مادری...
خوشایندیِ یک مادر است وقتی همسرش، بچههاش و شاید نوههاش کنارش باشند؛ و مادرها با هر زبانی توی هر کجای این دنیا که باشند، یک جور فکر میکنند، یکجور عاشق هستند و یکجور مهربانند.
و حس مادرانهگی حسی نیست شبیه همه حسهای دنیا، شبیه همه احساسات دیگر؛ اینْ چیزیست که خدا جورِ دیگری خلقش کرده! جور دیگری آفریدهتش!
مادرانهگی چیزیست حتیْ که فقط مال انسانها نیست، مال همهی موجوداتِ دیگری هم هست که دچار موضوعی به نامِ تولید نسل هستند...
و چه کسی با مادرانهگی دشمن است؟! کدام انسان یا حیوانی، این حقِ بی حد و مرزِ را میتواند از مادری بستاند؟! و بچهها اعم از دختر و پسرْ و نوهها اعم از دختر و پسر را از حسِ نابِ فرزندیمادری جدا کند...!
من فکر میکنم نمیشود!
حتی پس از مرگ؛ آن وقتی که پردهی اشکْ مواج میکند هیکل و هیبت بچهها و نوهها را؛ آن وقتی که همهگی لباسی یکدست سفید بر تن کردهاند! باور کنید حتی آن وقت هم که مادری نشسته و گریه میکند، روحِ بچهها نشستهاند اطرافش به دلداری! توی عکس میبینیشان؟! هنوز هم شلوغ و پر سر و صدایند کنار مادرشان!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
پارهی تن من!
زیبای دور افتاده از آغوشم!
نازنینِ دوستداشتنی...
تو تصمیمت را گرفتهای؛ تو خواستهای در خون خودت غرق کنی فرعون را...
اما من چه کنم؟!
منی که دستانم بسته است برای حمایتت، منی که خون دل میخورم اما کاری از دستم بر نمیآید...
تو بگو من چه کنم ای غزه؟!
@ALEF_KAF_NEVESHT
سلسبیل
اسمش را سلسبیل گذاشتند! به خاطر اسم سختخوان خودش بوده لابد، اما برای خودِ سلسبیل این اسم معنای خوبی داشته؛ بهش گفته بودند معنای این اسم «آب گوارا»ست.
حرفی ندارد؛ خودش هم دوست داشته؛ از آن که یاد میکند لبخندی مینشیند روی لبهاش؛ دقیقاً برعکس آدمهایی که شرایط او را داشتهاند، آن هم چند ده کیلومتر آنطرفتر!
فقط از تغییر دادن اسمش نمیگوید؛ او میگوید لحظهای تنها نماندیم، نه من، نه بقیهی خانوادهام. میگوید دخترم ورزش میکرده، کسی با او کاری نداشته، با او بازی میکردم، مثل زندگی در یک شرایط کاملاً عادی و حتی بازیهای جدید یاد گرفته بوده پسرم!
سلسبیل بین آنها ملکه بوده! این احساس خودش است از برخوردهایی که باهاش داشتند، میگوید همهی رفتارها محترمانه بوده و حتی بهش گفته بودند که ما پیشمرگ شماها میشویم وقتی خطری تهدیدتان کند! دلش را قرص کرده بودند که «خیالت راحت باشد، اگر قرار است کسی آسیب ببیند، اول ما هستیم، نه شما!» سلسبیل حتی میگوید از اینکه برای نجات من و خانوادهم بیایند میترسیدم؛ هراس داشتم از رفقام، از دوستانمان! آنجا یک حس امنیتِ بینظیر داشتم که دوستیِ دوستانمان خرابش میکرد!
سلسبیل حالا از اسمش بیشتر به خاطرهای ماندگار یاد میکند؛ دوباره شده همان «الموگ گولدشتاینِ» گذشته؛ حالا دیگر برگشته به خانهاش که مال خودش نیست! به خانهای که توی زمین غصبی بنا شده و زندگیِ معمولِ یک شهرکنشین!
اما فطرتش بیدار است و از پنج هفتهی اسارتِ در غزه و تحت حمایت مجاهدانِ حماس به خوشی یاد میکند...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
بیست سال پیشْ نزدیکهایِ ظهر همچین روزیْ دراز بودم کنارِ ضبط پنجاهسانتیِ دو باندهای و ایرج بسطامی گوش میکردم. تازگیْ در محیط کارم با چند تا عشقِ موسیقیِ سنتی همکار شده بودم؛ و اینها مدام نوار کاستهای شجریان و ناظری بدهبستان میکردند و من توی این جوّ تازه افتاده بودم توی دور موسیقی سنتی. همکارانم یکی استاد نی بود و یکی سنتور میزد که خیلی هم مواظب مچ دستهاش بود!
