🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتدوم
#رمان_اقیانوسمشرق
دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق میزند و با التماس میگوید :
+ به من بگو که سرابی ؛ بگو که تو نیز وَهمِ گرما زده ای بیش نیستی که در قابل مردی خودت را به من نسان میدهی . در این برهوتِ بی سرانجام که نه پس پیداست و نه پیش ، من از امیدِ بیهوده ، بیش از تشنگی و گرسنگی میترسم! ..
مرد ، مَشکی مر از آب به سوی عمران میگیرد :
_ این هدیه ایست از علی بن موسی الرضا : ) . . .
عمران ، با چشم های ناباور و با طمع ، به مشک نگاه میکند . هنوز نمیداند که آنچه میبیند خیال است ، یا واقعیت!
+ آب ...
با دستهای لرزانش مشک را میگیرد و درش را باز میکند :
+ آب ... آب ..
مشک را بالای سر میبرد و جرعه ای از آب را بر صورتش میپاشد . نفسِ بلند و عمیقی میکشد . انگار قلبش تابِ این واقعیت ناگهانی را نداشته ؛ دیوانه وار مشک را به دهان میبرد . مرد نگاهش میکند و :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که هفت روز در برهوت رَه گم کرده ای و آواره ای . نشان به آن نشان که از دریای جنوب آمده ای و به قصد دریای شمال ، در راهی ؛
عمران یکّه میخورد :
+ گفتی دریای شمال؟!
مشک را پس میزند و با چشم هایی که حالا زنده تر شده اند ، به مرد می نگرد :
+ تو ، درباره دریای شمال ، چه میدانی؟
مرد ، تنها لبخند میزند و هیچ نمیگوید . عمران که انگار دوباره یادش آمده که تشنه است ، با ولع ، مشک را به دهان میبرد و از آن آب مینوشد . قطره های آب از دورِ دهانش ، بر خاک برهوت میریزد و میانِ داغیِ رمل محو میشود . مرد ادامه میدهد :
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که شبی قبل ، چاره گم کردی و صبر از کف دادی و از همه قطعِ امید نمودی و دلت از تمامِ دنیا شکست ! ...
عمران دوباره دهانش را از مشک دور میکند و برمیگردد طرفِ مرد :
+ ها؟!
_ گفت بگویم ، نشان به آن نشان که فریادی از ته دل کشیدی و بغضت شکست و خاک برهوت را بر طاقِ آسمان پاشیدی و صاحبِ زمین و زمان را صدا زدی .
عمران مشک را پس میزند :
+ تو از کجا میدانی من چه کردم و چه گفتم؟
به زور ، با رمقی که در بدنش نیست ، سعی میکند بنشیند . مرد کمکش میکند و عمران مینشیند . دستش را سایبان میکند و به دقت مرد را می نگرد :
+ آیا تو مرا میشناسی؟!
مرد اما پاسخی نمیدهد ... عمران دوباره در اطرافش ، به برهوت از شرق به غرب ، نگاهی می اندازد و نگاهش بر صورت مرد میماند :
+ اینجا کجاست؟ من کجای برهوتم؟!
مرد فقط لبخند میزند . عمران دوباره به برهوت نگاه میکند ؛ انگار بر روی خاک دنبالِ چیزی میگردد :
+ بگو ببینم ، از کجای این برهوت می آیی که هیچ اسب و شتری با تو نیست؟!
مرد آرام میگوید :
_ " من از طرفِ علی بن موسی الرضا امده ام "
عمران دستش را بلند میکند و با نوکِ انگشتانش پیشانی مرد را لمس میکند :
+ چگونه است عرقی بر پیشانی نداری؟
به لباسهایش خیره میشود :
+ و هیچ نَمی در لباس تو نیست ، نه خسته ای و نه تشنه . گفتی من کیستم؟!
مرد لبخند میزند :
_ تو عِمران ، پسرِ داوودی .
+ هستم ؛ اما تو مرا از کجا شناختی؟
_من پِیکِ علی بن موسی الرضا هستم .
عمران زیر لب تکرار میکند : "علی بن موسی الرضا . ."
انگار که دوباره تشنه شده باشد ، دستش پیِ مشک میگردد ؛ مشک را پیدا میکند و به تندی به دهان میبرد ؛ نگاهش اما هنوز روی مرد مانده . . .
_ او همان است که زمین و زمان را به او سپرده اند : هفت دریا ، هفت آسمان ، هفت خاک .)
عمران مشک را از برِ دهانش پس میزند و مبهوت نگاهش میکند :
+ صاحبِ زمین و زمان؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتدوم #رمان_اقیانوسمشرق دست رنجور و زخم خورده اش بر ردایِ مرد ، چنگی بی رمق م
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتسوم
#رمان_اقیانوسمشرق
+ صاحب زمین و زمان؟!
مرد دست دراز میکند و با نوک انگشت ، طرفی را نشانِ عمران میدهد :
_ گفت بگویم چهل قدم که از این سو برداری ، به دِهی میرسی که تورا به آب حیات میرساند .
عمران دست دراز میکند و دستهای مرد را میگیرد :
+ گفتی آبِ حیات؟ راست بگو مرد ، تو از کجا میدانستی که من کیستم و به دنبالِ چه میگردم؟!
مرد لبخندی میزند :
_ من نمیدانم ، اینهارا او به من گفت .
عمران به طرفی که مرد نشان داد نگاهی می اندازد :
_ آنجا سراغ منزلِ پینه دوز را بگیر ، او راهِ چشمه آبِ حیات را نشانت خواهد داد .
نمیتواند باور کند! :
+ پینه دوز؟! کدام پینه دوز؟! درباره چشمه آبِ حیات چه میدانی؟ اینها که تو گفتی تنها رازیبود در دلم که درباره آن با هیچکس در میان نگذاشته بودم! .. تو از کجا آنده ای که رازِ فاش نشده ی دل مرا میدانی؟!
مرد می ایستد و به افقی دور نگاه میکند :
_ گفت ، آن چشمه آبِ حیات که تو در پِیِ آنی ، درون قلعه ای استورا میجوشد . اگر به درون آن قلعه در آیی ، آبِ حیات از آنِ تو خواهد بود و البته بر تو گوارا باد!
عمران به دور دست دقیق میشود :
+ قلعه ؟ کدام قلعه ؟!
