آورد و روش نشست..گیتار شادی رو دستش گرفت..رو به مسئول پخش موزیک نمی دونم چی گفت که اونم با لبخند سرشو تکون داد..
همگی براش دست زدند و اهنگ شروع شد..
باورم نمی شد انقدر زیبا و مسلط می زد و می خوند.. که همه ی وجودم چشم شده بود و زل زده بودم بهش..
🍁آهنگ من تو رو کم دارم..از محسن یگانه🍁
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
اگه یه روزی برسه من و تو قدر همو بدونیم
یا که تو لحظه های سخت کنار هم بمونیم
اگه ترکم می کنی نگو کار سرنوشته
یه روز اگه لج نکنیم دنیا مثل بهشته
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو .. دل دیـــــوونمـــــو..
نگاهش روی من بود..حتی لحظه ای چشم ازم بر نمی داشت..حرفاش تو سرم صدا می کرد..
می خوام این اهنگ رو با تموم احساسم تقدیم دختری کنم که مطمئنم با شنیدن تک به تک جمالت و کلمات این
ترانه پی به حسم نسبت به خودش می بره..
م..منظورش..به..به من بود؟!..
کافیه از تو قلبت این کینه رو بندازی دور
اونوقت دیگه مال همیم .. چشم حسودامون کور
چرا میگی خوشبختی دنبال دیگرونه
چرا راه دور بریم .. عشق کنارمونه
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو
من تورو کم دارم و تو دل دیوونمو
بسه با چشمات تو به آتیش نکشون خونمو..
.
eitaa.com/manifest/2101 قسمت بعد
مانیفست - رمان
#شیطنت #قسمت ۱۸ 🔵دهنم از این همه اطلاعات درست باز مونده بود. سالاری: - حاضر شو می برمتون خونه ی سه
#شیطنت
#قسمت ۱۹
🔵شادی:- خب به جمالت.از دوری یار این جوری شدم دیگه!
- حالا من یه پیشنهادی بهت بدم قبول می کنی؟
- خاک به سرم، پیشنهاد بدی؟ من شوهر دارم خانم! خندیدم
- خجالت بکش شادی، خواستم بگم دوست داشتی بیا خونه ی ما
- گمشو همچین میگه انگار داره شاهکار می کنه، خودم همین تصمیمو داشتم تازه ساک لباسمم آوردم می خوام دو روز بیام خونتون. تعجب کردم. شادی هیچ وقت شب نمی تونست جایی غیر از خونه ی خودش بخوابه، اینو خودش بهم گفته بود. چیزی نگفتم که ناراحت شه
- قدمت روی چشم
شادی: - پس بعد از کار با هم بریم خونه ی مامانم سروش رو برداریم بریم خونتون
- باشه. رفتم اتاقم و مشغول بقیه ی کارم شدم ولی نمی دونم چرا حس می کردم شادی داره یه چیزی رو ازم مخفی می کنه. ساعت هفت شد و بالاخره همراه شادی راهی شدیم و رفتیم دنبال سروش. تو راه بودیم که بالاخره شادی لب باز کرد:
- راستش سارا من یه چیزی رو بهت نگفتم. خندیدم: - می دونم
- یعنی انقدر ضایعم؟
- از انقدر یه کم بیشتر. خندیدیم.
- ناراحت نمی شی برای سروش یه تولد تو خونه ی تو بگیریم؟
- کی؟
- فردا ظهر
- آخه خانم آی کیو شرکت رو چی کار کنیم؟
- آی کیو تویی یا من؟ فردا جمعه س!
- راست میگی؟ نه دیوونه خوشحالم می شم.
- راست میگی؟
- آره خره.
شادی: - ناراحت نمی شی همکارای شرکت رو هم دعوت کنیم با خانماشون؟
- نه شادی، چرا فکر می کنی ناراحت می شم؟ یعنی تو منو این جوری شناختی؟
- به برادر تم بگو بیاد.
- اونا نیستن، امروز برای یه هفته رفتن شمال. شادی با بهت نگاهم کرد.
