eitaa logo
اشعار شادروان شمس قمی
212 دنبال‌کننده
14 عکس
1 ویدیو
1 فایل
شاهان جهـان را به گـدایی نپـذیریم تا خاک کف پای علی تاج سر ماست (شمس قمی)
مشاهده در ایتا
دانلود
چه زیباست بهار یا مسیحای طبیعت که با دم فیض‌بخش و روح‌پرورش مردگان باغ و بستان و دشت و چمن را احیا می‌کند و خفتگان شاخسار و خاک نشینان دشت و صحرا را از خواب خستگی زدای زمستان بیدار می‌سازد. فصل آرایشگر و موسم بساط گستری که مرغکان غمزده و مصیبت دیده‌ی شاخسارها را به وجد و سُرور و نغمه‌سرایی واداشته، و مُهر خموشی و سکوت را از لب‌شان برمی‌دارد. یار مهربانی که دشمن کینه‌توزی چون زمستان را با همه‌ی باد و بروت و صولت و عتاب و خطابش از در میراند و خود چون دایه‌ای مهربان، نوباوگان شاخ و شکوفه‌های نوزاد را در برمی‌گیرد و با نسیم عطرآگین و روح‌بخشش زندگی و حیاتی دیگر می‌بخشد. درختان خشک و عریان را لباس سبز ورق به تن می‌پوشاند و اطفال شکوفه را با شیر شبنم صبحگاهی سیراب و شاداب می‌سازد. این بهار، نه فقط پیک نوروز و سال نو برای اشجار و نباتات است؛ بلکه پیام‌آور نوسازی و نوآوری و تصفیه‌ی روح و تزکیه‌ی نفس و تهذیب اخلاق و رفتار برای انسان‌هاست؛ و ما را به آغاز زندگانی تازه و نوی رهبری و ترغیب می‌کند. نوروز بهاری به ما می‌آموزد که ای خفتگان غافل و رفتگان راه باطل! به‌هوش باشید و خود را از کهنگی و آلودگی فکر برهانید و رسم و آداب کهن را که گلبرگ روح شما را زرد و پژمان ساخته‌است در هوای آزادگی و مردانگی و صفا ، لطف و نزهت بخشید و افسردگان و دلمردگان را دلجویی کرده و فراموش‌شدگان خویش و بیگانه را دیدار و تیمار کنید. آری! بهار، یا پیک نوسازی و نوآوری، همه چیز و همه کس را نو می‌خواهد و هر روز را نوروز می‌طلبد تا در سایه‌ی نوع‌دوستی و تفقد و توجه به افراد همنوع خود، یک زندگی بهارآیین معنوی و حقیقی تحصیل کنیم. بهار به ما می‌گوید نه فقط یک سال دیگر از عمر اشجار و نباتاتی که از بهار گذشته تا این بهار، سبز خرم بودند و خشک و عریان شدند و به خواب استراحت فرو رفتند و دوباره بیدار شدند گذشت، و این عمر یک ساله‌ی آنها برگشت ناپذیر است؛ بلکه عمر گذران ما را هشدار می‌دهد که هرآینه عبرت گیریم که عمر رفته باز نگردد همانگونه که آب رفته به جوی، باز نخواهد گشت. شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(عشق ابدی) تا پرتو فیض ازلی، راهبر ماست در وادی عشق ابدی رهگذر ماست ما جز به ره صدق و صفا پا نگذاریم تا سایه‌ی ارباب طریقت به سر ماست ما را نظری گر به‌سوی اهل کرم نیست از مَکرمت پیر گرامی نظر ماست بر سفره‌ی رنگین جهان چشم ندوزیم تا خون دل و اشک بصر ماحضر ماست با بال قناعت چو در آفاق پریدیم معراج سماوات غنا زیر پر ماست آزاده چو سرویم و به نزدیک توانگر چون تاک، همان‌کو نشود خم کمر ماست دلسوخته شمعیم و خموشیم ولیکن افشاگر این سوز نهان چشم تر ماست در راه تو بس خون دل از دیده فشاندیم خونین‌رخ آلاله‌ی صحرا اثر ماست لوح گنه‌آلوده‌ی دل، پاک چو گردد از آبروی دیده و اشک بصر ماست با اهل هنر گوی، که ما را بشناسند ما بی‌هنرستیم و صداقت هنر ماست گمراه