مرد دستهای عمران را میگیرد و اورا بر پاهایش بلند میکند . عمران ، ترسیده ، به پاهایش نگاه میکند : به وضوح میلرزند! هنوز دستهایش در دستان مرد است ، چشم میچرخاند و به اطرافش مینگرد . در نگاهش ، خبری از آبادی و سربزی و طاق و دیوار نیست . تا چشم کار میکند برهوت است و برهوت! با بهت به طرف مرد میچرخد :
+ گفتی چهل گلم؟ اما کجا؟ اینجا که جز خاکِ آفتاب خورده و آب ندیده ، چیزی نیست . . :/
_ گفت بگویم این مشک را از آبِ همان چشمه پر کرده اند ، اما تو حیاتِ جاودانه نخواهی داشت ، مگر آنکه به قلعه درآیی؛
عمران به مشک خیره میشود و دوباره به مرد نگاه میکند :
+ از کدام قلعه سخن میگویی؟! چرا تابحال راجع به آن چیزی نشنیده ام؟!
دوباره جرعه ای از آن مینوشد و به دوردست ها نگاهی می اندازد :
+ تمام نقشه های دریای شمال را دیده ام ک وجب به وجبش را جست و جو کردم ، اما قلعه ای ندیده ام . نه نانش را شنیده ام و نه کسی درباره اش برایم سخن گفته است .
دوباره به همان طرفی که مرد نشانش داده بود ، نگاه میکند :
+ گفتی اسمش چه بود؟ همان که تورا فرستاده ...؟!
مرد اما جوابش نمیدهد . عمران کنجکاو رو میچرخاند به سویش تا سؤالش را دوباره تکرار کند ؛ اما کسی را نمیبیند! مبهوت سر میچرخاند و دور تا دورش را می کاود . نه! خبری از کسی نیست ... تا چشم کار میکند برهوت است و زوزه ی باد ؛ نه آدمی پیداست و نه سواری . عمران ، ترسیده و مبهوت ، به مشکِ آب در دستش نگاه میکند ؛ آهسته دستِ دیگرش را پیش میبرد و مشک را لمس میکند :
مشک دروغ نیست ، خیال نیست ، سراب نیست ؛ مشک حقیقتِ محض است! ..
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتسوم #رمان_اقیانوسمشرق + صاحب زمین و زمان؟! مرد دست دراز میکند و با نوک انگ
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتچهارم
#رمان_اقیانوسمشرق
پرده ی سبز رنگ کنار میرود و پینه دوز با پاپوش های تازه ای که به دست گرفته است ، پیش می آید ؛ در حالِ آمدن ، پاپوش هارا نشانِ عمران میدهد :
_ این همان پاپوش هاست که گفتم . پاره شدنی نیست!
پیش می آید :
_ چرم است . به زخمِ شمشیر میخندد ، که ناله نمیکند . کارِ دستهای خودم است .
لبخندی مهربان بر لبانش مینشیند . در مردمک هایش ، برقی که لبخندش را قشنگتر کرده ، خودنمایی میکند . می آید طرفِ عمران که به دیوارِ گِلی تکیه داده و پاهایش را روی پشتی سفید رنگ دراز کرده است . عمران دستهایش را پیش میبرد و پاپوش های تازه را از دست پینه دوز میگیرد . به محاسن سپید و بلندِ پینه دوز و بعد ، به پاپوش ها نگاهی می اندازد :
+ در عوضِ اینها چه باید بدهم؟!
پینه دوز سری تکان میدهد و میخندد . مینشیند برابرِ پاهای عمران :
_ لازم نیست چیزی بدهی جوان! با دستی ندادم که با دستی پس بگیرم .
آهسته دست دراز میکند و شلوارِ عمران را از قوزکِ پا تا زانو تا میزند :
_ تو مهمانی و در کیش ما ، مهمان حبیب خداست . این پاموش ها فدای حبیبِ خدا! خدایی که من شناختم ، آنقدر کریم است که خودش عوض را عنایت خواهد کرد .
عمران سر بلند میکند و در ظاهر پینه دوز دقیق میشود : پیرمردیست کوتاه قد با صورتی گرد و موهایی اندک که همان ها هم به رنگ برف در آمده است . پیراهن سپید بلندی به تن دارد و شلواری پشمینه به پا . از آغاز تا کنون ، لبخندی بر لبش خودنمایی میکند که عمران ، گیج ، پیِ دلیلش میگردد . پینه دوز سر خم میکند و به کفِ پاهای عمران نگاه میکند . دست دراز میکند و پاپوش های مُندَرِس و کهنه ی پیشین را از کنار پاهایش بر میدارد :
_ اینها دیگر به کارِ هیچ پایی نمی آید . با اینها خداحافظی کن!
پاپوش هارا پای دیوار می اندازد و به کفِ پاهای عمران و بعد ، به چشم هایش نگاه میکند :
_ گفتی چند روز با این پاها پیاده آمده ای؟!
عمران پاپوش های تازه را کناری میگذارد و سعی میکند با انگشت هایش حساب کند . انگار انگشت هایش هنراهی اش نمیکنند . بی حوصله سر بلند میکند و به پینه دوز نگاه میکند :
+ بیشتر از انگشت های دو دست . . . :/ خیلی بیشتر! ...
پینه دوز سر تکان میدهد :
_ بیچاره این پاها . شاید اگر زبان داشتند ، شکایت میکردند!
اشاره میکند به پاها :
_ این آبِله ها دروغ نمیگویند ..!
دست بر زمین میگذارد و یک [یاعلی] میگوید و از جا برمی خیزد . پیراهنِ بلندش تا زانویش رسیده است . پینه دوز کنار پرده ی سبز رنگ حائل میانِ دو اتاق ، می ایستد و صدا میزند :
《_ دخترم ... راحله ..》
چندی میگذرد و سایه ای سیاه بر پَسِ پرده می افتد . عمران سر برمیدارد و سایه را می نگرد . پرده پس میرود و دستی دخترانه ظاهر میشود ؛ عمران خیره میشود تا صاحبِ دست را ببیند ؛ اما هیکلِ پینه دوز سدِ راه نگاهش می شود . دستی دخترانه به آرامی پیش می آید و پیاله ای سفالی به دست پینه دوز می دهد . پرده می افتد و پینه دوز با همان پیاله سفالی پیش می آید . هنوز آن لبخند را بر لبش نگه داشته است . می نشیند برابر پاهای عمران و به آهستگی ، نفسی عمیق میکشد :
_ اگر دردِ این آبله هارا این همه تحمل کرده ای ، پس تحملِ این کاری که اکنون میکنم برای تو آسان است ؛ ..
