همسایه جانا 130 تایتون مبارک 🌸 ❣️
ان شاء الله بیشتر و بیشتر بشید ❤️🩹 🌷
از طرف :
😍@r3t4i5p0u8w9 😍
تقدیم به:
😍 @ALiHan_313😍
جوری که همه دارن خریدای اربعینشون رو میکنن و ساک میبندن و من با اشکی که حتی نمیخواد بباره و خلاصم کنه دارم نگاشون میکنم . .💔)
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتپنجم #رمان_اقیانوسمشرق + 《صدای گریه ی زخم ها؟!》 _ آری . این زخمها که من کف
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتششم
#رمان_اقیانوسمشرق
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ آیا قدم به قدم نگاه کردی؟!
+ آری . قدم به قدم نگاهم به برهوت بود . . گامِ آخر را که شِمردم ، افتادم .
_ و من صدای کسی را شنیدم که به درِ خانه ام خورد و افتاد! تو برابرِ خانه ی من افتاده بودی .
+ برابرِ خانه یک پیته دوز ؛ درست همانگونه که او گفته بود . .
پینه دوز پیاله را کنار میگذارد و با دو دست ، شروع میکند به مالیدنِ پاهای عمران . عمران ادامه میدهد :
+ من در برهوتی اسیر بودم که دور تا دورش خاک بود و خاک بود و خاک! هیچ راهِ فراری نبود . چهل گام که هیچ ، چهار فَرسَخ تا چهار فرسخِ من کویر بود ؛ نه آبی ، نه درختی ، نه پرنده ای و نه جانوری . تنها من بودم و خاک بود و آسمان . آخر چگونه من به چهل گام ، چهار فرسخ پیمودم و به خانه ی تو رسیدم؟!
پینه دوز اشاره میکند به دیوار ، به مشکی که از میخی آویزان است :
_ و عجیب تر ، آن مشک!
+تو به من بگو پینه دوز ، آیا من جادو شده ام؟!
پینه دوز 《یاعلیِ》 دیگری میگوید و از جا برمیخیزد . از پشتِ صندوقچه ی چوبیِ کنارِ دیوار ، پارچه ای بلند و باریک برمیدارد و دوباره در برابرِ پاهای عمران می نشیند :
_ کدام جادو؟ :/ این که تو میگویی اعجاز است . .
پارچه را میانِ دندان میگیرد و با دست میکشد . پارچه با صدای خِش ، به دو نیم میشود . نیمی از آنرا دورِ یکی از پاهای عمران میپیچاند و میگوید :
_ به خداوندیِ خدا ، اعجاز بوده! . . .
عمران به پینه دوز نگاه میکند . پینه دوز با حرکتِ تندِ دستهایش ، پارچه را دورِ پاهای عمران گره میزند :
+ آن اسم که گفتم ... همان که گفتی بارها تکرار کردم . . چه بود؟!
_ در تب بودی که گفتی . بیش از هزار بار! و هربار منو دخترم ، راحله ، اشک ریختیم .
عمران با تعجب نگاه میکند :
+ اشک :\ ؟
پینه دوز لبخند میزند و پای دیگرِ عمران را به دست میگیرد :
_ آخر تو مدام ، اسمِ مولا و آقای مارا میبردی . علی بن موسی الرضا امامِ ما شیعیان است . . :)
پارچه را دورِ پای عمران میپیچد . عمران سر تکان میدهد :
+ آری . همین بود که گفتی! علی بن موسی الرضا . .
پینه دوز گره دوم را میزند و پیاله سفال را بر میدارد و با 《یاعلی》 برمی خیزد . عمزان نگاهش میکند :
+ پس تو این مرد را میشناسی! ...
_کدام مرد را؟
+علیبنموسیالرضا را .
پینه دوز دستش را به احترام بر سر میگیرد ، جوری که سرش به خمیر آغشته نشود ، و با صدایی لرزان میگوید :
_ کاش بشناسم جوان! هرکه علی بن موسی الرضا را بشناسد ، به حقیقت خدارا شناخته . با شناختِ او ، سختی های قیامت آسان خواهد شد . .
عمران نگاه میکند :
_ در تب هرچه خواستی گفتی ، اما نگفتی چرا در برهوت راه گم کرده بودی؟ از کجا آمده بودی و به کجا میرفتی؟
عمران به پاهای در پارچه پیچیده اش نگاه میکند :
+ من مسافری از جنوبم ، از دریای پارس .
_ به کجا میروی؟
+ به دریای شمال .
پینه دوز سر تکان میدهد :
_ از دریا به دریا ، از جنوب به شمال ؛ ..
به سوی پرده سبز رنگ میرود و صدا میزند :
_ " راحله "
نگاهِ عمران میچرخد طرفِ پرده . سایه دخترانه ای پشت پرده شکل میگیرد و دستِ دخترانه ای از پسِ پردا پیش می آید . پینه دوز پیاله را به دستش میدهد . پرده می افتد و نگاهِ عمران خیره به پرده میماند . . . پینه دوز می آید و برابرش میایستد . خمیرِ میانِ انگشت هایش را با دستمالی پاک میکند و میگوید :
_ من فردا عازمِ خراسانم! [پ.ن : خوشبحالش :)] اما تو میتوانی در این منزل بمانی تا زخمِ پاهایت التیام یابد . آن وقت میتوانی به سوی مقصدت بروی .