این وسطها نوار کاست ایرج بسطامی از کدامشان رسید دستم را نمیدانم. پنجشنبهای آن را گرفتم ازشان. صبح جمعهی پنجم دی، نزدیکهای ظهر بود شاید؛ دراز شده بودم و گلپونهها میشنیدم. انصافاً تعریف چیزی را شنیده باشی، هوش و حواستْ پی تجربهی آن باشد و توی یک موقعیت آرام هم آن را تجربه کنی، مزهاش چند برابر میشود. داشتم با فراز و فرودِ صدای بسطامی حال میکردم و انصافاً گلپونهها چقدر جذابیت داشت برایم...
تلویزیون اما روشن بود. همان روز بم را زلزلهای لرزانده بود؛ پنجم دیِ هشتاد و دو؛ همه میدانند جمعهای بود که توی تاریخ کشور ما ماندگار شد! البته هنوز عمق فاجعه به آن صورتی که بعدش و بعدها توی ذهنها ماند، مشخص نشده بود؛ هنوز ابتدایِ بعد از حادثه بود و چیزهای زیادی نمیدانستیم!
گوشم به ایراج بسطامی بود که اسمش را توی زیرنویسِ اخبار تلویزیون دیدم! یک لحظه تعجب کردم از این تقارنِ جالب اما وقتی آخرش نوشت «... در زلزله بم به رحمت خدا رفت!» دلم حالی شد! ضدِ حال به این ناجوری؟! هنوز هم بعد از بیست سال وقتی گلپونهها گوش میکنم، دلم حالی به حالی میشود! زلزله بم برای من نه فقط صدای غم و درد که صدای ایرج هم میدهد.
یادشان هست همه آنهایی که در آن تاریخ پیگیر اخبار زلزله بودند؛ چقدر گریه میکردیم پای صحنههای دردآورِ پیدا شدنِ درگذشتگان این حادثه تلخ...
کاش حادثهی صبحگاهانِ پنجم دیِ هشتاد و دو هیچ وقت تکرار نشود...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
iraj-bastami-gol-pooneha(128).mp3
5.17M
⏸ گلپونهها نامهربانی آتشم زد ...
@ALEF_KAF_NEVESHT
خبرنگارهای نامرئی!
در یک جلسه رسمی با حضور وزیر بود انگار یا نمایندههای مجلس؛ چند سالِ پیش؛ خبرنگاری در جلسه بود که روی اعصابِ حداقلْ منش داشت ناجور راه میرفت! یک عالمه لنزهای دراز و کوتاه را کرده بود توی کاور و کیفهای مخصوص و مثل کماندوها به رانهای پا و دور کمرش بسته بود و وسط معرکهی جلسه، نشسته و ایستاده عکاسی میکرد.
یکآن فکر کردم اصلاً جلسه برای این تشکیل شده که این دوستمان آموزش حرکات حرفهای عکاسی و خبرنگاری بدهد! شاید هم ضمیرِ ناخودآگاهِ خبرنگاریم داشت هوویی را میدید! شاید هم آن دوستمان از تهران آمده بود و لابد سندرمِ بچهتهرانی داشت که منِ به قول معروفْ شهرستانی نمیفهمیدمش! نمیدانم!
اما به نظرم خبرنگار خوب، خبرگار نامرئی است! قبلاً میگفتم خبرنگار خوب خبرنگار مرده است؛ منظورم این چیزهایی نبود که در عالم خبری و به کنایه مرسوم است، منظورم «هنرِ ندیدهشدن» بود وقتی در حال تهیه خبر هستیم! خبرنگار باید طوری توی دست و پای افرادِ جلسات و اجتماعات و هر جایِ لازمی باشد که حضورش احساس نشود اما کارش را به خوبی پیش ببرد. فوتوفنهایی دارد که در این جستار امکان گفتنش هم نیست، بماند برای جایی دیگر...
نمونهی خوب اما غمانگیزی داریم این روزها از همین هنرِ دیدهنشدنِ خبرنگاران، آنهم همراه با کاری باکیفیت، فراگیر و پُر غوغا.