عمران به پیاله سفال نگاه میکند . پینه دوز خمیری را که میانِ پیاله سفال ، لای انگشت هایش ورز میدهد و به عمران مینگرد :
_ صدایشان را میشنوی؟!
عمران به اطراف سر میچرخاند :
+ صدا؟کدام صدا؟!
پینه دوز میخندد و عمران دندان های سفیدش را میبیند :
_ من گوش های عجیبی دارم جوان ، این گوش ها صدای گریه ی زخمها را میشنوند .
عمران زیرِ لب میپرسد :
+ 《صدای گریه ی زخم ها ؟!》
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتچهارم #رمان_اقیانوسمشرق پرده ی سبز رنگ کنار میرود و پینه دوز با پاپوش های ت
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتپنجم
#رمان_اقیانوسمشرق
+ 《صدای گریه ی زخم ها؟!》
_ آری . این زخمها که من کف پاهای تو میبینم . . . بدجور گریه میکنند .
عمران آرام سرش را بلند میکند و از ورای سرِ پینه دوز که مشغولِ وَرز دادن خمیر است ، نیم نگاهی می اندازد به پس پرده ی سبز : سایه ای پشتِ پرده نیست!
_ من اگر جای تو بودم ، بیشتر از اینها احتیاط میکردم و سخت مراقب پاهایم بودم . تو جوانی و این پاها را بیشتر از اینها نیاز داری . یادت باشد ؛ تو ماهایت را راه نمیبری ، پاهایت هستند که تو را راه میبرند . این پاها به چند روز خواب نیاز دارند!
اشاره میکند به پیاله ی سفال :
_ دوای آبِله اینجاست ، میان این پیاله .
و پیاله سفال را به عمران نشان میدهد :
_ این مرهم برای زخم پاهایت ، به لالایی میماند و چون بر آبله هایت بمالم ،پاهایت به خواب میروند؛ ..
آهسته خمیر را به کفِ پاهای عمران میمالد . عمران از درد لبش را میگزد ؛
+ آرام تر . . .
نگاهش میکند :
_ زخمی که ب درد آمده است ، بی درد نمی رود! اندکی تحمل کن . خودت را به چیزی مشغول کن .
عمران سر میچرخاند و پاپوش های تازه را از کنارش برمیدارد و میانِ سینه اش میفشارد . پینه دوز با نوک انگشتانش ، خمیر را میانِ درِ زخمها میفشارد :
_ با من حرف بزن ، چیزی بگو ، خیالِ خودت را به بازی بده .
عمران چشم هایش را میبندد . شاید از درد ، شاید از یادآوری خاطره ای دور :
+ خوابی بود انگار . نفهمیدم از کجا آمد ، بی اسب و بی شتر ، و یکدفعه چون دودی که محو شود ، به کجا رفت . مَشک را به دستم داد و گفت : بنوش . با دست دیگرش راهی را نشانم داد و بعد . . . .
پینه دوز سری تکان میدهد ، نگاهش به آبله هاست و میگوید :
_ و بعد ، محو شد و تو هرچه سر گرداندی اورا نیافتی . این داستان را بارها از زبانِ تو شنیده ام! هنوز جوری تعریفش میکنی که گویا اول بار است که میگویی ...
عمران چشم هایش را باز میکند و با بُهت به پینه دوز نگاه میکند :
+ من گفته ام؟! کجا گفته ام؟! یادم نمی آید این ماجرا را گفته باشم ! ..
پینه دوز با لبخند سر تکان میدهد و خمیر بر آبله ها میگذارد :
_ میدانم که یادت نیست ، نباید هم یادت باشد! آن وقت گفتی که در تب میسوختی . به خیالم هذیان بود ؛ نبود؟
عمران در خیالی دور گم میشود . میانِ حرف زدن ، کاهی از دردِ آبله ها لبش را میگزد و پیشانی اش چروک بر میدارد :
+ آخر چگونه آمد؟ ازکجا آمد؟ چگونه رفت؟ کجا رفت؟
_ پس هذیان نبود .
+ به خوابی شبیه تر بود تا واقعیت . از ناکجایی آمد که ندانستم کجاست و به ناکجایی رفت که نمیدانم کجاست . چگونه میشود مردی بیاید و رَدّ آمدنش بر خاکِ برهوت نماند؟ یا برود و نشانی از قدم هایش را نتوان بر خاکِ برهوت پیدا کرد؟
از درد ، پاهایش را پس میکشد و ناله ی خفیفی میکند . پینه دوز دست دراز میکند و دوباره پاهایش را به دست میگیرد :
_ آرام باش .. این ناله گواهِ این بود که خواب نیستی . و چون خواب نیستی ، اینهایی که نیگویی هذیان نیست ؛ بگو ! ..
+ گفت فقط چهل گام!
_ آری ، و تو جهل گام برداشتی .
+ چهل گام برداشتم ، نه بیشتر ، نه کمتر . و راهی که پیش تر برابرِ نگاهم برهوت بود و خاک بود و دیگر هیچ ، با هر قدمِ من فراخ میشد .
با بُهت به پینه دوز نگاه میکند :
+ تو به من بگو پینه دوز ، چگونه من با چهل گام ، به جایی رسیدم که در نگاهم نبود؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتپنجم #رمان_اقیانوسمشرق + 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتششم
#رمان_اقیانوسمشرق
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ آیا قدم به قدم نگاه کردی؟!
+ آری . قدم به قدم نگاهم به برهوت بود . . گامِ آخر را که شِمردم ، افتادم .
_ و من صدای کسی را شنیدم که به درِ خانه ام خورد و افتاد! تو برابرِ خانه ی من افتاده بودی .
+ برابرِ خانه یک پیته دوز ؛ درست همانگونه که او گفته بود . .
پینه دوز پیاله را کنار میگذارد و با دو دست ، شروع میکند به مالیدنِ پاهای عمران . عمران ادامه میدهد :
+ من در برهوتی اسیر بودم که دور تا دورش خاک بود و خاک بود و خاک! هیچ راهِ فراری نبود . چهل گام که هیچ ، چهار فَرسَخ تا چهار فرسخِ من کویر بود ؛ نه آبی ، نه درختی ، نه پرنده ای و نه جانوری . تنها من بودم و خاک بود و آسمان . آخر چگونه من به چهل گام ، چهار فرسخ پیمودم و به خانه ی تو رسیدم؟!
پینه دوز اشاره میکند به دیوار ، به مشکی که از میخی آویزان است :
_ و عجیب تر ، آن مشک!
