eitaa logo
روایت هایی از لبنان
265 دنبال‌کننده
44 عکس
26 ویدیو
0 فایل
رقیه کریمی هستم نویسنده و روایتگر مقاومت دوستانم در لبنان🇮🇷🇱🇧 @Roqayakarimi
مشاهده در ایتا
دانلود
وقت سحر دوستی لبنانی یادداشت روزانه شهید لبنانی قاسم رقة در وسط جنگ را برایم فرستاد. بی اختیار یاد کانال کمیل و يادداشت شهيد ايراني افتادم امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم 🍃🌸🍃🌸🍃🌸 السلام عليكم و رحمة الله و بركاته امروز دوشنبه ٢١ اكتبر ٢٠٢٤ (٣٠ مهر ١٤٠٣) روز به روز اوضاع بدتر ميشود. الان در روستاي طلوسه هستيم. تمام ارتباطات قطع شده. نميدانیم اطرافمان چه اتفاقی میافتد به جز با یک دستگاه. صدای درگیری های اطراف هنوز تمام نشده. بمباران اطراف ما هر روز شدیدتر می شود. مخصوصا امروز که خواستم برای شما نامه بنویسم. زمان گذشت و ساعت ده و نیم شب است. سي متري ما را زدند و ما در تاريكي مطلقيم. موتور برق خراب شده. دیگر برق نداریم. تنها چیزی که داشتیم یعنی تلویزیونی که کمی اخبار را دنبال می کردیم و میدانستیم این بیرون چه خبر است هم از کار افتاده. حالا هیچ چیز نداریم دیگر و نمی دانم چه زمانی صدایمان بزنند و بگویند اسرائیل وارد روستا شده. الان که مینویسم باز بمباران شد. دقیقا نمی دانم کجا. اگر زنده بمانیم فردا میفهمیم. اما فکر کنم خیلی نزدیک بود چون شیشه های خانه ای که در آن هستیم از جا کنده شد. حس میکنم دنیا ویران شده اما مهمترین چیزی که میخواهم بگویم این است که امروز یک روز تاریخی پر از ماجراست. یک روز پر حادثه. مثل روزهای قبل. دلم برای خیلی ها تنگ شده مادرم، پدرم، خواهر و برادرهایم و برای ملاک... برای دوستانم تنها چیزی که می دانم این است که ما نه نا امید شدیم و نه هرگز نا امید خواهیم شد. خدا با ماست و باذن خدا و همانطور که علی اکبر (ع) گفت: آیا بر حق نیستیم؟ پس از مرگ نمی هراسیم
بعد از بمباران امروز لبنان ...
امروز بعد از بمباران ضاحيه 🌺
آيات از بهترين دوستان من است ... آيات جرادي يكي از بهترين شاعران مقاومت . آيات در شعر بي نظير است . شعرهای آیات سهل و ممتنع است ... ساده است اینقدر که وقتی می شنوی بهترین احساس عالم را داری و احساس می کنی چقدر ساده است ... اما ساده نیست ... سخت است ... بغداد که بودیم فقط دلم می خواست فرصتی پیش بیاید و آیات شعر بخواند ... آيات دختر شهيد است ... ديشب وقتي بي خبر يك باره اسرائيل ضاحيه را زد بالاي خانه آيات بود خدا را شكر كه سالم است آيات . این یعنی یکی از بهترین های شعر مقاومت هنوز هم زنده است . اما قشنگ است نگاه آیات به نجات : "یک بار دیگر نجات پیدا کردیم و وقتی شهید می شویم نجات پیدا خواهیم کرد ..."