شنیدهاید حتماً؟ تا همین یکی دو روزِ قبل حدود صد و سه خبرنگار در غزه شهید شدهاند. برای دشمنِ صهیونیستی، خبرنگارِ خوب، خبرنگارِ مُرده است، این را دارد توی عملکردش نشان میدهد؛ اما یک جای کارْ آن قدر پیچیده هست که این موجودات نفهمند! خبرنگارِ مرده ظاهراً خطری برای آنها ندارد و شاید اخبار جنایتشان را بر ملا نمیکند، اما خبرنگارِ مرده حتی دارد کار خودش را میکند، هر چند از آخرین خبرهاش، خودش باشد.
این موفقیتِ خبری را امروزه در همه جای دنیا میبینیم؛ امروز که همه کشورهای دنیا از جمله آمریکا و کشورهای اروپاییْ صحنهی اعتراضات گستردهی مردمی علیه جنایات اسرائیل است، به خوبی میفهمیم که خبرنگارها دارند کارشان را به بهترین وجه ممکن انجام میدهند، چه آن زندهها که هنرِ دیدهنشدن و هنرِ به نمایش گذاشتنِ واقعیت را به خوبی به اجرا گذاشتهاند، چه آنهایی که جانشان را سر این کار گذاشتند.
سلام بر شهدای خبرنگار...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
مامان فروغ
انتظار میرود زنی مثل او این وقت شب توی خانه خودش خواب باشد؛ شاید اصلاً بین چند تا از بچهها و نوههایش در حال بگو بخند؛ خیلی اگر آدم به قول خودمان لارج و به روزی باشد، نشسته و فیلم جومونگ یک و دو و سه و نمیدانم چی و چی را ببیند!
اما این خانم که سن و سالی ازش گذشته، سه چهار روزی از شهر خودش زده بیرون و مهمان شهر و استان دیگری شده؛ برای چه؟ برای سخنرانی! برای حرفزدن درباره آدمهایی که توی یک قاب عکس، همیشه همراهش هستند!
دیشب بعد از مراسمی دو سه ساعته، زنی را دیدم که با وجود سن بالا، هنوز سر حال و قبراق بود؛ سخنرانیاش را کرده بود، از آدمهای توی قابِ عکسِ همراهش گفته بود، مراسم عزاداری بعدش را نشسته بود و حالا میرفت برای یکی دو روز آینده که مهمان شهر ماست، استراحت کند.
قاب عکسِ همیشهْ همراهش، سه تا مرد جوان را نشان میدهد که پسرهایش هستند؛ هر سه زمان جنگ شهید شدهاند و حالا «مامان فروغ» از گوشه دنجِ خانه امن و راحتِ توی تهران، راه افتاده به هر کجایی که دعوتش کنند؛ میرود و از بچههایش میگوید و از هر چیزی که یادِ امثال بچههاش را در دلها زنده کند! حالا مامان فروغ شده سفیر پسرهای شهیدش، برادران شهید خالقیپور؛ زنی که خودش یک شهید است و شهیدانه زندگی میکند...
کتابِ «درگاهِ این خانه بوسیدنیست» خاطرات خانم «فروغ منهی»ست که باید بخوانیدش...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
#پدر_فلسطینی
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم میرود در رفتن جان از بدن گو
پدر دختری
شهید را گذاشته بودند وسط حسینیه، جایی روی یک میز که معلوم بود سلیقهای نوجوانانه آن را تزئین کرده. ریسههای رنگیرنگی با چراغهای کوچولوی چشمکزنِ دور میز، تابوت شهید را سبز و زرد و آبی و نارنجی میکرد.
جمعیتْ نشسته بود و اشک میریخت. ابوالفضل رفته بود سراغ روایت دختر شهید و استخوانهایی که شب عروسی برگشته بودند به خانه. اینجای روایتگریِ ابوالفضل، شنیدنیترین بخش روایتهای شهدای گمنام است؛ دقیقاً آنجاش که دختر شهید استخوان بابایش را از تابوت بر میدارد و میکِشد روی سرش و میگوید: «آخرش نوازش دست بابا رو روی سرم تجربه کردم!» اینجاها جمعیت دلش میگیرد. جوری مثل دیدن خورشید در حال غروبِ توی افقی سرخ که دلت برای کسی هم تنگ شده باشد!
