eitaa logo
رمان های مذهبی «سنیه منصوری»
269 دنبال‌کننده
84 عکس
12 ویدیو
3 فایل
رمانهای مذهبی سنیه منصوری📝 انتشار شرعا حلال است eitaa.com/saniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri splus.ir/romansaniehmansouri rubika.ir/romansaniehmansouri گروه ارتباطی https://eitaa.com/joinchat/953615504Cde5ad8079a ویراستی Sanieh@
مشاهده در ایتا
دانلود
3⃣2⃣✳️3⃣ 📝📝📝📝📝📝📝 همزمان با صدای گلدسته ها زینب سادات و احسان وارد شدند. احسان آرام کنار زینب سادات راه می رفت و غر می زد: آخه اون همه مسجد دور و بر خودمون بود. حتما این هما راه باید تا اینجا میومدی؟ هنوز حالت خوب نشده. زینب سادات آرام قدم بر می داشت: دلم شور میزنه! از مهلا خبر ندارم. گفتم اینجا ببینمش! تو که می دونی دلم الکی شور نمی زنه! تو زودتر برو به نماز برسی، من خودم آروم آروم میرم. التماس دعا زینب سادات رفتن و احسان آهی از حسرت کشید. از آن شب، چشم های همسرش دیگر با نگاه کردن به او چراغانی نمی شد. از آن شب به بعد وقتی صدایش می کند، جان هایش بی جان است. از آن شب هر چه خندیده از ته دل نبوده! استغفرالله گفت و به سمت نماز جماعت پا تند کرد. زینب سادات از پله ها بالا رفت نماز شروع شده بود. به نفس نفس افتاد. یک صندلی خالی پیدا کرد و نشست. سید در رکعت سوم بود که زینب سادات قامت بست. نمازش که تمام شد، چشم چراخاند، مهلا و آلا و پری خانم را ندید. اما ترانه آمده بود. برایش دستی تکان داد تا او را متوجه کند. ترانه دید و با لبخند به مادرش گفت: برم دوستم رو ببینم. ترانه زینب سادات را بوسید و گفت: خدا بد نده! برادرتون گفتن چند روزی استراحت می کردید و حال ندار بودید. خدا بد نده! زینب سادات جواب داد: لطف داری به من. یکم نا خوش بودم بیمارستان بستری شدم. ایلیا هم از کار و زندگی انداختم. ترانه بازوی زینب سادات را نوازش کرد: خوبه که حالت خوبه! زینب سادات گفت: مهلا رو نمی بینم. ترانه گفت: ما هم اومدیم نبود! اتفاقا خیلی خیلی تعجب کردم که هیچ کدومشون نیستن! زینب سادات گفت: دلم شور می زنه! ترانه ابرویی در هم کشید: اونوقت برای چی دلشوره داری؟ البته من هر وقت دلم شور می زنه هیچ اتفاقی نمی افته! اصلا دلشوره که دارم، خیالم راحت میشه همه چیز امن و امانِ! زینب سادات گفت: من هر بار دلم شور زده اتفاق بدی افتاده. و زینب سادات آخرین بار را به یاد آورد. آن شب درون ماشین، چقدر دلشوره داشت و این دلشوره را به دادن خبری مهم به احسان تعبیر کرد اما تقدیر برنامه دیگری چیده بود. نماز تمام شد و مهلا و آلا نیامدند‌. جشن آغاز شد و به پایان رسید و نیامدند! دلشوره زینب سادات لحظه لحظه بیشتر می شد. ترانه و تهمینه خانم کنارش نشسته بودند و دلداری اش می دادند. هر چه تماس می گرفت، بی پاسخ می ماند. مراسم تمام شد و خبری از مهلا نیامد! چه کسی گفته بی خبری خوش خبری است؟ شاید نتوانسته خبر بد را برساند! که اگر خبر بد اینقدر زود پخش می شود، پس چرا مردم دنبال پخش کردن خبرهای خوش نبودند؟ دیشب با مهلا حرف زده بود. حالش خوب بود یا بهتر است بگوییم مثل همه روز های بعد از رفتن شیخ حسین بود. دیگر دلش طاقت نداشت! بلند شد که به خانه مهلا برود. به احسان زنگ زد: الو احسان، مهلا نیومده. می خواهم برم خونشون. احسان گفت: دم در منتظرم. زینب سادات به کمک ترانه از پله ها پایین آمد و احسان و ایلیا را منتظر دید. احسان با ترانه سلام علیکی کرد و تا خواستند از مسجد بروند سید حیدر علی داد زد: دکتر! زود بیا یکی حالش بد شده! احسان به زینب سادات نگاه کرد و به سمت ماشین زینب سادات دوید تا کیف جدید پزشکی اس را بردارد. کلید ماشین را کف دست ایلیا گذاشت و کلید موتورش را گرفت. نیازی به حرف زدن نداشتند. برنامه همیشگی آنها همین بود! اینکه شما بروید و خودم را می رسانم! در خانه شیخ، سکوتی ترسناک، دل ایلیا را هم به شور انداخت. بچه های دنیا و اینقدر سکوت؟ حتی همسایه ها! پنجره های باز و سرک هایی که می کشیدند نشان می داد خبر هایی بوده و در انتظار ادامه ماجرا هستند! شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊
3⃣2⃣✳️4⃣ صدای جیغ از خانه رو به رویی بلند شد. ایلیا و زینب سادات به هم نگاه کردند و ایلیا گفت: بهتره تو بری توی ماشین! اینجا وضعش خوب نیست، استرس برات سم هستش. زینب سادات به صدای داد و جیغ ها گوش می داد: این خونه پدر مهلاست که صدای جیغ ازش میاد. به سمت در رفت و در زد و آنقدر در زد تا در باز شد. مهلا در میان حیاط ایستاده بود و سعی داشت به کمک مادرش و دنیا، آلای بیچاره را از دست کتک های پدر نجات دهد. اینبار پدرش هوس شوهر دادن آلا در سر داشت و فریاد می زد: هر غلطی دلت خواست پشت اون مردک عمامه به سر قایم شدی و کردی و انگار نه انگار صاحاب داری پدر سگ زبون نفهم! فکر کردی من از پس تو پیزوری بر نمیام؟ گذاشتم ببینم تا کی می خواهی جولون بدی؛ که انگار تمومی نداره! آدمت می کنم بی پدر! آرش و کیارش بی عار پای تلویزیون نشسته بودند و گاهی سری چرخانده و به دعوای درون حیاط نگاه می کردند. آلا داد زد: من با اون مردک بهایی نجس ازدواج نمی کنم!.و لگدی به دهانش خورد و خوبی که پاشید و صدای در که بلند شد. قلب مهلا ایستاد. در همین حال بود که شیخ در این خانه را زد و او را نجات داد! شیخ! شیخ! شیخ! زنگی که در سر مهلا به صدا در آمد و ناگهان فشارش نوسانی پیدا کرد و سرش گیج رفت. دست انداخت تا چیزی را بگیرد که دستش به بازوی پدرش خورد. پرتاب دست کمک خواهی اش توسط پدری که نازکشی و حمایت از دخترانش را بلد نبود باعث شد دست مهلا از آن ریسمانی که چنگ زده بود رها شود و تمام توانش از بین برود و روی آلا بیفتد. آلا با دهان پر خون گفت: مهلا! پری خانم و دنیا مهلا را گرفتند بلند کردند. در هنوز کوبیده می شد و کامران برای باز کردن در دست از زدن برداشت. در را باز کرد و زن و مردی پشت در داد: فرمایش؟ زینب سادات سعی داشت داخل را ببیند: سلام. مهلا و آلا اینجا هستن؟ کامران به زینب سادات تشر زد: به فرض که باشن! به تو چه؟ ایلیا به طرز حرف زدنش اخم کرد اما زینب سادات با لبخند پر اضطرابی گفت: من دوست مهلا جون هستم. کامران پوزخندی زد: از قیافه کلاغت معلومه که دوست اون داماد گور به گوری هستی! راستی شیخ ها هم دوست دختر دارن! ایلیا غرید: مواظب حرف زدنتون باشید. زینب سادات با آرنج به ایلیا زد که ساکت باشد و همزمان کامران قدمی جلو گذاشت و سینه سپر کرد: نباشم چی میشه؟ تو الف بچه برای من شاخ شدی؟ زینب سادات سعی کرد اوضاع را آرام کند: نه آقا فقط با مهلا جون کار داشتم! کامران خواست در را ببندد: برو فردا بیا! زینب سادات در را گرفت: خیلی طول نمی کشه! کامران در را باز کرد و گفت: بیا ببینم چی می گی! زینب سادات وارد شد اما ایلیا پشت در ماند. زینب سادات با دیدن حال و روزشان پا تند کرد: بمیرم براتون چی شده؟ دنیا گفت: یکهو از حال رفت! آلا خون دهانش را تف کرد و گفت: باید یاد شیخ افتاده باشه. چون تا صدای در رو شنید، غش کرد. اون روزی که شیخ در این خونه رو زد، مهلا جای من بود. زینب سادات بلند ایلیا را صدا زد: ایلیا داداش زنگ بزن به احسان بگو زود بیاد. دستگاه فشار رو می خواهم. مهلا حالش بده! خودت هم برو سرم شستشو و گاز استریل بگیر! ایلیا رفت تا دستورات زینب سادات را انجام دهد. زینب سادات آرام به صورت مهلا می زد و صدایش می کرد. گاهی خواب هم دوای دردت نمی شود و از دست کابوس ها لحظه ای آرام نداری! در این گاهی وقت ها غش کردن و بی هوشی و بی ادراکی و بی خبری و سیاه شدن مغزت نعمتی می شود که آرام بگیری و دمی فارغ شوی از درد هایی که به جراحی مغز و قلبت ادامه می دهد و ادامه می دهد و ادامه می دهد! مهلا از میان سیاهی ها برگشت و چشم گشود به دنیای بی شیخ! اشک از گوشه چشمش رفت. کامران گوشه حیاط نشسته و سیگار دود می کرد و به صحنه مقابلش نگاه می کرد. احسان آمد و به مهلا سرم وصل شد و زخم های آلا پانسمان شد که کامران از جا بلند شد. دورش پر بود از ته سیگار که آخرین پک را زد و سیگار را به باقی ته سیگار ها اضافه کرد و با کف دمپایی خاموشش کرد: فردا میان! ببینم مثل امروز دهن باز کردی به زبون درازی، زبونت رو می برم! حالا گم شو تو خونه! مهلا گفت: میاد پیش من! کامران پوزخند زنان گفت: که فراریش بدی؟ تا شوهر نکرده حق نداره پا از خونه بیرون بگذاره! زینب سادات به کمک دنیا، مهلا را بلند کردند و پری هم آلا را به درون خانه برد. در این خانه پری همیشه هیچ بود و حساب نمی شد اما گاهی سپر بلای کتک خوردن بچه ها بود و گاهی لقمه از دهان بگیرد و شکم بچه هایش را سیر کند‌. هر چند شوهرش نه شوهر خوبی بود که احترامش را داشته باشد و مشورتی کند، نه پدر خوبی، پری سعی داشت مادری کند هر چند کم و شرمنده...