از این پس نشوی ای دل غافل! تا این سر عاقل همه جا راهبر ماست شاهان جهان را ، به گدایی نپذیریم تا خاک کف پای علی تاج سر ماست (شمس قم) اگر پرتوی از علم و هنر یافت از پرتو این رهبر والا گهر ماست . شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(اَللّٰهْمّ عَجـّـِـل لِوَلٖیّكَ الْفـَــرَج) آمد بهار و خرّم و شاداب شد چمن عالم به عیش و نوش و طرب گشته مقترن نوباوه ی شکوفه به گهواره ی درخت چون طفل شیرخواره که لب شسته از لبن فرش زمرّدینِ چمن گشته با صفا از نقش‌های زنبق و نسرین و نسترن سوری فراز شاخه ی فیروزه فام بین چون گلرخی که کرده به‌ تن سبز پیرهن نرگس ز خواب ناز ، برآورده سر خمار سوسن به ده زبان شده آماده ی سخن سرو سهی به ناز بُوَد در چمن، چمان گاهی سوی یسار و گهی جانب یمن بر طرْفِ جو بنفشه چو گیسوی دلبران از ژاله شسته کاکل مشکین خویشتن مشّاطه ی صبا همه دم شانه می‌زند بر زلف مُشک ‌پرور دوشیزه ی چمن سوری به عشوه بر زبر شاخ چون وثن بلبل برابرش ز سرِ عشق چون سمن نسرین و یاس و سوسن و سیسنبر از فرح بر گِرد هم به باغ و چمن کرده انجمن قُمری به طرْف دشت زند قهقهِ نشاط کبک دری به ناز ، خرامنده بر دمن ژاله به چهر لاله و گل‌های گلسِتان غلتد چو جوی، بر رخ گلفام یار من آب حیاتِ خضر، روان گشته گوئیا از چشمه‌ سار ، بر اثر ریزش وشن در پای بید، آبِ روان همچنان مسیح دلمرده را ز لطف، روان می‌دهد به تن گر نیک بنگریم به چشم بصیر دل بر محفل ربیع و ریاحین هر چمن هر یک به حالتی و زبان و کنایتی گویند ذکر و حمد خداوند ذوالمنن هر سو که بنگری اثرِ ذات وحدت‌اند گل‌های نیک ‌منظره ، چون سنبل و سمن از برگِ سبز ، دفتر توحید گشته باز وین نکته ثابت است به هر مذهب و سُنن نقاش دهر ، زیرِ زمین نقش می‌زند بر هر گلی نقوش مناسب به علم و فن ای دل! ز باغبان طبیعت عجب مدار این صنعت محیّر و این دانش و فنن او برتر از تصور و وهم و گمان ماست گر بخردی؟ گمان وی از سر به در فکن فهم مقام او ـ نتوان کرد تا ابد چون گوهری بوَد که نباشد روا ثمن مصنوع صنع و قدرت او گشته عرش و فرش مبهوت لطف و رأفت او گشته مرد و زن زین بحث، درگذر که بهار است و وقت عیش باید ز گنج رحمت حق بهره ‌ور شدن فصل بهار می‌گذرد جام مِی بگیر از دست ساقیان خوش اندام سیمتن خواهم درین میان رسد از لطف کردگار یاری خجسته سیرت، با وجهه ی حسن تا در لوای میمنت روی انورش از دل زدایم انده و بیماری از بدن فرمان دهم به مطرب و رامشگران عشق تا عندلیب‌ سان همه گردند نغمه زن مطرب! بزن به چنگ کز آهنگ نغز آن آهنگ باربد ، بشود ناله ی حَزَن ساقی! به پاکبازی اهل نظر بیار از آن مِیی که پاک و مبرّاست از فتن آن مِی که بُرد از سر عشاقِ حق خمار آن مِی که داد نشئه به سلمان مؤتمن تک جرعه‌‌ای به کام من دُردنوش ریز کز یمن آن ، رموز دو عالم کنم علن پیر مغان ز جام ولایم حواله کرد ای ساقی فرشته رخ ای ماه انجمن! ای ابروان شوخ تو شمشیر ذوالفقار ای نرگس دو چشم تو شد معجز زَمن انفاس جانفزای تو اعجاز صد مسیح خاکِ ره تو رشکِ دل نافه ی ختن یوسف کجاست تا که بخواند حدیث ما کافتاده‌ ام به عشق رخت