+تو به من بگو پینه دوز ، آیا من جادو شده ام؟!
پینه دوز 《یاعلیِ》 دیگری میگوید و از جا برمیخیزد . از پشتِ صندوقچه ی چوبیِ کنارِ دیوار ، پارچه ای بلند و باریک برمیدارد و دوباره در برابرِ پاهای عمران می نشیند :
_ کدام جادو؟ :/ این که تو میگویی اعجاز است . .
پارچه را میانِ دندان میگیرد و با دست میکشد . پارچه با صدای خِش ، به دو نیم میشود . نیمی از آنرا دورِ یکی از پاهای عمران میپیچاند و میگوید :
_ به خداوندیِ خدا ، اعجاز بوده! . . .
عمران به پینه دوز نگاه میکند . پینه دوز با حرکتِ تندِ دستهایش ، پارچه را دورِ پاهای عمران گره میزند :
+ آن اسم که گفتم ... همان که گفتی بارها تکرار کردم . . چه بود؟!
_ در تب بودی که گفتی . بیش از هزار بار! و هربار منو دخترم ، راحله ، اشک ریختیم .
عمران با تعجب نگاه میکند :
+ اشک :\ ؟
پینه دوز لبخند میزند و پای دیگرِ عمران را به دست میگیرد :
_ آخر تو مدام ، اسمِ مولا و آقای مارا میبردی . علی بن موسی الرضا امامِ ما شیعیان است . . :)
پارچه را دورِ پای عمران میپیچد . عمران سر تکان میدهد :
+ آری . همین بود که گفتی! علی بن موسی الرضا . .
پینه دوز گره دوم را میزند و پیاله سفال را بر میدارد و با 《یاعلی》 برمی خیزد . عمزان نگاهش میکند :
+ پس تو این مرد را میشناسی! ...
_کدام مرد را؟
+علیبنموسیالرضا را .
پینه دوز دستش را به احترام بر سر میگیرد ، جوری که سرش به خمیر آغشته نشود ، و با صدایی لرزان میگوید :
_ کاش بشناسم جوان! هرکه علی بن موسی الرضا را بشناسد ، به حقیقت خدارا شناخته . با شناختِ او ، سختی های قیامت آسان خواهد شد . .
عمران نگاه میکند :
_ در تب هرچه خواستی گفتی ، اما نگفتی چرا در برهوت راه گم کرده بودی؟ از کجا آمده بودی و به کجا میرفتی؟
عمران به پاهای در پارچه پیچیده اش نگاه میکند :
+ من مسافری از جنوبم ، از دریای پارس .
_ به کجا میروی؟
+ به دریای شمال .
پینه دوز سر تکان میدهد :
_ از دریا به دریا ، از جنوب به شمال ؛ ..
به سوی پرده سبز رنگ میرود و صدا میزند :
_ " راحله "
نگاهِ عمران میچرخد طرفِ پرده . سایه دخترانه ای پشت پرده شکل میگیرد و دستِ دخترانه ای از پسِ پردا پیش می آید . پینه دوز پیاله را به دستش میدهد . پرده می افتد و نگاهِ عمران خیره به پرده میماند . . . پینه دوز می آید و برابرش میایستد . خمیرِ میانِ انگشت هایش را با دستمالی پاک میکند و میگوید :
_ من فردا عازمِ خراسانم! [پ.ن : خوشبحالش :)] اما تو میتوانی در این منزل بمانی تا زخمِ پاهایت التیام یابد . آن وقت میتوانی به سوی مقصدت بروی .
+ مقصدِ من دریای شمال است .. چشمه آبِ حیات!
پینه دوز با تعجب نگاهش میکند :
_ کجا؟! :/
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتششم #رمان_اقیانوسمشرق پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهفتم
#رمان_اقیانوسمشرق
_ کجا؟ :/
+ چشمه آبِ حیات .
پینه دوز در چشم هایش دقیق نظاره میکند . ناگهان با ناباوری ، میزند زیرِ خنده :
_ آبِ حیات؟! کدام آبِ حیات؟ :\
عمران از خنده اش دلگیر میشود :
+ همانکه هرکه بنوشد ، زندگی جاودان پیدا میکند . نگو که چیزی درباره آن نشنیده ای ... من میدانم که تو از آن باخبری...
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ من از کجا باید بدانم؟
عمران با بهت نگاهش میکند :
+ از آن قلعه چه؟ آیا از آن قلعه که چشمه آبِ حیات در آن نهُفته است نیز بی خبری؟!
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
_ کدام قلعه؟ کدام چشمه؟
می آید نزدیکش و با تعجب به عمران چشم میدوزد :
_ از په حرف میزنی جوان؟! ...
آهسته به دیوار تکیه میزند و همانجا مینشیند . عمران نکاهی به پاپوش های در دستش می اندازد و نگاهی به پینه دوز :
+ شاید خیال کنی مجنون و دیوانه شده ام ؛ اما اینکه میگویم نه سِحر و جادوست و نه حدیث جِنیان و دعا نویسان . من در پِیِ آبِ حیات بودم!..
_ آبِ حیات؟!
+ آری . جایی در کنارِ دریای شمال . در مسیرِ همین راه بود که در برهوت اسیر شدم و راه گم کردم و آن مرد که برای نجاتِ من آمده بود ، گفت به خانه پینه دوزی برو که راهِ آن قلعه را نشانت خواهد داد!
پینه دوز لبخندی ناباورانه میزند :
_ کدام قلعه؟ من نه قلعه ای میشناسم و نه آبِ حیاتی.
عمران مَأیوس نگاهش میکند :
+ نمیشناسی؟ به سُخره ام گرفته ای یا خود را به ندانستن میزنی؟!
_ تو مهمانِ من و حبیبِ خدایی . چرا باید تورا به سُخره بگیرم؟!
+ پس نگو که آبِ حیات را نمیشناسی پیرمرد! از آبی حرف میزنم که با نوشیدنش حیاتِ جاودان در رگ ها جریان مییابد و هرگز کُهولَت و مرگ در تن اثر نمیکند .
پینه دوز با همان لبخند ، سر تکان میدهد :
_ آری ، قبول دارم . این آبِ حیات که میگویی ، در قِصَص و تعالیمِ ما آمده است .
عمران خوشحال میشود :
+ کسی میشناسی که از آن آب خورده باشد؟!
_ آری میشناسم!