حرف های این پیرمرد علوی را که می شنیدم یاد روزهای سقوط سوریه می افتادم. آن روزها سرک می کشیدم به صفحه سوری ها ... چون دوست دارم همیشه خبرها را از منبع اصلی اش بشنوم ... یادم نمی رود یکی نوشته بود حالا دیگر می توانیم موز بخوریم ... موبایل هایمان هم گمرگ نمی خورد ... این روزها که اسرائیل تا دمشق را زیر آتش گرفته است یاد آن روزها می افتم . نمی دانم مردم الان می توانند موز بخورند یا نه و یا اینکه موبایل هایشان گمرک می خورد یا نه اما خوب می دانم تاریخ به کسانی خواهد خندید که جنگنده های اسرائیل تا پایتختشان رسید و خواسته هایشان اینقدر حقیر و کوچک بود و به حاکمیتی که در برابر علوی ها شیر بود و در برابر اسرائیل موش! دردناک است حرف های این پیرمرد علوی اومدند پیش من و پسرهام. به من گفتند وایسا بیرون. دو سه نفر هم منو احاطه کردند. یک گروه دیگه اومدند و وقتی پسرهای منو دیدند شروع کردند وحشیانه اونا رو زدند و حرف های زشت به اونها می زدند. بعد انداختندشون روی زمین و گفتند این بزرگه رو سرش رو می بریم . بعدا اونا رو با خودشون بردند. گروه دیگه ای اومد پسر کوچیکم رو برگردوندند خونه و گفتند این فقط یه بچه است. من به اونها گفته بودم پسر بزرگم سرطان خون داره . گفته بودم توی رختخواب افتاده. من و پسر کوچیکم رو به زور فرستادند خونه و نگذاشتند بیرون بیایم. گفتم پسرم رو برگردونید ... گفتند تو که کاری نکردی پس نترس. بهشون گفتم ما فقیر ترین خانواده این روستاییم . با کسی کاری نداریم . سرمون به کار خودمونه. ساعت ۴ بعد از ظهر بود که با گوشی پسر بزرگم سلیمان به من زنگ زدند گفتند تو کی هستی گفتم پدر سلیمان این گوشی سلیمانه . گفتند این گوشی به دست ما رسیده . گفتم پسرم کجاست . گفتند نمی دونیم . دوباره زنگ زدند و گفتند نفهميدي پسرت کجاست؟ گفتم نه گفتند نفهمیدی؟‌ گفتم به خدا نه گفتند پسرت رو فرستادیم پیش حافظ اسد ... دو بار اینو گفت گفت قلبش رو از سینه اش بیرون کشیدیم. گفت برو سلمانی فلان کوچه . یک کوچه قدیمی . گفت برو پسرت رو بردار قبل از اینکه سگ ها تیکه پاره اش کنند. همین رو گفت . اهالی روستا وقتی منو دیدند گفتند نرو ... می کشنت برگرد. گفتم اشکالی نداره . رفتم اون کوچه . جای ترسناکی بود. بعد دیدم پسرم اونجاست . سه تا گلوله توی سینه اش خالی کرده بودند... سینه اش رو شکافتند و قلبش رو بیرون کشیدند . بعد بچه ام رو پیچیدم لای پارچه و با خودم آوردمش . توی راه . رفتم پیش پسر عموم ببینم چکار کنیم . دیدم ۴ تا پسرش رو کشتند....
بشار در روسيه است و نه در سوريه . شايد امروز و فردا مطب چشم پزشکی لوکس و با کلاسی بزند در مناطق اعیانی نشین مسکو. شاید هم درمانگاه بزند ... بشار در روسیه است و نه سوریه و تکفیری های جبهة النصره در بانیاس به جاي بشار از كودكي علوي با دست های بسته انتقام مي گیرند که شلوار کهنه لباس عید فطرش حتی کمربند هم ندارد ... کمربندش یک تکه پارچه است ...
"وقتي كاري براي خدا و در راه خداست نمك نشناسي آدم ها ديگر معنایی ندارد ..." 🍃شهیدة بنت الهدی صدر 🍃 ديروز سالگرد شهادتش بود ...
امروز بالاخره فرصتي شد و داستان شهيد شيخ عبدالمنعم مهنا رو به عربی نوشتم. روحانی شهیدی که فكر مي كنم اولين نماينده امام خميني در لبنان بودند. داستانش رو از زبان نوه اش شنیدم. یعنی خودش این ماجرا رو برای نوه اش تعریف کرده. سال ٦١ با بقيه علماء براي اجلاس مستضعفین به ایران میاد و دقیقا همون روزها اسراییل به لبنان حمله می کنه یعنی بهترین فرصت برای اونها بود که تکلیفشون رو از امام خمینی مستقیما بپرسند. بعد از برگشت از ایران توی روستای صدیقین حوزه علمیه کوچیکی راه می اندازه که ظاهرش حوزه بود اما فقط حوزه نبود. پایگاهی برای مقاومت بود. روستای صدیقین اون روزها اشغال بود و صهیونیست ها بارها تلاش کردند نشانه ای پیدا کنن که این حوزه پایگاهی برای مقاومته اما موفق نشدند. چند باری توی مدرسه پنهانی مین کار گذاشتند. یک بار هم نصف شب موشک از یک پنجره وارد شده بود و از یک پنجره دیگه بیرون رفته بود و داخل خانه منفجر نشده بود. بارها سعی کردند شیخ رو تطمیع کنند. یکبار حتی وزیر کهنه کار اسراییلی موشه آرنز بی خبر شخصا به دیدنش میره. روی میز شیخ یک مجله ایرانی با عکس شهدای جنگ ایران بوده که باعث وحشت موشه آرنز میشه. میگه می فرستیمت مسجد الاقصی زیارت. فقط کوتاه بیا شیخ جواب میده ما مسجد الاقصی میرم و اونجا نماز می خونیم. اما بدون شما . این سرزمین آدم های زیادی به خودش دیده مهم نیست این سرزمین الان دست کیه ... مهم اینه که آخرش قراره دست کی باشه ... ما به مسجد الاقصی میریم . بعد از نابودی شما شهید عبدالمنعم مهنا امسال روز اولی که جنگ در لبنان وسعت گرفت ( معرکة اولى البأس) به همراه همسرش به شهادت رسید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا به حال شده است از دست يك شهيد عصباني بشويد؟ من از دست علي عصباني شدم. دقيقا لحظه اي كه خبر شهادتش را شنيدم. شهيد علي تيسير دقيق پسر عمو و دوست صمیمی شهید علی شفیق دقیق بود. برادر زنش هم بود. یعنی دایی فاطمه. همان دختر بچه ای که در نامه به رزمندگان مقاومت نوشت "اگر گلی در صحرای حلب دیدید آنرا ببوسید. شاید پدرم آنجا دفن شده باشد " کتاب "الحاجز الاخیر" یعنی آخرین مانع را که می نوشتم علی خیلی کمکم کرد. برای من آسان نبود صحبت کردن با دوستان شهید و اصلا از نظر امنیتی این کار ساده نبود. علی خودش یکی یکی با دوستان شهید حرف زد تا خاطراتشان را برایم بگویند. بجز خودش هر داستان را که تمام می کردم می گفتم حالا نوبت خودت است. می گفت هنوز نه. کار کتاب الحاجز الاخیر ۳ سال طول کشید. ۳ سال منتظر بودم خاطراتش را بگوید و نگفت. کتاب بدون خاطراتش منتشر شد. دست تمام خاطراتش را گرفت و با خودش برد. هنوز هم نمی دانم علی چرا خاطراتش را نگفت . شاید خیال می کرد حرف زدن از خاطراتش یعنی مطرح کردن خودش. شاید فکر می کرد چون برای خدا بوده نباید بگوید. ریا می شود . نمی دانم . اصلا نمی دانم حالا علی خودش هم شده است یک داستان. داستانی که شاید روزی آن را بنویسم ... علی که شهید شد یاد این جمله آقا افتادم: "آخرین حلقه رزم یک رزمنده نه تحویل سلاح به واحد تسلیحات، که نوشتن خاطرات نبرد است. یک رزمنده تا زمانی که خاطراتش را ثبت نکرده، هنوز چیزهایی به تاریخ و آینده و آرمانش بدهکار است. از همه نگارندگان حوادث جنگ درخواست میکنم از ثبت و ضبط جزئیات این دوران غفلت نکنند." فیلم: جشن تکلیف فاطمه دختر شهید علی شفیق دقیق
19.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز با شيخ حسين حريري پدر شهید مجتبی حریری حرف می زدم. همان شهیدی که وصیت کرده بود زیر پرچم ایران تشییعش کنند.نمي دانم چرا دلم می خواهد زیباترین داستان عمرم را از مجتبی بنویسم. شهیدی که وصیتش به موقع بود. دقیقا وقتی که دشمن دل دوستان ما را خالی می کرد که ایران شما را تنها گذاشت. ایران شما را فروخت. دقیقا وقتی بعضی در ایران نمی دانستند چرا باید پشت مقاومت ایستاد. چه پیام بزرگی داشت تابوت مجتبی که با پرچم ایران در کوچه های روستای دیرقانون تشییع می شد. این یعنی ایران ما را نفروخت ... باور نکنید ... این یعنی مردم ایران ما جدا از شما نیستیم ... ما خودِ شمائیم ... دلم می خواهد زیباترین داستان عمرم را از مجتبی بنویسم. امروز پدر شهید یادداشت های کوتاه هر روز شهید مجتبی را برایم فرستاد ... و من می خواندم و با خودم می گفتم شهادت تصادفی نیست. حتی اگر از زمین و آسمان تیر و گلوله ببارد ... فقط کسی شهید می شود که خدا انتخابش کرده باشد. داشتم یادداشت های مجتبی را نگاه می کردم رسیدم به یادداشت روز ۳۱ ماه آب ۲۰۲۴ ساعت دوازده و پنجاه دقیقه ظهر. ترجمه فارسی اش می شود دقیقا همین بیت: هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست ... بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند ...
گفت اگه گفتی این گل های توی عکس چیه؟ نمی دانستم. خب گل بود دیگر. گفتم نمی دانم. گفت اینها را خریده ایم تا در باغچه خانه بکاریم دوستم خواهر دو شهید است. شوهر و برادر دیگرش هم جانبازند. شوهرش جانباز پیجر. از خانه قشنگشان فقط ستون هایش مانده است. همه چیز خاکستر شده. حتی درخت هایی که کاشته بودند دوستم می گفت به خاطر مدرسه بچه ها هنوز به روستایشان برنگشته اند. هر پنج شنبه فقط می روند زیارت شهداء. بعد هم می روند و یک قسمت دیگر از خانه را تعمیر می کنند. می گفت این گل ها را خریده ایم تا در باغچه بکاریم و این یعنی زندگی ادامه دارد. این دشمن ما را دیوانه می کند ... شنیدم مثل همین کار را ما هم کرده ایم یکبار . بعد از آزاد سازی فاو. شنیدم باغبان ها گل می کاشتند و دشمن با دوربین می دید و دیوانه می شد. روستای مرزی دوستم هنوز سرپا نشده است. جوان هایشان شهید شده اند. بعضی از خانواده ها چند شهید داده اند. اما هنوز در باغچه هایشان گل می کارند. اما هنوز زندگی ادامه دارد ...