eitaa logo
سفیران هدایت
39 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
502 ویدیو
68 فایل
پایگاه حضرت رقیه (س) روستای احمدآباد 😍
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 🌹یکی ازهمرزمان شهید حججی تعریف میکرد؛در سوریه به ما گفته بودند،کنار جاده اگر ماشینی دیدید که با زن وبچه ایستادند وکمکی میخواهند،شما نایستید،اینا تله ای از طرف داعش است. 🌹بعد از این ماجرا،یه روز من ومحسن باماشین که درجاده میرفتیم، کنار جاده اتفاقا خانواده ای دیدیم که تقاضای کمک میکردند که ماشینشان خراب شده، 🌹هرچقدر به محسن گفتیم :اینا تله اس،ولشون کن،بیا بریم. شهید حججی گفت:نه بلاخره کمک میخوان،زن وبچه همراهشون هست،گناه دارند. رفتیم وکمکشون کردیم وان لحظه اتفاقی نیفتاد(درصورتیکه داعشی بودند). 🌹بعد از ان ماجرا،وقتی فیلم وعکسهای اسارت محسن را دیدم،حالم خیلی بد شد،چون کسی که پایش را روی گلوی محسن گذاشته بود،همونی بود که کنار جاده کمک میخواست و محسن کمکش کرد... آخه چقد نامردی😢 •|خاطره‌اے از شهید💔 محسن حججے🕊|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 🕊دعا کن من «هزار و دوازدهمی» باشم🕊 ✍«سردار سلیمانی دو بار به من پیغام داد که: "اگر شهید شدم، مرا کنار شهید محمد حسین‌ یوسف‌ الهی به خاک بسپارید. " یک‌بار هم که با هم در گلزار شهدا بودیم، رفتیم بالای سر مزار شهید یوسف الهی. آنجا گفتم: شما به دوستان گفته‌بودید حتماً باید کنار شهید یوسف الهی دفن شوید... حاج قاسم اینطور تصور کرد که من می‌خواهم چیزی بگویم با این مضمون که اینجا کنار این شهید، جا نیست و فضا کم است. به همین خاطر در میان صحبت من، گفت:"لااقل همین نزدیکی‌ها... "، اما عاقبت، همانی شد که می‌خواست؛ پیکرش بعد از آن ترور ناجوانمردانه آنقدر کوچک شده‌بود که در همان فضای کوچک، جا شد... خیلی‌ها گفتند: اینجا، فضا کم است، پیکر سردار را ببریم وسط گلزار و زیر محوطه گنبدی‌شکل گلزار دفنش کنیم. اما خانواده سردار گفتند: "نه. هرکجا خود حاج قاسم گفته، همان‌جا دفنش کنید. "» مرغ ذهن سردار حسنی یک‌دفعه می‌پرد به ۱۱ ماه قبل و درست در وسط گلزار شهدای کرمان می‌نشیند. سردار سری به حسرت تکان می‌دهد و می‌گوید: «مادر خانم سردار به رحمت خدا رفته‌بود و به همین خاطر شب عید نوروز امسال به کرمان آمده‌بود. آن شب در گلزار شهدا دیدمش.💫 محافظان و اطرافیان گوشه‌­ای ایستاده­ بودند و حاج‌قاسم تنها بالای سر مزار شهدا خلوت کرده‌بود و گریه می‌کرد. از پشت‌سر شناختمش. رفتم و بعد از احوالپرسی، شروع کردیم به قدم‌زدن در گلزار و صحبت کردن. در میان صحبت‌ها، گفتم: این گلزار، هزار و یازده شهید دارد... حاج قاسم گفت: "دعا کن من، هزار و دوازدهمی‌اش باشم... " و همین‌طور شد.»🕊
12.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜 🌹ساعت ده صبح تازه مشغول مرور درسهایم شده بودم که حمیدپیام داد: 《صبح آلبالوییت بخیر!》 حدس زدم که از سنبل آباد کنار درخت های آلبالو گیلاسشان پیام می دهد........ 🌹تماس که گرفتم متوجه شدم حدسم درست بوده است،بعدازاحوال پرسی گفت: 《ببین فرمانده،این درخت بزرگ آلبالویی که کنارش وایستادیم مال شماست،کسی حق نداره به این درخت نزدیک بشه،من را به القاب مختلف صدا می زد،من پیش دیگران حمید صدایش می کردم ولی وقتی خودمان بودیم می گفتم حمیدم! 🌹دوست داشتم به خودش بقبولانم که دیگر فقط برای خودش نیست،برای من هم هست!سر شوخی راباز کردم وگفتم:《پسرسنبل آبادی از کی تا حالامن شدم فرمانده؟》،خندید 🌹وگفت:《توخیلی وقته فرمانده هستی خودت خبر نداری》، اولین تماسمان پنجاه وهفت دقیقه طول کشید!پشت گوشی شنیدم که برادرش اذیتش می کردو به شوخی گفت:《حمید تودیگه خیلی زن ذلیلی!آبروی برای 🌹مانذاشتی!،حمیداحترام بزرگتربودن برادرش را داشت،چیزی به حسن آقا نگفت،ولی به من گفت:《 من زن ذلیل نیستم ،زن شهیدم!من ذلت زده نیستم!》مرامش یک چیزی مثل دیالوگ فیلم فرشته ها باهم می آیندبود:《مردباید نوکرزن وبچه اش باشد. •|خاطره‌اے از شهید💔 حمید سیاهکالے مرادی🕊|•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 🌹مدتے از شهادتش گذشته بود. قفسه کتاب هایش را نگاه مےکردم و بعضی از کتاب ها را ورق میزدم... 🌹صفحه اول بعضے از کتاب ها و دفترهایش را با حدیث،آیه یا شعر تزیین کرده بود.روے صفحه اول یکی از دفترهایی که از سال دوم دبیرستان به جا مانده بود،نوشته بود: 🌹"حقیقت ایمان،انجام واجبات و ترک محرمات است".{امام رضا ع‌‌} انگار دوست داشته که هروقت این دفتر را باز میکند شعله لی درونش برای رسیدن به حقیقت ایمان روشن شود. 🌹او برای هروزش برنامه داشت تا بتواند گام به گام،به قله های ایمان نزدیک شود و آن را فتح کند. ‌‌•|خاطره‌اےاز شهید 💔عباس دانشگر🕊|•