هدایت شده از محمدحسین پویانفر
پخش هم اکنون از شبکه افق سیما
『@mh_poyanfarr』
هدایت شده از عُـشٰاٰقُٰ الـرِْضٰاٰ
#تلنگࢪانه
چہِانتظـٰاࢪعجیبۍ!
نهڪوششے...
نهدعـٰایۍ...
فقطنشستہایم
گوییمخداڪُندڪهبیایـۍ . . !✨🤍
#امام_زمان
🌻@r3t4i5p0u8w9🌻
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂 #پارتهفتم #رمان_اقیانوسمشرق _ کجا؟ :/ + چشمه آبِ حیات . پینه دوز در چشم هایش دقی
🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
#پارتهشتم
#رمان_اقیانوسمشرق
عمران به صدای پچ پچِ خفیفی از خواب بیدار میشود و سراسیمه و ترسیده ، سر از بالش برمیدارد و بر بِستر مینشیند . به اطراف نگاه میکند تا یادش بیاید کجاست . بستر و ملحَفه نشانی از برهوت ندارد . بر لبانش دست میکشد ، تشنه هم نیست! به در و دیوار نگاهی میاندازد . خانه ایست انگار . کم کم پینه دوز و پیاله سفال درد پاهایش را به یاد می آورد . دستش پیِ چیزی میگردد . مشک را که به دست میگیرد ، نفسِ آرامی میکشد و کنجکاو و با دقت ، سر میچرخاند و رو به آنجا که صدایی میشنود نظاره میکند :
صدا از اتاقِ کناری است . گویی کسی سعی میکند با صدایی آهسته ، جوری که شنیده نشود ، پنهانی ، با کَسِ دیگری حرف بزند . عمران ، ترسیده ، در دلش میگوید :
+ مبادا توطئه ای باشد ... :|
در نورِ اندکِ اتاق ، خَزیده و خَمیده به طرفِ کیف کیسه ای شکلی که پای دیوار افتاده است ، میرود و با عجله درِ آن را باز میکند . دستانش درونِ کیف را میکاوَد . نقشه ای از پوست را بیرون میکشد و برابرِ چشم هایش میگیرد . با خیالی آسوده و لبخندی بر لب ، نگاهش میکند . دوباره صدای پچ پچ به گوشش میرسد . سر بلند میکند و اتاقِ کناری نگاه میکند . آهسته ملحَفه اش را کنار میزند . هنوز اراده نکرده که روی پایش بایستد ، دردی خفیف تمامِ تنش را میلرزاند . همانجا که کمر صاف کرده مینشیند و دهانش را که برای آهی باز شده ، بیصدا میبندد . با دو دستش ، پاهایش را که میانِ پارچه ای بسته است ، می مالد و زیرِ لب میغُرد :
" + لعنت بر این درد! .. "
هنوز نگاهش به اتاقِ مجاور است . سعی میکند گوش تیز کند و دوباره بشنود . انگار صدای ناله کسی میآید . به زحمت روی دست و زانوهایش میایستد و خمیده خمیده ، پیش میرود . گره پارچهی پیچیده دورِ پاهایش باز میشود و چونان سرِ آزادشده ی کلاف ، دنبالش بر زمین کشیده میشود . آهسته و بیصدا خودش را به اتاقِ مُجاوِر میرساند . دست دراز میکند و با احتیاط ، پرده اتاق را پس میزند . زیرِ نورِ شمع ، پینه دوز را میبیند که کُنجِ اتاق نشسته و دستهایش را بلند کرده و باصدایی آهسته ، در حالِ نیایش است . انگار شانه هایش از گریه تکان میخورد . عمران چشمهای خواب زده اش را میمالد و با تعجب نگاهش میکند :
+ این وقتِ شب؟! :/
دقیقه ای به همین حال میگذرد . پینه دوز رو به دیوار گریه میکند و پیشنای بر خاک میگذارد . چیزهایی در سجده میگوید که عمران نمیفهمد . حرفهایش که تمام میشود ، مینشیند و اشکهایش را با پارچه سفیدی پاک میکند و یک 《یاعلی》 میگوید و از جا برمیخیزد . عمران که تلاش میکند دیده نشود ، پرده را میاندازد و خودش را پشتِ درگاه پنهان میکند . پینه دوز شمع را از برابرش برمیدارد و با قدم هایی آرام و آهسته ، به طرفِ حیاط میرود . عمران آهسته دست به دیوار میگیرد و روی زانوهایش پیش میرود . ردّی از پارچه ، پشت سرش پیداست . به زحمت جلو میرود . دردِ پاهایش بیشتر شده . لبش را به دندان میگیرد؛ انگار رمقی در جان ندارد ... عرق بر پیشانی اش مینشیند . نفسِ عمیقی میکشد و به هر زحمتی که هست ، خودش را به درگاهِ حیاط میرساند . پینه دوز را میبیند که بر لبِ حوضِ سنگی نشسته است . پینه دوز سر میچرخاند و با تعجب عمران را نگاه میکند ..! اما خیلی زود بر لبش لبخند مینشیند ؛ عمران در درگاه مینشیند و به دیوار تکیه میدهد :
ادامه دارد . . .!_
.🤍ᗩᒪIᕼᗩᑎ_313🤍.
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
_
دلِ ما گمشده ؛ گر پیدایش کردید بسپارید به اماناتِ رضا :)🤍
اگر از تپش افتاد ، ببریدَش به ملاقاتِ رضا : ]💕🌱!'
❲ ؏ـلیهان . .💚 ❳
+ بازهم یک جمعه دگر گذشت و تو نیامدی ، مولای من!💔 :)
این جمعه و آن جمعه که گویند ، حرف است ؛
آدم بشوم سه شنبه هم میآیی . . :)