قاب هفتم💫
✨از کودکی هر چیزی را توی کله بچه بکنند با همان بزرگ میشود. یادم نمیآید از کجا و چطور؟ ولی خاطرم هست برای من امام هفتم، امام همیشه در بند شد. کودکیم را این فکر پر کرده بود. با یک عالمه علامت سوال و تعجب، که بالای این فکر چرخ میزدند. کسی که هیچ شباهتی به امام علی و پسرهایش نداشت. نمیفهمیدم ایراد از کجاست؟ یک جای کار میلنگید.
✨اینقدر کم خوانده و شنیده بودمش که تیره و تار میدیدمش.
نشان به آن نشان که میدانستم هر وقت اوقاتم تلخ میشود و هوای دلم طوفانی، باید دست به دامن داستان کظم غیظ این امام شوم و بس.
او بلد بود با ترفندهایی خشمم را رام کند.
✨تا اینکه من را سر راه کتابی قرار داد، یا آن کتاب سر راهم کمین کرد. نمیدانم؟ درست مثل رابین هود میخواست من را از دست آن فکرهای تاریک نجات دهد و چه ضربه شصتی داشت. الحق و الانصاف همه آن فکرها را تار و مار کرد.
اسمش انسان دویست و پنجاه ساله بود. قدم به قدم، قلههای کتاب را فتح کردم و سراغ بعدی میرفتم. متنش تقریبا شبیه همان چیزهایی بود که از کودکی توی ذهنم داشت اما با شکوهتر. ولی امان از قله هفتم! جوری منظرهاش جادویم کرد، که شاید هر خط را پنج شش بار میخواندم. ✨من از کجا باید میدانستم که ماموران هارون در به در دنبال امام بودند تا دستگیرش کنند. به جرم اینکه حرف حق را بی هیچ ترسی از طاغوت زمان میزد و پایش جریان میساخت. درست شبیه پدرش حسین و چه حماسهها که آفرید.
خودش را به آب و آتش میزد، تا چراغ دلی را روشن کند. درست مثل جدش رسول الله.
برایش همسایهها حکم خانوادهاش را داشتند، درست مثل مادرش زهرا.
✨صفحه به صفحه پیش میرفتم و گمشدهام رخ نشان میداد. و چه صورت و سیرت ملیح و زیبایی داشت.
اشک بود که بالای اشک میآمد. شاکی بودم، از زمین و زمان، برای اینکه سدی شده بودند بین من و این امام روشنی و سرشار از شادی. که گمشده هفتمم را بین خطهای این کتاب پیدا کرده بودم. مثل تشنهای که به آب رسیده.
و آن دربند بودن را وقتی با این نگاه میشنیدم، برایم تازگی داشت. درست مثل پدرش سجاد.
این بندها را به جان خرید تا بلایی که نزدیک نازل شدنش بر سر شیعیان بود به جان بخرد.
✨و این تصویر چه عظمتی برایم از امام کاظم (ع) ساخت. چیزی شبیه ابرقهرمانهایی که بچههای این دور و زمانه دارند. که حتی ناخن کوچک او نمیشود.
امامهای ما پیشمان غریبند؛ ای کاش همه را قهرمان زندگیمان ببینیم.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۶ بهمن
۹ بهمن
بسم الله
🔸پیش آمده برایتان حتما، تدارک دیدهاید، برنامهها را چیدهاید، همهچیز را آماده کردهاید اما کسی خبر ندارد؛ قرار است همه سورپرایز شوند، همان غافلگیری.
🔸امروز هم روز غافلگیری بود برای عالم. امیر مومنانِ سه روزه از پسرعمویش پرسید حالا که از مهمانی سه روزه خانه خدا بیرون آمدهام چه بخوانم برای منتظران؟ از انجیل، تورات یا قرآن؟ و خواند ده آیه اول سوره مومنون را.
🔸برنامهها چیده شده بوده، خدا کارهایش را راست و ریس کرده بود و منتظر زمان مناسب نشست. زمان آبستن بزرگترین اتفاق از اول خلقت بود و امروز زمان زایش. دنیا و مافیها آماده شد و جبرائیل در گوش ختم المرسلین خواند اقرأ.
🔸روز مبعث روز حضرت امیر هم هست، در دعاهای وارده از خدا میخواهیم معرفت به مقام ولایت نصیبمان کند. عربها هم شب و روز مبعث دخیل حرم حضرت علی علیه السلام میشوند؛ به امید شفا.