+ چه کسی؟ کجا؟
_ او خِضرِ نبی است که اکنون ، در پسِ پرده غیبت است و از چشمها دور است .
+ خضر نبی؟! .. و او اکنون زنده است؟!
پینه دوز لبخندی میزند و پاپوش های کهنه را از پای دیوار برمیدارد و به دست میگیرد :
_ آری ، اما از آن آبِ حیاتی که تو در میِ آنی ، بی خبرم ؛
+ گوش کن پینه دوز! آنچه من در برهوت دیدم خواب نبود . خودت ادعا میکنی که اعجاز بوده ؛ نبوده؟! اکنون به حرفهای من گوش کن . آن چشمه که خضر نبی از آن نوشید ، جاییست در کنارِ دریای شمال . من موقعیت آن چشمه را پیدا کردهام ؛ اما هیجوقت نمیدانستم ممکن است آن چشمه در حصارِ یک قلعه باشد . خوب میدانم که تو از جای آن قلعه باخبری . هرجقدر بخواهی به تو خواهم داد تا مرا به آن قلعه برسانی! ...
پینه با جِدیت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید . عمران ادامه میدهد :
" قبول؟! "
پینه دوز هنوز ساکت مانده است . صدای دخترانه ای از پشتِ پرده سبز بلند میشود :
_ پدر ...
پینه دوز از جا برمیخیزد . عمران سر میچرخاند طرفِ پرده . سعی دارد از پسِ پرده ، چهره ی فردِ پشتِ پرده را ببیند . کمر صاف میکند و گردن کج میکند و ...
اما پرده می افتد و سایه دخترانه پشتِ پرده محو میشود! ...
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتهفتم #رمان_اقیانوسمشرق _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهشتم
#رمان_اقیانوسمشرق
عمران به صدای پچ پچِ خفیفی از خواب بیدار میشود و سراسیمه و ترسیده ، سر از بالش برمیدارد و بر بِستر مینشیند . به اطراف نگاه میکند تا یادش بیاید کجاست . بستر و ملحَفه نشانی از برهوت ندارد . بر لبانش دست میکشد ، تشنه هم نیست! به در و دیوار نگاهی میاندازد . خانه ایست انگار . کم کم پینه دوز و پیاله سفال درد پاهایش را به یاد می آورد . دستش پیِ چیزی میگردد . مشک را که به دست میگیرد ، نفسِ آرامی میکشد و کنجکاو و با دقت ، سر میچرخاند و رو به آنجا که صدایی میشنود نظاره میکند :
صدا از اتاقِ کناری است . گویی کسی سعی میکند با صدایی آهسته ، جوری که شنیده نشود ، پنهانی ، با کَسِ دیگری حرف بزند . عمران ، ترسیده ، در دلش میگوید :
+ مبادا توطئه ای باشد ... :|
در نورِ اندکِ اتاق ، خَزیده و خَمیده به طرفِ کیف کیسه ای شکلی که پای دیوار افتاده است ، میرود و با عجله درِ آن را باز میکند . دستانش درونِ کیف را میکاوَد . نقشه ای از پوست را بیرون میکشد و برابرِ چشم هایش میگیرد . با خیالی آسوده و لبخندی بر لب ، نگاهش میکند . دوباره صدای پچ پچ به گوشش میرسد . سر بلند میکند و اتاقِ کناری نگاه میکند . آهسته ملحَفه اش را کنار میزند . هنوز اراده نکرده که روی پایش بایستد ، دردی خفیف تمامِ تنش را میلرزاند . همانجا که کمر صاف کرده مینشیند و دهانش را که برای آهی باز شده ، بیصدا میبندد . با دو دستش ، پاهایش را که میانِ پارچه ای بسته است ، می مالد و زیرِ لب میغُرد :
" + لعنت بر این درد! .. "
هنوز نگاهش به اتاقِ مجاور است . سعی میکند گوش تیز کند و دوباره بشنود . انگار صدای ناله کسی میآید . به زحمت روی دست و زانوهایش میایستد و خمیده خمیده ، پیش میرود . گره پارچهی پیچیده دورِ پاهایش باز میشود و چونان سرِ آزادشده ی کلاف ، دنبالش بر زمین کشیده میشود . آهسته و بیصدا خودش را به اتاقِ مُجاوِر میرساند . دست دراز میکند و با احتیاط ، پرده اتاق را پس میزند . زیرِ نورِ شمع ، پینه دوز را میبیند که کُنجِ اتاق نشسته و دستهایش را بلند کرده و باصدایی آهسته ، در حالِ نیایش است . انگار شانه هایش از گریه تکان میخورد . عمران چشمهای خواب زده اش را میمالد و با تعجب نگاهش میکند :
+ این وقتِ شب؟! :/
دقیقه ای به همین حال میگذرد . پینه دوز رو به دیوار گریه میکند و پیشنای بر خاک میگذارد . چیزهایی در سجده میگوید که عمران نمیفهمد . حرفهایش که تمام میشود ، مینشیند و اشکهایش را با پارچه سفیدی پاک میکند و یک 《یاعلی》 میگوید و از جا برمیخیزد . عمران که تلاش میکند دیده نشود ، پرده را میاندازد و خودش را پشتِ درگاه پنهان میکند . پینه دوز شمع را از برابرش برمیدارد و با قدم هایی آرام و آهسته ، به طرفِ حیاط میرود . عمران آهسته دست به دیوار میگیرد و روی زانوهایش پیش میرود . ردّی از پارچه ، پشت سرش پیداست . به زحمت جلو میرود . دردِ پاهایش بیشتر شده . لبش را به دندان میگیرد؛ انگار رمقی در جان ندارد ... عرق بر پیشانی اش مینشیند . نفسِ عمیقی میکشد و به هر زحمتی که هست ، خودش را به درگاهِ حیاط میرساند . پینه دوز را میبیند که بر لبِ حوضِ سنگی نشسته است . پینه دوز سر میچرخاند و با تعجب عمران را نگاه میکند ..! اما خیلی زود بر لبش لبخند مینشیند ؛ عمران در درگاه مینشیند و به دیوار تکیه میدهد :
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_دوازدهم #رمان_اقیانوس_مشرق عِمران با لبخندی از روی ناباوری نگاهش می کند: +یعن
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتسیزدهم
#رمان_اقیانوسمشرق
عمران زیرِ لب تکرار میکند :
+ 《صاحبِ زمین و زمان ... این همان چیزیست که آن مرد در برهوت گفت .. صاحبِ زمین و زمان!》
_ برای علی بن موسی الرضا فاصله ها مفهومی ندارد .هرجا که تصور کنی ، او هست . جایی نیست که نباشد . فاصله ، حجابِ ماست نه حجابِ او . اورا حجابی نیست ، مگر آنکه خدا بخواهد .
