هدایت شده از 𝑬𝒅𝒊𝒕 𝑹𝒆𝒚𝒉𝒂𝒏𝒆
آخرینناشناسسال¹⁴⁰³روداشتهباشیمکهخیلیچیزابهمونیاددادوبهاندازهچندسالبزرگمون کرد👀🕊
https://daigo.ir/secret/51025130786
•ناشناس مشترک•
(شات،چالش،حرف،حدیث،سوال،نظر راجب چنل)
هدایت شده از 𝙈𝙖𝙘𝙖𝙣 𝙨𝙝𝙞𝙣𝙞𝙣𝙜/ماکان درخشان
خب خب بریم سرااغ آخرین ناشناس¹⁴⁰³
کاملا یهویی
با یکی از رفیقامه
اسمش درسا🙂
https://daigo.ir/secret/8948787663
(شات،چالش،حرفوحدیث،هرچیییی)
Hard life
Part 67
نازنین: تموم شد در آوردم
رایان: بیا دایی باید بریم خونه
ساناز: نازنین
نازنین: جان
ساناز: اتفاقی افتاده
نازنین: نه چطور
ساناز: آخه تو و عسل و امیر خیلی پکرید
نازنین: نه امروز با دختر عمو ی امیر که وقتی ما قهر کردیم اومده بود دعوا مون شد اعصابمون خرابه بدجور
ساناز: ای بابا باش عشقم کاری نداری
نازنین: نه عزیزم خداحافظ
ساناز: نازنین
نازنین: بله
ساناز: کاری داشتی پیام بده
نازنین: باش
رایان: بچه ها پاشید بریم دیگه
امیر: نازنین تمومه کارت
نازنین: آره بریم
عسل: بابا
امیر: جانم
عسل: خوراکی هام کو
امیر: تو ماشین
عسل: میخوام
امیر: داریم میریم تو ماشین
رایان: خداحافظ
نازنین: خداحافظ
امیر: خداحافظ
عسل: خدافظ
نازنین: امیر برو دم مغازه مهدی من سیر و سبزه و اینا بگیرم برای هفت سین
عسل: اخجون فردا این سال چرت رو تحویل میدیم به خدا دیگه یادی هم از مامان قبلی نمیکنیم
امیر: 😂😂😂تو چرا آنقدر زبونتو درازه
عسل: 😁😁😁
نازنین: الهی فدات شم
رفتم خرید مردم و اومدیم خونه سفره هم چیدیم و شام خوردیم خوابیدیم
فردا هم رایان و دینا و مامان و رهام و الهام و کمیل و ساناز میان خونه ما ناهار میخوریم و میریم سمت قزوین و مامانم اونجا پیش خاله هام میمونه بقیه ما میریم اول شمال و بعد میریم میریم سمت کیش و قشم و چابهار و اینا
امیر : صبح بلند شدم و بچه ها رو بیدار کردم
نازنین: این کت و شلوار عید شما امیر اینم لباس خوشگل عید عسل خانم
اینم از کت و شلوار عید خودم
رفتیم لباسامون و پوشیدیم و بچه ها اومدن و نشستیم یکم گپ زدیم
امیر: زمان ناهار بود و سفره پهن بود همه ساکت بودن
نازنین: بچه ها ناهار رو بخوریم من و رایان و دینا و امیر سفره رو جمع میکنیم بعد هم بیاید عکس هاتون رو بگیرید که حرکت کنیم
امیر: سفره رو جمع کردیم و همه عکس گرفتن و نوبت ما بود
عسل: وایسید منم بیام
مامان: الهی قربونت برم وایسادن
امیر: بدو عسل
عسل: اومدم
امیر: بیا بغلم
رایان: یک دو سه
نازنین: مرسی
رایان: کمیل تو یدونه خانوادگی از ما بگیر
کمیل: چشم
نازنین: مامان رایان دینا عسل امیر هستید
اعضای خانواده : هستیم
کمیل: یک دو سه
مامان: ممنون
رهام: بچه ها سریع ماشین ها رو آتیش کنید بریم
نازنین: امیر
امیر: جان
نازنین: چمدون رو میبری
امیر: باش
عسل: مامان
نازنین: جانم
عسل: بریم
نازنین: بریم
در خونه رو قفل کردم و رفتیم
چند ساعت بعد 🔴🔴🔴
امیر: رسیدیم قزوین و یه راست رفتیم سمت قبرستان سر خاک بابای نازنین مامانش نیومد رفت خونه ولی بقیه بچه ها همه رفتیم
ساناز: نازنین به شدت گربه میکرد کبود شده بود از بس گریه کرده بود
رایان: داشتم با دستمال چشمام رو پاک میکردم دیدم عسل داره بغض کرده اشک میریزه از چشماش به دینا اشاره کردم بیارتش تو ماشین
دینا: عسل خاله بیا بریم تو ماشین
عسل: باش
دینا: خاله بیا چشماتو پاک کن
امیر: نازنین بلند شو بریم عزیزم
بچه ها شما برید ما الان میایم
نازنین بلند شو قشنگم پاشو دور سرت بگردم
نازنین: بلند شدم و رفتیم سوار ماشین شدم سرم درد میکرد عسل پیش رهام بود صندلی عقب
امیر: رفتیم سمت عمارت قرار شد فردا صبح حرکت کنیم سمت شمال
نازنین: بچه ها اینجا حدود ۸ یا ۹ تا اتاق داره هرمی به اتاق برداره
کمیل و ساناز برید داخل این اتاق لطفا
کمیل: خدا خیرت بده من حال نداشتم تا بالا برم
نازنین: رایان و دینا شما هم تو اتاق خودتون ما هم تو اتاق خودمون
مامان: نازنین ساک منو کجا گذاشتی
نازنین: تو اتاقت
الهام: نازنین
نازنین: جان
الهام: من و رهام تو کدوم اتاق بریم
نازنین: وای شما رو یادم رفت هر اتاقی دوست داری
نظرات رو در مورد رمان داخل ناشناس بگید
https://daigo.ir/secret/91092551728