هدایت شده از گروه سرود نجم الثاقب تهران
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ نازنین رقیه
گروه سرود نجم الثاقب
درسته که خودش جا موند😢
ولی پیش باباش واسطهی
کربلا رفتن خیلیها میشه ... 🤲
الهی هر کی تو پخش کار کمک کرد
امسال مشایه اربعین قدم برداره❤️
کربلا میرم من جای تو اربعین رقیه💔
📨 @najmolsagheb
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
:)🖤
آقاجون ..
درسته . . مـٰا بَدیم !_
اما همیشه بهمون گفتن :
امام حسیــٖن 'ع' خوبا و بدا رو باهم میخره :)🖤✨
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
7.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر کس طوری عاشق میشود؛
هر کس عاشق کسی میشود ..
اما ..
عشق ما . .
و طریقه عاشقی ما . .
با دنیا فرق میکند :)
در پشت یک تیکه فلزی؛ چشم میدوزیم به طلاییِ شیرینش . .
تا شاید دوایی شود؛ بر دلِ تنگمان :)
هر شب هندزفری به گوش ، تا سحر به یادش هق هق میکنیم ؛ تا شاید شبی . .
ما را هم بخرد :)
آری . .
داستان عاشقیِ ما فرق میکند ..
ما از دردهای معشوقمان؛
دههای را صبح تا شب ؛ برایش خون میگرییم ..
هر ساله میلیونها آدم از رفاه و منزلت دنیایشان؛ چند هفتهای میگذرند، کیلومترها پای پیاده به سوی محبوبشان قدم برمیدارند ..
در سوز سرما و گرما ، تشنگی، گرسنگی ، دردهای جسمی و هزاران مشکل ؛ و این .. تنها کار عشق است که تو را میکشاند تا حرم . . !
کافیست نگاهت بیفتد به گنبدش .. حس میکنی ملائک دورهات کردند و خوشآمد میگویند..
ناخودآگاه دیدهات تر میشود ؛
دستت روی قلبت مینشیند . .
و زیر لب؛ آرام با حزن میگویی:
‹ السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ›
#خودنویس🍃
ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🫀.
اگه زنده بودم و رسیدم به حَرَمت ؛ میشینم وسطِ صحن ، باهان حرف میزنم ، درد دل میکنم ، میگم ک چقد اینجا دخترتو اذیت کردن ، میگم ک چه روزای سختی رو گذروندم ؛ >
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
_
کوهِ دَردَم ، که کُنَد نامِ رِضـٰا آرامَم ؛
به هوایِ حَرَمَش میگُذَرَد ، ایامَم . . . 🖤🫀
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتچهارم #رمان_اقیانوسمشرق پرده ی سبز رنگ کنار میرود و پینه دوز با پاپوش های ت
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتپنجم
#رمان_اقیانوسمشرق
+ 《صدای گریه ی زخم ها؟!》
_ آری . این زخمها که من کف پاهای تو میبینم . . . بدجور گریه میکنند .
عمران آرام سرش را بلند میکند و از ورای سرِ پینه دوز که مشغولِ وَرز دادن خمیر است ، نیم نگاهی می اندازد به پس پرده ی سبز : سایه ای پشتِ پرده نیست!
_ من اگر جای تو بودم ، بیشتر از اینها احتیاط میکردم و سخت مراقب پاهایم بودم . تو جوانی و این پاها را بیشتر از اینها نیاز داری . یادت باشد ؛ تو ماهایت را راه نمیبری ، پاهایت هستند که تو را راه میبرند . این پاها به چند روز خواب نیاز دارند!
اشاره میکند به پیاله ی سفال :
_ دوای آبِله اینجاست ، میان این پیاله .
و پیاله سفال را به عمران نشان میدهد :
_ این مرهم برای زخم پاهایت ، به لالایی میماند و چون بر آبله هایت بمالم ،پاهایت به خواب میروند؛ ..
آهسته خمیر را به کفِ پاهای عمران میمالد . عمران از درد لبش را میگزد ؛
+ آرام تر . . .
نگاهش میکند :
_ زخمی که ب درد آمده است ، بی درد نمی رود! اندکی تحمل کن . خودت را به چیزی مشغول کن .
عمران سر میچرخاند و پاپوش های تازه را از کنارش برمیدارد و میانِ سینه اش میفشارد . پینه دوز با نوک انگشتانش ، خمیر را میانِ درِ زخمها میفشارد :
_ با من حرف بزن ، چیزی بگو ، خیالِ خودت را به بازی بده .
عمران چشم هایش را میبندد . شاید از درد ، شاید از یادآوری خاطره ای دور :
+ خوابی بود انگار . نفهمیدم از کجا آمد ، بی اسب و بی شتر ، و یکدفعه چون دودی که محو شود ، به کجا رفت . مَشک را به دستم داد و گفت : بنوش . با دست دیگرش راهی را نشانم داد و بعد . . . .
پینه دوز سری تکان میدهد ، نگاهش به آبله هاست و میگوید :
_ و بعد ، محو شد و تو هرچه سر گرداندی اورا نیافتی . این داستان را بارها از زبانِ تو شنیده ام! هنوز جوری تعریفش میکنی که گویا اول بار است که میگویی ...
عمران چشم هایش را باز میکند و با بُهت به پینه دوز نگاه میکند :
+ من گفته ام؟! کجا گفته ام؟! یادم نمی آید این ماجرا را گفته باشم ! ..
پینه دوز با لبخند سر تکان میدهد و خمیر بر آبله ها میگذارد :
_ میدانم که یادت نیست ، نباید هم یادت باشد! آن وقت گفتی که در تب میسوختی . به خیالم هذیان بود ؛ نبود؟
عمران در خیالی دور گم میشود . میانِ حرف زدن ، کاهی از دردِ آبله ها لبش را میگزد و پیشانی اش چروک بر میدارد :
+ آخر چگونه آمد؟ ازکجا آمد؟ چگونه رفت؟ کجا رفت؟
_ پس هذیان نبود .
+ به خوابی شبیه تر بود تا واقعیت . از ناکجایی آمد که ندانستم کجاست و به ناکجایی رفت که نمیدانم کجاست . چگونه میشود مردی بیاید و رَدّ آمدنش بر خاکِ برهوت نماند؟ یا برود و نشانی از قدم هایش را نتوان بر خاکِ برهوت پیدا کرد؟
از درد ، پاهایش را پس میکشد و ناله ی خفیفی میکند . پینه دوز دست دراز میکند و دوباره پاهایش را به دست میگیرد :
_ آرام باش .. این ناله گواهِ این بود که خواب نیستی . و چون خواب نیستی ، اینهایی که نیگویی هذیان نیست ؛ بگو ! ..
+ گفت فقط چهل گام!
_ آری ، و تو جهل گام برداشتی .
+ چهل گام برداشتم ، نه بیشتر ، نه کمتر . و راهی که پیش تر برابرِ نگاهم برهوت بود و خاک بود و دیگر هیچ ، با هر قدمِ من فراخ میشد .
با بُهت به پینه دوز نگاه میکند :
+ تو به من بگو پینه دوز ، چگونه من با چهل گام ، به جایی رسیدم که در نگاهم نبود؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.