eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
464 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ نازنین رقیه گروه سرود نجم الثاقب درسته که خودش جا موند😢 ولی پیش باباش واسطه‌ی کربلا رفتن خیلی‌ها میشه ... 🤲 الهی هر کی تو پخش کار کمک کرد امسال مشایه اربعین قدم برداره❤️ کربلا میرم من جای تو اربعین رقیه💔 📨 @najmolsagheb
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
:)🖤
آقاجون .. درسته . . مـٰا بَدیم !_ اما همیشه بهمون گفتن ‌: امام حسیــٖن 'ع' خوبا و بدا رو باهم میخره :)🖤✨
هر کس طوری عاشق می‌شود؛ هر کس عاشق کسی می‌شود .. اما .. عشق ما . . و طریقه عاشقی ما . . با دنیا فرق می‌کند :) در پشت یک تیکه فلزی؛ چشم می‌دوزیم به طلاییِ شیرینش . . تا شاید دوایی شود؛ بر دلِ تنگمان :) هر شب هندزفری به گوش ، تا سحر به یادش هق هق می‌کنیم ؛ تا شاید شبی . . ما را هم بخرد :) آری . . داستان عاشقیِ ما فرق می‌کند .. ما از دردهای معشوقمان؛ دهه‌ای را صبح تا شب ؛ برایش خون می‌گرییم .. هر ساله میلیون‌ها آدم از رفاه و منزلت دنیایشان؛ چند هفته‌ای می‌گذرند، کیلومترها پای پیاده به سوی محبوبشان قدم برمی‌دارند .. در سوز سرما و گرما ، تشنگی، گرسنگی ، دردهای جسمی و هزاران مشکل ؛ و این .. تنها کار عشق است که تو را می‌کشاند تا حرم . . ! کافیست نگاهت بیفتد به گنبدش .. حس می‌کنی ملائک دوره‌ات کردند و خوش‌آمد می‌گویند.. ناخودآگاه دیده‌ات تر می‌شود ؛ دستت روی قلبت می‌نشیند . . و زیر لب؛ آرام با حزن می‌گویی: ‹ السلام علیک یا اباعبدالله الحسین › 🍃 ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🫀.
شد ، شد ؛ نشد میگم : خوشبحالِ زائرات ؛ ..
اگه زنده بودم و رسیدم به حَرَمت ؛ میشینم وسطِ صحن ، باهان حرف میزنم ، درد دل میکنم ، میگم ک چقد اینجا دخترتو اذیت کردن ، میگم ک چه روزای سختی رو گذروندم ؛ >
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
_
کوهِ دَردَم ، که کُنَد نامِ رِضـٰا آرامَم ؛ به هوایِ حَرَمَش میگُذَرَد ، ایامَم . . . 🖤🫀
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌چهارم #رمان_اقیانوس‌مشرق پرده ی سبز رنگ کنار میرود و پینه دوز با پاپوش های ت
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 +‌ 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف پاهای تو میبینم . . . بدجور گریه میکنند . عمران آرام سرش را بلند میکند و از ورای سرِ پینه دوز که مشغولِ وَرز دادن خمیر است ، نیم نگاهی می اندازد به پس پرده ی سبز : سایه ای پشتِ پرده نیست! _ من اگر جای تو بودم ، بیشتر از اینها احتیاط میکردم و سخت مراقب پاهایم بودم . تو جوانی و این پاها را بیشتر از اینها نیاز داری . یادت باشد ؛ تو ماهایت را راه نمیبری ، پاهایت هستند که تو را راه میبرند . این پاها به چند روز خواب نیاز دارند! اشاره میکند به پیاله ی سفال : _ دوای آبِله اینجاست ، میان این پیاله . و پیاله سفال را به عمران نشان میدهد : _ این مرهم برای زخم پاهایت ، به لالایی میماند و چون بر آبله هایت بمالم ،پاهایت به خواب میروند؛ .. آهسته خمیر را به کفِ پاهای عمران می‌مالد . عمران از درد لبش را میگزد ؛ + آرام تر . . . نگاهش میکند : _ زخمی که ب درد آمده است ، بی درد نمی رود! اندکی تحمل کن . خودت را به چیزی مشغول کن . عمران سر میچرخاند و پاپوش های تازه را از کنارش برمیدارد و میانِ سینه اش می‌فشارد . پینه دوز با نوک انگشتانش ، خمیر را میانِ درِ زخم‌ها می‌فشارد : _ با من حرف بزن ، چیزی بگو ، خیالِ خودت را به بازی بده . عمران چشم هایش را می‌بندد . شاید از درد ، شاید از یادآوری خاطره ای دور : + خوابی بود انگار . نفهمیدم از کجا آمد ، بی اسب و بی شتر ، و یکدفعه چون دودی که محو شود ، به کجا رفت . مَشک را به دستم داد و گفت : بنوش . با دست دیگرش راهی را نشانم داد و بعد . . . . پینه دوز سری تکان میدهد ، نگاهش به آبله هاست و میگوید : _ و بعد ، محو شد و تو هرچه سر گرداندی اورا نیافتی . این داستان را بارها از زبانِ تو شنیده ام! هنوز جوری تعریفش میکنی که گویا اول بار است که میگویی ... عمران چشم هایش را باز میکند و با بُهت به پینه دوز نگاه میکند : + من گفته ام؟! کجا گفته ام؟! یادم نمی آید این ماجرا را گفته باشم ! .. پینه دوز با لبخند سر تکان میدهد و خمیر بر آبله ها میگذارد : _ میدانم که یادت نیست ، نباید هم یادت باشد! آن وقت گفتی که در تب می‌سوختی . به خیالم هذیان بود ؛ نبود؟ عمران در خیالی دور گم میشود . میانِ حرف زدن ، کاهی از دردِ آبله ها لبش را می‌گزد و پیشانی اش چروک بر میدارد : + آخر چگونه آمد؟ ازکجا آمد؟ چگونه رفت؟ کجا رفت؟ _ پس هذیان نبود . + به خوابی شبیه تر بود تا واقعیت . از ناکجایی آمد که ندانستم کجاست و به ناکجایی رفت که نمیدانم کجاست . چگونه میشود مردی بیاید و رَدّ آمدنش بر خاکِ برهوت نماند؟ یا برود و نشانی از قدم هایش را نتوان بر خاکِ برهوت پیدا کرد؟ از درد ، پاهایش را پس می‌کشد و ناله ی خفیفی می‌کند . پینه دوز دست دراز میکند و دوباره پاهایش را به دست میگیرد : _ آرام باش .. این ناله گواهِ این بود که خواب نیستی . و چون خواب نیستی ، اینهایی که نیگویی هذیان نیست ؛ بگو ! .. + گفت فقط چهل گام! _ آری ، و تو جهل گام برداشتی . + چهل گام برداشتم ، نه بیشتر ، نه کمتر . و راهی که پیش تر برابرِ نگاهم برهوت بود و خاک بود و دیگر هیچ ، با هر قدمِ من فراخ میشد . با بُهت به پینه دوز نگاه میکند : + تو به من بگو پینه دوز ، چگونه من با چهل گام ، به جایی رسیدم که در نگاهم نبود؟! ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.