دور هم در اتاق خانه شیخ نشستند. دنیا رفت چایی بیاورد‌. بچه ها خوابشان برده بود. سکوت سنگینی می کرد. زینب سادات پرسید: چی شده مهلا؟ مهلا با بغض گفت: بابام عصبانی از چادری شدن آلا! این مدت هی اذیتش کرد که دست برداره اما آلا زیر بار نرفت. حالا یک بهایی پیدا کرده که با آلا ازدواج کنه! آلا هم همون لحظه گفت من با آدم بهایی کافرِ نجس زندگی نمی کنم! یعنی بابام آتیش گرفت این رو شنید! احسان پرسید: این آقا میشناسید مگه؟ دنیا با سینی چای آمد: می شناسیم؟ گاو پیشونی سفید محله است! چند باری هم شیخ رو اذیت کرده بود. توی هر گناهی این سر دسته میشه و همه بچه مچه ها رو خراب کرده! مهلا ادامه داد: از شهادت شیخ به این ور انگار زیاد پیش بابام میومد! دنیا جوابش را داد: کار شاهین گور به گور شده است! رفیق صمیمی شدن چند وقته! افرا اون موقع خیلی محلش نمی کرد اما نمی دونم چی شد که بعد یک مدت از دینش و مرامش تعریف می کرد!.ایلیا و احسان نگاهی به هم انداختند. ایلیا گفت: حالا از کجا مطمئن هستید بهایی باشه؟ دنیا گفت: خیلی از جوون های محل رو بهایی کرده! خیلی هم با شیخ درگیری داشت! ایلیا اخم کرد: مشخصاتش رو میشه بدید؟ دنیا و مهلا به هم نگاه کردن و مهلا گفت: خیلی ازش نمی دونیم فقط اسمش مزدک داوودیِ! دنیا گفت: حدودا ۳۴ اینجوری سنش میشه. یعنی سی رو رد کرده! ایلیا تلفنش را برداشت و به یکی از دوستانش پیامکی حاوی اسم و سن این مرد بهایی داد. احسان گفت: حالا چه کاری از دست ما بر میاد؟ شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊
وقتی مطهری رفت معلم را آئینه مطهر دانستیم تا قدر بدانیم اندیشه های مطهر را و مطهری را زنده نگه داریم در کلام معلم و معلم پیوند عمیقی دارد با اندیشه های مطهری که استاد بود و عالم و شیخ عالیجناب که معلمی را بر همه عناوین دوست تر می داشت که معلمی شغل انبیاء بوده و هر کس معلم گشت لازم است مواظب اندیشه هایش باشد که اندیشه هایش عاقبت دانش آموزانش است... مطهری خوب معلمی بود و شاگردان و رهروانش خوب شاگردانی... معلم شهید، شهادت کامت را احلا من العسل کند که تو سالهاست معلم ایران هستی... روز معلم بر معلمان مکتبی پیرو خط مطهری مبارک باد... 🌺🌺🌺
3⃣2⃣✳️5⃣ دنیا گفت: کاری از کسی بر نمیاد. بابای ما تصمیمش رو گرفته. تا کسی بخواهد کاری بکنه، زندگی آلا رو خراب کرده! مهلا گفت: اما شیخ تونست! اومد و من رو نجات داد! باید یکی رو پیدا کنیم که چپش پر تر از این مزدک عوضی باشه. دنیا پوزخندی زد: بعد که پیدا کردی مطمئنی اون کمکت میکنه؟ خودت می دونی چقدر از شیخ پول تلکه کرد تا تو رو داد بهش! زینب سادات ساکت نشسته و عمیق به فکر چاره بود! چه می کردند با دختری که اول راه تغییر در چنین مصیبتی افتاده بود؟ احسان گفت: عمو صدرا کاری نمی تونه انجام بده؟ شکایتی چیزی؟ ایلیا جواب داد: تا بخواهد کاری بکنه، چند روز وقت می خواهد! دنیا گفت: فردا صبح بابام خبرشون کرده بیان و همین فردا کار رو تموم میکنه! مهلا خودش را به جلو و عقب تکان می داد: کاش شیخ بود. کاش شیخ من بود. اون همه کارها رو درست می کرد. شیخ می دونست چکار کنه! به عکس شیخ نگاه کرد: حسین الان باید بودی! اشکش غلت خورد و روی چادر سیاهش چکید که ایلیا گفت: من با خواهرتون ازدواج می کنم! همه شوکه به ایلیا نگاه کردند. زینب سادات می دانست ایلیا در خط عشق و عاشقی نبوده و نیست اما این حرف هم از او بعید بود. احسان گفت: چی میگی؟ ایلیا گفت: ما یکی رو‌ می خوایم که با آلا خانم ازدواج کنه! من حاضرم!تا هر وقت هم لازم باشه حمایتش میکنم! زینب سادات به برادری نگاه کرد که سالها زندگی اش را کف دست گرفته بود برای مردم کشورش و حالا بازی می کند با آینده اش برای دختری که لبه قتلگاه برده شده! و تاریخ را بارها و بارها تکرار می کنیم با اسم های متفاوت و زمان های متفاوت که ایلیای امروز، صدرای آن روزهاست که رها را از چنگ هوس رهانید و آلا، دختری از جنس رها، خالی از منیت ها و شیفته حق که حق به وقتش دستش را در دست خوب کسی می گذارد و خدا به هرکسی که تکیه گاه و باورش فقط به او باشد خوب کمک می کند‌. زینب سادات جدیت و اعتماد به خود را در چشم های ایلیا دید که گفت: از ایلیای من مطمئین تر پیدا نمی کنیم که آلا رو دستش بسپریم! به امید خدا! ایلیا مطمئن بود که لبخند آیه را، نگاه پر افتخار ارمیا را، جشم های درخشان و سر تکان دادن های شیخ حسین را دید! گاهی خدا راهی جلو پایت می گذارد که عجیب است اما راه عبور تو و رسیدن به کمد اسرارآمیز سرزمین نارنیا می شود برای تحقق آرزوهایت! آلا نگاه ماتش به دیوار بود و به حرف های شیخ فکر می کرد. مگر شیخ نگفته بود ایستادگی در راه خدا سعادت است؟ پس چرا از روزی که در راه خدا قدم گذاشت این همه آزار دید؟ با خودش درگیر بود. پس معجزه های خدا کجاست؟ همان هایی که دستت را یکهو می گیرد که حتی نمی فهمی! دلش معجزه از نوع شیخ حسین می خواست. از آنهایی که مهلا را از بدبخت ترین بودن، به خوشبختی رساند. نکند خدا مهلا را بیشتر دوست دارد؟ اما مهلا که آن موقع ها به خدا کاری نداشت! اصلا خدا را خوب هم نمی شناخت. اما فکر کرد شاید خدا بعضی ها را بیشتر دوست دارد و هر کاری بکنند هوایشان را دارد! شاید خدا نگاهش روی بعضی ها بیشتر است! تا صبح از این اندیشه های دیوانه کننده به خود پیچید! تا صبح به کنج دیوار با گچ تازه هنوز ترک نخورده بود. تا صبح دلش خدایی مثل خدای مهلا خواست! تا صبح فکرش از فرار تا مرگ رفت! تا صبح... زینب سادات یقه کت ایلیا را صاف کرد و گفت: مطمئنی؟ ایلیا! اون دختر بدتر از من و تو کسی رو نداره ها! نگاه به جمعیت اون خونه و خانواده نکن، اون جز خدا هیج کسی رو نداره! ایلیا مصمم به چشم های خواهرش نگاه کرد:زینب جانم، میفهمم و می دونم! فدات بشم اگه الان دست نجنبونیم اون دختر زندگیش به فنا میره! از بچه ها استعلام گرفتم، پی این مردک هستن اما هنوز برای اقدام زود هست و دستشون بسته! باید به خط و ربط اصلی برسن تا ریشه رو بزنن! هیچ کاری نمی تونیم انجام بدیم جز یک پیشنهاد بهتر! زینب سادات لبش لرزید: دوست داشتم عاشق بشی و ازدواج کنی! ایلیا هر دو شانه زینب سادات را گرفت و سرش که خم شده بود تا به چشم هایش دقیق نگاه کند را اول به سمت آسمان کرد و نفسی گرفت، بعد دوباره به چشم های زینب سادات دوخت: من عاشق هستم! عاشق خدایی که گفته هوای همسایه ات رو داشته باش! اون دختر هیچ گناهی نداره! دارن زنده به گورش می کنن! من برم پی عاشقی؟ من رو اینجوری شناختی؟ من رو اینجوری دیدی؟ زینب خانم، عزیز من، عشق من، بگذار اون دختر رو نجات بدیم شاید یک روز عاشقِ هم شدیم! الان فقط میخواهم از دست اونها نجاتش بدم و بیارمش اینجا! اون دختر راه سختی انتخاب کرده، اگه مثل تو و خاله رها دورش نباشند زمین می خوره! زینب جانم، این لحظه های سخت برای یک دختر نوجوان رو ببین و فکر کن می تونه به همه چیز شک کنه و با همه چیز قهر کنه و خودش رو دست اون مردک از خدا بی خبر بسپرِ و بره دنبال بهائیت! این رو می تونی تحمل کنی!
زینب سادات به قد و بالای شبیه ارمیای ایلیا نگاه کرد و در آغوشش پناه گرفت: کی انقدر بزرگ شدی تو آخه؟ فدات بشم که دامادیت هم مثل همه زندگیت برای رضای خدا شده! رها مخالف بود اما صدرا تاییدش کرد! سید محمد اول عصبانی شد و سایه راضی اش کرد! مهدی و محسن سر به سرش می گداشتند و محسن به مهدی میگفت: آخر ترشیدی، ایلیا زن بگیره بعدش من میگیرم، کی زن تو میشه دیگه ترشیده! احسان اما از جمع دور مانده بود. از آن روز شوم احساس می کرد دیگر نگاه ها برق ندارند. مثل نگاه زینب سادات، نگاه همه هنوز تردید دارد. بدتر از همه، ایلیا بود. آنقدر با ایلیا برادر بود که این کنار کشیدنش آزارش دهد! همه با هم رفتند. این خانواده را به زور به هم وصله پینه کرده اند و حاضر به از دست دادنش نیستند. این خانواده تنها چیزیست که از مفهوم خانواده و بزرگتر دارند! ایلیا تمام مسیر در دلش با آیه و ارمیا صحبت می کرد. از آنها کمک می خواست و دلش شور می زد. ازدواج هیچ وقت برایش شوخی بردار نبود اما امروز صبح شوخی شوخی داشت داماد می شد! آن هم با دختری که خیلی با او فرق داشت. خیلی فرق داشت. مهلا چشم انتظار بود. دنیا هم از دیشب نخوابیده بود و دائم می گفت: به نظرت بر می گردند؟ و مهلا دست به دامن شیخ شده بود که واسطه شود و امروز میلاد امام رضا علیه السلام بود و دلش از آن عیدی هایی می خواست که شیخ می گفت! از آنهایی که کام دلت شیرین می شود! دسته گل و شیرینی و سیدمحمد برای پدری آمده بود! رها که خاله بود و برای مادری ایستاده بود! ایلیا دلش آیه می خواست. دلش ارمیا می خواست. پسر را مگر پدر نباید داماد کند؟ هر چقدر منت دار حضور این خانواده بود، دل بود دیگر، تنگ پدر و مادر می شود. زینب را کنار کشید و از جمع فاصله گرفتند. سرش را خم کرد و زیر گوشش پرسید: چطور بدون مامان بابا طاقت آوردی؟ دارم دق می کنم زینب! جای خالیشون، وجود پر از اطمینانشون رو می خوام! زینب سادات سرِ برادر را در آغوش گرفت: دلم رو گذاشتم جای دل بی قرا بابا ارمیا! ما این همه عزیز داریم دور و برمون اما بابا ارمیا هیچ کس رو نداشت! و ایلیا فکر کرد بی کسی هم ارثی است؟ سید محمد زنگ در را زد و منتظر ماند: ایلیا بیا دیگه عمو! زینب سادات سراغ خانه مهلا رفت تا خبرشان کند اما دلش پیش ایلیا و حس غربت روزهای ازدواج خودش بود‌ می دانست برادرش چه دردی می کشد! شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊
3⃣2⃣✳️6⃣ در را افرا باز کرد. مهلا اخمی بین ابروهایش نشست. هر کجا فتنه ای بود، افرا حتما حضور داشت. از این دخالت های خانه خراب کن و عقده های تمام نشدنی و طلبکار بودنش از همه عالم و آدم خسته شده بود. افرا هم اخمی کرد و موهای افشانش را تکانی داد. از عذاب دادن این مردها و تحقیر این زن ها لذت می برد: این وقت شبح لشکر کشی کردید اینجا که چی؟ مهلا دندان به هم سابید. شیخ دوست نداشت این همه تو سری خور باشد! شیخ می گفت مهلای قدیم را بر می گرداند. شیخ دلنگران آلا بود! مهلا باید از حق خواهری اش، از حق روزهایی که اینگونه عذاب می کشید و آلا زبانش می شد و حتی کتک می خورد برایش دفاع می کرد: باز هم تو یک جا آتش دیدی اومدی نفت بریزی؟ نکنه اصلا این آتش رو تو روشن کردی؟ خبر دارم خیلی با اون بی همه چیز ندار شدین و خونه یکی! افرا چهره از انزجار در هم کشید: زبون باز کردی، زبون بسته! خوبه هر بار یکیتون زبون باز میکنه و اون یکی لال میشه! دنیا گفت: افرا چرا دعوا داری! مهمون دم در ایستاده! افرا جلوی در را وقیحانه صد کرد و گفت: برای چی مزاحم شدید؟ زینب سادات گفت: برای امر خیر اومدیم! افرا گفت: دیر اومدین! عاقد داره عقد می کنه! به سلامت. دل همه در سینه فرو ریخت! این وقت صبح کار را تمام کرده بودند؟ مهلا و دنیا به سمت در هجوم بردند و افرا را به عقب هل دادند. افرا به عقب رفت و زمین خورد و صدای ناله اش بلند شد اما همه بی توجه به او وارد خانه شدند. راست می گفت! آلا را کنار مزدک با صورتی کبود دیدند و عاقدی که خطبه عقد می خواند! مهلا خودش را به آلا رساند و بغلش کرد: آلا! آلا آنقدر غریبانه حرف زد که دل غریبه های خانه هم کمی سوخت: مهلا! چرا خدای تو برای نجات من نیومد؟ چرا خدای تو فقط تو رو نجات داد؟ خیلی صداش زدم! خیلی گفتم خدا به دادم برس! خیلی گفتم خدای مهلا، منم اسیر شدم به فریادم برس!اما هیچ کس نیومد! خدا منو دوست نداره؟ مهلا نوازشش کرد: اومده قربونت برم! خدا اومده نجاتت بده! ببین زینب سادات اومده برای برادرش خواستگاری! کامران بلند شد: جمع کنید این مسخره بازی رو! گم شید برید بیرون از خونه من! دنیا گفت: اگه شیخ نبود همین سقف هم رو سرتون نبود! حالا زنش رو بیرون میکنید؟ دفاع دنیا عجیب بود اما شیخ هم، کم خوبی به این خانواده نکرده بود! کامران به او پرید: وظیفه اش بود! اون همه پول داشت، اون همه مال مردم رو خورده بود، باید یک جایی پس می داد! پری به دخترانش نزدیک شد و آرام با چشم های قرمز گفا: سر به سرش نذارید. عصبی بشه بدار میکنه! آلا رو نجات بدید! مزدک بی خیال گفت: کامی اینجا چه خبره؟ صبح ما رو از خواب انداختی که بیا عقد کن ببر، حالا مسخره بازی در آوردی که چی؟ من پول بیشتر نمی دما! سیدمحمد گفت: شما پولهات رو بردار برو! بعد رو به کامران گفت: دکتر علوی هستم! فرق تخصص قلب و عموی ایلیا و زینب سادات! برای امر خیر مزاحم شدیم و هر چی ایشون گفتن روی ما دوبرابر حساب کن! چشم های کامران برقی شد و آرش و کیارش با لبخند کج به ایلیا نگاه می کردند. شاهین از جا پرید: مسخره گردی آقا؟ مگه اومدی مناقصه که قیمت بالاتر میدی؟ صدرا پوزخندی زد: اون که قیمت بیشتر میدن مزایده است بچه! مهدی ادامه حرف پدر را گفت: مگه خودت همین کار رو نکردی؟ با پول این خانواده محترم که کمی گرفتار دنیا شدن رو فریب ندادی؟ سید محمد ادامه داد: به هر حال ما برای آلا خانم اومدیم که ببینیم پسر ما رو قبول می کنید! البته می دونیم که شیر بها حق مادر عروسمون هست و حتما با قیمت خوبی حساب می کنیم! چک و چانه روی قیمت بالا گرفت! خواستگار ها هنوز ایستاده بودند و مزدک و شاهین و افرا یک سو، سید محمد و صدرا یک سو بحث می کردند و کامران سکه ها را در ذهنش بالا و پایین می کرد‌. آلا حس کالا بودن نداشت! اصلا هر که می گفت با زدن این حرف ها تحقیرش می کنند، حرف زیادی می زد! آلا خوب می دانست آمده اند رگ پول دوستی پدرش را تحریک کنند! آمده اند به هر بهایی او را آزاد کنند! اویی که پدرش او را چون برده ای برای فروش گذاشته بود! یوسف را هم به بازار مصر قیمت گذاری کردند و فروختند پس آلا هیچ شکایتی نداشت. آزادی اش بها داشت و خدا خانواده ای چون عزیز مصر را برایش فرستاده بود. ایلیا ساکت بود. تصور چنین خواستگاری را نداشت. بحث و جدل و چک و چانه سر پول دادن به پدر عروس در حالی که هنوز ایستاده اند و گل و شیرینی در دست دارند! افرا خیلی سعی کرد فتنه کند اما وقتی مزدک رفت، بلند شد و همراه شاهین به قهر رفت. زینب سادات به سمت آلا رفت و صورتش را آرام بوسید که دردش نیاید: سلام زن داداش قشنگم!
