꧁﷽꧂
📣آقایون عزیز💐
❤️آیا میدانستید #زنانی که در خانه پرخاش و دادمیزنند کمبود محبت شدیداز طرف همسر دارند؟
👌برای آرامش هم #محبت خرج کنید
❤️آیا میدانستید #آرامش را #مرد ب زن میبخشد و زن آنرا در خانه وبین کودکان تقسیم میکند دوباره ب مردبازمیگرداند؟
👌آرامش رابه هم #هدیه دهید.
❤️ صحبت در مورد احساسهای درونی بین زن ومرد باعث ایجاد ثبات وامید در زندگی میشود؟
👌باهم حرف بزنید.بدون مکالمه،عشق به جان کندن می افتد.
❤️آیا یکی از نیازهای بارز #همسران، شنیدن تمجید وتعریف از سوی همسر است؟
👌خوبی های #یکدیگر رابه #زبان آورید.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🔆 امام على عليه السلام:
🔺سه خصلت موجب جلب محبّت میشود: خوش خويى، ملايمت و فروتنى
📚 غررالحكم، حدیث۴۶۸۴
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_اول
🍃به نام خداوند لوح و قلم
مددی برای نزدیک ساختن ظهور آقا امام زمان عجل الله فرجه و نمایی از یک زن مسلمان ایرانی ، دغدغه ها و چالش هایی که با آن روبه روست .
🥀🍃🥀
با صدای زنگ تلفن همراهم از خواب بیدار شدم اما آنقدر آثار خستگی در تنم هویدا بود که بی توجه به خودکشی اپلم پتو را روی سرم کشیدم . چند بار زنگ خورد و قطع شد ، اما فرد پشت خط تصمیم نداشت دست از بیدار کردن من بردارد ، مامان با صدای تلفنم به اتاق کشیده شده بود و صدایم کرد :
ــ هانا ؟ هانا ؟ پاشو تلفنت خفه شد !
ــ ولش کن مامان خاموشش کن ، خوابم میاد .
ــ پاشو آقای قادریه حتما کار واجب داره .
با فکر اینکه حتما کار چاپ کتاب تازه مجوز گرفته ام تمام شده و شاید میخواهد خبر از نشرش بدهد ، مثل کسی که برق سه فاز بهش وصل کرده باشند تیز نشستم و گوشی را از مامان گرفتم و قبل از اینکه تماس قطع بشه وصل کردم که صدای محجوبش در گوشم پیچید :
ــ سلام خانم جاوید ، چندبار تماس گرفتم موفق نشدم باهاتون صحبت کنم .
ــ سلام آقای قادری واقعا متاسفم ، دیشب تا اذان پای نوشتن خبر دِپُ برنج بودم باید امروز تحویلش میدادم شرمنده تازه صبح خوابم برد .
ــ خواهش میکنم شما ببخشید که بیدارتون کردم ، اما خبر مهمی دارم که خستگی از تنتون به در میبره
باصدایی که سعی کردم هیجان رو ازش دور کنم که با جیغ جوابش رو ندم گفتم :
ــ کتابم منتشر شده ؟
ــ بله ، ضمنا ...
ــ ببخشید چند لحظه ...
گوشی را زیر بالشت و پتو گذاشتم و پریدم بغل مامانم ، مادری که کم به خاطر من نکشیده بود ، منتظر ایستاده بود تا از تماسم بهش توضیح بدم ، اون هم بغلم کرد و بوسیدم . شروع کردم با جیغ های فرا بنفش و شادی و هیجان تعریف کردن که هیراد آمد به اتاقم و گفت : چته هانا سر ظهری یواشتر !؟
ــ هیراد کَنه اگه بدونی چیشده ؟! وای خدا مرسی فداتشم الهی .
مامان با لبخند و هیراد با چندش شادی من را نگاه میکردند که با سوال هیراد تازه یادم افتاد شادی کافی ست و باید جواب بنده خدا پشت خط را بدهم .