در چَهِ ذقن شاها به غیر وصف تو نبوَد سخن مرا هستم گدای درگهت ای شاه بوالحسن طبع خموش من به ولای تو شد روان ای برخیِ تو عمر من و طبع و روح و تن بر (شمس قم) ز لطف، نظر کن درین بهار چندان ‌که تا بهارِ ابد ، نبودَش مِحَن شد شایگان چکامه‌ی من در مدیح تو چون عشق تو گرفته مرا مُهر از دهن شادروان سید علیرضا شمس قمی فروردین 1338 eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقت عیش و طرب یاران است گاهِ آهنگ، سوی بستان است شد دی و بهمن و اسفند ، ز یاد دور آذار مَه و ، نیسان است نوبهار آمده و پیک صبا با بشارت همه سو پویان است نوبهار آمده و شور و نشاط از زمین خاسته تا کیوان است با دم عیسوی خویش بهار بر تن مرده‌دلان چون جان است دید سرمای زمستان که بهار پشت‌گرمیش به تابستان است نیک دانست حسابش با خصم قصه ی گرگ و سگ چوپان است رنج آن هست دگر بی‌حاصل پای جور فلکش لنگان است منهدم گشت چو دزدان و گریخت آری این شیوه ی نامردان است شکرِ لله که از الطاف بهار سر‌ِ ما را پس ازین سامان است دور مِی خوردن و نوشانوش است موسم عربده ی مستان است دگر از زحمت سرما غم نیست چون به سر سایه ی سروستان است بید مجنون به بر آب روان هر دم از باد صبا لرزان است سرو بن بر لب جو جلوه کنان بر سرش فاخته در جولان است طبله ی باغ پر از رایح خوش دامن دشت پر از ریحان است آبدان ها چو فلک پر ز نجوم از حباب و اثر باران است گل به بار آمده در دامن مَرغ همچو شاهی که بر ِ ایوان است وز پی تهنیت‌اش مرغ چمن با بم و زیر مدیحت خوان است سرخ گل چون به چمن تکیه زده‌است هر هزاری را صد دستان است سوری اندر سر نسرین و سمن از سر لطف، عبیر افشان است ژاله بر پیرهن لاله ی سرخ در تلألو چو دُر غلتان است گلشن از فرط گلِ رنگارنگ همچو قوس و قزحی الوان است گوهرآگین شده گنجینه ی باغ خود مگر گنجه ی بازرگان است شام اگر غنچه بوَد بسته دهان صبح بنگر که چسان خندان است عاقبت روز وصالش برسد آن که صابر به شب هجران است چاره ی درد ، صبوری باشد صبر، هر دردِ تو را درمان است گر کنی صبر تو بر کِشته ی خویش حاصلش بهر تو آب و نان است غوره آخر شود از صبر، مویز صبر را فتح و ظفر پایان است صبر از آیین طبیعت باشد که نتاجش نِعم و احسان است به یقین «صبر کلید فرج است» این سخن نی ز سر هذیان است راست گفته‌است و بر این گفته گواست آنکه سختیش ز صبر آسان است مشتبه تا نشود امر به تو... گویمت! ورنه مرا کتمان است غرَض از صبر ، نباشد سستی بلکه بر سعی عمل برهان است معنی صبر ز اهمال، جداست این عیان‌است و نه خود پنهان است صبر اندیشه و فکر است به کار کار خسران تو را تاوان است زآنکه اندیشه ی فکرت با صبر در همه کار تو ، پشتیبان است تلف وقت خود از صبر مدان داند این آنکه نه خود نادان است کُندی کار تو با حسن ختام بهتر از تندی با نقصان است ورنه تعجیل تو در کار زمان مَثل مشت و، سرِ سندان است (مسجدی) در بر ارباب سخن عذر تقصیر تو را غفران است شایگان گفت اگر بیتی چند شایگان نیست که بس شایان است شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی http://masjediqomi.blogfa.com