کنارم پدری نشسته بود با موهای بههمریخته و شانه نزده، انگار عجلهای رسانده باشد خودش را به مراسم، شاید هم حال و روزش همیشه کشاورزیطور بود. چهل سال نداشت و رنگ موهاش نه سفید که بیشتر خاکی بود؛ دخترکی اما توی بغلش خواب رفته بود، آرام؛ وسط هیاهوی بچههای دیگر، خواب این یکی تعجبانگیز بود، اما خواب بود!
دقیقاً آنجای روضه، همانجایی که استخوانِ دست شهید توی دست دخترش بود و میکشید روی سرش، دست دخترکش را گرفته بود و می بوسید. تکانهای تندی داشت شانههاش و من با گوشهی چشم نگاهش میکردم. و داشتم با خودم میجنگیدم! دوربینِ دستم التماس میکردْ روشنم کنْ تا یکی از صحنههای ناب مراسمهای شهید گمنام را رقم بزنی؛ دلم اما نخواست! حس خوبی شکل گرفته بود که خراب کردنش بی انصافی بود. و من به همین اندازه هم نمیخواستم بیانصاف باشم.
و این روایت کوتاه را میگذارم دقیقاً بعد از همین فیلم کوتاهی که گذاشتهام؛ یک روضهی پدر دختری جانسوز است انگار که دارد جلوی چشم مردم دنیا اتفاق میافتد...
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
39.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#شهید_گمنام ...
تصاویری از میزبانی میبدیها و اردکانیها از شهید گمنام در ایام وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
@ALEF_KAF_NEVESHT
اَلِفـْـــ ــکٰافـْـ
#شهید_گمنام ... تصاویری از میزبانی میبدیها و اردکانیها از شهید گمنام در ایام وفات حضرت ام البنین
خودش یکی پیدا کرد برامان!
صبح به عبدالله گفتم ایکاش یکی پیدا میشد دکلمهی شهدایی میخواند برامان! توی فکرم این بود که با دکلمه و مداحیْ کلیپ را تدوین کنم. خیالم را راحت کرد که امروز گیرت نمیآید. یعنی فکرش نباشیم و من میدانستم جور شدنش هم انگار محال باشد.
شهید را بردیم به میهمانی مدرسهای که در آن ندبه گرفته بودند. جمعیتِ خوشروزی را از همان چند صدمتر مانده به مدرسه دیدم. شهید اصلاً قرار نبود این وقت صبح میبد باشد؛ شب قبل ساعت نه باید میرفت یزد که با اولین پرواز برسد تهران. اشکِ عبدالله ریخت تا شهید بماند برای مراسم صبح جمعهی حسنآباد و من سفت و سخت معتقدم که اصلاً شهید همهکارهی برنامههای خودش است! و خودش میرود هر جایی که عشقش بکشد...
درِ پشتِ آمبولانسِ لندکروز که باز شد چند نفری هول برداشتند سمت شهید. سید باز خادمالشهداییش گل کرده بود و آمار میداد که چند نفر کجای تابوت را چطوری بگیرند که یحتمل شهید را سالم بیاورند بیرون!
ویارِ تصویر گرفتنِ این وقتها ولم نمیکند و باز با دوربین روشن تصویر میگیرم. میدانم روی میز تدوین به دردم نمیخورد، ولی باز هم میگیرم؛ شاید اتفاقی بیفتد که سوژهام باشد برای کلیپ.
شهید این بار روی دست خانمها میرود داخل مدرسه. سعی میکنم توی دست و پا نباشم که احساسِ لطیفِ صبحِ جمعهی شهید دیدهای را خطخطی نکنم؛ هر چند جاهایی از دستم در میرود. تابوت را میآورند، میگذارند روی میزی کنار سالن نمازخانه و من چند تا تصویر میگیرم. هنوز راضی نشدهام و چیزی که خیلی به دلم بچسبد گیرم نیامده!
وسطهای روایتگری ابوالفضل، بچهای معلولطور رفت سمت تابوت؛ دخترکی مدرسهای پوش. از کجا رسید را نمیدانم اما کفتری روی تابوت بود که قبلاً حواسم بهش نبود؛ ترکیب تابوت و دخترکی که دارد وسط روضهی بزرگترها خصوصی میرود پای شهید و کفتر، دلم را میبرد و این را فقط اهل معنا میفهمند که باید تصویر خوب بگیرند برای یک کلیپِ حالخوبکن! دوربین را زوم کردم. حاج محسن اما دمش گرم نگذاشت دو ثانیه فیلمْ دستم را بگیرد! صاف رفت و کفتر را پراند؛ دخترک هم کمی فاصله گرفت از تابوت! رسماً درِ حالم تخته شد! بعدش فهمید حاج محسن و البته کار از کار گذشته بود! همان هنر دیدهنشدن بود؟ که چند مطلب قبلی گذاشته بودم؟ انگار آن قدر خوب اجرا کرده بودم که حاج محسن هم مرا ندیده بود!