عمران _که متوجه نشده_ شانه میدهد بالا :
+ اما اینها که میگویی ممکن نیست . اصلا با عقلِ آدمی سازگار نیست!
پینه دوز میخندد :
_ تو نباید بگویی ممکن نیست . . .
+ چرا؟!
_ چون تو با چشم خودت فراخ شدنِ برهوت را به چهل گام دیده ای . ندیده ای؟!
عمران سکوت میکند . پینه دوز ادامه میدهد :
_ گفتی با عقل آدمی سازگار نیست . آری . اما تو بگو چگونه قطره میتواند میزانِ سنجشِ اقیانوس باشد؟!
عمران در سکوت سر تکان میدهد :
+ ممکن و ناممکن همه در اختیارِ علی بن موسی الرضاست . اراده ی اوست که ممکن و ناممکن را شکل میدهد . هرچه علی بن موسی الرضا به آن اراده کند ، شکلِ ممکن به خود میگیرد و هرچه او بر آن راضی نشود ، ناممکن میشود . تمامِ جهان تحتِ تسلطِ خواستُ ایشان است و کسی را گریزی از اراده ی ایشان نیست!
عمران که با دقت گوش میکند ، سر تکان میدهد و میگوید :
+ اعتراف میکنم زبانِ شیرینی داری پینه دوز ... اما فهم این هایی که میگویی برایم بسی دشوار است . من چیزی از گفتارِ تو سر در نمیآورم . آیاا درباره علی بن موسی الرضایی سخن میگوییم که همچون ما آدم است و تن دارد و جان دارد و نفس میکشد و غذا میخورد؟!
پینه دوز لبخند میزند :
_ آری . به خداوندیِ خدا سوگند که تمام اینها که گفتی درست است . او همچون ما آدم است و تن دارد و جان دارد و نفس میکشد و غذا میخورد . او نیز همچون ما مخلوقِ خداست . اما یک فرق بسیار بزرگ با ما دارد .
عمران مُصمم نگاه میکند :
+ چه فرقی؟
_ که علی بن موسی الرضا معصوم است و بر ما ولایت دارد!
عمران آهسته میپرسد :
+ اینکه میگویی معصوم است ، یعنی چه؟
پینه دوز 《یاعلی》 میگوید و دست را بر زمین میگذارد و ازجا بلند میشود . کمر صاف میکند و به عمران نگاه میاندازد :
_ معصوم است به آن مفهوم که کلامش کلامِ خداست و غیر خدا نیست ، فعلش فعلِ خداست و غیر خدا نیست ، اراده اش اراده خداست و غیر خدا نیست . او نوریست تنیده در قامتِ تن و تنی است فراتر از تن های دیگر . تَنَش شباهت دارد به تن من و تنِ تو و هر آن کس که دیده ای ؛ اما جوهَره ی تنش را خداوند نه از خاک بلکه از نور آفریده .
به دقت به عمران چشم میدوزد و میپرسد :
_ بگو بدانم ، روحِ تو والا تر است یا تنِ تو؟!
عمران همانطور که سر بلند کرده است و به پینه دوز نگاه میکند میگوید :
+ روح من از تنِ من والا تر است .
پینه دوز دستش را میگیرد و بلندش میکند :
_ همان اندازه که روحِ تو از تنِ تو والاتر است ، تنِ معصوم از تنِ خلایق والا تر است ، و بلکه بیشتر از آن .
عمران به سختی برمیخیزد و دست به دیوار میگیرد . سعی میکند کف پاهایش را زمین نگذارد و بر نوک پاها بایستد :
+ پینه دوز ، تمام اینها که میگویی ، آیا به واقع از باور و یقینِ توست ؟!
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتسیزدهم #رمان_اقیانوسمشرق عمران زیرِ لب تکرار میکند : + 《صاحبِ زمین و زمان
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتچهاردهم
#رمان_اقیانوسمشرق
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
_ همان اندازه که تو به دریای شمال و آبِ حیاتِ جاودان معتقدی ، من نیز به امامِ خود ، به صاحبِ خود ، به علی بن موسی الرضا باور دارم . . اینها که مفتم ، تمام و کمال ، لی کم و کاست ، سخنِ پدرانِ اوست تا رسول خدا ؛ و سخنِ ایشان مکمّل قرآن است و به نظر تمام شیعیان ، سخنِ حق است . علی بن موسی الرضا از حق جدا نیست .
عمران در بُهت نگاهش میکند :
+ یعنی خداست؟!
_ هرگز . از پدرانش روایت است که هرچه میخواهید درباره ما بگویید که باز هرچه بگویید حقِ مطلب را نتوانسته اید بگویید و کم گفته اید! فقط مارا خدا نخوانید که ما آفریده خداییم و خدا آفریننده ماست . . .
عمران شانه میدهد بالا :
+ خواب را از سرم پراندی پینه دوز :/ زبان و کلامِ تو شیرین و نافذ است . این علی بن موسی الرضایی که تعریف میکنی خیلی تماشاییست . کاش فرصت داشتم که اورا از نزدیک ببینم ...
پینه دوز گردن کج میکند و میگوید :
_ زبان من و زبان تمامِ سخنوران و زبان تمامِ فصیحان واز ذکر قطره ای از فضائل او عاجز است جوان! آنچه گفتم از مَنظَر من بود درباره حقیقتِ وجودِ علی بن موسی الرضا و نه بیشتر . معصوم را معصوم باید روایت کند و بس! که زبان و کلام و اندیشه خلایق حقیر و ناقص است . جزء ، کجا میتواند کُل را روایت کند؟!
عمران لبخندی میزند ؛ سعی دارد درد پاهایش را زیر لبخندش دفن کند :
+ پس اگر به خراسان رفتی و علی بن موسی الرضا را دیدی ، سلامِ مرا به او برسان و بگو عمران پسر داوود گفت من تورا نمیشناسم ، اما خوب میدانم که تو آدمی فراتر از خاکی ، نشان به آن نشان که در برهوت گم شده بودم و آبم دادی و راه نشانم دادی و در روستایی غریب ، پناهم دادی . . )
پینه دوز با دست ، اشاره میکند به سویی : ...
_ چرا خودت این چیزهارا نمیگویی ؟
+ من؟!