(بت بی‌وفا) ای بت بی‌وفای من! گر چه وفا نمی‌کنی...  در عجبم که بیش ازین جور و جفا نمی‌کنی  چشم تو فتنه‌ی زَمَن صید تو آهوی ختن  تیر مژه به قلب من، از چه رها نمی‌کنی ؟ تیر نگاه، دلبرا ، بر دل من بکن رها  سعی کن و مزن خطا، گرچه خطا نمی‌کنی  مشک تتار، موی تو، ماه سپهر، روی تو  زهره به جستجوی تو، جلوه چرا نمی‌کنی؟  لعل تو چشمه‌ی بقا، تشنه چو خضر قلب ما  آب بقا روان چرا، جانب ما نمی‌کنی؟ زاهد خرقه پوش را، گو که مپو ره ریا  در عجبم کزین خطا از چه حیا نمی‌کنی ؟ باد صبا تو چون سروش، گوی به پیر می فروش  دَرد مریض دُردنوش، از چه دوا نمی‌کنی  زاهد و زهد، ما و می، باده ز ما، ریا ز وی  مستی عمر گشت طی، ترک ریا نمی‌کنی ؟ ساقی گلعذار کو؟ باده‌ی خوشگوار کو؟ مأمن کوی یار کو؟ گر که اِبا نمی‌کنی!؟ ای بت شوخ عشوه گر، مزرع عشق من نگر  هجر تواش بوَد ثمر، زآن که وفا نمی‌کنی! (شمس قم) از ره وفا، جان به‌رهت کند فدا  هجر توام بوَد بلا، دفع بلا نمی‌کنی!؟ شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بهار روح‌بخش آمد قرین با فَرّ و فیروزی به‌پا شد جشن جمشیدی به رسم میر نوروزی به قدّ ِ گلسِتان باغ، از بهر دل افروزی بشد با دستِ درزی طبیعت، پرنیان‌دوزی عروس باغ بس رعنا و زیبا و فریبا شد صفای باغ شادی‌بخش و بِزداینده‌ی غم شد چمن از سبزه و گل‌های رنگارنگ، خرّم شد بنفشه تا کند تعظیم بر سوری قدش خم شد فضا از سوسن و سنبل، سمن‌بو چون سپرغم شد چمان سرو چمن مانند یار سرو بالا شد به هر شاخ گلی بلبل چنان شوری به پا کرده که سرتاسر فضای باغ را پُر، از نوا کرده هَزار اندر گلستان، خویش را دستان‌سرا کرده به هر گلبانگ خوش سازی برون از پرده‌ها کرده که گویی نغمه‌هایش رشک آهنگ نکیسا شد چکاوک در کنار سبزه‌ها در نغمه پردازی کند کبک دری در دامن کهسار، طنازی به طرْف باغ سازد سار با موسیجه دمسازی به شاخ سرو با بلبل کند قمری هم آوازی همیدون باغ و راغ از نغمه‌ی مرغان پرآوا شد کنار جویباران جمعی از هر فرقه و دسته بساط عیش را گسترده، گِردش جمله بنشسته هرآن یک چون ز رنج بهمن و اسفند مَه، رسته به شادی بهاری جملگی، عهدِ طرب بسته پیاپی جام‌ها خالی و پر ، از می ز مینا شد بوَد در دست هر دلداده‌ای دست دل‌آرامی به آرامی نهند اندر کنار بوستان گامی زنند اندر لب هر جوی، دور از دیگران جامی سپس گیرند گه‌گه از لبان یکدگر کامی کنون دوران به کام نوجوانان دل‌آرا شد مرا هم بود در دور جوانی کار و باری خوش خوشا آن روزگارانی که بودم روزگاری خوش به دستی جام مِی در دست دیگر دست یاری خوش سرود و شعر می‌خواندیم با یار و شعاری خوش کنون آن زندگی در خاطرم مانند رؤیا شد در ایام شبابم نزد خوبان اعتباری بود به هر محفل که ره جستم انیس‌ام طرفه یاری بود به تابستان و پاییز و زمستانم بهاری بود دگر با سال ماه و هفته و روزم نَه کاری بود مگر آنگه که بزم عیش و نوشِ خوش مهیا شد دریغا کاین جهان درد است و رنج و غم سرانجامش کند ناکام آن کس را که روزی کرده خوش کامش اگر باشد چو رستم در مَثل بُگریزد از دامش بریزد گاه ِ پیری شهدِ مرگ تلخ، در جامش دهد دَردی که درمانش وبال ِ بال عنقا شد