- چیه؟
- واقعا رفتن شمال؟ خندیدم
- آره خب. تو چرا ناراحت شدی؟ خیلی دوست داشتی نرگس خانم افاده ای تو تولد پسرت باشه؟ شادی اصلا نخندید و سکوت کرد. رفتارش کمی مشکوک بود ولی حرفی نزدم. سروش رو برداشتیم و رفتیم خونه ی شادی تا برای فردا لباس بردارن وقتی به خونه رسیدیم سفارش غذا دادم چون دیگه وقتی برای شام پختن نبود. رو تختی مامان اینا رو عوض کردم و شادی و سروش روش خوابیدن منم تو پذیرایی رو مبل خوابیدم. صبح با سنگینی جسمی که رو تنم افتاد از جام پریدم و سروش رو دیدم
- وای سروش تو خواب نداری خاله؟
سروش:- پاشو خاله جون. مامانم میگه بیدال نشی یه جول دیگه بیدالت می کنه
-ای وروجک، برو بیدارم. سروش دوید و با خودش بازی کرد. رفتم آشپزخونه و صبحونه رو آماده کردم و رفتم تو اتاق تا به شادی خبر بدم دیدم اوهو چه تیپی زده! آرایش و یه پیرهن آستین حلقه ایه ماکسیه مشکی شیک
- اوهو، چه کرده مادر داماد. شادی خندید
شادی: - خوب شدم؟
- آره
- توام زود حاضر شو ساعت دوازدهه، مهمونا دو میان
- باشه برو صبحونه بخور من برم حمام
- اوکی
- راستی شام هم می دی؟
- اگه مهمونی طول بکشه مجبورم
- اوکی من رفتم. رفتم تو اتاقم و یه دوش هول هولی گرفتم، بیرون که اومدم موهامو کمی خشک کردم و موس مو زدم و خیلی خوشگل فر شد. می دونستم مرد هم تو مهمونی هست من نمی تونستم مثل شادی پیرهن حلقه ای بپوشم. هیچ وقت دوست نداشتم.
پیرهنی از تو کمدم پیدا کردم به رنگ مشکی بود که حلقه ای بود از پارچه ای ضخیم مشکی و آستین سه ربع حریر مشکی و تا زیر زانو بود. این خوب بود. نمی دونستم شال سرم کنم یا نه. رفتم پیش شادی و شادی منو دید سوتی کشید
- خوش تیپ
شال حریر مشکیم رو به طرز جالبی بستم. آرایش هم جز کرم مرطوب کننده و یه مداد مشکی کاری نکردم. ساعت یک بود که به عنوان نهار املت درست کردیم و خوردیم در ست ساعت دو بود که زنگ در رو زدن. سریع رفتم تو اتاقم تا نگاه نهایی رو به خودم بندازم صندلای مشکیمم پوشیدم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم بیرون. بیرون رفتنم همانا و ترکیدن سالن همانا. همه با هم می خوندن:
- تولدت مبارک .. مات مونده بودم! به چهره ی تک تکشون نگاه کردم. همه همراه خانوماشون و همسراشون بودن و ملکی و سالاری همراه خواهراشون. هنوز به چشمم اطمینان نداشتم، مطمئن نبودم از چیزی که می دیدم. کمی فکر کردم و دیدم آره امروز تولد منه! قطره اشکی از چشمم ریخت. همه ی مهمونا برام محو شدن، لبا تکون می خوردن و من هیچ صدایی نمی شنیدم، فقط یه چیز تو ذهنم وول می خورد و اونم سهیل بود. تولدم یادش رفت، تولد خواهرش یادش رفت! شادی با ناراحتی اومد سمتم
- چی شدی سارا؟ چرا گریه می کنی؟ به خودم اومدم. نه، نباید این جمعیت رو با ناراحتی خودم ناراحت کنم. همشون ناراحت به من خیره شده بودن. لبخند تلخی زدم که دهنم از تلخیش جمع شد.
- چیزی نیست شادی جونم. بلندتر ادامه دادم
- از همتون ممنونم واقعا شوکه شدم، اعتراف می کنم تا حالا همچین سورپرایزی نداشتم! همه باز خوشحال شدن. خانوما رو همراهی کردم تا اتاق مهمان
https://eitaa.com/manifest/2100 قسمت بعد