_ آری . به طرف خراسان بایست و بگو . علی بن موسی الرضا میشنود . . .:)
پینه دوز به طرفِ گوشه ی اتاق میرود و جانمازش را از پای دیوار برمیدارد و رو به قبله پهن میکند . عمران ، مبهوت ، به طرفی نگاه میکند که گویا خراسان است! چشم هایش را میبندد . نسیمی خنک به صورتش میوزد ...
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_پانزدهم #رمان_اقیانوس_مشرق _الهی به امید تو! پینه دوز گردن خم می کند و از در
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتشانزدهم
#رمان_اقیانوسمشرق
گویا بنا به عادتی غریب ، یک دستش را به دیوار میکشد و پیش میآید . پیمه دوز میانِ رفتن ، دست در خورجینِ شتر میکند و بقچه ای بیرون میکشد و به طرفِ عمران دراز میکند :
_ بیا ، بگیرش .
عمران به شتاب قدم برمیدارد تا حودش را به پینه دوز برساند . بقچه را از دست او میگیرد و نگاهش میکند . پینه دوز میگوید :
_ آذوقه ایست برای راه . شکم که گرسنه شد ، چشم بیراه میرود .دباید جان و تنت را قوت بخشی تا در راه نمانی .
پینه دوز از پسِ شتر نگاهش میکند :
_ برای من حکمِ مهمان و فرزند یکی است . فرزند ، عزیزِ خداست و مهمان حبیبِ خدا . تکریمِ هردو را سفارش کرده اند . آنکه دیشب در خانه ام خوابید ، عمران پسر داوود نبود ، پسرِ خودم بود . این بقچه آن چیزیست که در توانِ پینه دوز بود . بیشتر داشتم ، بیشتر میدادم . . .
عمران فقط سکوت کرده است و با نگاهی غرقِ تعجب ، بر پینه دوز چشم دارد و گاهی سر به زیر میاندازد و به بقچه نگاه میکند . پینه دوز دست میبرد و از جیب میانِ قبایش ، کیسه ای کوچک و سیاه بیرون میکشد :
_ بیا .
دستش را به سوی عمران دراز میکند . صدای بهم خوردنِ سکه هایی از درونِ کیسه شنیده میشود :
_ پنجاه سکه است . . . قدرِ توان .
عمران مات و مبهوت به کیسه نگاه میکند . پینه دوز ادامه میدهد :
_ خرج سفر است تا در راه نمانی و به مقصد برسی .
عمران مبهوت نگاهش میکند :
+ برای چه اینهمه محبت میکنی؟! بگو تا بدانم ؛
پینه دوز ، میام رفتن ، لبخندی میزند :
_ برای آنکه نجات یافته علی بن موسی الرضایی : )
افسار شتر را دنبال خود میکشد :
_ آن کس که امامِ ما نجاتش دهد ، نزدِ ما مقبول و مورد اعتناست . اگر امامِ ما ، جانِ تورا از مرگ خریده است ، چرا ما پنجاه سکه هدیه اش نکنیم ؟
عمران دهان برای سخنی باز میکند ؛ امان زبانش یارا سخن گفتن ندارد . به معبری عریضتر میرسند . چند عابر به پینه دوز سلام و با او احوالپرسی میکنند . دورتر ، چند نفری زیرِ سایه چند طاق ، مشغولِ مهیا کردن شتران و الاغ و اسب برای سفری دور هستند .
جایی ، بر سفره ای ، رطب و نان میفروشند . پینه دوز سرمیچرخاند و نگاهی به راحله میاندازد که تازه از خمِ کوچه گذشته است و هنوز دست بردیوار میکشد . از خورجین شتر ، مشکِ آبی بیرون میکشد و مشک را به دستِ عمران میدهد :
_ این هم مشکی که علی بن موسی الرضا به تو هدیه کرد .
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت_بیست_دوم #رمان_اقیانوس_مشرق جوری می گوید که انگار،خود رو به دنیا خطایه می خو
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتبیستوسوم
#رمان_اقیانوسمشرق
_ کسی که امام را رد کند و بر پای خویش تکیه کند و به نورِ چشمِ خودش بَسَنده کند و به قوّه و امیدِ هوا و هَوَس و عقل و فلسفه و علومِ دست سازِ بشر راه پیماید ، جز بیراه و چاه عایدش نمیشود . حکمت و تعقّلی که از خانه معصومان خارج نشود ، حکمتیست دوزخی که هدایت کننده به آتش است! ..
سر مرداند طرفِ راحله :
_ تو هم چیزی بگو دخترم . منکه مشغولِ حرف زدن بشوم ، یادم میرود مخاطبِ من ، تو بوده ای . کلام را به کلام گره میزنم و میگویم و میگویم و پیش میروم . حالا قرار نیست که تا خراسان گوش های نَحیف و کوچکِ تورا بیازارم ... نوبتی هم باشد ، نوبت توست . توهم برای پدرت بگو . چع حرفی برای گفتن داری؟!
راحله لبخند میزند . با دو دست ، کوهانِ شتر را نگه داشته :
_ چه بگویم پدر؟
_ هرچه دوست داری بگو . از هرجا و هرباب که خواستی ..
_ تا یادم هست ، از دهانِ شما کلامی جز حدیث نشنیدم . هرچه بود ، یا کلامِ حق بود که قرآن بود ، یا مناجات بود و کلامِ معصوم . من با [قـٰالَ البـٰاقِر و قـٰالَ الصـٰادِق] بزرگ شده ام پدر! در گوش هایم صدا و کلام و سخنِ دیگری نیست . و همیشه در پسِ آخرین کلامتان ، تشنه تر از پیش ، منتظرِ آغازِ باقیِ سخن بودم . خدا نیاورد روزی را که از کلامتان خسته شده باشم .
پینه دوز با لبخندی از شعف نگاهش میکند و سر تکان میدهد . اشک در چشم هایش حلقه میزند و سر تکان میدهد :
_ بخدا ، من بیناتر از تو دختری ندیده ام راحله جان! من به داشتنِ دختری همچون تو افتخار میکنم ..)
راحله تبسمی میکند :
_ چشم های من از کلام شما نور میگیرد پدر . در حکمتِ خدا شک نمیکنم . راضیام به رضای او و این را از شما یاد گرفته ام .. اگر در این دنیای ظاهری فانوسی به دستم نداد ، در عوض ، در دلم کلامِ شما فانوسی است که به راحتی راه را از چاه باز شناسم ! ..