آلا لبخند درخشانی زد و چشم هایش برق قشنگی زد. ایلیا نزدیکشان شد و جعبه شیرینی و سبد گل قشنگی که رویش بود را به سمت آلا گرفت و آلا فکر کرد: این وقت صبح اینها را از کجا پیدا کرده؟ ایلیا سر به زیر گفت:سلام! پری لبخند آلا را که دید با ذوقی مادرانه تن دردناک از کتک های شوهرش را تکان داد و گفت: بفرمایید بشینید! دنیا بیا چایی بریز! مهلا زیر گوش دنیا گفت: برو از خونه ما چایی خوب بیار! دنیا زیر گوش مادرش گفت و رفت‌. مرد ها کنار کامران نشستند و بحث سر قرار مدار ازدواج را ادامه می دادند که کامران وسط حرف هایشان گفت: عاقد که هست، زودتر عقد رو بخونید و ببرید عروستون رو! فقط چک روز میخوام! احسان گفت: برگه آزمایش و تاییدش رو ندارن! کامران بی خیال گفت: آشنای مزدکِ! بعدا آزمایش رو بدید بهش! زینب سادات که از آمدن نام آن مردکِ مزدک بدش آمده بود گفت: به نظرم اگه شما راضی باشید امروز آزمایش هاشون رو بدهند، بعد ما تا فردا خونه رو برای جشن عقد و مهمونی آماده کنیم. بچه ها هم بعد آزمایش خریدی انجام بدهند، ما هم کادویی برای شما و مادرش آماده کنیم، بهتر نیست؟ رگ خواب کامران دست همه بود! هر کس برایش خرج می کرد را دوست داشت! اصلا انگار همه دنیا حق او را خورده اند و پول همه مال اوست! کامران سری تکان داد و گفت: خیلی خب، فقط عقد رو همین جا بگیرید که من چهارتا رفیق رفقا و دوست و آشنا رو بتونم بگم برای عقد دخترم! بوی کباب به دماغش خوب نشسته بود! رها گفت: صد البته که اینجا باید مراسم رو بگیریم! وظیفه ماست که عروسمون رو سر بلند کنیم! فقط جشن عروسی کی باشه؟ کامران اخمی کرد: عروسی دیگه چیه؟ فکر نکنید عروسی بگیرید من جهیزیه می دهم ها! سایه گفت: خداروشکر خونه ایلیا جان ما، کامل هست و چیزی لازم نداره! هر چیزی لازم داشت هم خودش تهیه می کنه! همین که شما قبول کنید آلا جون بیاد تو زندگی پسر ما، لطف می کنید! ما توقع هیچ چیزی نداریم! کامران برای این دو زن روانشناس قدیمی و کهنه کار، کتاب بازی بود که بازی دادنش از دست نه تنها صدرا و مهدی وکیل که آنها هم بر می آمد! آلا رو به خدا گفت: این دفعه دیگه خیلی دقیقه نودی بودیا! ممنون خدای مهلا... شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊
3⃣2⃣✳️7⃣ ایلیا و آلا برای انجام آزمایش راهی شدند. صورت کبود آلا توجه ها را جلب کرده و حتی ایلیای سر به زیر متوجه نگاه های ترحم آمیز شده بود. در محضر منشی با دیدن صورت کبود آلا، رو به ایلیا گفت: این جور ازدواج ها راه به جایی نداره! تو این سن کم و به زور؟ آلا از ایلیا دفاع کرد: من از ازدواج با ایشون ناراضی نیستم! بابام می خواست من رو به یک آدم ناجور بده که ایشون من رو نجات دادن! این کبودی ها بخاطر اون بود! مگه سن من چه ایرادی داره؟ تو منطقه ما کوچکتر از من هم ازدواج کردن! منشی دیگر چیزی نگفت و برگه را دستشان داد. وقتی از پله محضر پایین می رفتند ایلیا گفت: لازم نبود براش توضیح بدین! آلا که اعتماد به نفسش کنار ایلیا برگشته بود گفت: لازم بود! جوابش رو نمی دادم میموند رو دلم! شما فرشته نجات من هستید، کسی حق نداره بد نگاهتون کنه! ایلیا پرسید: دوست نداشتی عاشق بشی اول، بعد ازدواج کنی؟ تو سن و سال تو، دختر ها پر از آرزوهای پروانه ای هستن! الا به راحتی کنار ایلیا راه می رفت توجهی به پای دردناک و پهلوی کبود و دنده هایی که با هر نفس درد به جانش می ریخت نداشت: این آرزوها مال ما نیست. اون آرزو مال بچه پولدارهای مرفه هست که غم نون شب، پدر و مادرشون رو مجبور نمی کنه بفرستنشون برن! من فقط خدا خدا می کردم زن یک معتادی، مواد فروشی، پیرمرد زن مرده لگن لازمی، چیزی نشم! عشق و عاشقی کیلویی چند؟ اینجا هر کی بیشتر پول داره، چیز بهتر گیرش میاد! حالا عاشق هاش چکار می کنن؟ دو روز بعد عاشق یکی دیگه می شن و این عشق رو ول می کنن! ایلیا گفت: می فهمم چی می گی اما همه عشق ها اینطوری نیستن! آلا شانه ای بالا انداخت: شاید تو راست بگی! ایلیا لبخند زد به این طرز فکر و پیچانده شدن توسط دخترک بازیگوش! به ارمیا فکر کرد. آن روز هایی که عاشق آیه شده بود چه حسی داشت؟ کاش کمی بیشتر می ماند تا به پسرش رسم عاشق شدن بیاموزد! باید با این دختر بچه چه می کرد! از کارش پشیمان نبود، حتی تردید هم نداشت که نجات این دختر مسیری است که خدا مقابل پاهایش گذاشته است. آلا به ماشین اشاره کرد: بزن در رو بریم! احسان و زینب سادات در آزمایشگاه منتظرشان بودند. احسان گفت: برگه رو بدید به من، برید برای نمونه گیری! آلا گفت: من خون نمی دم! اخمش همه را متعجب کرد: چرا؟ آلا لبخند زد: چه هماهنگ! تمرین کرده بودین؟ ایلیا فکر کرد: گاهی خیلی بازیگوش و گاهی خیلی جدی و عاقل! انگار جمع اضدادی بود برای خودش! زینب سادات گفت: چرا خون نمی دی؟ آلا انگار چیز واضحی را توضیح می دهد گفت: چون خون گرفتن، سوزن زدن می خواهد و سوزن درد داره؟ زینب سادات با لبخند دستش را گرفت: بیا بریم خودم برات خون می گیرم طوری که نفهمی. همین طور که آلا را با خود می کشید ادامه داد: من بیمارستان اطفال کار می کنم ها! جوری از بچه ها خون می گیرم که هر وقت نمونه گیری دارن میگن یا خاله زینب یا هیچ کس! آلا با شک پرسید: دروغ که نمی گی؟ زینب سادات چپ چپ نگاهش کرد: به من میاد دروغ بگم؟ آلا صاف و پوست کنده گفت: آره! چرا نیاد؟ به همه آدم ها میاد! تازه اگه به کسی نیاد هم یعنی اون بیشتر دروغ میگه! زینب سادات ایستاد و متعجب گفت: دختر، ذهن تو اصلا فیلتر نداره ها! مهلا می گفت، من باورم نمی شد! خدا به داداش بیچارم رحم کنه! آلا گفت: داداشت تاج سر من هستش! زینب سادات ابرو بالا انداخت: کلک، نکنه از قبل عاشقش بودی؟ آلا شانه ای بالا انداخت: نه بابا! کاری که برام انجام داد خیلی ارزشمنده برام! وگرنه قبل این اتفاق ها تو فکر خواستگاری از حیدرعلی بودم! زینب سادات دیگر واقعا از تعجب هم گذشته و نزدیک بود شاخ در بیاورد: چرا؟ آلا لبخند بزرگی روی صورتش نشاند: عاشق بچه هاش بودم خب! تازه شیخ هم بود! بعد صورتش غمگین شد: حتما مثل شیخ حسین، مهربون بود دیگه! زینب سادات دست دور شانه مهلا انداخت و به سمت اتاق نمونه گیری رفتند: حالا دیگه به فکر بچه های خودت باش! تو به سن و سال سید نگاه نکرده بودی دختر؟ مهلا به چهره گل انداخته آلا نگاه کرد. برق شادی در چشم هایش نشان می داد از ایلیا و خانواده اش راضی است. سر سفره عقد نشسته بود با دسته گل کوچک و صورتی اش، با تاج گلی که روی روسری اش بسته بود و پیراهن صورتی اش، چادر سفید با گلهای ریز، حلقه پر نگین آیه، همان که سیدمهدی برایش خریده بود، در دستش برق می زد! دستبندی که زینب سادات در دستش انداخت و گردنبندی که سایه به گردنش آویخت، با انگشتر تک نگینی که رها در انگشتش کرد هماهنگی کامل داشت و معلوم بود با هم خریده اند. مهمان زیاد نبود اما خانه پدری و خانه مهلا پر شده بود.
