eitaa logo
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
464 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
12 فایل
وَڪَفیٰ‌بِرَبِّكَ‌هادیاًوَنَصیراً [برای‌هدایت‌ویاری‌تو،پروردگارت‌کافی‌ست💗. ] تولدمون : 1402/1/8 ^^ کپی؟!قبلش یه صلوات برای سلامتی بابامهدی بفرست :)✨ درخدمتم : @Axjrjgx
مشاهده در ایتا
دانلود
از ایران فرار کردی ک بری تو سطل زباله بشینی؟ خب میگفتی خودمون اینجا میذاشتیمت تو سطل و بعدم ، خدافس مهناز جووون خدافسسسس😂💔
هدایت شده از محمدحسین پویانفر
‌ پخش هم اکنون از شبکه افق سیما 『@mh_poyanfarr
هدایت شده از  عُـ‌شٰاٰقُٰ الـ‌رِْضٰاٰ
‍ ‌چہِ‌انتظـٰاࢪعجیبۍ! نه‌ڪوششے... نه‌دعـٰایۍ... فقط‌نشستہ‌ایم‌ گوییم‌خداڪُندڪه‌بیایـۍ . . !✨🤍 🌻@r3t4i5p0u8w9🌻
آیا خالکوبی حرام است ؟ آیت الله خامنه ای :👆
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارت‌هفتم #رمان_اقیانوس‌مشرق _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 عمران به صدای پچ پچِ خفیفی از خواب بیدار میشود و سراسیمه و ترسیده ، سر از بالش برمیدارد و بر بِستر می‌نشیند . به اطراف نگاه میکند تا یادش بیاید کجاست . بستر و ملحَفه نشانی از برهوت ندارد . بر لبانش دست میکشد ، تشنه هم نیست! به در و دیوار نگاهی می‌‌اندازد . خانه ایست انگار . کم کم پینه دوز و پیاله سفال درد پاهایش را به یاد می آورد . دستش پیِ چیزی می‌گردد . مشک را که به دست می‌گیرد ، نفسِ آرامی می‌کشد و کنجکاو و با دقت ، سر می‌چرخاند و رو به آنجا که صدایی می‌شنود نظاره می‌کند : صدا از اتاقِ کناری است . گویی کسی سعی می‌کند با صدایی آهسته ، جوری که شنیده نشود ، پنهانی ، با کَسِ دیگری حرف بزند . عمران ، ترسیده ، در دلش میگوید : + مبادا توطئه ای باشد ... :| در نورِ اندکِ اتاق ، خَزیده و خَمیده به طرفِ کیف کیسه ای شکلی که پای دیوار افتاده است ، می‌رود و با عجله درِ آن را باز می‌کند . دستانش درونِ کیف را می‌کاوَد . نقشه ای از پوست را بیرون می‌کشد و برابرِ چشم هایش می‌گیرد . با خیالی آسوده و لبخندی بر لب ، نگاهش می‌کند . دوباره صدای پچ پچ به گوشش می‌رسد . سر بلند می‌کند و اتاقِ کناری نگاه می‌کند . آهسته ملحَفه اش را کنار می‌زند . هنوز اراده نکرده که روی پایش بایستد ، دردی خفیف تمامِ تنش را می‌لرزاند . همانجا که کمر صاف کرده می‌نشیند و دهانش را که برای آهی باز شده ، بی‌صدا می‌بندد . با دو دستش ، پاهایش را که میانِ پارچه ای بسته است ، می مالد و زیرِ لب می‌غُرد : " + لعنت بر این درد! .. " هنوز نگاهش به اتاقِ مجاور است . سعی می‌کند گوش تیز کند و دوباره بشنود . انگار صدای ناله کسی می‌آید . به زحمت روی دست و زانوهایش می‌ایستد و خمیده خمیده ، پیش می‌رود . گره پارچه‌ی پیچیده دورِ پاهایش باز می‌شود و چونان سرِ آزادشده ی کلاف ، دنبالش بر زمین کشیده می‌شود . آهسته و بی‌صدا خودش را به اتاقِ مُجاوِر می‌رساند . دست دراز می‌کند و با احتیاط ، پرده اتاق را پس می‌زند . زیرِ نورِ شمع ، پینه دوز را می‌بیند که کُنجِ اتاق نشسته و دستهایش را بلند کرده و باصدایی آهسته ، در حالِ نیایش است . انگار شانه هایش از گریه تکان می‌خورد . عمران چشم‌های خواب زده اش را می‌مالد و با تعجب نگاهش میکند : + این وقتِ شب؟! :/ دقیقه ای به همین حال میگذرد . پینه دوز رو به دیوار گریه میکند و پیشنای بر خاک میگذارد . چیزهایی در سجده میگوید که عمران نمی‌فهمد . حرفهایش که تمام میشود ، می‌نشیند و اشکهایش را با پارچه سفیدی پاک میکند و یک 《یاعلی》 می‌گوید و از جا برمی‌خیزد . عمران که تلاش می‌کند دیده نشود ، پرده را می‌اندازد و خودش را پشتِ درگاه پنهان می‌کند . پینه دوز شمع را از برابرش برمی‌دارد و با قدم هایی آرام و آهسته ، به طرفِ حیاط می‌رود . عمران آهسته دست به دیوار میگیرد و روی زانوهایش پیش میرود . ردّی از پارچه ، پشت سرش پیداست . به زحمت جلو میرود . دردِ پاهایش بیشتر شده . لبش را به دندان می‌گیرد؛ انگار رمقی در جان ندارد ... عرق بر پیشانی اش می‌نشیند . نفسِ عمیقی می‌کشد و به هر زحمتی که هست ، خودش را به درگاهِ حیاط می‌رساند . پینه دوز را می‌بیند که بر لبِ حوضِ سنگی نشسته است . پینه دوز سر میچرخاند و با تعجب عمران را نگاه می‌کند ..! اما خیلی زود بر لبش لبخند می‌نشیند ؛ عمران در درگاه می‌نشیند و به دیوار تکیه میدهد : ادامه دارد . . .!_ .🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
_
ولی من هنوز امید دارم که اربعین میام حرمت ...
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
_
دلِ ما گمشده ؛ گر پیدایش کردید بسپارید به اماناتِ رضا :)🤍 اگر از تپش افتاد ، ببریدَش به ملاقاتِ رضا : ]💕🌱!'
+ بازهم یک جمعه دگر گذشت و تو نیامدی ، مولای من!💔 :)
شبتون مهدوی 🖤✨
❲ ؏‌ـلیهان . .💚 ❳
+ بازهم یک جمعه دگر گذشت و تو نیامدی ، مولای من!💔 :)
این جمعه و آن جمعه که گویند ، حرف است ؛ آدم بشوم سه شنبه هم میآیی . . :)