فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تا شما باشی عزیزم که ۵ ساعت بخاطر چیزی ک نمیدونی دِرایو [رانندگی] نکنی!😂💔
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
تا شما باشی عزیزم که ۵ ساعت بخاطر چیزی ک نمیدونی دِرایو [رانندگی] نکنی!😂💔
چقد سر این خندیدم😂💔
خدایا منو ببخش😂
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
_
اگر مرگم فرا رسید و یکدیگر را ندیدیم ، فراموش نکن که من تورا بسیار آرزو کردم . . : )🖤
هدایت شده از أنا من الحسین
همونطور که میدونید چند روز پیش یک خبری پخش شد
💭 از یک استوری جنجالی نامجون.
نامجون طبق معمول، آهنگی رو توی استوریش گذاشته، با این تفاوت که اسم این آهنگ "دین بد" هست و "معنای ضد اسلامی" داره.
🎵اون میگه الله اکبر
من میگم فحش نده🎵
🔺عده ای اعتقاد دارن که خواننده این اثر همجنسگرا ست و چون اسلام مخالف این روابط هست این آهنگ رو خونده.
واقعیت اینه که چند تا نکته هست:
✅- اگر متن این آهنگ رو بخونید اصلا چیز جالبی نیست، یعنی اونقدر نمیتونه جذاب باشه که آدم دوست داشته باشه پیشنهادش بده.
✅- کسی مثل بی تی اس که تمام کارهاش زیر ذره بین طرفدارا قرار میگیره، توی محتواش خیلی باید مراقب باشه و قطعا هستن. مخصوصا که نام آهنگ دین بده.
✅- عده ای که میگن حالا بی تی اس چه اطلاعی داره الله اکبر چیه،😳 اون فقط خوشش اومده و استوری کرده. الله اکبر جز شعارهای اصلی دین ماست، خیلی از مردم دنیا دین مارو با این ذکر میشناسن.
از یک جمله ناشناس استفاده نشده که مردم دنیا نفهمن.
اجازه بدید قبول نکنیم:
اینا اتفاقی باشه.
جنی و جیسو از بلک پینک
جی دی از بیگ بنگ قبلا از این اثر حمایت کردن
فن های مسلمون درخواست کردن که همه اونا از جمله نامجون عذرخواهی کنن.
چون اونا اعتقاد دارن که تا الان bts ادعا داشته به همه ادیان احترام میذاره ولی الان از اثری که ضد مسلمان هاست حمایت کرده
❌خیلی بده که آرمی های ایرانی تصمیم گرفتن خلاف اینها فعالیت کنن😔
⁉️ تعصب به یک شخص باعث میشه که تعصب به دینمون نادیده گرفته بشه؟
هیت نمیدیم فقط میخوایم عذرخواهی کنه بابت حمایت از اثر ضد اسلامی.
❗️چیز زیادیه؟
@farhangi02
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
پخش هم اکنون از شبکه افق سیما
『@mh_poyanfarr』
هدایت شده از عُـشٰاٰقُٰ الـرِْضٰاٰ
#تلنگࢪانه
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !✨🤍
#امام_زمان
🌻@r3t4i5p0u8w9🌻
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتهفتم #رمان_اقیانوسمشرق _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهشتم
#رمان_اقیانوسمشرق
عمران به صدای پچ پچِ خفیفی از خواب بیدار میشود و سراسیمه و ترسیده ، سر از بالش برمیدارد و بر بِستر مینشیند . به اطراف نگاه میکند تا یادش بیاید کجاست . بستر و ملحَفه نشانی از برهوت ندارد . بر لبانش دست میکشد ، تشنه هم نیست! به در و دیوار نگاهی میاندازد . خانه ایست انگار . کم کم پینه دوز و پیاله سفال درد پاهایش را به یاد می آورد . دستش پیِ چیزی میگردد . مشک را که به دست میگیرد ، نفسِ آرامی میکشد و کنجکاو و با دقت ، سر میچرخاند و رو به آنجا که صدایی میشنود نظاره میکند :
صدا از اتاقِ کناری است . گویی کسی سعی میکند با صدایی آهسته ، جوری که شنیده نشود ، پنهانی ، با کَسِ دیگری حرف بزند . عمران ، ترسیده ، در دلش میگوید :
+ مبادا توطئه ای باشد ... :|
در نورِ اندکِ اتاق ، خَزیده و خَمیده به طرفِ کیف کیسه ای شکلی که پای دیوار افتاده است ، میرود و با عجله درِ آن را باز میکند . دستانش درونِ کیف را میکاوَد . نقشه ای از پوست را بیرون میکشد و برابرِ چشم هایش میگیرد . با خیالی آسوده و لبخندی بر لب ، نگاهش میکند . دوباره صدای پچ پچ به گوشش میرسد . سر بلند میکند و اتاقِ کناری نگاه میکند . آهسته ملحَفه اش را کنار میزند . هنوز اراده نکرده که روی پایش بایستد ، دردی خفیف تمامِ تنش را میلرزاند . همانجا که کمر صاف کرده مینشیند و دهانش را که برای آهی باز شده ، بیصدا میبندد . با دو دستش ، پاهایش را که میانِ پارچه ای بسته است ، می مالد و زیرِ لب میغُرد :
" + لعنت بر این درد! .. "
هنوز نگاهش به اتاقِ مجاور است . سعی میکند گوش تیز کند و دوباره بشنود . انگار صدای ناله کسی میآید . به زحمت روی دست و زانوهایش میایستد و خمیده خمیده ، پیش میرود . گره پارچهی پیچیده دورِ پاهایش باز میشود و چونان سرِ آزادشده ی کلاف ، دنبالش بر زمین کشیده میشود . آهسته و بیصدا خودش را به اتاقِ مُجاوِر میرساند . دست دراز میکند و با احتیاط ، پرده اتاق را پس میزند . زیرِ نورِ شمع ، پینه دوز را میبیند که کُنجِ اتاق نشسته و دستهایش را بلند کرده و باصدایی آهسته ، در حالِ نیایش است . انگار شانه هایش از گریه تکان میخورد . عمران چشمهای خواب زده اش را میمالد و با تعجب نگاهش میکند :
+ این وقتِ شب؟! :/
دقیقه ای به همین حال میگذرد . پینه دوز رو به دیوار گریه میکند و پیشنای بر خاک میگذارد . چیزهایی در سجده میگوید که عمران نمیفهمد . حرفهایش که تمام میشود ، مینشیند و اشکهایش را با پارچه سفیدی پاک میکند و یک 《یاعلی》 میگوید و از جا برمیخیزد . عمران که تلاش میکند دیده نشود ، پرده را میاندازد و خودش را پشتِ درگاه پنهان میکند . پینه دوز شمع را از برابرش برمیدارد و با قدم هایی آرام و آهسته ، به طرفِ حیاط میرود . عمران آهسته دست به دیوار میگیرد و روی زانوهایش پیش میرود . ردّی از پارچه ، پشت سرش پیداست . به زحمت جلو میرود . دردِ پاهایش بیشتر شده . لبش را به دندان میگیرد؛ انگار رمقی در جان ندارد ... عرق بر پیشانی اش مینشیند . نفسِ عمیقی میکشد و به هر زحمتی که هست ، خودش را به درگاهِ حیاط میرساند . پینه دوز را میبیند که بر لبِ حوضِ سنگی نشسته است . پینه دوز سر میچرخاند و با تعجب عمران را نگاه میکند ..! اما خیلی زود بر لبش لبخند مینشیند ؛ عمران در درگاه مینشیند و به دیوار تکیه میدهد :
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.