هیراد : حالا کی بهت خبر داد ؟
جیغ خفیفی کشیدم و به سمت تلفنم رفتم و گفتم :
ــ الو آقای قادری ؟ پشت خطید ؟
با صدای که سعی در کنترل خنده اش داشت و نشان میداد سر و صدایم را شنیده گفت : بله هستم در خدمتتون ،
عرض میکردم ؛ خبرگزاری کتاب نیوز میخواد باهاتون مصاحبه کنه تا راجب کتاب جدیدتون بهشون توضیح بدید از چاپ آخرین اثرتون همه منتظر اثر جدید هستن .
غلو یا چاپلوسی نمیکرد واقعا از زمان چاپ آخرین رمانم خیلی ها سراغ بعدی ها را میگرفتند از آنجایی که رمان « فراری از خود » که داستان زندگی خودم بود را با صداقت نوشته شده بودم ، نوشته هایم خیلی خواننده و طرفدار پیدا کرده بود ! اما خب نوشتن انگیزه می خواست که من دیگه نداشتم این بار هم مثل ۸ سال پیش ناجیم به دادم رسید و جان دوباره ای به من داد .
با صدای قادری که خطاب قرارم داده بود از افکارم بیرون آمدم و گفتم : ببخشید چی فرمودید ؟
ــ عرض کردم کی قرار مصاحبه بذارم ؟
ــ آقای قادری من نیاز به سه یا چهار روز وقت دارم تا مثل یک خواننده معمولی کتاب رو بخونم .
ــ باشه ، فقط لطفا طولانیش نکنین .
ــ چشم .
ــ بسیار خب من مزاحمتون نمی شم پس خبر از خودتون فقط اگه میتونید امروز تشریف بیارید دفتر اولین جلد رو به خودتون بدیم .
ــ حتما ، ممنون از کمکتون .
ــ خواهش میکنم انجام وظیفه است امری با بنده ندارید ؟
ــ خیر عرضی نیست
ــ خداحافظ
ــ خدانگهدارتون
یادم نمیاد تا قبل از مهدا کلمه خداحافظ رو به کار برده باشم ، معتقد بودم خدایی برای مراقبت از ما وجود نداره .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_دوم
با خوشحالی به سمت کمدم حمله کردم و برخلاف همیشه بدون توجه به اینکه چی می پوشم و با چه آرایشی ستش میکنم از خونه به سمت دفتر راه افتادم آنقدر انرژی داشتم که یک پیاده روی طولانی رو به بی ام وِ مشکیم ترجیح دادم و به سمت مقصد راه افتادم .
هر قدمی که برمیداشتم یک ورق از گذشته پیش چشمم رخ نمایی میکرد ، اولین باری که مهدا را در کلانتری دیدم فکرش را هم نمیکردم روزی با این دخترجوان که همه سروان رضوانی خطابش میکردند رفیق شوم تا جایی که داستان زندگیش را بنویسم و حتی اینقدر زندگیم با تغییر و چالش مواجه شود .
وقتی که کلانتری بر سر سربازی که کنارم ایستاده بود داد و بیداد میکردم ، دستان ظریف و دخترانه ای را روی شانه ام حس کردم ، به سمتش برگشتم و به معنای هان ؟ چته ؟ خیره اش شدم ، ولی او با آرامش و صلابتی که در صدای نازکش موج میزد رو به سرباز گفت : شما میتونید تشریف ببرید و روبه من ادامه داد : همراه من بیاید .
بدون اینکه مثل سایر پلیس های زن دستم را بگیرد و بکشد خودش منتظر شد باهاش هم قدم بشوم .
تقاوت لباسش با بقیه پلیس های زن و آن ذکاوت و زیرکی در مقابل بچه هایی که سعی در کتمان حقیقت داشتند و اعمال شیطان پرستی پارتی را انکار میکردند نشان داد و با روش خودش تله ای پهن کرد و به تمام چیز هایی که لازم داشت رسید من را حسابی به وحشت انداخت شاید همین ترس باعث شد با پراخاش بگویم :
ــ هی تو کلاغ سیاه ؟ می خوای ببری منو ارشاد کنی ؟ یا ببری زندان ؟ خوب گوشاتو باز کن من نه مشروب خوردم نه خون خواری کردم نه با شیطون پرستا گشتم من خودم یه پا شیطونم ، البته خوشحال نشو من خدای شما هم قبول ندارم ، فکر میکردم یه پارتی معمولیه .....