🔸 حاج آقا نخودکی بهمان یاد داده مثل امروز این دو بیت را بخوانیم و مدد بخواهیم از حضرت امیرالمومنین، شاید نگاهی کند و دلمان را شفا دهد؛
زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی
مدد ز غیر تو ننگ است یا علی مددی
دلم برای تو تنگ است یا علی مددی
کُمِیت ما همه لنگ است یا علی مددی
✍ #زکیه_دشتیپور
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۹ بهمن
میر عشق💫
🔸دنبال کلمه گشتن سخت ترین و شیرینترین کشف است برای وصف آنها. اما من در وصفشان دنبال کلمات امروزی میگردم. مثلا دلربا و عاشق کش. این کلمهها شبیه تیلهای وسط خاک بازی بچههایند. آخر همهشان حقیر و کوچکند در برابرش.
🔸مثلا اویس عشقش به حضرت رسول (ص) چه شکلی بود، که درد شکستن دندان پیامبر در احد را با همه وجودش فهمید؟! یا بلال چه دیده بود که چشمش بی چون و چرا به امر پیامبر بود؟ یکی دوتا نیستند که با انگشتهای دست بشمارمشان.
🔸انگار هر عاشق با دیدنش، یک گل وسط قلبش شکفته، که عطرش همه را مست میکند. صالح علا خوب گفته: " تو میر عشقی عاشقان بسیار داری
پيغمبری با جان عاشق کار داری"
🔸همین حس را از عاشقهای امام خمینی هم دیدم. وقتی جمله طیب، یکی از گندهلاتهای تهران را شنیدم: "اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند، ما ندیده خریدار شما شدیم."
✨خاصیت فرمانروایی بر قلبها چیست که ندیده، دلربایی میکنند؟ انگار یک خط نور این آدمها را بهم وصل میکند.
#امام_خمینی
#دهه_فجر
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۳ بهمن
🔸بهش میگوییم مسافرتهای «بزن در روئی!» یا «ضربتی!» و این بار هم ناگهانی جور میشود. عصر چهارشنبه میزنیم به دل جاده، جمعه آخر شب هم برمیگردیم خانه. و مقصد کجاست توی این یکی دو روز؟ عراق! یک سفرِ خارجیِ چند ساعته که به هر کسی از این ماجرا بی خبر باشد بگویی، رسماً اسمت را میگذارد دیوانه!
🔸مدتی هست از این مدل سفرهای ضربتی دارد توی کشور باب میشود. آدمهایی که وقت و پول کافی برای سفرهای گرانِ ده پانزده روزه و پانزده بیست میلیونی ندارند، خوراکشان این سفرهای آخر هفته به کربلا و نجف است.
🔸و من وسط شلوغیهای خسته کننده و آزار دهندهی زندگی، دنبال یک چیزِ خیلی حالخوبکنم توی این سفرها. از آن کارهایی که فقط توی حرم حضرت حسین و حضرت علی علیهماالسلام جواب میدهد؛ نه حداقل برای من توی حرمهای دیگرِ اهلبیت که عاشق رفتن به آنجاها هم هستم.
🔸بلاتشبیه توی این دو تا حرم است که آدم میتواند مثل کتکخوردهها بنشیند، ضریح را ببیند و درد دل کند با صاحبِ قبرِ شریف. رفتهها لابد میدانند و میفهمند که چه میگویم؟! نشستنِ توی تیررسِ ضریح در حرمهای نجف و کربلا و چشم کشیدنِ منتظرانه و دلجویانه به آن زیباییِ خاص یک حال خوبی نصیب آدم میکند که حد و مرزی ندارد...
🔸در روزهای نزدیک به تولد سیدالشهداء علیه السلام و دیگر عیدهای شعبان، همهی حرم را غرق کردهاند توی نورهای سبز، گلهای طبیعی و پارچهنوشتهای زیبا. آدم سر حال میآید وقتی دو زانو مینشیند روبروی ضریح و فقط چشم میکشد تا نظر لطفی بهش شود...
✍ #احمد_کریمی
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۴ بهمن
به نام او
#کلیدر
🔸یکبار از همهی دفعاتی که یک معتادِ به موادمخدر برایتان حرف میزند را تجسم کنید. همانوقتی که از بدندرد و خماریاش می گوید. از کلافگی و سر درگمیاش. من دقیقا در همان حالتم. سر درگمی.