+ مقصدِ من دریای شمال است .. چشمه آبِ حیات!
پینه دوز با تعجب نگاهش میکند :
_ کجا؟! :/
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتششم #رمان_اقیانوسمشرق پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد : _ آیا قدم به
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهفتم
#رمان_اقیانوسمشرق
_ کجا؟ :/
+ چشمه آبِ حیات .
پینه دوز در چشم هایش دقیق نظاره میکند . ناگهان با ناباوری ، میزند زیرِ خنده :
_ آبِ حیات؟! کدام آبِ حیات؟ :\
عمران از خنده اش دلگیر میشود :
+ همانکه هرکه بنوشد ، زندگی جاودان پیدا میکند . نگو که چیزی درباره آن نشنیده ای ... من میدانم که تو از آن باخبری...
پینه دوز شانه هایش را بالا می اندازد :
_ من از کجا باید بدانم؟
عمران با بهت نگاهش میکند :
+ از آن قلعه چه؟ آیا از آن قلعه که چشمه آبِ حیات در آن نهُفته است نیز بی خبری؟!
پینه دوز با لبخند نگاهش میکند :
_ کدام قلعه؟ کدام چشمه؟
می آید نزدیکش و با تعجب به عمران چشم میدوزد :
_ از په حرف میزنی جوان؟! ...
آهسته به دیوار تکیه میزند و همانجا مینشیند . عمران نکاهی به پاپوش های در دستش می اندازد و نگاهی به پینه دوز :
+ شاید خیال کنی مجنون و دیوانه شده ام ؛ اما اینکه میگویم نه سِحر و جادوست و نه حدیث جِنیان و دعا نویسان . من در پِیِ آبِ حیات بودم!..
_ آبِ حیات؟!
+ آری . جایی در کنارِ دریای شمال . در مسیرِ همین راه بود که در برهوت اسیر شدم و راه گم کردم و آن مرد که برای نجاتِ من آمده بود ، گفت به خانه پینه دوزی برو که راهِ آن قلعه را نشانت خواهد داد!
پینه دوز لبخندی ناباورانه میزند :
_ کدام قلعه؟ من نه قلعه ای میشناسم و نه آبِ حیاتی.
عمران مَأیوس نگاهش میکند :
+ نمیشناسی؟ به سُخره ام گرفته ای یا خود را به ندانستن میزنی؟!
_ تو مهمانِ من و حبیبِ خدایی . چرا باید تورا به سُخره بگیرم؟!
+ پس نگو که آبِ حیات را نمیشناسی پیرمرد! از آبی حرف میزنم که با نوشیدنش حیاتِ جاودان در رگ ها جریان مییابد و هرگز کُهولَت و مرگ در تن اثر نمیکند .
پینه دوز با همان لبخند ، سر تکان میدهد :
_ آری ، قبول دارم . این آبِ حیات که میگویی ، در قِصَص و تعالیمِ ما آمده است .
عمران خوشحال میشود :
+ کسی میشناسی که از آن آب خورده باشد؟!
_ آری میشناسم!
+ چه کسی؟ کجا؟
_ او خِضرِ نبی است که اکنون ، در پسِ پرده غیبت است و از چشمها دور است .
+ خضر نبی؟! .. و او اکنون زنده است؟!
پینه دوز لبخندی میزند و پاپوش های کهنه را از پای دیوار برمیدارد و به دست میگیرد :
_ آری ، اما از آن آبِ حیاتی که تو در میِ آنی ، بی خبرم ؛
+ گوش کن پینه دوز! آنچه من در برهوت دیدم خواب نبود . خودت ادعا میکنی که اعجاز بوده ؛ نبوده؟! اکنون به حرفهای من گوش کن . آن چشمه که خضر نبی از آن نوشید ، جاییست در کنارِ دریای شمال . من موقعیت آن چشمه را پیدا کردهام ؛ اما هیجوقت نمیدانستم ممکن است آن چشمه در حصارِ یک قلعه باشد . خوب میدانم که تو از جای آن قلعه باخبری . هرجقدر بخواهی به تو خواهم داد تا مرا به آن قلعه برسانی! ...
پینه با جِدیت نگاهش میکند و چیزی نمیگوید . عمران ادامه میدهد :
" قبول؟! "
پینه دوز هنوز ساکت مانده است . صدای دخترانه ای از پشتِ پرده سبز بلند میشود :
_ پدر ...
پینه دوز از جا برمیخیزد . عمران سر میچرخاند طرفِ پرده . سعی دارد از پسِ پرده ، چهره ی فردِ پشتِ پرده را ببیند . کمر صاف میکند و گردن کج میکند و ...
اما پرده می افتد و سایه دخترانه پشتِ پرده محو میشود! ...
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
Hossein Sotoude - Oomadam Eteraf Konam (320).mp3
3.34M
هیشکی منو نمیخواد ، که الان اینجا نشستم . . 💔
#حسینستوده
ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
[جهتِ زیبا سازی کانال] 😌🤍!'
7.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مثلِ امام خامنه ای پیدا نمیکنید :)
[جهتِ زیبا سازی کانال]😌🤍!'