آلا عروس آیه و ارمیا شده بود. چک سیدمحمد در دستان کامران بود و پری دور مهمان ها می گشت! آلا بعد از عقد دست ایلیا را گرفت و گفت: من عروسی نمی خواهم! منو ببر از اینجا! من اینجا رو دوست ندارم! ایلیا خجالت زده، سرخ شد و آرام گفت: چشم. امشب میریم خونمون اما عروسی سر جاش هست! باشه؟ آلا با شک پرسید: امشب میریم؟ قول؟ ایلیا گفت: قول! قول بانو جان! بعضی آدم ها حرفشان قول است و قولشان عمل! بعضی آدم ها فرق دارند! دروغ در ذاتشان نیست! دروغ در جوهره وجودشان نیست! قول داده ارمیا شود در مسیر عاشقی... قول داده چنان آیه لبخند رضایت بر لبهایش بنشاند در مسیر زندگی... ایلیا با خود بسیار عهد بسته برای خوشبخت کردنت بانو! شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊
3⃣2⃣✳️8⃣ مهلا و آلا همدیگر را سفت بغل کرده بودند. در این خانواده بیشترین انس و الفت را با هم داشتند. اصلا بدون آلا یک پای کارهای مهلا لنگ می زد! دنیا از همان گوشه حیاط که نزدیک در اتاق خودش و بچه هایش بود، نگاهشان می کرد. هر چه دنبال افرا رفت تا محبت خواهرانه ببیند، هیچ نصیبش نشد! کاش کمی زودتر می فهمید که خواهر و برادری، انتخاب هم پیمان برای جنگ نیست؛ که خواهر و برادری ارتباط برای حفظ محبت است! پری اسپد در دست داشت و دلش پرپر می زد برای ته تغاری خانه اش اما به مهلا اجازه داد بیشتر در آغوش خواهرش بماند که رفتن شیخ کاری با او کرده، دلش دیگر طاقت دوری ندارد! چقدر امشب جای شیخ خالی بود. مهلا هر جای خانه شیخ را می دید، هر جای عقد کنان آلا، دنبال خودش و شیخش می گشت! نگاه سر به زیر ایلیا، رنگ نگاه پر از شرم و حیای شیخ را داشت. زینب سادات دور سر برادرش می گشت مهتاب چرا برادرش را سالها تنها رها کرد که در عقدش هم مظلوم باشد؟ و مهسا که حتی بعد سالها، پس از مرگش هم برای خواهری نیامد و بوسه ای بر سنگ سرد برادر نزد! سیدمحمد پدری میکرد برای بی پدری های ایلیا و داریوش خان حتی برای عروسی هم نیامد که عروسش و پسرش دور از شان او هستند! و رها ناز عروس می کشید و قربان ایلیا می رفت و الهه خانم نگاه پر تحقیرش دل شیخ را خون می کرد! مهدی و محسن با ایلیا شوخی می کردند و می خندیدند و می خنداندند اما مهیار برادری را به سادگی رها کرد و قلب سنگ کرد برای برادری که همیشه منتظر تماسش بود. برادری که سالها قبل، در آخرین تماس شیخ که پس از بار ها و بارها شماره گرفتن جوابش را داده بود، گفت: دیگه به من زنگ نزن. خودم هر وقت وقت داشتم بهت زنگ می زنم. با تماس هات افکارم رو متشنج می کنی! و برادر دلش برای برادر تنگ نشد و وقتش خالی نشد... شاید شیخ محال را برای مهلا محقق کرد اما خودش، دلش، آرزوهایش خاک شد و کسی ندید این مرد بی صدا می شکند و شانه هایش را تکه گاهی می کند تا کسی دیگر مثل او نشکند... چقدر دوست داشت شیخش هم برادری داشت که دست بر شانه اش بگذارد و بگوید: ای نامرد، آخر هم زودتر از من داماد شدی! و سفت و سخت بغلت کند و تو ندانی به کدام غم شیخِ عالیجنابت بگریی که آلا پناهش شده بود و پناه از دست داده بود و آلایش از امشب بانوی خانه مردی بود از جنس شیخِ محبوبش... آلا پناه بی قراری های مهلا شد و می دانست مهلا امشب در کنج این خانه در خود فرو می رود و بال بال می زند برای دلی که دلبرش نبود! کاش خدا گاهی فرصتی به مُرده ها می داد که بیایند و دلی را که بی تاب است آرام کنند. کاش مُرده ها گاهی بر می گشتند و زندگی می کردند. کاش مرگ مثل زندان مرخصی داشت. کاش ساعتی داشت جادویی تا مهلا را به شیخ برساند. آلا از شیشه ماشین به بیرون نگاه می کرد. دلش نه از رفتن خانه پدری؛ که از دوری مهلا گرفته بود. ایلیا جاده را با سرعت در این شب مهتابی طی می کرد: پشیمون شدی بانو! و بانو گفتن لبخند به لبش آورد که طعمش طعم عسل بود برای دهانی که گفت و گوشی که شنید. کام دلشان شیرین شد. ایلیایی که قبل از بله گفتن با خود عهد بست که این دختر را خوشبخت کند و آلایی که با بله اش، عهد کرد تا ایلیا را از این تصمیم پشیمان نکند! جواب داد: از چی پشیمون شدم؟ ایلیا نگاه کوتاهی به همسرش انداخت و دوباره به جلو نگاه کرد: از اینکه از خونه پدری اومدی! آلا شانه ای بالا انداخت که ایلیا ندید: من خیلی وقت میشه که با شیخ و مهلا زندگی می کردم. اون خونه برای من... چطور بگم... خونه نیست..‌. دلم برای مهلا گرفته، امشب تنها مونده. معمولا نمیذاشتیم تنها بمونه! الانم تنها نیست، خواهرت و بچه هاش هستن. اسمش چی بود؟ آلا آهی کشید: دنیا! دنیای الان رو نبین، یک روزهایی بلا ها سر من و مهلا آورده. هیچ وقت ما رو دوست نداشت. همش با افرا بودن بر علیه ما! ایلیا با یک دست فرمان را گرفت و دنده را جا زد: افرا خانوم نیومد! دعوتش نکردی؟ آلا دوباره شانه ای بالا انداخت که اینبار ایلیا دید: مامان بهش زنگ زد اما گلی درشت بارمون کرد و تلفن رو قطع کرد! چنان به اون مردکِ مزدک چسبیده انگار چه کارش هست... شاهین از وقتی که مهلا زن باباش نشد، کینه داشت از ما، حالا دوبرابر شده!اصلا یک جور عجیبی به این مردک چسبیده و دورش می گرده! یکی ندونه انگار آتو داره دستش... ایلیا گفت: شاید داره! آلا سرش را به شیشه تکیه داد: هر چی هست خوبه که دیگه نمی بینمشون! جز مامانم و آلا، دلم نمی خواهد هیچ کدومشون رو ببینم! ایلیا در خانه را باز کرد. هنوز زینب سادات و رها نرسیده بودند. خانه در سکوت و تاریکی بود. ایلیا توضیح داد: اینجا خونه پدری عمو صدراست. مامان زهرا، مامان خاله رها با باباعلی من ازدواج کردن و بعد از شهادت پدر مادرم، من و زینب سادات با مامان زهرا زندگی کردیم. همین جا تو همین واحدی که قراره بریم. وسایل خونه مال مامان آیه است.
زینب سادات که ازدواج کرد جهازش رو خریدن و رفت واحد بغلی. تا مامان زهرا زنده بود با من زندگی می کرد. الان هم من بودم و اون خونه که بیشتر واسه خواب می رفتم. چون یا سرکار بودم یا پیش خاله رها یا زینب سادات! فکر کنم حس خوبی باشه کسی تو خونه خودت منتظرت باشه! از حیاط گذشتند و در ورودی را باز کردند. ایلیا گفت: این در خونه خاله رها هست. این پله ها هم می ره بالا که دو تا واحد داره. از حیاط هم یک دری هست که میره زیر زمین! اونجا هم یک واحد درست کردن. آلا به در و دیوار خانه نگاه می کرد و پله ها را بالا می رفت: چقدر تابلو زدین تو راهرو! ایلیا لبخند زد: داستان داره این تابلوها! آلا ایستاد و با تعجب گفت: چه داستانی؟ ایلیا به تابلوها نگاه می کرد: هر کدوم از اینها خاطرات یکی از ماهاست. شهر هایی که رفتیم برای اردو جهادی، یا بعضی از تابلوها هدیه اونهایی هست که کمکشون کردیم. اینها تو اتاق هامون خاک می خورد که خاله رها گفت "اینها هویت و خاطرات ما هستن، هر کس تابلوهاشو وصل کنه به دیوار راهرو که یادمون نره چه آدم هایی منتظر ما هستن. " این شد که هر کدوم شروع به نصب کردیم. این مدت هم هر جا رفتیم اضافه شد. و بعد عکسی را نشان داد: ببین این رو! همین مسافر خونه است که تازه تمومش کردیم! آخرین کارمون تا ببینیم بعدی کجاست! آلا نگاه گنگی به ایلیا کرد: خسته نمی شی؟ ایلیا مثل آلا شانه ای بالا انداخت: خسته هم بشیم استراحت می کنیم. بعد لبخند آلا را جواب داد و جدی جوابش را داد: چرا خسته بشم؟ این مردم اونقدر پر از محبت و قدرشناسی هستن،. این مردم اینقدر مظلوم و صبور هستن، این مردم اینقدر بهت انرژی میدن که بهشون مدیون میشیم! ما برای دل خودمون می ریم و اونها با دلشون پذیرای ما میشن! آلا گفت: خوشبحالت... ایلیا چند پله دیگر بالا رفت: خوشبحال تو با این شوهر دسته گلی که واسه خودت پیدا کردی! حالا بدو بریم خونه خودت رو ببین بانو! آلا لبخند عمیقی زد: بانو گفتنت رو دوست دارم!.و آلا برای حرف های دلش هیچ وقت فیلتری نداشت و دل شوهر چند ساعته اش را با همان صاف و ساده بودنش به دست می آورد که ایلیا در را باز گذاشت تا آلا وارد شود... شیخ عالیجناب splus.ir/romansaniehmansouri eitaa.com/saniehmansouri https://rubika.ir/romansaniehmansouri https://ble.ir/romansaniehmansouri همراه شیخ در کوچه های قصه قدم می زنم 🎊🎊🎊🎊📘📘📘🎊🎊🎊🎊