مثل مردهای بلاتکلیف هی دور خودم میچرخم، هی نمیدانم چه کنم؟!
🔸هر شب که بچهها میخوابیدند، ایرپاد را میگذاشتم، صدای کمانچهی کلهر در گوشم میپیچید و آرمان سلطانزاده آرام و با طمأنینه کوچهپسکوچههای کلیدر را برایم میخواند. و من غرق میشدم در کلیدر... .
🔸آنجا که مدیار به عشق صوقی کشتهشد.
آنجا که شیرو برای عشقِ ماهدرویش از خانه فرار کرد. آنجا که گلمحمد پشتِ نیزارها برای اولینبار عاشق مارال شد.
آنجا که زیور ناچار شویش را با مارال تقسیم کرد.
خانعمو... آخ از خانعمو که شک ندارم هرکه کلیدر را بخواند، دلش خانعمویی میخواهد. همین اندازه شوخطبع، همیناندازه با معرفت... آنجا که به بابای گلمحمد میگوید:« من جانم را برای گلمحمد میدهم، تو چه؟». سرِ بریدهی خان عمو را که زیر بغل زدند، کسی به فکرِ دلِ ماهک هم بود؟ دخترک در غم از دست دادن صبراوش چطور سرِ بریده
ی پدر را تاب میآورد؟
🔸حالا من معتادم به اینکه گل محمد در قلعهش بنشیند تا بیبی مردم را یکییکی نزدش بیاورد، و او جوانمردانه مشکلِ خلق را حل کند.
من معتادم به اینکه دوستی موسی وستار را با چشمهایم دنبال کنم.
من معتادم به آنکه قربانبلوچ با صدای خوشش، نقشهی راه بکشد.
من دلم تنگ میشود که هی از عباسجان بخوانم و هی در دلم شخصیت ناچسبش را مورد عنایت قرار بدهم.
من بیزاریام از بابقلی بندار را کجا برم؟
من دلم تنگ میشود برای نورجهان، برای لالا، برای بلقیس...
🔸 بلقیس همان شخصیت موردعلاقهی من است در تمام داستان. که تمام شجاعت گلمحمد وامدار تربیت اوست. او محکم است در برابر سستیهای شوهرش، مقاوم است در برابر جهنخان همانوقت که میداند جانِ پسرش در دستانِ اوست اما کم نمیآورد... .
🔸به قول کلیدر کجا برم این غم؟ شبهای بدون کلیدر را چطور عادت کنم؟
کوچهپسکوچههای قلعهچمن و کلیدر و سبزوار برای همیشه در خاطرم میماند.
✍ #هانیه_پارسائیان
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۱۹ بهمن
🔸حرفی بینمان رد و بدل نشد. درک جمله قبلی برایشان سخت بود. گذاشتم حسابی برایشان جابیفتد. سکوت طولانی که شد، دوباره شروع کردم: «صفر بودن، که بد نیست.»
یکی از پسرها از ته کلاس دستش را بلند کرد: «من اصلا از صفر خوشم نمیاد. میخوام صد باشم.»
🔸خندهی صدا دارم در کلاس پیچید و گفتم:« حیف نیست بین این همه عدد بزرگ بخوای صد باشی؟ بزرگتر فکر کن تا بزرگ بشی.»
گفت: «هزارم خوبه.»
باقی بچهها هنوز داشتند هضم میکردند، چرا عدد صفر خیلی مهم هست و نیست؟!
پسرکی که خندههایش شبیه پسته بود گفت: «اگر صفر باشیم، پس رقم یک عدد صد و هزار کیه؟»
شبیه خودش لبخندی پستهای زدم و گفتم: «زدی توی خال!»
🔸حالا پچ پچهای بلند شده در کلاس را باید کجای دلم میگذاشتم: «خب پسرا، دوستتون درست گفت. حالا کدومتون میدونید رقم یک کیه؟ وقتی ما همه صفر باشیم و جلوش قرار بگیریم قیمتمون میره بالا.»
فلفلیترین دانش آموز با یک لبخند پر از شیطنت گفت: «مثل قیمت دلار که میره بالا؟!»
بیشتر از سنش میفهمید. میدانستم حرف خودش نیست، از بزرگترهایش شنیده.
دیگر جمع کردن کلاس سی و چهارنفره کار حضرت فیل بود.