ابوالفضل که روایتگری کرد و مردم اشک ریختند، میکروفنِ فیض را واگذار کرد. این وسط دختری چادری با مقنعهای چفیهای رفت پشت تریبون؛ دوربینم آماده بود که از همان اولش، به جز بِ بسم الله را گرفتم. فاطمه شروع کرد به دکلمه کردن و من میدانستم این همان چیزیست که باید باشد و بشود محور کلیپی که میخواهم بسازم! صدای ما را شنیده بود شهید و انگار برایمان ساخته و پرداخته بود؛ یکی را پیدا کرده بود برامان دکلمه بخواند!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir
منتظرِ صدای تلفنِ معشوق!
صدای تلفنِ مسافرخانه که بلند میشد گردن درازش را میکشید و میگفت: «یا ابوالفضل ... یا امام رضا ... یا حسین...» و همینطور اسم امام و ائمه را ردیف میکرد تا کسی اعلام کند این تلفنِ لاکردار با کی کار دارد!
و تلفن مال هر کسی میخواست باشد، او همهی ده روزی که همراه بودیم همین کار را می کرد، همینطور میپرید و همینطور ذکر میگرفت! اولش فکر میکردم شوخی میکند ولی کمکم خبرش رسید که «عاشق شده!»
مردِ گُندهی درازِ با هیبتی که پارچهی شلوار کُردیِ مشکی رنگشْ لباس یک شهر را تامین میکرد! سبیل پر حجمی داشت که برای خودش جنگلی بود میان صورتی سه تیغ. جزئیاتِ شغل و شهرش بماند که یکهو این نوشته صاف نرسد دستش!
صدای زنگْمدرسهای تلفنِ مسافرخانه که در میآمد، هراسان گردن میکشید و نگاه میکرد سمت حیاط! «یا ابوالفضل و یا امام رضا» را آشکارا به زبان میآورد و یک جملهی خاص را میگذاشت آخرش «خدا کنه خودش باشه!... خدایا خودش باشه!» و من بیست و خردهای سال پیش که توی همان مسافرخانه کلنگیِ کنار حرم امام رضا(ع) دیدمش، دیگر ندیدمش که بپرسم «آخرش چی شد؟!»
از میان تماسهایی که تنِ تلفنِ مسافرخانه را لرزاند؛ همینطور تن ما و او را، یکی دو تاش البته سهمِ این دوستم شد. همین که صدایش میزدند برود پای تلفن، با همان قد و قامتِ قیامت، پرشِ سهگام میکرد تا برسد پایِ گوشیِ معطلی که نیمکیلو وزنش بود!
همسفرِ مشهدمان عاشق که نه، مجنون بود! اصلاً آمده بود به امام رضا بگوید پادرمیانی کند برای رسیدن به لیلایش! من در عالم نوجوانی معنای این همه هراس و التهابش که توی چشموچارش فوران میکرد را نمیفهمیدم! اما حالا که دارم به حالات و رفتارش فکر میکنم، برایم خاطرهای ماندگار شده...
هر چند وسط این فراوانیِ محض که دختر و پسر ریخته توی کافیشاپ و خیابان و پارک؛ و عشقْ جایش را داده به همین ارتباطهای فستفودی، نشود این مدل عشقورزیها را پیدا کرد؛ میدانید؟! میوههای خوش بر و رو وقتی توی دست و پا ریخته باشند، کسی نمیرود زحمتِ گشتن و پیدا کردنِ میوهی درجه یک، آن هم با قیمت خدا تومان از در مغازهها را به خودش تحمیل کند! دست میکند از کنار کوچه خیابان یکی بر میدارد و بعدش که دلش را زد، میاندازد دور! و بیچاره آن میوه که میشود بازیچهی دست آدمهای هر دم به هوا!
#احمد_کریمی
@ALEF_KAF_NEVESHT
https://karimimeybody.blog.ir