راویة
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید-۱۵ « نانی به قیمت جان » @raavieh
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید- ۱۵
#سمیرا
قسمت چهارم:
#نانی_به_قیمت_جان
قصه های ام سلیمان یکی دو تا که نبود!
دو روز با هم گپ می زدیم. هر روز چند ساعت!
هر ساعت حرفهایش پر بود از دردهای قدیمی، زخم های کهنه..
ام سلیمان با آن چهره ی دوست داشتنی نجیبش، با آن غم کشنده ی توی چشم هایش. با لبخندی که ترکیب رنج و درد و مهربانی بود.
آن روز ام سلیمان روی تشکچه ی راه راه بنفش صورتی اش نشسته بود. قرار بود یک خاطره برایم تعریف کند.
خاطره ی آن روز تلخ که هنوز تلخی اش در کامش بود؛
« مدت ها بود غذا نخورده بودیم. چیزی برای خوردن پیدا نمی شد. گاهی بسته های غذایی که بیشتر نان بود وکنسرو از هواپیماهای ایرانی و عراقی در صحرا به زمین ریخته می شدند. آن هم زیر آتش تیراندازی هایی که به سمت هواپیماها می شد.
یک روز پسرم که مشغول بازی با دوستانش بود با شنیدن صدای هواپیماها سراسیمه به سمت صحرا می دود تا بتواند غذایی، نانی برای خوردن بیاورد.
صدای شلیک تیرها از دور می آمد.
مدت زیادی گذشت. اما پسرم برنگشت.
نگران شدم. می خواستم برای پیدا کردنش راه بیفتم به سمت بیابان. همان جایی که بسته های کمک پایین افتاده بود. اما با دیدن پسرم در مقابلم شوکه شدم.
دستانش خونی بود. قسمتی از لباسش هم!
ترسیدم. سمتش دویدم و سراسیمه وارسی می کردم تا ببینم کجای بدنش زخمی شده!
بهت عجیبی چهره اش را پوشانده بود.
معلوم بود اتفاقی افتاده.خوب که وارسی اش کردم گفتم: « سالمی؟ تیر و ترکش نخوردی؟
بغض کرد و گفت:«مادر! من سالمم. این خون من نیست! با بچه ها که برای برداشتن بسته های نان و غذا سمت هواپیماها دویدیم شلیک تیرها از طرف داعش شروع شد. نفهمیدم چی شد که دوستم افتاد روی بسته نان ها. تیر خورده بود. خون روی نان ها را گرفته بود. نمی دونستم باید چی کار کنم؟ یاد گرسنگی خواهرهایم افتادم. باید هر طور شده غذایی براتون می آوردم. به زحمت دوستم را کنار زدم و با گریه بسته های نان را از زیر پیکرش بیرون کشیدم.
مادر ما گرسنه بودیم. باید نان ها را می آوردم...»
بغلش کردم تا آرام شود. نان ها را نگاه کردم. تعدادی از نان ها خیلی خون آلود شده بود و نمی شد استفاده کرد. نان هایی که کمتر خون رویش ریخته بود برداشتم. خون ها را از رویشان شستم.
گذاشتم زیر آفتاب تا خشک شود. بعد آن ها را آب زدیم تا کمی نرم شود و بتوانیم بعد از مدت ها کمی نان بخوریم.
نان های که با خون کودکانمان آغشته شده بود..»
چقدر ام سلیمان طاقت داشت!
یک زن و این همه رنج!
داشتم از شدت بغض خفه می شدم. اشکهایم شره کرده بود روی صورتم و دیگر پاکشان هم نمی کردم.
به نوجوانی فکر می کردم که دویده بود سمت نان های خشک ریز ریز شده ای که باید از بین خاکهای صحرا جمعشان می کرد تا بعد از مدتها گرسنگی ببرد و با خانواده اش بخورد، اما دقایقی بعد جانش را برای نان فدا کرده بود!
به پسر ام سلیمان که برای سیر کردن خانواده اش مجبور شده بود پیکر خونین دوستش را کنار بزند!
به ام سلیمان که با خون دل خون های روی نان ها را شسته بود تا برای خوردن آماده شان کند...