و توضیحاتی برای نجات خودم دادم ، میدانستم که هیچ مدرکی برای بی گناهیم وجود ندارد و اگر گیرشان بیافتم کم ترین حکم حبس ابد است ، ولی کاملا حق به جانب رفتار کردم .
با آرامشی که دیوونه ام میکرد گفت :
ــ تموم شد ؟
ــ بله
ــ خیلی خب ، بریم .
ــ هوی کجا بریم یه ساعته دارم برات فک میزنم میگی بریم ؟
سربازی جلو آمد احترام نظامی گذاشت و گفت : سروان ؟ جناب سرهنگ گفتن برید اتاقشون این خانوم هم برن بازداشتگاه .
خواستم به سرباز حمله لفظی کنم که سریع گفت : لازم نیست ، راهنماییشون کنید اتاق سرگرد امیری تا من با سرهنگ صحبت کنم .
راهنمایی شون ؟ تا حالا کسی اینقدر بهم احترام نذاشته بود با خودم گفتم خیلی هم دختر بدی نیست شاید نباید این طوری وحشی بازی در میاوردم ، چهره ی دلنشین و جذابی داشت چشم درشت و خاکستری ، صورت گرد و پوست فوق العاده صاف و سفید که هر کس میدید باورش نمی شد کاملا بدون آرایشه ، قد متوسط و خیلی خوش تراش . اگر آبروهاشو که فقط بالاشو چیده بود بر میداشت خیلی خوشکل ترش میکرد هر چند همین الانش هم زیبا بود مطمئن بودم اگد در پارتی کارن شرکت میکرد همه ی پسرها پیشنهاد رقص میدادن .
با صدایش دست از آنلایزش برداشتم و با حرفی که زد حسابی شکه شدم ، با صدای آرام که فقط خودمان بشنویم گفت : اگر بازرسی چهره ی من تموم شده بفرمایید .
خیلی معمولی بدون اینکه تحیرم را نشان بدهم ، چشمی نازک کردم و گفتم :
ــ حالا نه که خیلی خوشکلی !
کمی سرخ شد ، نمیدانم چرا ؟! شاید عصبانی شد یا بهش برخورد ، شاید هم خجالت کشید ! اینا چرا این جورین آخه ؟!!
سرباز : اما خانم این باید ...
ــ آخرین دستوری که از مافوقت گرفتی چی بوده ؟
اینقدر محکم این جمله رو ادا کرد که من چموش هم حساب بردم .
ــ هی ! این به درخت میگن ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🔴 #روانشناسی_مردان
💠 جملات يك #مرد كوتاه و صريحتر از جملات زن است. ابتدای جملهاش ساده بـا محتـوای واضـح و در انتهای آن #نتيجهگيری وجود دارد،
لذا اوّلين قاعده در گفت و گو با يك مرد چنين است تـا حـدّ امكـان حرف خود را ساده بيان كنيد و همزمان از #چند_موضوع صحبت نكنيد.
💠 وقتی زنان بخواهند كه، مردان به حرفهايشان #گوش كنند، بايد به موقع او را از آن موضوع با خبر سازند
و در ابتدا مواردی را كه میخواهند با او در ميان بگذارند مطرح كنند و بگويند كه چه وقت میخواهند در مورد چه موضوعی با او صحبت كنند. مثلاً «در مورد مشـكلی كـه در محـيط كـار بـرايم پـيش آمـده میخواهم با تو #صحبت كنم. بعد از شام وقت داری؟»
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
💠پيامبر اکرم (ص) :
⭕️ هركس برادر خود را براى گناهى كه ازآن توبه كرده است سرزنش كند، نميرد تا خود آن گناه را مرتكب شود !
📚میزان الحکمه ج۸ ص۲۳۸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش ✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقا
📚 #تنها_میان_داعش
✍🏻 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_سی_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay