🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۲: زیر سیگاری بابا، پر از ته سیگارهای نصفه و نیمه،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۳:
چشمهایم میسوزد و کم کم اتاق، پشت پردهی نازکی از اشک، تیره و تار میشود.
بابا درِ اتاق را باز میکند و میآید داخل. سریع با آستین، اشکهایم را پاک میکنم و بینیام را بالا میکشم. نگاهی به من میاندازد و همانجا کنار در، روی زمین مینشیند.
احساس میکنم قدش کمی خمیده شده و وقتی مینشیند، چیزی روی شانههایش سنگینی میکند. با صدایی گرفته و خسته، سکوت اتاق را میشکند:
_ اون وقتی که بهم میگفتی اینقدر به این بچه پیله نکن، نگران این روزها بودم.
روی سخنش با مامان است:
_ حالا بفرما! بشین تا ببینی کی جنازهش رو تحویلت میدن. البته شاید جنازهش هم تحویل ندن.
مامان محکم میزند روی پایش و به ناله میافتد. عزیز به بابا میتوپد:
_ این حرفها چیه جلال؟ حالا وقت این حرفهاست؟ چرا توی دل این زن بیچاره رو اینطوری خالی میکنی؟
پس رحم و مروتت کجا رفته؟
بابا با ناله میگوید:
«آخه من میدونستم آخر و عاقبت این کارها چی میشه. آدم عاقل که با دم شیر بازی نمیکنه.»
عزیز محکم میگوید:
«دُم شیر نه و دُم شغال. که اونم خدا بخواد دیگه داره کنده میشه!»
بابا کلافه میگوید:
«شما هم که حرف اینها رو میزنی مادر من! فعلاً که بچهی من اسیر اونهاست و دستمون هم به هیچ جا بند نیست.»
مامان دوباره ناله میکند و اشک میریزد. عزیز با بغض سرش را رو به سقف بالا میگیرد و میگوید:
«چرا! هنوز به یه جا بنده.»
بابا آه بلندی میکشد و سرش را به دیوار تکیه میدهد. بلند از ته دل میگوید: «ای وای!»
بهناز بعد از ساعتها سکوت، سرانجام لب از لب برمیدارد و به زبان میآید:
«اگه این انقلاب پیروز بشه. اگه آیت الله خمینی برگرده. اون وقت داداشم آزاد میشه. باید کاری کنیم که این اتفاق زودتر بیفته.»
بابا با لبخندی تلخ، به بهناز نگاه میکند:
_ ما باید یه کاری بکنیم دختر جان؟
بهناز عقب نمینشیند:
_ همه! همه باید سعیشون رو بکنن. من مطمئنم بالأخره پیروز میشیم. فقط نباید این آخر کاری، کم بیاریم و عقب بکشیم.
اگر وقت دیگری بود. نه بهناز جرأت گفتن این حرفها را داشت و نه بابا تحمل شنیدنش را.
اما حالا بابا از تاب و توان افتاده و دیگر نه حوصله نصیحت کردن را دارد، نه حالِ توپ و تشر زدن را. فقط زیر لب، انگار که با خودش حرف بزند، میگوید:
«کو! میگفتن محرم که بیاد، کار رژیم تمومه که! پس چی شد؟!»
ناباورانه به بابا نگاه میکنم. پس بابا هم حواسش به این حرفها بوده؟ پس بر خلاف چیزی که نشان میداد، صددرصد شاه را شکست ناپذیر نمیدانست! شاید هم این اتفاقات چند روزه و شدت گرفتن مبارزهی مردم، نظرش را کمی عوض کرده باشد. نگاه بهناز هم به بابا دوخته شده است. حتماً او هم مثل من از این حرف بابا تعجب کرده.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی که آمریکا حریف یمن نمی شود!
#نقاشی
🔸 هنرڪده
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
🌴 تو این فصل از سال، مشغول باردهی نخلها هستیم.
توضیح، این که نخلها دو جنس نر و ماده دارن. باید گردهی نخل نر رو به نخل ماده رسوند تا باردهی انجام بگیره وگرنه جناب نخل میوهی خرمایی نخواهد داشت.
🌴 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
💚 «شاد کردن دل مؤمن»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀
غافل از عمقِ نگاه تو به چشمت نگریست
چه کند؟ خاصیت آینه سطحینگری است
اهل آبادی عالم همه ظاهربینند
اگر این نیست، چرا شهر پر از جلوهگری است؟
دلفریبی و دلانگیز، ولی ای دنیا!
دلربایی مکن از من که دلم با دگری است
صیقل روح و تراشیدن قلب از دل سنگ
کار سرپنجهی اشک است مگو بیهنری است
عاقبت در غزلم نام تو آمد ای عشق!
نسبت من به تو چون لاله به خونینجگری است
«فاضل نظری»
#شور_شیرین_شعر
/ فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌳🍃🐤🍃🌲
تصویری زیبا از «سِسک زرد»
در حال پرواز
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
☘ سهم هر روز ما از دقایق زندگی، چیزی است که قابل پس انداز نیست.
پس امروز را خوب زندگی کنیم.
🌿 «زندگی زیباست»
🍃@sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «آن مرد با باران می آید.» ⏪ بخش ۷۳: چشمهایم میسوزد و کم کم اتاق، پشت پردهی نازکی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «آن مرد با باران می آید.»
⏪ بخش ۷۴:
عزیز آه بلندی میکشد:
«صبر داشته باش مرد! صبر... اِنَّ اللهَ مَعَ الصابِرین.»
بابا تند تند پلک میزند. به نظرم بینیاش هم کمی سرخ شده است. دستش را روی زمین ستون میکند و سنگین از جا کنده میشود. بستهی سیگار تازهای را از پشت قاب روی طاقچه برمیدارد و از اتاق میزند بیرون.
عزیز آرام و بیصدا، با دست روی پایش میزند و رو به مامان میگوید:
«حرفهای جلال رو به دل نگیر. اونم یه پدره. درد به دلشه. ترس داره. پارهی جیگرش رو بردهن و نگرانه.»
آه پرسوزی تمام سینهی عزیز را تکان میدهد:
«این دوتا پسر رو من با یتیمی و بدبختی بزرگ کردم. تا وقتی آقای خدابیامرزشون بود، زندگی ما کموکسری نداشت. اما همین که اون خدا بیامرز وارد کارهای سیاسی شد، زندگی روی دیگهش رو به ما نشون داد. جواد دو سالش بود که مأمورای اون قزاق چکمهپوش، ریختن تو حجرهی آقاش و جلوی چشم همین جلال، با سرنیزه، زدن به شکمش و کشتنش. بعدم مغازهش رو آتیش زدن.»
میپرسم: «قزاق چکمهپوش؟»
بهناز زودتر از عزیز جواب میدهد:
«رضاخان رو میگه. پدر همین شاه خودمون.»
خندهام میگیرد:
_ شاه خودمون؟!
بهناز با عصبانیت میگوید:
«حالا هرچی...»
و رو به عزیز میکند:
_ واسه همینه که بابام اینقدر از سیاست و کارای سیاسی و این درگیریها میترسه؟
عزیز لبخندی بر لب میآورد:
_ آره عزیزم! باباتون برخلاف عمو جوادتون، آدم کم دل و جرأت و کمروییه. همیشه طوری زندگی کرده که آسه بره آسه بیاد تا کسی کاری به کارش نداشته باشه.
از پنجره به حیاط نگاه میکنم. بابا لب حوض نشسته و پاهایش را توی پاشویه گذاشته، سرش را در میان دو دست گرفته و دود سیگار از لای یکی از انگشتانش بالا میرود.
صدای عزیز را میشنوم:
_ حالا هم که جگرگوشهاش اسیر دست همان ظالمای از خدا بیخبر شده که آقاش رو جلوی چشماش کشتن. حق داره که اینطور به هم بریزه.
بهناز بینیاش را بالا میکشد و چیزی نمیگوید. سکوت، در اتاق خیمه میزند. کمی میگذرد و صدای عزیز دوباره به گوش میرسد:
_ توکلتون به خدا باشه. من دلم روشنه که بهروز صحیح و سلامت، برمیگرده. همونطوری که آیت الله خمینی برمیگرده.
صدای گریهی مامان دوباره اوج میگیرد. گریهاش انگار به دلم چنگ میاندازد. تا به حال، گریهی مامان را این طوری نشنیده بودم.
چیزی مثل یک گلولهی آتشین، از سینهام بالا میرود و راه گلویم را میبندد. چشمانم میسوزد و خیس میشود.
صدای زنگ خانه بلند میشود. بابا را از پشت پردهی اشک میبینم که از حوض، مشتی آب به صورتش میپاشد و از جا کنده میشود. حتماً عمو جواد است.
⏪ ادامه دارد ...
.................................
🔺 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
👌🏽 دو طرف زندگی مشترک، باید این رو خوب بفهمند!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌊 نوای شرشر آبشار لاتون گیلان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
👌🏽 تفکر، دوراندیشی، تصمیم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
🌿 «زندگی زیباست»
🍃@sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅ ساده و بی آلایش
👌🏽 #تلنگر
💢@sad_dar_sad_ziba