آخ که چقدر ما جان سختیم!
زهرا کبریایی زاده
سوریه
آذر۱۴۰۳
@raavieh
22.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید_۱۶
#سمیرا
#دلی_به_وسعت_دریا
به پناهگاه جبل الصبر خوش آمدید_۱۶
#سمیرا
#دلی_به_وسعت_دریا
سمیرا یک زن نبود. یک تاریخ بود.
تاریخی که مهربانی اش، جغرافیای سوریه تا لبنان را پر کرده بود.
بعد از آن همه مشقت و رنج، بعد از ماه ها زندگی در شرایطی که غذا هم به سختی برای خوردن پیدا می شد، سمیرا خانواده اش را به دوش کشید و راهی زینبیه شد.
از میان شهرهای اطرافش، زینبیه را انتخاب کرد. چون می خواست خودش و خانواده اش را زیر سایه ی بلند سیده زینب پناه دهد.
ام سلیمان خادم حرم بی بی هم بود.
وقتی پرسیدم:« زندگی خودت و بچه ها رو چطور میگذرونی؟ راه درآمدت چیه؟ از حرم هزینه دریافت می کنی؟»
سرش را تکان داد و گفت:« هرگز! من از سیده زینب پول نمی گیرم. افتخار می کنم خادم حرمشم.»
گفتم:« پس چطور زندگی میگذرونی؟»
لبخند زد و گفت:« الحمدلله... خدا می رسونه...»
رسیدم به سؤالی که همیشه وقت پرسیدنش از سوری ها، مردد می شدم.
اما با سمیرا توی این دو روز آن قدر صمیمی شده بودم که سؤالم را راحت بپرسم:
« حضور لبنانی ها توی سوریه، شرایط شما رو سخت نکرده؟ شما خودتون این جا زندگی سختی دارید. وضعیت برق، آب،...
حالا کلی زن و بچه ی لبنانی هم اضافه شدن به این شرایط سخت شما. شاکی نشدید از بودنشون؟»
جوابش منِ متحیرِ میخکوب شده روی تشکچه های بنفش راه راه خانه اش را
متحیرتر کرد. متحیر و شرمگین. آن قدر که تا دقایقی سرم را انداخته بودم پایین و گلهای قالی کهنه اش را می شمردم.
ام سلیمان همین طور که انگشتش را به نشانه ی انکار تند تند تکان می داد گفت:
« نازحین لبنانی خواهر و برادران ما هستند.
می دانی من چه کرده ام؟
یک خیریه راه انداخته ام و برای کودکان و زنان لبنانی کمک جمع می کنم! من وظیفه دارم به خواهران و برادران لبنانی ام کمک کنم. ما همه مسلمانیم.»
می خواستم چیزی بپرسم. اما این بغض توی گلو مگر می گذاشت حرفهایم را درست و کامل ادا کنم؟
به زحمت پرسیدم: « آخه شما خودتون به این کمک ها احتیاج دارید. چطور میشه؟
اصلا چرا این کار رو میکنی؟»
جوابش یک جور تلخی گزنده ای داشت.
غمش همه ی وجودم را سوزاند.
لبخند همراه با بغضش را نشاند روی دهانش و گفت:
« چون من می دونم این ها چی میکشن.
من می دونم آواره شدن از خونه یعنی چی؟
پای پیاده توی بیابون ها با بچه های گرسنه ت راه بیفتی بدون این که بتونی از زندگی که کلی براش زحمت کشیدی چیزی همراهت برداری یعنی چی.. چون من رنج و دردشون رو میفهمم...»
دلش به وسعت دریا بود.
آن قدر که از سوریه تا لبنان را در قلبش جا داده بود.
ام سلیمان، تمام کمک های جمع آوری شده را تقدیم خواهران و برادران لبنانی اش می کرد. انگار معنای ساختن امت واحده را بهتر از هر کسی فهمیده بود!
این روزها اما حال ام سلیمان خیلی خوب نیست. از آخرین صحبتمان یک ماه بیشتر گذشته و هنوز جواب پیامم را نداده.
به رنج های بیشمارش فکر می کنم.
روزی که خبرهای بد سوریه یکی پس از دیگری به گوشم می رسید و من توی لبنان
به اولین کسی که فکر می کردم سمیرا بود.
برایش نوشتم:« نگرانتونم چه خبر؟»
نوشت: « الحمدلله.. از خونه بیرون نمیرم زیاد. می ترسم برای دخترها..»
برایشان دعا کنیم.
دعا اثر دارد..
زهرا کبریایی زاده
آذر ۱۴۰۳
سوریه
@raavieh
هدایت شده از هیئت هنر اصحاب الرَّحیق
📢جشنواره هنرِ گرافیک و نقاشی "پنجره طلا"
به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت باسعادت امام رضا علیه السلام، از همه هنرمندان گرافیک و نقاشی و تصویرسازی دعوت میشود تا با ارسال آثار خود با موضوع و مضمون امام رضا علیه السلام ، در جشنواره "پنجره طلا" شرکت نمایند.
📆 مهلت ارسال آثار: ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۴
📩 ارسال آثار از طریق پیامرسان ایتا به آیدی:
@ashab_rahigh
🏆 به آثار برتر جوایز ارزندهای تعلق خواهد گرفت.
منتظر خلاقیتهای چشمنواز شما هستیم.
راویة
📢جشنواره هنرِ گرافیک و نقاشی "پنجره طلا" به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت باسعادت امام رضا علیه السل
فرصتی برای عرض ادب هنرمندان در
رشته های گرافیک، نقاشی و تصویر سازی
محضر امام مهربانی ها💚
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این جا دومین روزی بود که توی سوریه بودیم.
از محل اسکان راهی حرم بی بی شده بودیم.
نزدیک ظهر بود و بچه ها از مدرسه تعطیل شده بودند.
توی مسیر که می دیدمشان مدام توی ذهنم
اسم هایی تکرار می شد:
مهدی ثامنی راد
احسان میر سیار
قاضی خانی
قدیر سر لک
میثم نجفی
یاسین غلامی
جعفر حسنی
صادق راشدی
و....
تمامی ندارد این اسم ها!
چه جوان هایی از شهر و دیارم خونشان این جا، یا کمی آن طرف تر، گاهی یک شهر و دو شهر آن سو تر، در سوریه یا عراق روی زمین ریخته بود، تا این کودکان آسوده در خیابان های شهر سرگرم بازی باشند و پشت نیمکت های مدرسه مشغول درس خواندن!
چند تا دختر، حسرت پدر بر دلشان ماند تا آرامش به این کوچه ها برگردد و آب توی دل دختران سرزمین خودمان تکان نخورد؟
این روزها نمیدانم حال این کوچه ها چه طور است؟ حال بچه هایی که سرخوشانه توی کوچه ها تا به خانه هایشان برسند قهقه می زدند و خنده هایشان توی آسمان زینبیه گم می شد و من پشت سرشان خنده بر لبم بود و تصویرشان را توی قاب گوشی ام ثبت می کردم.
از گوشه و کنار سوریه خبرهای خوبی نمی رسد و لابلای روز مرگی های ما گم می شود.
مثل خبرهای غزه!
امروز محیا عکس های «ساحه» را گذاشته بود. ویران شده و خراب!
حس کردم چیزی ته قلبم سوخت.
خدا به داد قلب محیا برسد که چقدر با دوستانش جان گذاشته بودند برای سرپا شدن ساحه توی زینبیه!
تنها دلخوشی ام یادآوری حرف آن پیر حکیم است که گفت:
« سوریه به دست جوانان غیور سوری آزاد خواهد شد.»
زهرا کبریایی
آذر ۱۴۰۳
سوریه
@raavieh
⭕جشن و دورهمی دختران مقاومت
زهور الحیاة⭕
🎊به مناسبت روز دختر🎊
قرار است برای دخترانی که بدلیل جنگ دور از کشور خود هستند به مناسبت میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر جشن بگیریم...
جهت تهیه هدایا و پذیرایی و برگزاری باشکوه تر مراسم به کمک شما نیاز داریم
💳شماره کارت
۶۰۳۷۹۹۷۹۵۰۳۹۹۴۰۳
به نام مرکز امام حسنی ها