< نعنا >
-تو با چیزایِ پولی خوشحال میشی .. همچنان من که با اهنگایِ محسن لرستانی تو ماشین ُ سرعت ۱۸۰ طوری شادم
خواننده:
بخوووووون غزلِ خدافظییییی ُ 😔🤙🏼
همچنان من در حالِ اسکل بازی تو ماشین چون میدونم شیشه دودیه هیچکس نمیبینه 😀🎀
مامانم که داره غش غش میخنده بهم
بابام که سعی داره سرعتش ُ که بهش دستور دادم رو ۱۸۰ بمونه کنترل کنه
زندگی:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حجت ُ الاسلام جآنا زنت ُ تحویل بگیر🌝🤝
< نعنا >
حجت ُ الاسلام جآنا زنت ُ تحویل بگیر🌝🤝
بلهبله 🌚✨ .
استغفرالله 😂 .
#جآنا.
⋆⁎⁑
من نوشتنم خوب نیست ولی دلم میخواست داشته باشمشون:>*
این سفرِ ۸ روزه ما خلاصه میشه تویِ استرس ها سختی ها ولی در نهایت خوشحالی ها ُ شادی ها ...
شاید خراب شدنِ ماشینمون ُ غر غر هایِ بامزهی مامانم استرس زا بود ولی عوضش با سوسک هایِ دستشویی رفیق شدم ، کمرم از بس رفتم زیرزمین دستشویی رگ به رگ شد ، اینترنت ُ انتنم کلا پرید ، با مزرعه اقا ابراهیم تو دهنِ هم بودیم ..
اینا سختی هایِ این سفر بود ولی همین ۸ روز زندگیِ روستایی خیلی قشنگ بود .. اینکه درِ خونه چوبی بود ُ یه قفلِ قدیمی داشت باعث میشد قلبم اکلیلی بشه تلوزیونِ قدیمیه برفکی اینکه همین از خونه میومدم بیرون یه ویو ابدی با مردمِ مهربونِ روستا رو میدیدم اینا ارامش بخش بودن ..
گفتُگو با دختر عمهام مخصوصا این اخری که اخرِ هر کلمهی ای ـعلی میزاشتیم اخرین کلمه هم خیسعلی بود🌝🎀
خوندن اهنگ های محسن لرستانی تو ماشین[امشو میرم محلشانننن]
خوردنِ چیز میز هایِ خوشمزه و البتهههه غذایِ شمالییی [من نخوردم از چیزایِ ترش متنفر-🚶🏻♀]
خیره شدنِ همزمان به رودخونه ُ جنگل ..
فهمیدن اینکه چقدر ادمایِ روستا و شهر هایی که معروف نیستن و به اصطلاح تهرانی نیستن خونگرم ُ بدونِ افاده ُ صاف ُ ساده ان ؛ قیافه نمیگیرن ..
عمههایِ خیلی∞مهربونم که اکلیلیم میکننننن😭💘
روزِ تولدم که با صدف جمع کردن شروع و با خوردنِ پیتزا تموم شد 🍕✨
روزِ قدس ُ دیدن نوجوون هایی که چقدر شبیهام بودن!
دور بودن از گوشی که این خوب نبود کلا دو ساعت میتونستم با جآنا حرف بزنم اما بازم کاری کرد که بیشتر با مامانم صحبت کنم ..
و در اخرم به رسمِ همیشه در حالی که هوا گرگ ُ میشه برگشتم و از شیشه پشتیه ماشین برایِ مامانبزرگم دست تکون میدم ُ اون به گیلکی داره برامون دعا میکنه ُ بین حرفاش[تیبلامیسر] ذوقیم میکنه ابِ تو دستش رو روونه خاکِ روستا میکنه و کم کم از دیدمون خارج میشه ...
`روایتِ ۵ تا ۱۲ فروردین ، سفرِ ما 🍄⭐️~
اون حسِ بعدِ سفر<<<<
کیف ُ چمدون هایی که باید لباساش جا به جا بشه صدایِ ماشین لباس شویی خونه ای که از نبود ادم توش سرد شده کلی کار که حالا یعد از تفریح باید انجام بدی[درس*] سردردی که بخاطرِ راه اومده سراغت<<<<
خیلی زمان میبره تا دوباره بیوفتی رو روالِ زندگیه قبلی ..
مخصوصا الان که من به طرز وحشتناکی مریض شدم و مریضیم داره اذیتم میکنه!
میرم بمیرم.
اعتماد به نفسم اونقدر به زیر صفر رفت تو این مسافرت که اخر برداشتم تو اخرین روز چرت ترین عکسارو از خودم گرفتم تا به خودم ثابت کنم که همینه که هست و تو اینی باهاش کنار بیا!