پینه دوز به طرفِ شتر میآید . دست دراز میکند تا دستانِ راحله را بفشارد . اشک از چشمش جاریست :
_ تنها خدا میداند که چقدر تورا دوست دارم . در این سفر بیش از آنکه برای خودم چیزی طلب کنم ، از سفره ی جود و کَرَمِ امام رضا برای تو حاجت دارم . . .
راحله بر شتر خم میشود تا دستش را به پینه دوز برساند . پینه دوز روی نوک پا بلند میشود و دستِ راحله را میبوسد :
_ خدا رحمت کند مادرت را که تورا برایم آورد .
راحله تمامِ سعیش را میکند تا دستانِ پینه دوز را ببوسد . پینه دوز میخواهد دستش را پس بکشد ؛ اما راحله دستانِ پینه دوز را میانِ دستان کوچکش نگه میدارد و انگشتانِ پدر را میبوسد . پینه دوز سرِ راحله را نوازش میکند :
_ بخدا سوگند ، در این جهانِ مادی هیچ چیز زیباتر از لبخندِ تو نیست راحله جان! ")
اشک را از گونه اش پاک میکند . نسیمِ خنکی به یک باره بر صورتش میوزد . پینه دوز رو به سویی میچرخد و دست را سایبان میکند و به دور دستها خیره میشود . تا چشم کار میکند دست است و دشت! افسار شتر را رها میکند و چند قدم پیش میرود . دورتر ها ، در آسمان ، توده ای خاکستری نظرش را جلب میکند :
_ انگار چیزی به ما نزدیک میشود! . .
_ چه چیزی؟! :/
دقیق میشود . ابروهایش در هم گره میخورد . راحله دستش را دراز میکند و دنبالِ پدر میگردد :
_ کجا رفتی پدر . . .؟!
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .🖤🇮🇷 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتبیستوسوم #رمان_اقیانوسمشرق _ کسی که امام را رد کند و بر پای خویش تکیه کند
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتبیستوچهارم
#رمان_اقیانوسمشرق
_کجا رفتی پدر . . ؟!
پینه دوز در اندیشه ای گُنگ ، رو به راحله میآید و خم میشود و افسار شتر را به دست میگیرد :
_ خودت را بر شتر محکم و استوار کن . گویا تندبادی در پیش داریم . .
صدای زنگوله بلند میشود و شتر دوباره به راه میافتد . راحله با دو دست ، کوهان شتر را به آغوش میکشد .
_ پدر ، یکبار پیش تر ها برای شاگردانت آنقدر از اهمیت امامت گفتی که من شک کردم آیا آنکه منکرِ امامتِ علی بن موسی الرضاست ، عقوبتش آتش است یا نه . .
پینه دوز نیم نگاهی میکند به توده خاکستری که پیش میآید و میگوید :
_ من از خود کلامی نمیگویم . رجوع میکنم به روایتی از رسول خدا گه روزی در برابرِ امیرالمومنین نشسته بودند و ایشان نگاهی پر تَبَسُم کردند و فرمودند [علی جان ، آنکس که امامتِ تورا انکار کند ، گویی نَبُوَت مرا انکار کرده است .] با این روایت ، سوالِ تو نیز پاسخی واضح و آشکار خواهد داشت ؛
_ پس پیداست که منکرِ امامت ، کافر شمرده میشود!_
_ امامت ، روحِ اسلام و حقیقتِ ایمان است . اسلام منهای امامت شرافتی ندارد . بدان که امامت ساخته اَذهانِ شیعه یا حتی رسول خدا نیست . امامت را خداوند پیش از آنکه آدم ابوالبشر را خلق کند ، ساخته و پرداخته است . پیش از آنکه آیینی به نامِ اسلام شکل بگیرد ، امامت بوده و خداوند از تمامِ پیامبران ، درباره آن اقرار گرفته است .
میایستد و به راحله نگاه میکند . راحله سر تکان میدهد و میگوید :
_ پدر جان ، حال بیا فرض کنیم شخصی هزاران مرتبه اعتراف وند به نبوَت و رسالت پیامبر و راست هم بگوید ، کسی که در ایشان خضوع کند و ادب نگه دارد و بر ادای تکالیف شرعی همت گُمارَد و نماز های یومیه را بجا آورد و روزه هایش را کامل و بی نقص بگیرد و تقوا پیشه کند ، اما در دلش امامت را از خاندانِ رسول خدا نپذیرد و آنرا جزء دین نداند ؛ ..
پینه دوز لبخند تلخی میزند و میگوید :
_ ما در پیِ اثباتِ کفرِ کسی نیستیم و از کفر کسی خشنود نخواهیم شد . اما برای تمامِ مسلمان ها میزانی وجود دارد و آن ، کلام قرآن و کلام رسول خداست . طبقِ حکمِ ایشان ، منکرِ امامت ، منکرِ نبوَت شناخته میشود و منکر نبوَت از دین اسلام خروج کرده است و مسلمان نیست . آنچه گفتی نه جای تعصب دارد و نه جای اشکال . کلام و سخن من نیست که زمین بماند و با آن مخالفت شود . کلام معصوم است و کلامِ معصوم ، عینِ کلامِ حق است! . . . مخالفت با این حدیث نیز مخالفت با کلامِ خداست ؛ . .
ناگهان لادِ تندی میوزد و پینه دوز را در جا نگه میدارد ، جوری که دیگر قدرتِ پیش رفتن ندارد! پینه دوز سر بلند میکند و میگوید :
_ < خدا به ما رحم کند >
راحله گردن کج میکند . با دستی ، شال ِ روی سرش را نگه میدارد :
_ چه شده پدر؟! . .
پینه دوز به دورتر ها نگاه میکند . توده ای سیاه از دل آسمان پیش پیآید :
_ باید پناهی پیدا کنیم راحله! این باد خشمگین تر از آن است که من میبینم . .
راحله میترسد و گردن میچرخاند :
_ پناهی هست؟!
پینه دوز سر میچرخاند :
_ گویا تنوبادی سیاه در راه است . درست رو به ما . خدا به ما رحم کند . . !
راحله دست بر سینه مینهد . دوباره میگوید :
《_ پناهی هست پدر؟! 》
پینه دوز نگاهش را به اطراف میاندازد و دنبال پناهی میگردد . با عجله سرش را به این سو و آن سو میچرخاند :
_ توکل به خدا کن . در دل سلام و صلوات بفرست و از امام کمک بخواه! : )
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.