نه تنها عمر گل، کوتاه از جور خزان باشد بشر را نیز پایانی ز مرگِ ناگهان باشد چو مرگ و نیستی تا بوده هست و توامان باشد چه موجودی بوَد کز نیستی اندر امان باشد به غیر از خالق یکتا که ذاتش عالم آرا شد همانا (مسجدی) امر طبیعی را همی دانی که جاویدان نمانَد هیچ کس در عالم فانی چه‌سان خواهی تو تنها جاودان در این جهان مانی قوی گردد ضعیف، آنگه رسد مرگش به آسانی حیات جاودانی، خاص ذات حیّ دانا شد شادروان میرزا مهدی مسجدی قمی 1332 http://masjediqomi.blogfa.com
(اکسیر کمال) هر آن‌که را بوَد اکسیر عِلم و فضل و کمال چه حاجتی دگر او را به مُکنت و زر و مال منال و مال نباشد نشان اصل شرف که این گهر نبوَد جز به بحر فضل و کمال کمال و فضل چو سرمایه‌ی بشر گردد نباشدش به مکاسب، غم کساد و زوال جهانِ عهدشکن خود وبال انسان است شکسته‌دست بوَد بر تن شریف، وبال جمال و حسن فزون گردد از کمال نَه مال که زشت جلوه کند بی‌کمال، حُسن و جمال در آن دیار که سیرت بوَد بهْ از صورت یکی‌ست اَسهد و اشهد ز لفظ پاکِ بلال به لفظِ طوطی تقلیدچی کمال مجوی که عندلیب، بوَد کامل از کمالِ مقال گر از خدا طلبی نام نیک و اَجر نکو بکن نکویی و بفکن به دجله‌ی اعمال عمل نکو کن و ارواح قدس، رنجه مساز که خیر و شرّ تو خوانند ذرّه و مثقال تو بذر نیکی و احسان بپاش و چشم بپوش که دیگران دِرَوَند و کنند استحصال چو بذر خویش فشاندی، مدار امید درو که داس مرگ، کسی را نداده اَست مجال دمی ز عمر چو باقی بوَد غنیمت دان به سود خَلق بکوش و مکن دمی اِهمال لگام عقل بِنه اسبِ نفسِ سرکش را که می‌کند سر روحانی تو در گودال به حکم ناحق اگر حق کس کنی باطل قسم بحق که شود حکم حقّه‌ات اِبطال حقوق اهل و عیال تو پایمال کنند اگر حقوق کسان دِرهمی کنی پامال شهی که کلبه‌ی درویش، مُضمحل سازد شود هرآینه محکوم هَدم و اِضمحلال به عدل و داد، اگر حکم پادشاه بُود به نام نیک چو کسریٰ شود عدیم مثال جهان وفا نکند با کسی که این خصلت جدا بوَد ز جفاسیرتان کینه خصال دریغ و آه که یکدم نمی‌گذارد چرخ شویم همدم عیش و طرب، ولو به خیال به نزد (شمس قمی) هست مجد و فخر و شرف کمال و فضل و هنر، نی جمال و مال و منال. شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi
(اِرحَم تُرحَم) مزد حاجتمند در هنگام حاجت، خجلت است ردّ حاجت، خجلت افزودن به اهل حاجت است حاجت کَس گر روا گردید گردد سرفراز کاین سرافرازی علاج دردِ شرم و خجلت است عرض حاجت، گر کند پیش تو محتاجی غیور کن روا، کاین سیرت مردان صاحب غیرت است تا توانی بار غم، از دوش غمگینان بگیر ورنه روز غم به دوش‌ات بار رنج و مِحنت است هر که باشد دستگیر خلق در روز نیاز دستگیرش روز حشر الطاف ربّ العزت است رحم کن درماندگان را تا شوی مشمول رحم نصّ اِرحَم تُرحَم است این بلکه باب رحمت است دل به زرق و برق دنیای دنی بستن خطاست کاین عجوز نیک‌صورت، در نهان بدسیرت است عزت و ذلت ندارد فرق در کار جهان ذلتش با عزت است و عزتش با ذلت است (شمس قم)! حاجت ببر بر درگه فیض کریم کز کرم، دریای مهر و بذل و جود و نعمت است. شادروان سید علیرضا شمس قمی eitaa.com/shamseqomi