🔸کنار تخته ایستادم و پشت قطار صفرها، رقم یک گذاشتم: «کار آدمهای معمولی وقتی مثل صفر ارزش پیدا میکنه که کنار و به خاطر یک وجود بزرگ باشه، مثل خدا. کار امام خمینی به خاطر خدا بود که انقلاب ارزش پیدا کرد.
همه مردم مثل صفرهای عدد میلیون همراه امام شدن و انقلاب پیروز شد.»
دو ریالی خیلیها تازه افتاد و شروع کردند به مثال زدن. حس کشف این راز برایشان شیرین شد.
✍ #کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۲۲ بهمن
چه خوب شد برایت مراسم تشییع گرفتند سید! این مردمی که تا الان بهتزده و آستین به دهانگرفته اشک میریختند به همدردی نیاز داشتند. به سرسلامتی. به گریههای بلند و طولانی. بغض جنوبینشینها که یک به یک به مشت تبدیل شد؛ دلِ تنگ همنفسهایت که با هربار دیدن سراشیبی گودال فرومیپاشید را مرهمی نیاز بود.
گریههای پنهانی، هیچگاه به آدم خیری نرسانده. حناق شده و تا مرز خفگیاش برده. اگر خوب بود خود خدا در غم فراق عزیز زهرا، نمیگفت بروید بنشینید دور هم و هایهای گریه کنید. که اگر خوب بود ابوترابِ خیبرشکن را دق نمیداد. و رباب خاتون را…و سیده زینب را…
که اگر خوب بود امام چهارم ما آستین بالا نمیزد برای برپربایی روضههایِ غم پدرش.
چه خوب شد که نگذاشتند اهالی ضاحیه بیصدا کنار قتلگاه پدرشان دفن شوند.
بله! اشک ودیعهای است شیرینتر از خنده. میآید و گرهی کور بقچهی گلگلی دل را آرامآرام باز میکند تا درد راهی به بیرون پیدا کند. تا آه اسید نشود و جزغاله نکند، نچزاند جگر را؛
اما آدمی به ندبه زنده است. به گریههای دستهجمعی. به سوختن کنار عزیزش در غمی مشترک.
سید دوستداشتنیِ ما! چه خوب شد که گذاشتند دادمان برایت بلند شود، ای غمِ جبراننشدنیِ تاریخ…
#اناعلیالعهد
✍ #مریم_شکیبا
✅ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۵ اسفند
🌿 درخشش اعضای محترم #محفل_نویسندگان_منادی در جشنواره ملی #پلک
🔹 رتبه مشترک سوم؛ سرکار خانم #مریم_شکیبا برای اثر "و طرحی نو در اندازیم"
🔹 شایسته تقدیر در بخش مردمی؛ سرکار خانم #هانیه_پارسائیان برای اثر "شهلا"
🔹 شایسته تقدیر؛ سرکار خانم #فهیمه_میرزایی برای اثر "هی کی"
⭕️ محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۹ اسفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا که حرف زدنم را شروع کردم، بگذارید یک اعترافی کنم.
من از بچگی خودم را جای خیلیها گذاشتم. نه از سر خامی! انصافا از همان اول بلند پرواز بودم. میخواستم احساس موفقیت کنم. جوری که خودم را روی ابرها ببینم. مثل بچهای بیخیال پا روی پا انداخته و هی در هوا تابش دهد.
کمی که بزرگتر شدم گفتم: «زهی خیال باطل. با این رویاها درس و مشقهای نخوانده را کی سامان میدهی؟! امتحانهای اخر سال چه؟!» تیرم به سنگ خورد.
شروع کردم ادمهای موفق را پیدا کردن. از حاج آقا قرائتی بگیرید تا مارادونا، استاد حسابی، پروین اعتصامی، خانم دباغ و ماری کوری... .
از هر کدام یک تکه موفقیتشان را قیچی کردن و گذاشتم جیب بغل فکرم.
بالاخره چهل تیکهای جور شد که از هر طرف نگاهش میکردم به من نمیآمد.
سرتان را درد نیاورم. آن خواب و خیالها از سرم افتاده.
هنوز هربار یک لباس موفقیت که به قد و قوارهام بیاید را امتحان میکنم. من هنوز امیدوارم راهش همینی باشد که پیدا کردهام. هر روز کتاب خواندن و نوشتن.
شما موفقیت خود را پیدا کردید؟ یا هنوز مشغول آزمون و خطایید؟
#کوثر_شریفنسب
🆔 محفل نویسندگان منادی
https://eitaa.com/monaadi_ir
۲۳ فروردین